روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰مهر
بالاخره بخش روان هم تموم شد...عالی بود استاداش حرف نداشتن انقدر بهمون اجازه حرف زدن وسوال پرسیدن بهمون میدادن که من هر چرتی به ذهنم میرسید میپرسیدم و جوابای قانع کننده میگرفتم ...عالیییییییییییییی بوددو روز اخر بخش رو باید میرفتیم درمونگاه...و درمونگاهای سیف این مدت تبدیل شد به بدترین حالت هایی که در برخورد با مریض های حاد در روز اول برامون گفتتن...سعی میکنم اینجا بنویسمشون...احتمالا طولانی بشه و دو تا ÷ستcase1رفتیم درمونگاه و خانم دکتر مواخذمون کرد که استاجر ها هم باید شرح حال درمونگاه میگرفتن...یکی یه پرونده بهمون داد تا شرح حال درمونگاهی بگیریم وقتی شرح حال تموم شد مریض هامون رو یکی یکی به ترتیب شماره صدا کردیمپسر جوون نشست و مادرش استینش رو بالا زدتمام ساعد دستش رو بریده بود...لباسش پر از خون بود ولی همه زخم ها سطحی بود-از اول نتونست درس بخونه سر کارم نمیتونست بره و برادرش گاهی با خودش میبردش کارگری ولی از پریشب حالش بد تر شده رفته بود حموم و مدام جیغ میزد و از حموم بیرون نمیومدپسرجوون با ظاهر موقری روی صندلی نشسته بود فقط انگار خیلی خسته بود و انگار که یه مسافت طولانی رو دویده باشه نفس نفس میزد-چی شده بود خودت تعریف کنپسر وحشت زده چشاش رو باز کرد و گفت داره خودشو میکشه...جملشو ناتمام گذاشت و نگاهش به خانم دکتر پر از وحشت شد و سرش رو کرد توی بغل مامانش وشروع کرد گریه کردن-دستتت چی شده؟داری چیزی جلوی نظرت میبینی؟-مامان جان بگو حرفاتو به خانم دکتر خودت باش حرف بزن خانم دکتر مهربونه و میخواد کمکت کنهپسر شروع کرد: رفتم حموم یه چاقوی بزرگ دستش بود میزد تو سینه خودش میمرد ومن داد میزدم چاقو رو ازش بگیرین همه حموم پرخون میشد بعد بلند میشد و میگفت بیا تو هم خودتو بکش دوباره زنده میشی بعد به من چاقو میزدیه دفعه شروع کرد به خندیدن...خندیدن که نه قهقهه زدن انگارکه خنده دار ترین جوک تاریخ رو شنیده...-خانم دکتر پنجه میکشه به خودش  و خودش رو زخمی میکنه در حموم رو شکوندیم تا رفتیم چاقو رو ازش گرفتیم-چت شد یهو ؟چیزی دیدیکه خندیدی؟-نشسته جلوم و میخنده بهم میگه تو هم باید بخندی-اگه نخندی چکارت میکنه؟-میگه اگه کاری رو که میگم نکنی میکشمت-شمابرید یه برگه بستری بگیریدمادر ش رفت بیرون ...پسر که چشماشو بسته بود یهو شروع کرد خندیدن و زدن تو صورت خودش بعد بی حال افتاد رو صندلی...خانم دکتر ترسید ورفت بیرون ....وما و اینترن ها موندیم...والبته هایپر سکسوالی میتونه جز علایم مراحل حاد اسکیزوفرنی باشه...حالا ببینید ما چه حسی داشتیم اون لحظه...تنها بدون دکتر و بادیگارد نشستیم جفت همچین مریضیمادرش برگشته بود که یهو پسر جوون برگشت و وحشت زده نگاه پنجره پشت سرش کرد و شروع کرد خودش رو زدنcase2مریض هنوز با مادرش بیرون نرفته بود که یه پسر 17-18 ساله سرش رو میندازه پایین و میاد تو دکتر میپرسه مگه نوبت داری؟-من حالم خیلی بده منو زودتر ببینپسر کاملا معلومه که منتال ریتارده...پدرش میاد تو میخواد با زور ببرش بیرون-دستمو نگیر خودم میاموقتی داشت یه دور گنده تو اتاق میزد تا خارج بشه یهو دست دوستم موبایلشو دید ...این دوستم بخاطر چسب بینی تازه عمل شدش خیلی توی چشم بیمارای بخش روانیه سر مریض قبلی بهش گفتم جاتو با من عوض کن خطراناکه جات ولی قبول نکرد...پسر شروع کرد کشیدن موبایل دوستم دوستم سرشو انداخت پایین وسعی میکرد گوشی رو از دست پسر یکشه بیرون...تا پدرش دید و پسرشو گرفت و کشون کشون برد بیرون...