روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در آبان ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷آبان
هم عصبانی ام هم ناراحتم بد جوری....دلم میخواد الان تمام جزوه هامو پاره کنم و بزنم زیر گریه...یه ساعت که گریه کردم یکی رو پیداکنم که بدون ملاحظه باهاش حرف بزنم و هرچی دلم خواست فحشش بدم بعدم پاشم و تاخود صبح تمام خونه رو بشورم و بسابمچقدر به نظر شما دز دیوونگیم زده بالا؟
زیرزمینی
۲۷آبان
هم عصبانی ام هم ناراحتم بد جوری....دلم میخواد الان تمام جزوه هامو پاره کنم و بزنم زیر گریه...یه ساعت که گریه کردم یکی رو پیداکنم که بدون ملاحظه باهاش حرف بزنم و هرچی دلم خواست فحشش بدم بعدم پاشم و تاخود صبح تمام خونه رو بشورم و بسابمچقدر به نظر شما دز دیوونگیم زده بالا؟
زیرزمینی
۲۶آبان
مگر میشود به دل فرمان داد که دیگر عاشق نباشد؟...مگر میشود تصمیم گرفت از امروز عاشق یک نفر شد؟...ادم ها میایند...کنارت میمانند...تورا عادت میدهند به خودشان...عشقشان قلبت را پر میکند...انگاه میروندو تکه ای از قلب تورا هم با خودشان میبرند...قلبت را زخمی میکنند ....زیبا میکنند...رسم روزگار است...وقتی رفتند ادم های دیگری می ایند. محبت میکنند و زخم هایت را ترمیم میکنند...با تکه ای از قلبشان زخم های قلبت را التیام میبخشند...دوباره عشق می اید نه به تصمیم تو بلکه به تصمیم خودش...کم کم از فاصله میان انگشتانت نفوذ میکند به همه جانت...و یک روز به خودت می ایی و میبینی دوباره عاشقی...هیچ چیز عشق اول نمیشود...درست است...دل سالم را به یک نفر سپردن بسیار زیبا تر و جذاب تر است...اما چه میشود کرد...باید زندگی کرد...نعمتی است فراموشی...دوباره که عاشق شدی قلبت که ترمیم شد...باز هم خدا را سپاس میگویی که کسی را داری تا در کنارش رشد کنی...در کنارش ادم بهتری شوی...خدارا شکر میکنی که انسان هایی هستند که میدانی با وجود انها ست که میتوان این شهر سیاه پر از نفرت و عقده انسان ها را تحمل کنی...انسان ها به هم زخم میزنند...عقده هایشان را برسر بی گناهانی دیگر میگشایند...روح هم را ازار میدهند...اگر این زیبایی ها . بچه های معصوم . عشق ها و قلب ها در کنار ما نباشند چگونه میتوان تحمل این شهر را داشت؟من هر روز دل میبندم...به اسمان ابی ...به اتوبوسی که قرمز خوشرنگ است...به دختری که صبح ها با لبخندی خود را به مرد جوان سر چهار راه میرساند...به لب های قرمز دخترکی که بی صبرانه منتظر گرمای عشق است...به درختی که از وسط سالن کنفرانس میگذرد وتمام طبقات را به هر طرفی که میخواهد طی میکند...واینهاست مایه امیدواری من به بهتر شدن این دنیا...اینهاست که مرا وادار میکند که پزشک بهتری باشمپس به من نگو که از یاد ببرم انسان های زندگی ام را....خاطرات فراموش نمیشوند فقط در پس لایه های مغز میروند ویاد اوری نمیشوند...انسان ها از قلب نمیروند مگر روزی که کسی بیاید و دلت را پر کند...وقتی کسی بیاید که جایش تنگ باشد باید دلم را برایش بتکانم...باید جای بهتری برایش فراهم کنم ...باید کسی باشد که به من یاد بدهد  میتوان زندگی کرد...