روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۰۹مهر
روز درمونگاهمون بود.استاد همه رو مرخص کرد و من موندم چند تا سوالی که نمیفهمیدم رو بپرسم. وقتی سوالم تمون شد از اینکه بچه ها مونده بودن تعجب کردم که یکی از بچه ها گفت اقای دکتر میشه باهاتون عکس بگیریم؟همون لحظه یه مریض اومد تو واستاد گفت باید اول مریضامو ببینم.دکتر پرونده رو نگاه کرد و رو کرد به دو تا مردی که تازه وارد شده بودن ...نفر اول یه پسر جوون بود که سر و وضع مرتبی داشت و نفر دوم یه مرد مسن وافتاب سوخته که به نظر میومد سطح مالی اقتصادی پایین تری داشته باشه ...طبق تصورات خودم و مریضهایی که تا حالا دیده بودم حدس زدم که مریض نفر دوم باشه ولی برخلافش پسر جوون گفت منم-شما خودت صحنه رو دیدی؟-اقای دکتر برادر و دوتا بچشو خودم اوردم پایین- چی شد که این اتفاق افتاد؟برادرتون سابقه افسردگی یا هر بیماری روانی دیگه ای داشت؟-برادرم توی کار پلاستیک بود تا اینکه چند تا چکش که موعدش میرسه پول نداره پرداختشون کنه و به زنش میگه تا قرضمو از مردم بگیرم و این قرض هامو بدم همه اموالمو میزنم به نام تو تا مصادره نشن و بچه هام صدمه نبینن و خودم میرم زندان تا وقتی که قرض هامو بدم...ولی وقتی میره زندا ن زنش با پسر عموش که قبلا خاطرخواهش بوده میریزه رو هم ...از قبلا همدیگه رو دوس داشتن ولی پسرعمو هه معتاد بوده حالا که ترک کرده بود میشینه زیر پای زن داداشم که حالا که همه چی به نامته و شوهرت زندانه چرا میخوای بمونی بیا باهم فرار کنیم زن برادرمم بچه ها رو دم خونه خواهرم ول میکنه و فرار میکنه ...برادرم ادم غیرتی بوده وقتی از زندان ازاد میشه ومیبینه زنش بهش خیانت کرده از شدت غیرت دیوونه میشه و اول بچه ها شو دار میزنه بعدم خودشو...حالا سه ماهه که من نتونستم بخوابمدکتر دستور بستری مرد جوون رو مینویسه و مرد به همراه برادرش خارج میشه...ولی خیلی نمیگذره که برادر مرد جوون برمیگرده و میگه اقای دکتر برادرم قبلا تریاک مصرف میکرده ولی ما حدس میزنیم که این اواخر شیشه مصرف بکنه....وقتی دکتر مرخصمون میکنه و همه با هم به سمت رختکن میریم همه بچه ها میگن که عجب زنی...چه بی عاطفه خیانت کار و بی وفا...چرا شوهر و بچه هاشو ول کرد ...ولی من در جوابشون میگم از کجا میدونیین پسره راس میگه شاید داداششم مثل خودش معتاد بود و زنش رو اذیت میکرد؟شاید داره دروغ میگه شاید برادرش بیماری روانی داشته؟-هرچی هم که بود که نباید بجه هاشو تو خیابون ول میکرد ومیرفت؟-چکار میتونست بکنه هیچوقت قانون از زن حمایت نمیکنه-اگه شوهره معتاد بود میتونست طلاق بگیره-میدونی چقدر سخته تا اثبات کنی شوهرت معتاده؟هرچقدرم بد باشه بچه ها رو میدن به پدر شوهره...هزار انگ میبندن به زنه...من میگم نمیتونیین یه طرفه به قاضی برین شاید مرده هم مقصر بودهبحث بالا میگیره و همه بچه ها نظر منو رد میکنن...کار ما قضاوت کردن نیس درمان کردنه ولی ادمیه دیگه گاهیم قضاوت میکنهحرف من فقط این بود که یه اتفاق هرچقدرم بد باشه باید از زبون دو طرف شنید...ولی اون 5 نفر دیگه با من مخالف بودن ومعتقد بودن زنه برای تبرئه خودش هیچ دلیلی نمیتونه بیاره...این قضاوت من از کجا میومد که اینهمه با بقیه فرق داشت؟
زیرزمینی
۰۹مهر
