روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰خرداد
http://s7.picofile.com/file/8256517434/seda.aac.ht...
زیرزمینی
۳۰خرداد
http://s7.picofile.com/file/8256517434/seda.aac.ht...
زیرزمینی
۳۰خرداد
میگه میدونی دکتر...بهم پیشنهاد داده؟ میگم چی؟اونکه زن داره میگه اره میگم اونکه تازه زنش زاییذه میگه میدونم میگم خیلی باشخصیت به نظر میاد میگه اره خب دلم میگیره...چرا ما ادما اینجوری شدیم...چرااینجوری زندگی میکنیم...ساکت میشم... میپرسه ناراحت شدی میگم نه انگار این منم که فرق دارم...انگار این منم که جدا افتادم از این دنیا و ادماش... تنها موندم...شاید من اشتباه میکنم...کاش منم مثل بقیه میتونستم باشم...کنار بیام با این چیزا...خیلی چیزا برام مهم نباشه...انقدر فکر نکنم...بپذیرم جامعه و ادمایی رو که نمیتونم تغییرچراصدات اینجوریه میگم چجوری مبگه عین پسرا دورگس میگم خب چجوری باید باشه میگه با ناز و عشوه و لوس میگم ببخشید که اینجوری نیست میگه میدونی دوست دارم میخندمو سرمو پایین میندازم...میگم دوس داشتن هرکسو باور کنم دوست داشتن تورو باور نمیکنم... میگم تو یه دختر لوس میخوای یکی که مدام به خودش برسه بخنده دلبری کنه...حرفای عادی بزنه و عادی رفتار کنه...من انقدر فرق دارم که گاهی خودمم خسته میشم میگه تو اولین دختری هستی که جلوش کم میارم همیشه من سر بودم...حالا تو سری میگم این حرفا چیه میگم من ارامش میخوام ازادی میخوام...تو هرکاری بخوای میتونی بکنی...عادت میکنم که بی تفاوت باشم نسبت به مردم میگم اخرش که اتفاق میوفته چه فرقی میکنه زود دل ببری یا دیر چه فرقی میکنه مهم اینه که من اونجوری که میخوام زندگی کنم...مهم اینه که من دکتر بشم. مهم اینه که من درسمو بخونم مهم اینه که من کمک کنم به ادما دیگه چه فرقی میکنه مردم کی باشه...چی فرقی میکنه کی دل ببرم میگه تو با اینهمه حسودی چجوری میخوای تحمل کنی میگم چه فرقی میکنه اول و اخرش همینه میگه همه که اینجوری نیستن براش نام میبرم تک تک ادمایی که براشون اتفاق افتاده نام میبره برام ادمایی رو که براشون اتفاق نیوفتاده... میگم اونا هم یه روزی اتفاق میوفته میگه این حرفا رونگو سرت میادد میگم چه فرقی میکنه میگه تو یه بغل سفت و محکم میخوای تا این فکرای خریتی از سرت بیوفته میگم یادم رفته بغل چجوری بوده محکم و یهویی بغلم میکنه... یخ میکنم...قلبم میزنه...کم کم اروم میشم...صدای قلبش تو گوشم زنگ میزنه...چه فرقی میکنه اخرش چی میشه وقتی از حالا معلومه....زود و دیر داره فقط...اشکام میریزه...تو دلم میریزه...خیلی وقته از چشمام نمیریزه...فقط از دلم میریزه
زیرزمینی
۳۰خرداد
میگه میدونی دکتر...بهم پیشنهاد داده؟ میگم چی؟اونکه زن داره میگه اره میگم اونکه تازه زنش زاییذه میگه میدونم میگم خیلی باشخصیت به نظر میاد میگه اره خب دلم میگیره...چرا ما ادما اینجوری شدیم...چرااینجوری زندگی میکنیم...ساکت میشم... میپرسه ناراحت شدی میگم نه انگار این منم که فرق دارم...انگار این منم که جدا افتادم از این دنیا و ادماش... تنها موندم...شاید من اشتباه میکنم...کاش منم مثل بقیه میتونستم باشم...کنار بیام با این چیزا...خیلی چیزا برام مهم نباشه...انقدر فکر نکنم...