میتوان خندید...میتوان هنوز هم خدارا شکر کرد به خاطر خلقت بشرمرا سرزنش نکن ...من عشق را دیده ام که از میان انگشتانم به سمت قلبم جاری شد...تو به من یاد دادی که هنوز هم میتوان بی عقده سر کرد...که هنوز هم میتوان انسان بود...که هنوز هم میتوان عاشق بود...ومن از یاد نخواهم برد که باید پزشک خوبی بود و قبل از ان انسان خوبی بودبرای تویی که میدانم میخوانی...برای تویی که یکی از بهترین هایی...برای شما هایی که دنیا با وجود اخم و لبخند های شما زیباست...برای شما هایی که در قلب و فکرم همیشه حضور دارید حتی اگر فراموش کنم که باید به زبان بیاورم که دوستتان دارمپی نوشت:فکر کردن مدام به این متن و تو باعث شد که نشکنم زیر عقده گشایی مردی که نمیدانم چرا هدفش من بودم
زیرزمینی
۲۶آبان
مگر میشود به دل فرمان داد که دیگر عاشق نباشد؟...مگر میشود تصمیم گرفت از امروز عاشق یک نفر شد؟...ادم ها میایند...کنارت میمانند...تورا عادت میدهند به خودشان...عشقشان قلبت را پر میکند...انگاه میروندو تکه ای از قلب تورا هم با خودشان میبرند...قلبت را زخمی میکنند ....زیبا میکنند...رسم روزگار است...وقتی رفتند ادم های دیگری می ایند. محبت میکنند و زخم هایت را ترمیم میکنند...با تکه ای از قلبشان زخم های قلبت را التیام میبخشند...دوباره عشق می اید نه به تصمیم تو بلکه به تصمیم خودش...کم کم از فاصله میان انگشتانت نفوذ میکند به همه جانت...و یک روز به خودت می ایی و میبینی دوباره عاشقی...هیچ چیز عشق اول نمیشود...درست است...دل سالم را به یک نفر سپردن بسیار زیبا تر و جذاب تر است...اما چه میشود کرد...باید زندگی کرد...نعمتی است فراموشی...دوباره که عاشق شدی قلبت که ترمیم شد...باز هم خدا را سپاس میگویی که کسی را داری تا در کنارش رشد کنی...در کنارش ادم بهتری شوی...خدارا شکر میکنی که انسان هایی هستند که میدانی با وجود انها ست که میتوان این شهر سیاه پر از نفرت و عقده انسان ها را تحمل کنی...انسان ها به هم زخم میزنند...عقده هایشان را برسر بی گناهانی دیگر میگشایند...روح هم را ازار میدهند...اگر این زیبایی ها . بچه های معصوم . عشق ها و قلب ها در کنار ما نباشند چگونه میتوان تحمل این شهر را داشت؟من هر روز دل میبندم...به اسمان ابی ...به اتوبوسی که قرمز خوشرنگ است...به دختری که صبح ها با لبخندی خود را به مرد جوان سر چهار راه میرساند...به لب های قرمز دخترکی که بی صبرانه منتظر گرمای عشق است...به درختی که از وسط سالن کنفرانس میگذرد وتمام طبقات را به هر طرفی که میخواهد طی میکند...واینهاست مایه امیدواری من به بهتر شدن این دنیا...اینهاست که مرا وادار میکند که پزشک بهتری باشمپس به من نگو که از یاد ببرم انسان های زندگی ام را....خاطرات فراموش نمیشوند فقط در پس لایه های مغز میروند ویاد اوری نمیشوند...انسان ها از قلب نمیروند مگر روزی که کسی بیاید و دلت را پر کند...وقتی کسی بیاید که جایش تنگ باشد باید دلم را برایش بتکانم...باید جای بهتری برایش فراهم کنم ...باید کسی باشد که به من یاد بدهد  میتوان زندگی کرد...میتوان خندید...