روز درمونگاهمون بود.استاد همه رو مرخص کرد و من موندم چند تا سوالی که نمیفهمیدم رو بپرسم. وقتی سوالم تمون شد از اینکه بچه ها مونده بودن تعجب کردم که یکی از بچه ها گفت اقای دکتر میشه باهاتون عکس بگیریم؟همون لحظه یه مریض اومد تو واستاد گفت باید اول مریضامو ببینم.دکتر پرونده رو نگاه کرد و رو کرد به دو تا مردی که تازه وارد شده بودن ...نفر اول یه پسر جوون بود که سر و وضع مرتبی داشت و نفر دوم یه مرد مسن وافتاب سوخته که به نظر میومد سطح مالی اقتصادی پایین تری داشته باشه ...طبق تصورات خودم و مریضهایی که تا حالا دیده بودم حدس زدم که مریض نفر دوم باشه ولی برخلافش پسر جوون گفت منم-شما خودت صحنه رو دیدی؟-اقای دکتر برادر و دوتا بچشو خودم اوردم پایین- چی شد که این اتفاق افتاد؟برادرتون سابقه افسردگی یا هر بیماری روانی دیگه ای داشت؟-برادرم توی کار پلاستیک بود تا اینکه چند تا چکش که موعدش میرسه پول نداره پرداختشون کنه و به زنش میگه تا قرضمو از مردم بگیرم و این قرض هامو بدم همه اموالمو میزنم به نام تو تا مصادره نشن و بچه هام صدمه نبینن و خودم میرم زندان تا وقتی که قرض هامو بدم...ولی وقتی میره زندا ن زنش با پسر عموش که قبلا خاطرخواهش بوده میریزه رو هم ...از قبلا همدیگه رو دوس داشتن ولی پسرعمو هه معتاد بوده حالا که ترک کرده بود میشینه زیر پای زن داداشم که حالا که همه چی به نامته و شوهرت زندانه چرا میخوای بمونی بیا باهم فرار کنیم زن برادرمم بچه ها رو دم خونه خواهرم ول میکنه و فرار میکنه ...برادرم ادم غیرتی بوده وقتی از زندان ازاد میشه ومیبینه زنش بهش خیانت کرده از شدت غیرت دیوونه میشه و اول بچه ها شو دار میزنه بعدم خودشو...حالا سه ماهه که من نتونستم بخوابمدکتر دستور بستری مرد جوون رو مینویسه و مرد به همراه برادرش خارج میشه...ولی خیلی نمیگذره که برادر مرد جوون برمیگرده و میگه اقای دکتر برادرم قبلا تریاک مصرف میکرده ولی ما حدس میزنیم که این اواخر شیشه مصرف بکنه....وقتی دکتر مرخصمون میکنه و همه با هم به سمت رختکن میریم همه بچه ها میگن که عجب زنی...چه بی عاطفه خیانت کار و بی وفا...چرا شوهر و بچه هاشو ول کرد ...ولی من در جوابشون میگم از کجا میدونیین پسره راس میگه شاید داداششم مثل خودش معتاد بود و زنش رو اذیت میکرد؟شاید داره دروغ میگه شاید برادرش بیماری روانی داشته؟-هرچی هم که بود که نباید بجه هاشو تو خیابون ول میکرد ومیرفت؟-چکار میتونست بکنه هیچوقت قانون از زن حمایت نمیکنه-اگه شوهره معتاد بود میتونست طلاق بگیره-میدونی چقدر سخته تا اثبات کنی شوهرت معتاده؟هرچقدرم بد باشه بچه ها رو میدن به پدر شوهره...هزار انگ میبندن به زنه...من میگم نمیتونیین یه طرفه به قاضی برین شاید مرده هم مقصر بودهبحث بالا میگیره و همه بچه ها نظر منو رد میکنن...کار ما قضاوت کردن نیس درمان کردنه ولی ادمیه دیگه گاهیم قضاوت میکنهحرف من فقط این بود که یه اتفاق هرچقدرم بد باشه باید از زبون دو طرف شنید...ولی اون 5 نفر دیگه با من مخالف بودن ومعتقد بودن زنه برای تبرئه خودش هیچ دلیلی نمیتونه بیاره...این قضاوت من از کجا میومد که اینهمه با بقیه فرق داشت؟
زیرزمینی
۰۵مهر