بپذیرم جامعه و ادمایی رو که نمیتونم تغییرچراصدات اینجوریه میگم چجوری مبگه عین پسرا دورگس میگم خب چجوری باید باشه میگه با ناز و عشوه و لوس میگم ببخشید که اینجوری نیست میگه میدونی دوست دارم میخندمو سرمو پایین میندازم...میگم دوس داشتن هرکسو باور کنم دوست داشتن تورو باور نمیکنم... میگم تو یه دختر لوس میخوای یکی که مدام به خودش برسه بخنده دلبری کنه...حرفای عادی بزنه و عادی رفتار کنه...من انقدر فرق دارم که گاهی خودمم خسته میشم میگه تو اولین دختری هستی که جلوش کم میارم همیشه من سر بودم...حالا تو سری میگم این حرفا چیه میگم من ارامش میخوام ازادی میخوام...تو هرکاری بخوای میتونی بکنی...عادت میکنم که بی تفاوت باشم نسبت به مردم میگم اخرش که اتفاق میوفته چه فرقی میکنه زود دل ببری یا دیر چه فرقی میکنه مهم اینه که من اونجوری که میخوام زندگی کنم...مهم اینه که من دکتر بشم. مهم اینه که من درسمو بخونم مهم اینه که من کمک کنم به ادما دیگه چه فرقی میکنه مردم کی باشه...چی فرقی میکنه کی دل ببرم میگه تو با اینهمه حسودی چجوری میخوای تحمل کنی میگم چه فرقی میکنه اول و اخرش همینه میگه همه که اینجوری نیستن براش نام میبرم تک تک ادمایی که براشون اتفاق افتاده نام میبره برام ادمایی رو که براشون اتفاق نیوفتاده... میگم اونا هم یه روزی اتفاق میوفته میگه این حرفا رونگو سرت میادد میگم چه فرقی میکنه میگه تو یه بغل سفت و محکم میخوای تا این فکرای خریتی از سرت بیوفته میگم یادم رفته بغل چجوری بوده محکم و یهویی بغلم میکنه... یخ میکنم...قلبم میزنه...کم کم اروم میشم...صدای قلبش تو گوشم زنگ میزنه...چه فرقی میکنه اخرش چی میشه وقتی از حالا معلومه....زود و دیر داره فقط...اشکام میریزه...تو دلم میریزه...خیلی وقته از چشمام نمیریزه...فقط از دلم میریزه
زیرزمینی
۲۶خرداد
تا درمونگاه تموم میشه دیگه صبر نمیکنم...هر چی راجع به خنگی خودم و شوخی های مسخره که زن ها رو میکوبونه و خنده های احمقانه همگروهی هام شنیدم بسه...یه چیزی توی گلوم بالا پایین میره...زبونم چسبیده به سقف دهنم...احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم روی پاهام وایسم و مار گنده دوباره خودشو تو معده تکون میده...خیلی سریع لباسمو عوض میکنم و راه میوفتم به سمت خونه....ریمیکس جدید رادیو جوان رو تا ته زیادمیکنم و هندفون رو میچپونم تو گوشم...عینک افتابی جدید بزرگمو میزنم...کلاه افتاب گیرمو میذارم....راه میوفتم...انگار تو هوا دارم راه میرم...پاهام به اختیار خودم نیستن...دلم میخواد زودتر برسم خونه و ولو بشم روی تخت....میرسم سوییچ رو بر میدارم و میزنم بیرون....اول کوچه پس کوچه ها....بعد اتوبان...جاهایی که بلند نیستم....شیشه هارو میدم بالا صدای اهنگ رو تا اخر زیاد مکنم امده ام امدن ای شاه امانم بده دور مرذن از درو راهم بده ماه رمضون امسان خیلی بد داره پیش میره...دردمعده کوفتی استاد مسخره ای که چون زورش میچربه همه کاری میکنه...فکر میکنه از تموم دنیا سرتره...درصورتی که یه رشته مسخره خونده ولی درموردهمه رشته ها اظهار نظر میکنه....از روز دوم دیگه به شوخیای احمقانش نمیخندم...هرچرت و پرتی که میگه با نگاهای چپ چپ من روبرو میشه بدون هیچ عکس العملی...هر سوالی میپرسه میگم بلد نیستم....