میتوان هنوز هم خدارا شکر کرد به خاطر خلقت بشرمرا سرزنش نکن ...من عشق را دیده ام که از میان انگشتانم به سمت قلبم جاری شد...تو به من یاد دادی که هنوز هم میتوان بی عقده سر کرد...که هنوز هم میتوان انسان بود...که هنوز هم میتوان عاشق بود...ومن از یاد نخواهم برد که باید پزشک خوبی بود و قبل از ان انسان خوبی بودبرای تویی که میدانم میخوانی...برای تویی که یکی از بهترین هایی...برای شما هایی که دنیا با وجود اخم و لبخند های شما زیباست...برای شما هایی که در قلب و فکرم همیشه حضور دارید حتی اگر فراموش کنم که باید به زبان بیاورم که دوستتان دارمپی نوشت:فکر کردن مدام به این متن و تو باعث شد که نشکنم زیر عقده گشایی مردی که نمیدانم چرا هدفش من بودم
زیرزمینی
۲۵آبان
باز هم فریبا وفی ولی این کتابش واقعا فوق العاده بود...خیلی از ما جرا رو ادم باید خودش حدس بزنه...تقدم تاخر اتفاق ها و جملات رو خودش باید حدس بزنه...عالی بود ...عین خوره خوردم این کتابو...دلم میخواست شعله ساعتها مینشست کنارم و باهاش حرف میزدم
زیرزمینی
۲۵آبان
باز هم فریبا وفی ولی این کتابش واقعا فوق العاده بود...خیلی از ما جرا رو ادم باید خودش حدس بزنه...تقدم تاخر اتفاق ها و جملات رو خودش باید حدس بزنه...عالی بود ...عین خوره خوردم این کتابو...دلم میخواست شعله ساعتها مینشست کنارم و باهاش حرف میزدم
زیرزمینی
۲۵آبان
شهر کتاب تخفیف زده بود منم که روزها بود در بی حوصلگی به سر میبردم رفتم وچند تا کتاب و کتاب شعر خریدم...این کتاب شعر فوق العاده بود...هر دو تا رو خوندم...پر از غم و حرف امرووزکتاب دومشم اسمش : دوری مثل اخرین طبقه یک اسمان خراش
زیرزمینی
۲۵آبان
شهر کتاب تخفیف زده بود منم که روزها بود در بی حوصلگی به سر میبردم رفتم وچند تا کتاب و کتاب شعر خریدم...این کتاب شعر فوق العاده بود...هر دو تا رو خوندم...پر از غم و حرف امرووزکتاب دومشم اسمش : دوری مثل اخرین طبقه یک اسمان خراش
زیرزمینی
۲۴آبان
-ای بابا خرمالوهاتون که نرسیدن که...تازه باید بذارم کنار بخاری تا برسن-خانم اگه نرم تر بیاریم که همش له میشه...اینا تا فردا میرسنزن کیسه خرمالو را بلند وراهی خانه شد...از دیروز از فکرش خارج نمیشد...خیلی بی دلیل مدام خاطرات به ذهنش هجوم می اوردند...به خانه که رسید خرمالو های رسیده را در ظرفی چید ومنتظر امدن دوست قدیمی اش ماند...یاد سالهای دور افتاد ...یاد شور و شوق جوانی و عشق های خام واولین تجربه ها...صدای زنگ خانه او را از این حال و هوا خارج کرد-سلامصورت همیشه خندان مستانه در چهار چوب در بود...زن ذوق زده دوستش را به اغوش کشید -سلام...چه کار خوبی کردی اومدی خیلی وقته منتظرتم-بله بس که شما بیمعرفتی خانمباهم به داخل خانه رفتند...زن چای های لیوانی رو اورد وجلوی مهمان تازه از راه رسیده که داشت پالتو اش را در می اورد گذاشت-وای هنوز یادته من چای لیوانی دوست دارم- بله  مستانه خانم مگه میشه یادم بره...وچشمکی زدزن کوسن را کمی جابه جا کرد و تکیه داد-خب تعریف کن ببینم چه خبرا...خندید و مقداری از چایش را سرکشید...با لودگی گفت...بگو ببینم کی شوهر کرد ؟کی زن گرفت؟