بلاخره رفتیم توی بخش ومریض هارو دیدیم...اول رفتیم بخش حاد مردان...بخشی که درش همیشه قفله و فقط نگهبان اجازه ورود خوروج رو میده و درو باز بسته میکنه...چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم دیدن سه تا مریض اسکیزوفرنی توی یه بخش اونم پشت سر هم بود...اتند ما توی این بخش همین سه مریض رو داشت!!!وکلا از 6 تا مریضی که توی کل بخش ها با اتندمون دیدم 4 تا اسکیزو بودن...واین یعنی فاجعه...فکر میکردم توی یه ماه بیمارستان روانی شانس بیاریم و یه دونه مریض اسکیزو ببینیم...ولی وقتی استادمون گفت شیوع اسکیزو فرنی یک در صد در جامعه است...تعجبم خیلی بیشتر شدبیمارستانی روانی که ما رو میبرن یه بیمارستان خیلی بزرگه که باز هم جوابگوی این جمعیت نیس و تراکم جمعیتش خیلی بالاس و هر اتاق ده تا تخت داره...بیمارستانی که رنگ دیوار هاش همه پوسته پوسته  شده ...دیوار ها پر از ترک هستن...لوله ها همه از داخل ساختمون عبور میکنن و قدیمی سازه...همه شیشه ها و پنجره ها حصار کشی شدن...محوطه پر از درخت کاج و زمین های بدون چمنه...صبح اول از همه با اینترن ها رفتیم توی بخش حاد زنان...میخوام توصیف کاملی کنم تا اونایی که مثل من بیمارستان روانی ندیدن بتونن تصورش کنن...باید ساختمون رو دور میزدیم و از در حصار کشی شده پشتی وارد میشدیم...اولین در سمت چپ نگهبان قفل در و باز کرد...با باز شدن در حین ورود ما به بخش صدای جیغ های دختر جوونی شنیده شد که سعی میکرد خودشو از بخش بندازه بیرون و به نگهبان التماس میکرد که تو رو خدا بذار برم...بذار تا بابام اول صبح نرفته سر کار بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم...با ورود به راه روی بخش مریض هارو میدیدم که تعدادشون خیلی زیاد بود و با لباسای بنفش اینطرف اونطرف میرفتن بدون اینکه رابطه ای باهم برقرار کنن...یه پیر زن سمت چپمون بود با قد کوتاه وخیلی چاق روی زمین نشسته بود و یه تیکه نون رو میخورد...بلند شد وبه هممون سلام کرد...انواع و اقسام مریض ها رو میشد دید وقتی به استیشن رسیدیم و از ترس این که چه برخوردایی توی بخش ممکنه ببینیم به هم چسبیدیم دختر جوونی که از همون اول به یکی از بچه ها زل زده بود  نزدیک شد و بهش گفت رژت چه رنگیه خوشگله منم میخوام...دوستمم خندید وبهش گفت گفت نمیدونم فردا برات میارمش...یکی از مریض ها خانم اسکیزوفرنی بود که سردردهاشو قبول کرده بود ولی بیماری روانیشو نه جواب سوالارو به سختی میداد و مدام میگفت دخترش براش گریه میکنه باید بره ولی وقتی ازش می پرسیدیم دخترش چند سالشه میگفت نمیدونم مریض ها  دور و ور ما درگردش بودن...تعدادشون خیلی زیاد بود واکثرا با ظاهر نامناسب اشفته وکثیف و ژولیده...توی همین حین دختر جوونی با موهای رنگ کرده و سشوار کشیده و مرتب از کنار ما رد میشد وهرازگاهی نیم نگاهی به ما میکرد...که احتمالا این حالت فخر فروشانش به علت خودبزرگ بینیش بود...یه زن پیر با سر ووضع اشفته خنده کنان نزدیک ما شد و گفت شما مورچه این؟ماکه نمیدونستی باید چه عکس العملی نشون بدیم فقط لبخند زدیم...زن گفت اخه فقط مورچه ها اینطور کنار هم جمع میشن...یکم بعد متوجه زنی که توی چهارچوب در اتاق روبه روی استیشن ایستاده بود شدم که توی تاریکی خودش رو قایم کرده بود و با حالتی مبهوت نگاه ما میکرد و وقتی نگاهش میکردم صورتشو میپوشوند ومخفی میشد...وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون پرستارها نگهبان مرد دم بخش رو صدا کردن تا دختر جوونی رو که نشسته بود توی استیشن بیرون کنه و به اتاق ببره...دختر به هرچیزی که فکر کنین قسم میخورد وباالتماس میگفت که فقط میشینه ومیگفت که تموم شب به تختش بسته شده بودهاره...اینجا اخر دنیاست...محیط غم انگیزی پر از افرادی که از جامعه طرد شدن...پر از بیمارهایی که ما هنوز خیلی نتو نستیم پاتو فیزیولوژی بیماریشون رو درک کنیم...