مریضی که تقریبا پرخاشگر بوددکتر داشت مریض قبل رو توضیح میداد که دوباره پسر اومد تو و دکتر بهش گفت بشین و به پدرش گفت چشه...-خیلی بیقرار شده توی بهزیستی بوده ولی اونجا هم چند روزه نتونستن نگهش داره به هممون بدبین شده ولباساشو پاره میکنه مدامیهو پسره دست کرد و زیپ کیف خانم دکتر وباز کرد تا موبایلشو برداره...خانم دکتر محکم زد روی دستش و گفت نباید دست به کیفم بزنی...پسر برگشت و همه رو نگاه کرد یهو رفت سمت سه تا از دخترا ...یکی از بچه ها ترسید واومد کنار ما نشست یکی از اینترن ها هم از اتاق رفت بیرون ولی ف رو بغل کرد تا موبایلشو از جیبش برداره ف بیچاره از ترس داشت سکته میکرد و جیغ میزد تا تونست خودشو از دست پسر نجات بده و از اتاق بره بیرون  و ما مبهوت نگاه میکردیم-بادیگارد...یکی بگه بادیگارد بیاد اینجا...دکتر داشت از عصبانیت منفجر میشدcase 3بادیگارد که اومد و مریض قبلی رو برد تازه نشسته بودیم با ترس میگفتیم اینجا چه خبره امروز؟اگه اسید تو صورتمون نپاشیدن این بیمارا اخر میکشنمونمریض بعدی مرد جوون فوق العاده خوش تیپ و خوش قیافه اومد داخل سرش پایین بود و ساکت بود-برای ترک اومدم-به چی؟-هروئین-چندساله؟-8سال-چرا میخوای ترک کنی؟-خسته شدم دیگه-نمیدونی هروئین ترک نداره...برو بکش-میخوام بستری بشم و ترک کنم میخوام زندگیمو دوباره بسازم-اینجا به درد ترک نمیخوره بدتر روحیتم از دست میدی با مریضای خیلی بدحال مجبوری باشی حالت بدتر میشه...ادرس یه کمپ بهت میدم-میخوام شوک بگیرم...چند سال پیش باشوک 8 ماه پاک بودم-پس ادرس یه مرکز ترک بهت میدم که شوک هم بتونی بگیریمریض رفت و رفیق در گوش من گفت: چه مرد خوش تیپی بوی عطرش کل اتاقو پر کرد اگه تو خیابون به من شماره میداد با کمال میل قبول میکردم ادامه دارد...
زیرزمینی
۳۰مهر
بالاخره بخش روان هم تموم شد...عالی بود استاداش حرف نداشتن انقدر بهمون اجازه حرف زدن وسوال پرسیدن بهمون میدادن که من هر چرتی به ذهنم میرسید میپرسیدم و جوابای قانع کننده میگرفتم ...عالیییییییییییییی بوددو روز اخر بخش رو باید میرفتیم درمونگاه...و درمونگاهای سیف این مدت تبدیل شد به بدترین حالت هایی که در برخورد با مریض های حاد در روز اول برامون گفتتن...سعی میکنم اینجا بنویسمشون...احتمالا طولانی بشه و دو تا ÷ستcase1رفتیم درمونگاه و خانم دکتر مواخذمون کرد که استاجر ها هم باید شرح حال درمونگاه میگرفتن...یکی یه پرونده بهمون داد تا شرح حال درمونگاهی بگیریم وقتی شرح حال تموم شد مریض هامون رو یکی یکی به ترتیب شماره صدا کردیمپسر جوون نشست و مادرش استینش رو بالا زدتمام ساعد دستش رو بریده بود...لباسش پر از خون بود ولی همه زخم ها سطحی بود-از اول نتونست درس بخونه سر کارم نمیتونست بره و برادرش گاهی با خودش میبردش کارگری ولی از پریشب حالش بد تر شده رفته بود حموم و مدام جیغ میزد و از حموم بیرون نمیومدپسرجوون با ظاهر موقری روی صندلی نشسته بود فقط انگار خیلی خسته بود و انگار که یه مسافت طولانی رو دویده باشه نفس نفس میزد-چی شده بود خودت تعریف کنپسر وحشت زده چشاش رو باز کرد و گفت داره خودشو میکشه...جملشو ناتمام گذاشت و نگاهش به خانم دکتر پر از وحشت شد و سرش رو کرد توی بغل مامانش وشروع کرد گریه کردن-دستتت چی شده؟داری چیزی جلوی نظرت میبینی؟-مامان جان بگو حرفاتو به خانم دکتر خودت باش حرف بزن خانم دکتر مهربونه و میخواد کمکت کنهپسر شروع کرد: رفتم حموم یه چاقوی بزرگ دستش بود میزد تو سینه خودش میمرد ومن داد میزدم چاقو رو ازش بگیرین همه حموم پرخون میشد بعد بلند میشد و میگفت بیا تو هم خودتو بکش دوباره زنده میشی بعد به من چاقو میزدیه دفعه شروع کرد به خندیدن...