مستانه رویی ترش کرد و لیوان چای را برداشت و گفت:بیچاره چه عروسی...خونشو کرده تو شیشه بمیرم براش ...هی پول خرجش کنه هی این بریزه دوربعد با لودگی ادامه داد:گیسش ببره دختره فلان فلان شده...-مگه خبر نداری که بهم خورد؟مستانه چشم هایش گرد شد وبا تعجب گفت:مگه تو ازش خبر داری؟-اره زن بلند شد تا ظرف شیرینی را بیاورد-خسرو رو میگی؟زن درجایش میخکوب شد وبرگشت به چهره خندان مستانه زل زد-چی شد که اسم اونو اوردی بعد از این همه سال؟-پس تو داری راجع به کی حرف میزنی؟-دوست احسان...فکرکردم برات گفتم...توکی رو میگی؟-رضا...گفتم تو چجوری از اون خبر داری...زن بهت زده به دوستش نگاه میکرد-وای ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم...همینطوری یه دفه از زبونم پرید-اون بعد از این همه سال بچشم دنیا اومده الان چی دیگه بهم بخوره...نه بابا خودتو ناراحت نکن فقط از دیشب هی مدام خاطراتمون میاد تو ذهنم شبم خوابشو دیدم توهم که الان اسمشو گفتی...بعد از این همه سال چه اتفاقی داره میوفته؟مستانه خندید و گفت هیچ اتفاقی الکی بزرگش نکن فقط چشماتو ببند ویه ارزو کن...یه مژه روی گونتهزن در حالی که پشت به مستانه بود غمزده در دل گفت فقط یبار دیگه ببینمش...نمیدونم چرا ولی دوس دارم ببینمشبرگشت ولبخند زنان با ظرف شیرینی به سمت مستانه یار روزهای دورش برگشت...ساعتها با هم حرف زدند خندیدن و خاطرات را مرور کردن...خورشید غروب کرده بود که مستانه را تا دم در بدرقه کرد...با شادی زیادی به خانه برگشت ظرفها را جمع کرد وبه اشپز خانه برد...تازه نگاهش به ظرف خرمالو دست نخورده روی پیشخوان اشپزخانه افتاد-یه چیزی برات دارم...یه دقه بیا اینور کسی نبیندت19 ساله بود...سرد بود...خانه پدری خسرو قدیمی بود با یک ایوان و ستون های گچ بری که رنگش پوسته پوسته شده بود...حیاط بزرگ خانه پر از گلها و میوه های مختلف بود...وحالا درخت خرمالو از زیادی میوه هایش سر خم کرده بود...همان سال بود که عاشق خرمالو شده بود...خسرو فامیل دورشان بود ولی تازگی ها دیده بودش و با هر بهانه ای به سمتش میرفت...خسرو 15 سال از او بزرگتر بود-خسرو از تاریکی انتهای باغ بیرون امد...-بیا اینو برای تو نگه داشتم...بزرگترین خرمالوییه که امسال درختمون دادهخرمالوی چاق و چله در دست دختر جوان قرمز و ابدار و یخ کرده بود-ممنون.من باید برم دیگهاشک در چشمان دختر حلقه زده بود...فراموش نکرده بود که ماه پیش خسرو او را دختر بچه خطاب کرده بود وعکس دختری را که میخواست با او ازدواج کند نشانش داده بود-صبر کن میخوام باهات حرف بزنمخسرو یک قدم نزدیک تر شد و دختر جسورانه ایستاد و پا پس نکشید-من نمیخوام ازدواج کنم-به من چه-نمیخوام خونوادم مجبورم کنن...میخوام زندگی کنم و شاد باشم...نمیخوام حرف زور بشنومم...نمیخوام ازدواج کنم مگه همه چی زن گرفتنه-خب هرکاری دوس داری بکن من چکارمخسرو باز هم نزدیک تر شد:من تورو دوس دارم میخوام که با تو باشم...گور بابای همه اونایی که میگن زن بگیر-به درک ...