زیرزمینی
۰۵مهر
بلاخره رفتیم توی بخش ومریض هارو دیدیم...اول رفتیم بخش حاد مردان...بخشی که درش همیشه قفله و فقط نگهبان اجازه ورود خوروج رو میده و درو باز بسته میکنه...چیزی که اصلا انتظارشو نداشتم دیدن سه تا مریض اسکیزوفرنی توی یه بخش اونم پشت سر هم بود...اتند ما توی این بخش همین سه مریض رو داشت!!!وکلا از 6 تا مریضی که توی کل بخش ها با اتندمون دیدم 4 تا اسکیزو بودن...واین یعنی فاجعه...فکر میکردم توی یه ماه بیمارستان روانی شانس بیاریم و یه دونه مریض اسکیزو ببینیم...ولی وقتی استادمون گفت شیوع اسکیزو فرنی یک در صد در جامعه است...تعجبم خیلی بیشتر شدبیمارستانی روانی که ما رو میبرن یه بیمارستان خیلی بزرگه که باز هم جوابگوی این جمعیت نیس و تراکم جمعیتش خیلی بالاس و هر اتاق ده تا تخت داره...بیمارستانی که رنگ دیوار هاش همه پوسته پوسته  شده ...دیوار ها پر از ترک هستن...لوله ها همه از داخل ساختمون عبور میکنن و قدیمی سازه...همه شیشه ها و پنجره ها حصار کشی شدن...محوطه پر از درخت کاج و زمین های بدون چمنه...صبح اول از همه با اینترن ها رفتیم توی بخش حاد زنان...میخوام توصیف کاملی کنم تا اونایی که مثل من بیمارستان روانی ندیدن بتونن تصورش کنن...باید ساختمون رو دور میزدیم و از در حصار کشی شده پشتی وارد میشدیم...اولین در سمت چپ نگهبان قفل در و باز کرد...با باز شدن در حین ورود ما به بخش صدای جیغ های دختر جوونی شنیده شد که سعی میکرد خودشو از بخش بندازه بیرون و به نگهبان التماس میکرد که تو رو خدا بذار برم...بذار تا بابام اول صبح نرفته سر کار بهش زنگ بزنم بیاد دنبالم...با ورود به راه روی بخش مریض هارو میدیدم که تعدادشون خیلی زیاد بود و با لباسای بنفش اینطرف اونطرف میرفتن بدون اینکه رابطه ای باهم برقرار کنن...یه پیر زن سمت چپمون بود با قد کوتاه وخیلی چاق روی زمین نشسته بود و یه تیکه نون رو میخورد...بلند شد وبه هممون سلام کرد...انواع و اقسام مریض ها رو میشد دید وقتی به استیشن رسیدیم و از ترس این که چه برخوردایی توی بخش ممکنه ببینیم به هم چسبیدیم دختر جوونی که از همون اول به یکی از بچه ها زل زده بود  نزدیک شد و بهش گفت رژت چه رنگیه خوشگله منم میخوام...دوستمم خندید وبهش گفت گفت نمیدونم فردا برات میارمش...یکی از مریض ها خانم اسکیزوفرنی بود که سردردهاشو قبول کرده بود ولی بیماری روانیشو نه جواب سوالارو به سختی میداد و مدام میگفت دخترش براش گریه میکنه باید بره ولی وقتی ازش می پرسیدیم دخترش چند سالشه میگفت نمیدونم مریض ها  دور و ور ما درگردش بودن...تعدادشون خیلی زیاد بود واکثرا با ظاهر نامناسب اشفته وکثیف و ژولیده...توی همین حین دختر جوونی با موهای رنگ کرده و سشوار کشیده و مرتب از کنار ما رد میشد وهرازگاهی نیم نگاهی به ما میکرد...که احتمالا این حالت فخر فروشانش به علت خودبزرگ بینیش بود...یه زن پیر با سر ووضع اشفته خنده کنان نزدیک ما شد و گفت شما مورچه این؟