خندیدن که نه قهقهه زدن انگارکه خنده دار ترین جوک تاریخ رو شنیده...-خانم دکتر پنجه میکشه به خودش  و خودش رو زخمی میکنه در حموم رو شکوندیم تا رفتیم چاقو رو ازش گرفتیم-چت شد یهو ؟چیزی دیدیکه خندیدی؟-نشسته جلوم و میخنده بهم میگه تو هم باید بخندی-اگه نخندی چکارت میکنه؟-میگه اگه کاری رو که میگم نکنی میکشمت-شمابرید یه برگه بستری بگیریدمادر ش رفت بیرون ...پسر که چشماشو بسته بود یهو شروع کرد خندیدن و زدن تو صورت خودش بعد بی حال افتاد رو صندلی...خانم دکتر ترسید ورفت بیرون ....وما و اینترن ها موندیم...والبته هایپر سکسوالی میتونه جز علایم مراحل حاد اسکیزوفرنی باشه...حالا ببینید ما چه حسی داشتیم اون لحظه...تنها بدون دکتر و بادیگارد نشستیم جفت همچین مریضیمادرش برگشته بود که یهو پسر جوون برگشت و وحشت زده نگاه پنجره پشت سرش کرد و شروع کرد خودش رو زدنcase2مریض هنوز با مادرش بیرون نرفته بود که یه پسر 17-18 ساله سرش رو میندازه پایین و میاد تو دکتر میپرسه مگه نوبت داری؟-من حالم خیلی بده منو زودتر ببینپسر کاملا معلومه که منتال ریتارده...پدرش میاد تو میخواد با زور ببرش بیرون-دستمو نگیر خودم میاموقتی داشت یه دور گنده تو اتاق میزد تا خارج بشه یهو دست دوستم موبایلشو دید ...این دوستم بخاطر چسب بینی تازه عمل شدش خیلی توی چشم بیمارای بخش روانیه سر مریض قبلی بهش گفتم جاتو با من عوض کن خطراناکه جات ولی قبول نکرد...پسر شروع کرد کشیدن موبایل دوستم دوستم سرشو انداخت پایین وسعی میکرد گوشی رو از دست پسر یکشه بیرون...تا پدرش دید و پسرشو گرفت و کشون کشون برد بیرون...مریضی که تقریبا پرخاشگر بوددکتر داشت مریض قبل رو توضیح میداد که دوباره پسر اومد تو و دکتر بهش گفت بشین و به پدرش گفت چشه...-خیلی بیقرار شده توی بهزیستی بوده ولی اونجا هم چند روزه نتونستن نگهش داره به هممون بدبین شده ولباساشو پاره میکنه مدامیهو پسره دست کرد و زیپ کیف خانم دکتر وباز کرد تا موبایلشو برداره...خانم دکتر محکم زد روی دستش و گفت نباید دست به کیفم بزنی...پسر برگشت و همه رو نگاه کرد یهو رفت سمت سه تا از دخترا ...یکی از بچه ها ترسید واومد کنار ما نشست یکی از اینترن ها هم از اتاق رفت بیرون ولی ف رو بغل کرد تا موبایلشو از جیبش برداره ف بیچاره از ترس داشت سکته میکرد و جیغ میزد تا تونست خودشو از دست پسر نجات بده و از اتاق بره بیرون  و ما مبهوت نگاه میکردیم-بادیگارد...یکی بگه بادیگارد بیاد اینجا...دکتر داشت از عصبانیت منفجر میشدcase 3بادیگارد که اومد و مریض قبلی رو برد تازه نشسته بودیم با ترس میگفتیم اینجا چه خبره امروز؟اگه اسید تو صورتمون نپاشیدن این بیمارا اخر میکشنمونمریض بعدی مرد جوون فوق العاده خوش تیپ و خوش قیافه اومد داخل سرش پایین بود و ساکت بود-برای ترک اومدم-به چی؟-هروئین-چندساله؟-8سال-چرا میخوای ترک کنی؟-خسته شدم دیگه-نمیدونی هروئین ترک نداره...برو بکش-میخوام بستری بشم و ترک کنم میخوام زندگیمو دوباره بسازم-اینجا به درد ترک نمیخوره بدتر روحیتم از دست میدی با مریضای خیلی بدحال مجبوری باشی حالت بدتر میشه...ادرس یه کمپ بهت میدم-میخوام شوک بگیرم...چند سال پیش باشوک 8 ماه پاک بودم-پس ادرس یه مرکز ترک بهت میدم که شوک هم بتونی بگیریمریض رفت و رفیق در گوش من گفت: چه مرد خوش تیپی بوی عطرش کل اتاقو پر کرد اگه تو خیابون به من شماره میداد با کمال میل قبول میکردم ادامه دارد...