به جهنم.... تو و زندگی کوفتیت به من چه... برو هر غلطی دلت میخواد بکندختر بغض کرد و بی اعتنا به اهل خانه که ممکن بود صدایش را بشنوند اینها را فریاد میزد-من یه دختر بچم یادت رفته؟-دیوونه من که میدونم تو هم دوسم داری پس  این حرفا چیهدختر سرش را پایین انداخت تا خسرو اشک هایش را نبیند.خسرو به سمتش رفت و محکم در اغوشش کشید .اشک ها سرازیر شدند و دختر جوان مشت به سینه خسرو میکوبید...:خدایااااا...ولم کن...- تو عشق منی...وبیشتر در اغوشش فشارش داد و حلقه بازوانش را تنگ تر کرد-ولم...خسرو اینبار بی پروا لب هایش را روی لبهای دختر گذاشت...دختر ارام شد...متوقف شد...دست هایش را بالا برد و دور گردن مرد سی و خرده ای ساله حلقه کرداولین بار انجا بود...در ان تاریکی...دران شب سرد...زیر درخت خرمالوهنوزهم خرمالو دوست داشت...درخت خرمالو را هم دوست داشت...به این فکرکرد که خسرو میتواند با همسرش زیر درخت خرمالوی خانه پدری بایستد واورا به یاد نیاورد؟ یاداوری:اشاره داره به حرفای فرفری ومن توی درمونگاه پوست
زیرزمینی
۲۴آبان
-ای بابا خرمالوهاتون که نرسیدن که...تازه باید بذارم کنار بخاری تا برسن-خانم اگه نرم تر بیاریم که همش له میشه...اینا تا فردا میرسنزن کیسه خرمالو را بلند وراهی خانه شد...از دیروز از فکرش خارج نمیشد...خیلی بی دلیل مدام خاطرات به ذهنش هجوم می اوردند...به خانه که رسید خرمالو های رسیده را در ظرفی چید ومنتظر امدن دوست قدیمی اش ماند...یاد سالهای دور افتاد ...یاد شور و شوق جوانی و عشق های خام واولین تجربه ها...صدای زنگ خانه او را از این حال و هوا خارج کرد-سلامصورت همیشه خندان مستانه در چهار چوب در بود...زن ذوق زده دوستش را به اغوش کشید -سلام...چه کار خوبی کردی اومدی خیلی وقته منتظرتم-بله بس که شما بیمعرفتی خانمباهم به داخل خانه رفتند...زن چای های لیوانی رو اورد وجلوی مهمان تازه از راه رسیده که داشت پالتو اش را در می اورد گذاشت-وای هنوز یادته من چای لیوانی دوست دارم- بله  مستانه خانم مگه میشه یادم بره...وچشمکی زدزن کوسن را کمی جابه جا کرد و تکیه داد-خب تعریف کن ببینم چه خبرا...خندید و مقداری از چایش را سرکشید...با لودگی گفت...بگو ببینم کی شوهر کرد ؟کی زن گرفت؟مستانه رویی ترش کرد و لیوان چای را برداشت و گفت:بیچاره چه عروسی...خونشو کرده تو شیشه بمیرم براش ...هی پول خرجش کنه هی این بریزه دوربعد با لودگی ادامه داد:گیسش ببره دختره فلان فلان شده...-مگه خبر نداری که بهم خورد؟مستانه چشم هایش گرد شد وبا تعجب گفت:مگه تو ازش خبر داری؟-اره زن بلند شد تا ظرف شیرینی را بیاورد-خسرو رو میگی؟زن درجایش میخکوب شد وبرگشت به چهره خندان مستانه زل زد-چی شد که اسم اونو اوردی بعد از این همه سال؟-پس تو داری راجع به کی حرف میزنی؟-دوست احسان...فکرکردم برات گفتم...توکی رو میگی؟-رضا...گفتم تو چجوری از اون خبر داری...زن بهت زده به دوستش نگاه میکرد-وای ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم...همینطوری یه دفه از زبونم پرید-اون بعد از این همه سال بچشم دنیا اومده الان چی دیگه بهم بخوره...نه بابا خودتو ناراحت نکن فقط از دیشب هی مدام خاطراتمون میاد تو ذهنم شبم خوابشو دیدم توهم که الان اسمشو گفتی...