وامروز که دیگه جلو همه منو میکوبونه و بهم میگه انقدر بیسوادم چطور میخوام برم و کار کنم......پامو میذارم رو گاز...ماشین کناری چیزی میگه که نمیشنوم....به راهم ادامه میدم....حالا افتادم تو جاده خارج شهر...تا نزدیک ترین شهر 3ساعت راهه...میزنم کنار...وایمیستم تو برق افتاب...زل میزنم به سراب جلوم...صداش توگوشم میپیچه: توچه مرگته هیچی نگو اینهمه رنج ادمارو میبینی بس نیست واسه اینکه شکر کنی گفتم هیچی نگو بقران تو خلی...اخه یه دلیل پیدا کن واسه این کارات احساس خفگی میکنم...گرمی صورتم...هوای داغ....در دهنتو ببین یه دقه زر نزن....بسه دیگه...اصلا به توچه...دلم میخواد روانی باشم...برا خودت تز میدی...بس کن...ولم کن اصلا منو نبین هیچوقت...چکارم داری میخوام همینجوری زندگی کنم به تو چه اخه میشینم تو ماشین...پامو میذارم رو گاز و راه میوفتم...صدای موزیکو تاته زیاد میکنم انگار پرده های گوشم دارخ پاره میشه...یبار قبلا این مسیرو اومدمراهو به سمت روستا کج میکنم...میرم سمت امامزاده روستا...میرسم...ماشینو پارک میکنم و چادر سر میکنم و میرم داخل...مردم میچرخن دور امامزاده...میشینم و چشمامو میبندم...کاش انقدر خودخواه نبودم...کاش انقدر مسخره نبودم...کاش ادم بهتری بودم...چادرو میکشم رو صورتم و توی همون امازاده نمور بو گندو میخوابم نمیدونم چقدر گذشته که صدای اذون میاد...هواتاریک شده...دیروقته...نماز میخونم و راه میوفتم... خندم میگیره به رفتار احمقانه خودم...ناراحت نیستم که از خودم روندمش...هرچی از من دورتر باشه به نفع خودشه.... عزا گرفتم واسه فردا دوباره و دیدن این استاد احمق
زیرزمینی
۲۶خرداد
تا درمونگاه تموم میشه دیگه صبر نمیکنم...هر چی راجع به خنگی خودم و شوخی های مسخره که زن ها رو میکوبونه و خنده های احمقانه همگروهی هام شنیدم بسه...یه چیزی توی گلوم بالا پایین میره...زبونم چسبیده به سقف دهنم...احساس میکنم دیگه هیچوقت نمیتونم روی پاهام وایسم و مار گنده دوباره خودشو تو معده تکون میده...خیلی سریع لباسمو عوض میکنم و راه میوفتم به سمت خونه....ریمیکس جدید رادیو جوان رو تا ته زیادمیکنم و هندفون رو میچپونم تو گوشم...عینک افتابی جدید بزرگمو میزنم...کلاه افتاب گیرمو میذارم....راه میوفتم...انگار تو هوا دارم راه میرم...پاهام به اختیار خودم نیستن...دلم میخواد زودتر برسم خونه و ولو بشم روی تخت....میرسم سوییچ رو بر میدارم و میزنم بیرون....اول کوچه پس کوچه ها....بعد اتوبان...جاهایی که بلند نیستم....شیشه هارو میدم بالا صدای اهنگ رو تا اخر زیاد مکنم امده ام امدن ای شاه امانم بده دور مرذن از درو راهم بده ماه رمضون امسان خیلی بد داره پیش میره...دردمعده کوفتی استاد مسخره ای که چون زورش میچربه همه کاری میکنه...فکر میکنه از تموم دنیا سرتره...درصورتی که یه رشته مسخره خونده ولی درموردهمه رشته ها اظهار نظر میکنه....از روز دوم دیگه به شوخیای احمقانش نمیخندم...هرچرت و پرتی که میگه با نگاهای چپ چپ من روبرو میشه بدون هیچ عکس العملی...هر سوالی میپرسه میگم بلد نیستم....وامروز که دیگه جلو همه منو میکوبونه و بهم میگه انقدر بیسوادم چطور میخوام برم و کار کنم......پامو میذارم رو گاز...