زیرزمینی
۲۸مهر
دختر بچه ده ساله بیهوش روی دست پدرش به اورژانس اورده شد...مادرش اژیته پشت سرش از راه رسید...روی تخت خوابوندنش و شروع کردن شرح حال گرفتن ...مسمومیت با ایمی پرامین...-صبح 6 تا قرص ایمی پرامین 25 خورده-قرص از کجا اورده؟-به خاطر شب ادراری دکتر بهش داده بودوضعیت مریض چک میشه تقریبا استیبله و مشکل قلبی تنفسی نداره ...اوردر براش گذاشته میشه اول از همه مایعات میگیره و بعدش NGTبراش میذارن...مریض تحت نظر میمونهپدر و مادر بچه ظاهر موجهی دارن اصلا نمیفهمم چرا یه بچه توی این سن باید همچین کاری بکنه؟خوندیم که TCA درابتدای درمان شانس خودکشی رو بالا میبرن ومخصوصا در بچه ها احتمالش بیشتره...دختر بچه معصوم که انگار به راحتترین خواب دنیا رفته کم کم هوشیاریشو به دست میاره و بهتر میشه به بخش منتقل میشه و به خانوادش گفته میشه که باید حداقل یه شب بستری باشهصبح توی بخش شرح حال رو من میگیرم-چی شده بود؟-دیروز دیدیم کل روز رو خواب بود وهرچی صداش میکردیم از جاش تکون نمیخورد فقط یکم ناله میکرد ودوباره میخوابید تا کنار بالشش بعد از چند ساعت بسته قرص ایمی پرامینو پیدا کردیم که 6 تاش خورده شده بود-ایمی پرامین از کجا اورده ؟-دکتر برای شب ادراری بهش داده بود-دارو رو خودش میخورد؟شما بهش نمیدادین؟-نه بزرکه دیگه همیشه خودش میخوره-روش های دیگه درمان شب ادراری رو امتحان نکردین؟مثل مشاوره که ببینید علتش چیه تو این سن یا ببرینش پیش روانپزشک اطفال؟-نه فقط یه ازمایش ادرار براش نوشتن واونم نرمال بود بچه من مگه دیوونس که ببرمش پیش روانشناس و روانپزشک...-شغل شما چیه؟-دانشگاه تدریس میکنم-پدرش؟-مهندسه عمران توی یه شرکت مهندسی کار میکنه...دخترک با چشمهای وحشت زده و مظلوم داره نگاهم میکنه...لبخند میزنم و میرم بالای سرش بهش میگم حالت چطوره عزیزم؟سرشو تکون میده که یعنی خوبم...عزیزم چی شد که چند تا قرصو با هم خوردی؟نمیدونستی که باید شب بخوری اونم یکی؟با چشمای پر از اشک نگاهم میکنه وهیچی نمیگه...مامانش میاد بالای سرش و قربون صدقش میره وبوسش میکنه ومیگه مامان جان نترس به خانم دکتر بگو چی شد-گریه میکنه و وسط گریه هاش میگه:نمیخواستم مامانم اذیت بشه هر روز جای منو بشوره و هی بگه مردم از خستگی هی بگه چرا اذیت میکنی و بزرگ نمیشی...داداشیا مسخرم میکردن...میخواستم دیگه شبا نخوابم تا جامو خیس نکنم ولی بازم خوابم میبرد ...با یه دونه قرصم گاهی جامو خیس میکردم گفتم شاید اگه چند تا بخورم دیگه اینجوره نشهزن بهت زده به دخترش خیره شده بود و نمیتونست حرف بزنه سعی کردم مادر و دختر رو یکم اروم کنم وقتی حالشون بهتر شد وشرح حال رو نوشتم از اتاق اومدم بیرون...در عجب بودم از هوش زیاد این دختر ده ساله که میدونه با بیشتر شدن تعداد دارو اثرشم بیشتر میشه وخیلی ناراحت بودم  براش که سعی داشته به خودش اسیب بزنه تا دیگه کسی بهش غر غر نکنه تا شاید یکم جلوی ترس های وحشتناکی رو که این ده سال وجودشو پر کرده بود بگیره ...ونمیدونستم باید عصبانی باشم از دست این زن وشوهر یا نه که با وجود ادعای تحصیلات و امروزی بودن بدترین کار ممکن رو با این دختر کرده بودن...جای بردنش پیش یه روانشناس یا حتی روانپزشک کودک واموزش نگه داشتن ادرار و بررسی علت ترسش برعکس اومده بودن با یه قرص ارام بخش قوی برای این بچه حالشو بدتر کرده بودن تا زحمت نگهداری کمتری به خودشون بدن که مسئولیت بچه ای که به دنیا اوردن و گردن نگیرن...دارویی که خط اخر درمان توی شب ادراری کودکان نیست...بدون وقت گذاشتن و محبت کردن به این بچه و کمک به بهتر کردن حالش کاری کردن که بدتر دخترشون حس گناه رو برای کاری که نکرده تجربه کنه...بعدا نوشت:این روزها دختر بودن جرم است گناه است هر روز به یک بهانه مواخذه میشویم یک بار دستگیری و تهمت به بی عفتی یکبار فریاد سوختم ها به دلیل اسید پاشی...این روزها بیشتر از هر زمانی متنفرم از دختر بودن
زیرزمینی
۲۸مهر