ماکه نمیدونستی باید چه عکس العملی نشون بدیم فقط لبخند زدیم...زن گفت اخه فقط مورچه ها اینطور کنار هم جمع میشن...یکم بعد متوجه زنی که توی چهارچوب در اتاق روبه روی استیشن ایستاده بود شدم که توی تاریکی خودش رو قایم کرده بود و با حالتی مبهوت نگاه ما میکرد و وقتی نگاهش میکردم صورتشو میپوشوند ومخفی میشد...وقتی داشتیم از بخش میومدیم بیرون پرستارها نگهبان مرد دم بخش رو صدا کردن تا دختر جوونی رو که نشسته بود توی استیشن بیرون کنه و به اتاق ببره...دختر به هرچیزی که فکر کنین قسم میخورد وباالتماس میگفت که فقط میشینه ومیگفت که تموم شب به تختش بسته شده بودهاره...اینجا اخر دنیاست...محیط غم انگیزی پر از افرادی که از جامعه طرد شدن...پر از بیمارهایی که ما هنوز خیلی نتو نستیم پاتو فیزیولوژی بیماریشون رو درک کنیم...
زیرزمینی
۰۳مهر
از اول مهر رفتیم بیمارستان روانی...هنوز اجازه توی بخش رفتن نداشتیم ولی از شنبه قراره با اینترن ها و اتندمون بریم بخش...فعلا فقط درس های تئوری اولیه رو بهمون دادن و نکات ایمنی در برخورد با بیمارای این بخش!!!امسال بیمارستان جنرالمو تغییر دادن...اینترن هامونو جابه جا کردن وبردن یه بیمارستان دیگه...دیدن یه محیط جدید اونم توی روز اول اینترنی خیلی  ترسناکه مسلما...واین ترس داره کم کم در من رسوخ میکنه...که چند ماه دیگه منم همین وضعیت رو دارم...ولی خوب یه نیرو محرکه ای هم شده برام که یه سری از بیماریهای مهم رو مرور کنم...امروز نوبت دیابت بود...وقتی به مبحث دیابتیک فوت رسیدم یاد یه خاطره از بخش غدد افتادمیه خاطره تاسف بارروز اخر بخش بودیم که یه مریض جدید از اورژانس اورده بودن...رفتم تا شرح حال مریض رو بگیر م یه اقای  حدود 40 ساله که خیلی لاغر وضعیف بود...رنگ پوست تیره ای داشت...از ظاهرش معلوم بود وضع مالی مناسبی نداره همراه هم نداشت...ازش پرسیدم که چند ساله دیابت دارین گفت دوساله پیش ازمایش دادم و فهمیدم گفتم زخم پاتون رو باید ببینم...ملافه رو زدم کنار و ...هر چهارتا انگشتش سیاه شده بود...اره چهار تا چون انگشت شست نداشت-انگشت شستتون رو کی قطع کردین؟-قطع نکردم دیروز صبح که رفتم واسه کار شب که برگشتم دیدم انگشتم نیس...نمیدونم کجا افتادهانقدر شوکه شدم که هیچی نمیتونستم بگم...با چنان لحن ارومی این ماجرا رو تعریف میکرد که انگار ادما هر روز میرن بیرون و وقتی که میان انگشتشون رو گم میکنن...واقعا وحشتناک و غم انگیز بود ولی چی میتونست باعث سرگذشت این مرد شده باشه؟پرسید چند روز طول میکشه تا بقیه انگشتام خوب بشن؟حتی نمی دونست وضعش انقدر بده که باید انگشتاش قطع بشنگفتم دکتر که بیاد جوابتون رو میدهگفت باید برم سر کار نمیتونم زیاد بمونمپرسیدم مگه دارو واسه قندتون نمیخوردین...گفت نه بیمه نیستم دارو هم گرونه زیاد هم نمیتونم توی این بیمارستان بمونمعلت معلوم شده بود ولی حالا چی میشدوقتی استاد رسید خانم میانسالی هم کنار مرد ایستاده بود که ظاهری شبیه مرد  داشت...استاد مشاوره جراحی گذاشت و گفت خیلی نمیشه کاری کرد پنجه پا باید قطع بشهزن بیمار بعد از ویزیت اومد پیش استاد و گفت راضی به قطع عضو نمیشه بخاطر هزینه هاش...وحشتناک بود...استاد بهش گفت که اگه پیشرفت کنه ممکنه باعث مرگ بشه و توصیه کرد که زن پیش مددکاری بیمارستان بره...خدایا به همه ادما کمک کن