ماشین کناری چیزی میگه که نمیشنوم....به راهم ادامه میدم....حالا افتادم تو جاده خارج شهر...تا نزدیک ترین شهر 3ساعت راهه...میزنم کنار...وایمیستم تو برق افتاب...زل میزنم به سراب جلوم...صداش توگوشم میپیچه: توچه مرگته هیچی نگو اینهمه رنج ادمارو میبینی بس نیست واسه اینکه شکر کنی گفتم هیچی نگو بقران تو خلی...اخه یه دلیل پیدا کن واسه این کارات احساس خفگی میکنم...گرمی صورتم...هوای داغ....در دهنتو ببین یه دقه زر نزن....بسه دیگه...اصلا به توچه...دلم میخواد روانی باشم...برا خودت تز میدی...بس کن...ولم کن اصلا منو نبین هیچوقت...چکارم داری میخوام همینجوری زندگی کنم به تو چه اخه میشینم تو ماشین...پامو میذارم رو گاز و راه میوفتم...صدای موزیکو تاته زیاد میکنم انگار پرده های گوشم دارخ پاره میشه...یبار قبلا این مسیرو اومدمراهو به سمت روستا کج میکنم...میرم سمت امامزاده روستا...میرسم...ماشینو پارک میکنم و چادر سر میکنم و میرم داخل...مردم میچرخن دور امامزاده...میشینم و چشمامو میبندم...کاش انقدر خودخواه نبودم...کاش انقدر مسخره نبودم...کاش ادم بهتری بودم...چادرو میکشم رو صورتم و توی همون امازاده نمور بو گندو میخوابم نمیدونم چقدر گذشته که صدای اذون میاد...هواتاریک شده...دیروقته...نماز میخونم و راه میوفتم... خندم میگیره به رفتار احمقانه خودم...ناراحت نیستم که از خودم روندمش...هرچی از من دورتر باشه به نفع خودشه.... عزا گرفتم واسه فردا دوباره و دیدن این استاد احمق
زیرزمینی
۲۵خرداد
http://s6.picofile.com/file/8255970392/%D8%B6%D8%A...
زیرزمینی
۲۵خرداد
http://s6.picofile.com/file/8255970392/%D8%B6%D8%A...
زیرزمینی
۲۴خرداد
میگن سفره ای که مادر میندازه دختر جمع میکنه...یعنی اگه مادر خوشبخت نباشه دختر هیچوقت خوشبخت نمیشه... میگه مهربونی؟ میگم هستم میگه از این ادمایی هستی که الکی ناراحتن میگم نیستم(ولی میدونم که هستم...الکی نیس همش بخاطر یه سری مولکوله) میگه تصمیم باخودته؟میگم اره(میدونم که باخودم نیست چون تحت فشارم...چون یه ادم افسره به من افسرده فشارمیاره چون نگرانه چون مادره چون من فرزندشم و چه حقی دارم که ناراحتش کنمچون ناخواسته میخوادمثل خودش زندگی کنم) میگم میتونی دوسم داشته باشی؟ سکوت میکنه میگم خودت منو انتخاب میکردی به عنوان دوست؟ سکوت میکنه و نگاهش رو میدزده نبودن تو خونواده... ایزوله بودن... ندیدن ادمایی که باما فرق دارن اما میشه دوسشون داشت باعث شده مثل یه چوب خشک باشم...برای حفاظت از خودم از هر چیز گرمی دوری کنم... از هر فشاری پرهیز کنم چون میدونم خیلی زود میشکنم زندگی یه دختر... قلب یه دخترو از روی موهاش میتونی بفهمی...وقتی دل میبره موهاشو کوتاه میکنه...وقتی غمی تو دلشه موهاشو عجیب غریب رنگ میکنه...دست خودشم نیست این روزها همش تو فکرم موهامو پسرونه بزنم یا یه رنگ خیلی متفاوت...این روزها سکوتم گیر کرده توی گلوم....این روزها هیچی سرجای خودش نیست میگم همه جوردارویی امتحان کردم تزریقی و خوراکی های دوز ولی استفراغ میکنم درد دارم....میگه بررسی باید بشه...میگم نمیخوام...سرشو تکون میده و میره تهدیدم میکنه...شده مثل روزای کنکورم که میخواست بهترین باشم...میخواست ویولنمو بذارم کنار چون فکر میکرد زندگی یعنی درس...