دختر بچه ده ساله بیهوش روی دست پدرش به اورژانس اورده شد...مادرش اژیته پشت سرش از راه رسید...روی تخت خوابوندنش و شروع کردن شرح حال گرفتن ...مسمومیت با ایمی پرامین...-صبح 6 تا قرص ایمی پرامین 25 خورده-قرص از کجا اورده؟-به خاطر شب ادراری دکتر بهش داده بودوضعیت مریض چک میشه تقریبا استیبله و مشکل قلبی تنفسی نداره ...اوردر براش گذاشته میشه اول از همه مایعات میگیره و بعدش NGTبراش میذارن...مریض تحت نظر میمونهپدر و مادر بچه ظاهر موجهی دارن اصلا نمیفهمم چرا یه بچه توی این سن باید همچین کاری بکنه؟خوندیم که TCA درابتدای درمان شانس خودکشی رو بالا میبرن ومخصوصا در بچه ها احتمالش بیشتره...دختر بچه معصوم که انگار به راحتترین خواب دنیا رفته کم کم هوشیاریشو به دست میاره و بهتر میشه به بخش منتقل میشه و به خانوادش گفته میشه که باید حداقل یه شب بستری باشهصبح توی بخش شرح حال رو من میگیرم-چی شده بود؟-دیروز دیدیم کل روز رو خواب بود وهرچی صداش میکردیم از جاش تکون نمیخورد فقط یکم ناله میکرد ودوباره میخوابید تا کنار بالشش بعد از چند ساعت بسته قرص ایمی پرامینو پیدا کردیم که 6 تاش خورده شده بود-ایمی پرامین از کجا اورده ؟-دکتر برای شب ادراری بهش داده بود-دارو رو خودش میخورد؟شما بهش نمیدادین؟-نه بزرکه دیگه همیشه خودش میخوره-روش های دیگه درمان شب ادراری رو امتحان نکردین؟مثل مشاوره که ببینید علتش چیه تو این سن یا ببرینش پیش روانپزشک اطفال؟-نه فقط یه ازمایش ادرار براش نوشتن واونم نرمال بود بچه من مگه دیوونس که ببرمش پیش روانشناس و روانپزشک...-شغل شما چیه؟-دانشگاه تدریس میکنم-پدرش؟-مهندسه عمران توی یه شرکت مهندسی کار میکنه...دخترک با چشمهای وحشت زده و مظلوم داره نگاهم میکنه...لبخند میزنم و میرم بالای سرش بهش میگم حالت چطوره عزیزم؟سرشو تکون میده که یعنی خوبم...عزیزم چی شد که چند تا قرصو با هم خوردی؟نمیدونستی که باید شب بخوری اونم یکی؟با چشمای پر از اشک نگاهم میکنه وهیچی نمیگه...مامانش میاد بالای سرش و قربون صدقش میره وبوسش میکنه ومیگه مامان جان نترس به خانم دکتر بگو چی شد-گریه میکنه و وسط گریه هاش میگه:نمیخواستم مامانم اذیت بشه هر روز جای منو بشوره و هی بگه مردم از خستگی هی بگه چرا اذیت میکنی و بزرگ نمیشی...داداشیا مسخرم میکردن...میخواستم دیگه شبا نخوابم تا جامو خیس نکنم ولی بازم خوابم میبرد ...با یه دونه قرصم گاهی جامو خیس میکردم گفتم شاید اگه چند تا بخورم دیگه اینجوره نشهزن بهت زده به دخترش خیره شده بود و نمیتونست حرف بزنه سعی کردم مادر و دختر رو یکم اروم کنم وقتی حالشون بهتر شد وشرح حال رو نوشتم از اتاق اومدم بیرون...در عجب بودم از هوش زیاد این دختر ده ساله که میدونه با بیشتر شدن تعداد دارو اثرشم بیشتر میشه وخیلی ناراحت بودم  براش که سعی داشته به خودش اسیب بزنه تا دیگه کسی بهش غر غر نکنه تا شاید یکم جلوی ترس های وحشتناکی رو که این ده سال وجودشو پر کرده بود بگیره ...ونمیدونستم باید عصبانی باشم از دست این زن وشوهر یا نه که با وجود ادعای تحصیلات و امروزی بودن بدترین کار ممکن رو با این دختر کرده بودن...جای بردنش پیش یه روانشناس یا حتی روانپزشک کودک واموزش نگه داشتن ادرار و بررسی علت ترسش برعکس اومده بودن با یه قرص ارام بخش قوی برای این بچه حالشو بدتر کرده بودن تا زحمت نگهداری کمتری به خودشون بدن که مسئولیت بچه ای که به دنیا اوردن و گردن نگیرن...دارویی که خط اخر درمان توی شب ادراری کودکان نیست...بدون وقت گذاشتن و محبت کردن به این بچه و کمک به بهتر کردن حالش کاری کردن که بدتر دخترشون حس گناه رو برای کاری که نکرده تجربه کنه...بعدا نوشت:این روزها دختر بودن جرم است گناه است هر روز به یک بهانه مواخذه میشویم یک بار دستگیری و تهمت به بی عفتی یکبار فریاد سوختم ها به دلیل اسید پاشی...این روزها بیشتر از هر زمانی متنفرم از دختر بودن
زیرزمینی
۲۷مهر
عاشق که شد فقط من بودمطلاق که گرفت فقط من بودمدستش که برید فقط من بودمشوهر که کردفقط من بودمبچش که سقط شد فقط من بودمبچش که دنیا اومد فقط من بودمحالاهم فقط منم که نیستم و دلم نمیخوادکه ببینمش
زیرزمینی
۲۷مهر
عاشق که شد فقط من بودمطلاق که گرفت فقط من بودمدستش که برید فقط من بودمشوهر که کردفقط من بودمبچش که سقط شد فقط من بودمبچش که دنیا اومد فقط من بودمحالاهم فقط منم که نیستم و دلم نمیخوادکه ببینمش