بعد از این همه سال چه اتفاقی داره میوفته؟مستانه خندید و گفت هیچ اتفاقی الکی بزرگش نکن فقط چشماتو ببند ویه ارزو کن...یه مژه روی گونتهزن در حالی که پشت به مستانه بود غمزده در دل گفت فقط یبار دیگه ببینمش...نمیدونم چرا ولی دوس دارم ببینمشبرگشت ولبخند زنان با ظرف شیرینی به سمت مستانه یار روزهای دورش برگشت...ساعتها با هم حرف زدند خندیدن و خاطرات را مرور کردن...خورشید غروب کرده بود که مستانه را تا دم در بدرقه کرد...با شادی زیادی به خانه برگشت ظرفها را جمع کرد وبه اشپز خانه برد...تازه نگاهش به ظرف خرمالو دست نخورده روی پیشخوان اشپزخانه افتاد-یه چیزی برات دارم...یه دقه بیا اینور کسی نبیندت19 ساله بود...سرد بود...خانه پدری خسرو قدیمی بود با یک ایوان و ستون های گچ بری که رنگش پوسته پوسته شده بود...حیاط بزرگ خانه پر از گلها و میوه های مختلف بود...وحالا درخت خرمالو از زیادی میوه هایش سر خم کرده بود...همان سال بود که عاشق خرمالو شده بود...خسرو فامیل دورشان بود ولی تازگی ها دیده بودش و با هر بهانه ای به سمتش میرفت...خسرو 15 سال از او بزرگتر بود-خسرو از تاریکی انتهای باغ بیرون امد...-بیا اینو برای تو نگه داشتم...بزرگترین خرمالوییه که امسال درختمون دادهخرمالوی چاق و چله در دست دختر جوان قرمز و ابدار و یخ کرده بود-ممنون.من باید برم دیگهاشک در چشمان دختر حلقه زده بود...فراموش نکرده بود که ماه پیش خسرو او را دختر بچه خطاب کرده بود وعکس دختری را که میخواست با او ازدواج کند نشانش داده بود-صبر کن میخوام باهات حرف بزنمخسرو یک قدم نزدیک تر شد و دختر جسورانه ایستاد و پا پس نکشید-من نمیخوام ازدواج کنم-به من چه-نمیخوام خونوادم مجبورم کنن...میخوام زندگی کنم و شاد باشم...نمیخوام حرف زور بشنومم...نمیخوام ازدواج کنم مگه همه چی زن گرفتنه-خب هرکاری دوس داری بکن من چکارمخسرو باز هم نزدیک تر شد:من تورو دوس دارم میخوام که با تو باشم...گور بابای همه اونایی که میگن زن بگیر-به درک ...به جهنم.... تو و زندگی کوفتیت به من چه... برو هر غلطی دلت میخواد بکندختر بغض کرد و بی اعتنا به اهل خانه که ممکن بود صدایش را بشنوند اینها را فریاد میزد-من یه دختر بچم یادت رفته؟-دیوونه من که میدونم تو هم دوسم داری پس  این حرفا چیهدختر سرش را پایین انداخت تا خسرو اشک هایش را نبیند.خسرو به سمتش رفت و محکم در اغوشش کشید .اشک ها سرازیر شدند و دختر جوان مشت به سینه خسرو میکوبید...:خدایااااا...ولم کن...- تو عشق منی...وبیشتر در اغوشش فشارش داد و حلقه بازوانش را تنگ تر کرد-ولم...خسرو اینبار بی پروا لب هایش را روی لبهای دختر گذاشت...دختر ارام شد...متوقف شد...دست هایش را بالا برد و دور گردن مرد سی و خرده ای ساله حلقه کرداولین بار انجا بود...در ان تاریکی...دران شب سرد...زیر درخت خرمالوهنوزهم خرمالو دوست داشت...درخت خرمالو را هم دوست داشت...به این فکرکرد که خسرو میتواند با همسرش زیر درخت خرمالوی خانه پدری بایستد واورا به یاد نیاورد؟ یاداوری:اشاره داره به حرفای فرفری ومن توی درمونگاه پوست
زیرزمینی