این روزها تهدیدم میکنه...بازم با درسم درحالی که حتی برای دفاعم نیست...نمیگم دوسم نداره نمیگم براش مهم نیستم میدونم همه چی رو بزرگ میکنم ولی زیادی حساسم...وقتی به خودم فکر میکنم زیادی غرق میشم...مولکولا میریزن بهم...ولی وقتی به مریضا فکر میکنم وقتی خودمو فراموش میکنم وقتی مدام کشیک میدم حالم بهتره رفتارم احمقانس...مثل یه بچه پنج سالم...هیچ اراده ای از خودم ندارم...هیچ فکری ندارم... این دومین نفره...مسخرس ولی واقعا دومین نفره...عادت کردم بهش...به تنهایی...به سرنوشتم...به زندگیم...تغییر دادن این اوضاع خیلی برام سخته...تغییر این روتین هرروزه برام سخته...اینکه مجبور باشم دختر باشم و تن بدم به محدودیت های جامعه ام برام سخته شاید بهتره از فکرش بیام بیرون...بسازم با روزگار
زیرزمینی
۲۴خرداد
میگن سفره ای که مادر میندازه دختر جمع میکنه...یعنی اگه مادر خوشبخت نباشه دختر هیچوقت خوشبخت نمیشه... میگه مهربونی؟ میگم هستم میگه از این ادمایی هستی که الکی ناراحتن میگم نیستم(ولی میدونم که هستم...الکی نیس همش بخاطر یه سری مولکوله) میگه تصمیم باخودته؟میگم اره(میدونم که باخودم نیست چون تحت فشارم...چون یه ادم افسره به من افسرده فشارمیاره چون نگرانه چون مادره چون من فرزندشم و چه حقی دارم که ناراحتش کنمچون ناخواسته میخوادمثل خودش زندگی کنم) میگم میتونی دوسم داشته باشی؟ سکوت میکنه میگم خودت منو انتخاب میکردی به عنوان دوست؟ سکوت میکنه و نگاهش رو میدزده نبودن تو خونواده... ایزوله بودن... ندیدن ادمایی که باما فرق دارن اما میشه دوسشون داشت باعث شده مثل یه چوب خشک باشم...برای حفاظت از خودم از هر چیز گرمی دوری کنم... از هر فشاری پرهیز کنم چون میدونم خیلی زود میشکنم زندگی یه دختر... قلب یه دخترو از روی موهاش میتونی بفهمی...وقتی دل میبره موهاشو کوتاه میکنه...وقتی غمی تو دلشه موهاشو عجیب غریب رنگ میکنه...دست خودشم نیست این روزها همش تو فکرم موهامو پسرونه بزنم یا یه رنگ خیلی متفاوت...این روزها سکوتم گیر کرده توی گلوم....این روزها هیچی سرجای خودش نیست میگم همه جوردارویی امتحان کردم تزریقی و خوراکی های دوز ولی استفراغ میکنم درد دارم....میگه بررسی باید بشه...میگم نمیخوام...سرشو تکون میده و میره تهدیدم میکنه...شده مثل روزای کنکورم که میخواست بهترین باشم...میخواست ویولنمو بذارم کنار چون فکر میکرد زندگی یعنی درس...این روزها تهدیدم میکنه...بازم با درسم درحالی که حتی برای دفاعم نیست...نمیگم دوسم نداره نمیگم براش مهم نیستم میدونم همه چی رو بزرگ میکنم ولی زیادی حساسم...وقتی به خودم فکر میکنم زیادی غرق میشم...مولکولا میریزن بهم...ولی وقتی به مریضا فکر میکنم وقتی خودمو فراموش میکنم وقتی مدام کشیک میدم حالم بهتره رفتارم احمقانس...مثل یه بچه پنج سالم...هیچ اراده ای از خودم ندارم...هیچ فکری ندارم... این دومین نفره...مسخرس ولی واقعا دومین نفره...عادت کردم بهش...به تنهایی...به سرنوشتم...به زندگیم...تغییر دادن این اوضاع خیلی برام سخته...تغییر این روتین هرروزه برام سخته...اینکه مجبور باشم دختر باشم و تن بدم به محدودیت های جامعه ام برام سخته شاید بهتره از فکرش بیام بیرون...بسازم با روزگار
زیرزمینی