زیرزمینی
۲۵مهر
کار بدی کردم...شایدم نکردم...کلا چند وقتی هست بدجوری حس هام قاطی پاتی شدن و حال خودمو نمیفهمم...چند روز بیخوابی کشیدن بد جوری کلافم کرده بود...وقتی میبینم ادمای زندگیم بدجوری منو به این زندگی به میخ کشیدن که خیلی جاها حق انتخاب ندارم نگرانیم از اینده و وظایفی که دارم بیشتر میشه...با خیلی از شرایطم کنار  اومدم ولی اهواز برگشتن جز شرایطیه که نمیتونم باهاش کنار بیامدلم یکی رو میخواد که مراقبم باشه...مراقبم باشه...همیشه...یکی که وظایف و مسئولیت کارای منو به عهده بگیره...یکی که بهم اطمینان خاطر بده از اینده ای که معلوم نیس...یکی که بهم بگه میتونم...یکی که شاید گاهی باهام بخنده وگاهی بهم بخنده گاهی باهام دعوا کنه و گاهی باهام گریه کنه...یکی که بهم بگه من خوبمرفتن اجی سخته خیلی سخته...نگران اجی نیستم ولی حالا که مامان یه سنی ازش گذشته چجوری با سندرم فقدان اجی کنار میاد؟این خوابای ترسناک کی میخوان تموم بشن؟کی قراره دوباره راحت بخوابم؟کی قراره دیگه نگران از دست دادن اطرافیانم نباشم؟این نگرانی های بیمنطق من که فقط بقیه رو به خنده میندازن کی میخواد تموم بشه؟وقتی من از نگرانی گریه میکنم و بقیه متهمم میکنن به بی فکریکار بدی کردم...کار بدی کردم تقریبا مطئنم ولی کاری ازم برنمیومده...شاید اگه این حس های قاطی پاتی برن...شاید وقتی این نگرانی ها برن...شاید وقتی اجی بره...امیدوارم ناراحت نباشه از حرفام و همیشه خوشحال باشه...بیشتر روزای سخت رو گذرونده...حالا نوبت منه که روزای سختی جلوی روم باشه شاید این رفتن خیلی بدتر از 8سال پیش رفتن داداش باشه...مامان دیگه جوون نیست خیلی شکننده شدهشاید دلش رو شکوندم با حرف بی موقعم...ولی زیر بار تمام این روزها داشتم بدجوری میشکستم...واین اخلاق بده منه که زیر استرس و مشکلات به جای حل کردن همیشه انکارو انتخاب میکنم...همیشه صورت مسئله رو پاک میکنمکاش یکی بود که مراقبم باشه...کاش یکی بهم بگه چه کاری درستهپی نوشت:اینا دل نوشته ها و فکرای منه میدونم که خیلی قاطی پاتی و بیمعنی نوشتس ولی واسه ارامش دادن به خودم مینویسم وبیفایده برای خوندن بقیه
زیرزمینی
۲۵مهر
کار بدی کردم...شایدم نکردم...کلا چند وقتی هست بدجوری حس هام قاطی پاتی شدن و حال خودمو نمیفهمم...چند روز بیخوابی کشیدن بد جوری کلافم کرده بود...وقتی میبینم ادمای زندگیم بدجوری منو به این زندگی به میخ کشیدن که خیلی جاها حق انتخاب ندارم نگرانیم از اینده و وظایفی که دارم بیشتر میشه...با خیلی از شرایطم کنار  اومدم ولی اهواز برگشتن جز شرایطیه که نمیتونم باهاش کنار بیامدلم یکی رو میخواد که مراقبم باشه...مراقبم باشه...همیشه...یکی که وظایف و مسئولیت کارای منو به عهده بگیره...یکی که بهم اطمینان خاطر بده از اینده ای که معلوم نیس...یکی که بهم بگه میتونم...یکی که شاید گاهی باهام بخنده وگاهی بهم بخنده گاهی باهام دعوا کنه و گاهی باهام گریه کنه...یکی که بهم بگه من خوبمرفتن اجی سخته خیلی سخته...نگران اجی نیستم ولی حالا که مامان یه سنی ازش گذشته چجوری با سندرم فقدان اجی کنار میاد؟این خوابای ترسناک کی میخوان تموم بشن؟کی قراره دوباره راحت بخوابم؟کی قراره دیگه نگران از دست دادن اطرافیانم نباشم؟این نگرانی های بیمنطق من که فقط بقیه رو به خنده میندازن کی میخواد تموم بشه؟وقتی من از نگرانی گریه میکنم و بقیه متهمم میکنن به بی فکریکار بدی کردم...کار بدی کردم تقریبا مطئنم ولی کاری ازم برنمیومده...شاید اگه این حس های قاطی پاتی برن...شاید وقتی این نگرانی ها برن...شاید وقتی اجی بره...امیدوارم ناراحت نباشه از حرفام و همیشه خوشحال باشه...بیشتر روزای سخت رو گذرونده...حالا نوبت منه که روزای سختی جلوی روم باشه شاید این رفتن خیلی بدتر از 8سال پیش رفتن داداش باشه...مامان دیگه جوون نیست خیلی شکننده شدهشاید دلش رو شکوندم با حرف بی موقعم...ولی زیر بار تمام این روزها داشتم بدجوری میشکستم...واین اخلاق بده منه که زیر استرس و مشکلات به جای حل کردن همیشه انکارو انتخاب میکنم...همیشه صورت مسئله رو پاک میکنمکاش یکی بود که مراقبم باشه...کاش یکی بهم بگه چه کاری درستهپی نوشت:اینا دل نوشته ها و فکرای منه میدونم که خیلی قاطی پاتی و بیمعنی نوشتس ولی واسه ارامش دادن به خودم مینویسم وبیفایده برای خوندن بقیه