زیرزمینی
۰۳مهر
از اول مهر رفتیم بیمارستان روانی...هنوز اجازه توی بخش رفتن نداشتیم ولی از شنبه قراره با اینترن ها و اتندمون بریم بخش...فعلا فقط درس های تئوری اولیه رو بهمون دادن و نکات ایمنی در برخورد با بیمارای این بخش!!!امسال بیمارستان جنرالمو تغییر دادن...اینترن هامونو جابه جا کردن وبردن یه بیمارستان دیگه...دیدن یه محیط جدید اونم توی روز اول اینترنی خیلی  ترسناکه مسلما...واین ترس داره کم کم در من رسوخ میکنه...که چند ماه دیگه منم همین وضعیت رو دارم...ولی خوب یه نیرو محرکه ای هم شده برام که یه سری از بیماریهای مهم رو مرور کنم...امروز نوبت دیابت بود...وقتی به مبحث دیابتیک فوت رسیدم یاد یه خاطره از بخش غدد افتادمیه خاطره تاسف بارروز اخر بخش بودیم که یه مریض جدید از اورژانس اورده بودن...رفتم تا شرح حال مریض رو بگیر م یه اقای  حدود 40 ساله که خیلی لاغر وضعیف بود...رنگ پوست تیره ای داشت...از ظاهرش معلوم بود وضع مالی مناسبی نداره همراه هم نداشت...ازش پرسیدم که چند ساله دیابت دارین گفت دوساله پیش ازمایش دادم و فهمیدم گفتم زخم پاتون رو باید ببینم...ملافه رو زدم کنار و ...هر چهارتا انگشتش سیاه شده بود...اره چهار تا چون انگشت شست نداشت-انگشت شستتون رو کی قطع کردین؟-قطع نکردم دیروز صبح که رفتم واسه کار شب که برگشتم دیدم انگشتم نیس...نمیدونم کجا افتادهانقدر شوکه شدم که هیچی نمیتونستم بگم...با چنان لحن ارومی این ماجرا رو تعریف میکرد که انگار ادما هر روز میرن بیرون و وقتی که میان انگشتشون رو گم میکنن...واقعا وحشتناک و غم انگیز بود ولی چی میتونست باعث سرگذشت این مرد شده باشه؟پرسید چند روز طول میکشه تا بقیه انگشتام خوب بشن؟حتی نمی دونست وضعش انقدر بده که باید انگشتاش قطع بشنگفتم دکتر که بیاد جوابتون رو میدهگفت باید برم سر کار نمیتونم زیاد بمونمپرسیدم مگه دارو واسه قندتون نمیخوردین...گفت نه بیمه نیستم دارو هم گرونه زیاد هم نمیتونم توی این بیمارستان بمونمعلت معلوم شده بود ولی حالا چی میشدوقتی استاد رسید خانم میانسالی هم کنار مرد ایستاده بود که ظاهری شبیه مرد  داشت...استاد مشاوره جراحی گذاشت و گفت خیلی نمیشه کاری کرد پنجه پا باید قطع بشهزن بیمار بعد از ویزیت اومد پیش استاد و گفت راضی به قطع عضو نمیشه بخاطر هزینه هاش...وحشتناک بود...استاد بهش گفت که اگه پیشرفت کنه ممکنه باعث مرگ بشه و توصیه کرد که زن پیش مددکاری بیمارستان بره...خدایا به همه ادما کمک کن
زیرزمینی