زیرزمینی
۲۵مهر
روز اول:سرما خورده بودم و خیلی سرفه میکردم...رفتیم بخش حاد زنان صندلیها رو چیدیم تا استاد بیاد...شروع کردم به یرفه کردن که دیدم صدای سرفه از پشت سرم میاد...دقیقا داشت مثل من تقلید میکرد...قد بلند وچهار شونه بود...برگشتم نگاهش کردم نگران شده بودم با لبخند گفتم سرما خوردم...روزای اول بخش بود وهنوز بعضی از مریض ها برامون ترسناک بودن هرچند توی بخش زنان پرخاشگری با پرسنل خیلی کم بودمات نگاهم کرد وبا لحن بچه گونه گفت خب منم سرما خوردماز یکی از بچه ها پرسید دماغت و کجا عمل کردی من میخوام از بیمارستان که رفتم عمل کنم...راستی دکتر کی میاد میخوام ببینمش..خب میشنم تا بیاد..معلوم شد که انگار مریض یه جورایی مانیک...مریض مانیک هم که خیلی زود تغییر روحیه میده و معمولا زورش زیاد میشه یکم ترسناکه...اینترن ها شروع کردن در گوش هم حرف زدن و خندیدن-غیبت نفرماییدوقتی اقای دکتر اومد زودتر از مریض های خودمون اومد داخل وشاد وسرخوش با همه سلام علیک کرد شروع کرد دکتر رو سین جیم کردن...دکترم یکم باهاش حرف زد وخیلی اروم بهش گفت من دکتر شما نیستم ونمیدونم دکترت کی میاد شما برو بیرون دکترت که اومد ببینیش...باکلی چرب زبونی بالاخره تونستیم از اتاق بیرونش کنیمروز دوم:دیگه بهناز رو همه میشناختیم دختر سر حالی که هر روز که میومدیم داخل بخش حاد پشت در منتظرمون بود...کسی نمیدونست برای چی بستریه...ظاهرش بیشتر از سی سال نمیزد ولی حالت پارانوئید و مانیاییی که داشت باعث میشد یکم بترسیم وخیلی بهش نزدیک نشیمروز سوم:پشت در بخش حاد با دکتر ایستاده بودیم تا بادیگارد درو باز کنه و بتونیم بریم بیرون که بهناز اومد وشروع کرد حرف زدن با دکترچه دکتر خنده رویی تو همیشه میخندی؟دکتر من نمیشی؟-نه مگه خودت دکتر نداری؟-چه خنده رو ایشالا که همیشه بخندی زنم داری؟-چطور؟-معلومه که زن داری من میدونم بچه هاتم مثل خودتن همیشه میخندن؟-چطور؟-بچت دختره یا پسر؟-مگه من گفتم بچه دارم؟چرا انقدر عرق کردی؟سردت نیس؟-از صبح کلی عرق کردماونموقع روزای اولی بود که بهناز اومده بود و هنوز پر از علامت بود ما میترسیدیم هر ان پرخاشگر بشه ایستاده بودیم پشت سرش و میخندیدم...این دومین مریضی بود که حالت ارتوماتیک به دکتر ما داشت-خانم پرستار فشار این مریضو چک کنید خیلی عرق کرده ممکنه فشارش پایین باشه...-بهناز بیا اینجا-دکتر مهربون فردا هم میای ببینیم/روز چهارم:مجبور بودم جای همخونه که نبودش برم وحاد زنان رو شرح حال بگیرم...باز بهناز بودش دیگه قضیه جالب شده بود رفتم و پروندشو خوندم...چهل ساله مجرد...متولد وساکن کانادا...از بیست سال پیش که برگشته علائمش شروع شده وطی چند ماه اخیر بدتر شده...باخودش میخنده و حرف میزنه اصلا نمیخنده پرحرف شده با لباس غیر معمول از خانه خارج میشه...اعتیاد به مواد نداره گاهی پرخاشگر و بدبینخلاصه یه مریض مانیک کامل ولی نکته جالبش این بود که بعد از بیست سال از کانادا برگشته ...خانواده فوق العاده ثروتمند و ساکن و اهل تهران از بیست سال پیش تا الان ولی حالا اولین بار بستری بود اونم برای بستری اورده بودنش شهر غریب ومادرس توی یه زیر زمین ساکن شده بود که حتی تلفن نداشت...ملاقاتی نداشت هیچوقتروز پنجم:دکتر بهناز داشت ویزیتش میکرد...خب چه خبر از شوهرت؟-وای اقای دکتر حالت خوبه من شوهرم کجا بود؟-خب دوس پسرت؟-سربه سرم نذار اقای دکتر مرخصم کی میکنی میخوام برم دانشگاه--همونی که دوسش داری؟میخنده و روشو بر میگردونهخیلی وقتا ما داستان مریضا رو کامل نمیشنویم ونمیدونیم مریضی از کجا شروع شده و زندگی مریض چجوری بوده و اخرش چجوری مرخص میشن...وخصوصا وقتایی که مریض ما نباشن یا وقتایی که وسط درمان یه مریض باید اتتندمون رو عوض کنیم...بهناز هنوزم هستش ولی توی بخش ویژه...حالش خیلی بهتره دیگه علائم مانیک وپرخاشگری نداره...ولی علت اصلی بیماریش یا برگشتش بعد از بیست سال یا عشقش...کی میدونه جریان چی میتونه باشه؟
زیرزمینی
۲۵مهر
روز اول:سرما خورده بودم و خیلی سرفه میکردم...رفتیم بخش حاد زنان صندلیها رو چیدیم تا استاد بیاد...شروع کردم به یرفه کردن که دیدم صدای سرفه از پشت سرم میاد...دقیقا داشت مثل من تقلید میکرد...قد بلند وچهار شونه بود...برگشتم نگاهش کردم نگران شده بودم با لبخند گفتم سرما خوردم...روزای اول بخش بود وهنوز بعضی از مریض ها برامون ترسناک بودن هرچند توی بخش زنان پرخاشگری با پرسنل خیلی کم بودمات نگاهم کرد وبا لحن بچه گونه گفت خب منم سرما خوردماز یکی از بچه ها پرسید دماغت و کجا عمل کردی من میخوام از بیمارستان که رفتم عمل کنم...راستی دکتر کی میاد میخوام ببینمش..خب میشنم تا بیاد..معلوم شد که انگار مریض یه جورایی مانیک...مریض مانیک هم که خیلی زود تغییر روحیه میده و معمولا زورش زیاد میشه یکم ترسناکه...اینترن ها شروع کردن در گوش هم حرف زدن و خندیدن-غیبت نفرماییدوقتی اقای دکتر اومد زودتر از مریض های خودمون اومد داخل وشاد وسرخوش با همه سلام علیک کرد شروع کرد دکتر رو سین جیم کردن...دکترم یکم باهاش حرف زد وخیلی اروم بهش گفت من دکتر شما نیستم ونمیدونم دکترت کی میاد شما برو بیرون دکترت که اومد ببینیش...باکلی چرب زبونی بالاخره تونستیم از اتاق بیرونش کنیمروز دوم:دیگه بهناز رو همه میشناختیم دختر سر حالی که هر روز که میومدیم داخل بخش حاد پشت در منتظرمون بود...کسی نمیدونست برای چی بستریه...ظاهرش بیشتر از سی سال نمیزد ولی حالت پارانوئید و مانیاییی که داشت باعث میشد یکم بترسیم وخیلی بهش نزدیک نشیمروز سوم:پشت در بخش حاد با دکتر ایستاده بودیم تا بادیگارد درو باز کنه و بتونیم بریم بیرون که بهناز اومد وشروع کرد حرف زدن با دکترچه دکتر خنده رویی تو همیشه میخندی؟دکتر من نمیشی؟-نه مگه خودت دکتر نداری؟-چه خنده رو ایشالا که همیشه بخندی زنم داری؟-چطور؟-معلومه که زن داری من میدونم بچه هاتم مثل خودتن همیشه میخندن؟-چطور؟-بچت دختره یا پسر؟-مگه من گفتم بچه دارم؟چرا انقدر عرق کردی؟سردت نیس؟-از صبح کلی عرق کردماونموقع روزای اولی بود که بهناز اومده بود و هنوز پر از علامت بود ما میترسیدیم هر ان پرخاشگر بشه ایستاده بودیم پشت سرش و میخندیدم...این دومین مریضی بود که حالت ارتوماتیک به دکتر ما داشت-خانم پرستار فشار این مریضو چک کنید خیلی عرق کرده ممکنه فشارش پایین باشه...-بهناز بیا اینجا-دکتر مهربون فردا هم میای ببینیم/روز چهارم:مجبور بودم جای همخونه که نبودش برم وحاد زنان رو شرح حال بگیرم...باز بهناز بودش دیگه قضیه جالب شده بود رفتم و پروندشو خوندم...چهل ساله مجرد...متولد وساکن کانادا...از بیست سال پیش که برگشته علائمش شروع شده وطی چند ماه اخیر بدتر شده...باخودش میخنده و حرف میزنه اصلا نمیخنده پرحرف شده با لباس غیر معمول از خانه خارج میشه...اعتیاد به مواد نداره گاهی پرخاشگر و بدبینخلاصه یه مریض مانیک کامل ولی نکته جالبش این بود که بعد از بیست سال از کانادا برگشته ...خانواده فوق العاده ثروتمند و ساکن و اهل تهران از بیست سال پیش تا الان ولی حالا اولین بار بستری بود اونم برای بستری اورده بودنش شهر غریب ومادرس توی یه زیر زمین ساکن شده بود که حتی تلفن نداشت...ملاقاتی نداشت هیچوقتروز پنجم:دکتر بهناز داشت ویزیتش میکرد...خب چه خبر از شوهرت؟-وای اقای دکتر حالت خوبه من شوهرم کجا بود؟-خب دوس پسرت؟-سربه سرم نذار اقای دکتر مرخصم کی میکنی میخوام برم دانشگاه--همونی که دوسش داری؟میخنده و روشو بر میگردونهخیلی وقتا ما داستان مریضا رو کامل نمیشنویم ونمیدونیم مریضی از کجا شروع شده و زندگی مریض چجوری بوده و اخرش چجوری مرخص میشن...وخصوصا وقتایی که مریض ما نباشن یا وقتایی که وسط درمان یه مریض باید اتتندمون رو عوض کنیم...بهناز هنوزم هستش ولی توی بخش ویژه...حالش خیلی بهتره دیگه علائم مانیک وپرخاشگری نداره...ولی علت اصلی بیماریش یا برگشتش بعد از بیست سال یا عشقش...کی میدونه جریان چی میتونه باشه؟
زیرزمینی