روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۸ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۷بهمن
پاس رو رد میکنم و سریع راه میوفتم به سمت بابا...میرم تو مطب و میگم بهش زنگ بزن بگو دارم میرم پیشش...میگه نه این خیلی لاس میزنه خودم باهات میام...اولین باره که اینو میگه میگم...اخه کی با من لاس میزنه؟تو دلم میگم با این قیافه هپلی بدون ارایش ابرو های دراومده صورت اصلاح نشده هیچ مردی نگاهمم نمیکنه چه برسه لاس زدن... وارد که میشیم من و بابا رو میبره تو دفترش...احوال پرسی معمولی بعدم شروع میکنه حرف زدن و همزمان کار منو انجام میده...چیزی نمیگذره که به بابا زنگ میزنن و مجبور میشه بره...شروع میکنه باهام حرف زدن...چکار میکنی خانم دکتر ؟برنامت چیه؟ -فعلا که کار میکنم -این گوشی که خریدی خیلی بی کیفیته -میدونم ولی با حقوقی که من میگیرم بیشتر از این نمیتونستم بخرم -بابا شما که رو گنج قارون نشستی...از موقعیت بابا استفاده کن -پول بابا مال خودشه ولی به من ربطی نداره -اخرش که چی؟ میدونم منظورش چیه و میگم:اومدیم و فردا تمام اموالشو بابا بخشید...به منم هیچی نمیتونه برسی -یعنی شما هیچ اعتراضی نمیکنی؟ -نه پول خودشه...میل خودشه چجوری خرجش کنه به من ربطی نداره -این مناعت طبع شما رو میرسونه ولی هیچ برنامه ای نداری برا ایندت برا سرمایه گذاری؟بابا موقعیت خوبیه...دیگه حداقل جوونیتو نذاری -من دخترم خیلی تو فکر بیشتر کار کردن یا سرمایه گذاری نیستم...داداش یه فکرایی داره و از این کارا میکنه -خب کار نکن ولی از بابا پول بگیر و با حقوق خودت سرمایه گذاری کن -سرمایه گذاری یه مغز اقتصادی قوی میخواد که من ندارم -تو فکر ازدواج نیستی؟ میخندم و میگم بابا رو اینجوری نبینید خیلی سختگیرتر از این حرفاس -میگه تو همه چی داری خانواده متول کار درس الان بهترین گزینه برای ازدواج واسه یه پسری... -بلندتر میخندم و میگم شغل ما یکم سخت تر از اون چیزیه که شما فکر میکنید همین باعث میشه کمتر کسی بیاد سمتم -یعنی دخترای مجرد دکتر زیاد ترن؟ -اره بیشتر از نرمال جامعه -مطلقه یا مجرد؟ -هردو -یعنی بعد از ازدواج بین شوهر و کار بازم کارو انتخاب میکنن؟ -لزوما نه ولی مرد سنتی ایرانی همیشه یه زن دکترو بالاتر از خودش میبینه خیلی وقتا این باعث جداییشون میشه -خب پس پزشک میخوای؟ -نه اصلا با مردای پزشک ابم تو یه جوب نمیره -پس چرا انقدر دس دس میکنی؟ بلند میخندم و میگم بابا همه رو رد میکنه بس که سخت میگیره به من ربطی نداره...از مرحله بابا رد نمیشن که به من برسن -پس خودت کسیو خواستیو بابا نذاشته؟ میخندم بازم -مگه میشه؟تویه خط صافم که بری و بیای حتما کسی بهت پیشنهاد داده و بهت علاقه مند شده...من همیشه فکر میکردم شما بهترین گزینه برای ازدواج با یه پسرید بلند میشم...تمام حس های مسخره دنیا ...دردهای دلم و پشت لبخندهای گنده و قهقهه های بلند پنهون میکنم و میگم نه من یه دختر ترشیدم که هیچ کس بهم پیشنهاد نداده شما یکیو پیدا کن من قول میدم نگم نه بهت زده و گیج نگاهم میکنه... خداحافظی میکنم و میزنم بیرون... میرسیم خونه سر میز ناهار که اینارو تعریف میکنم مامان میگه:ماسخت میگیریم؟چرا انقدر خودتو دست کم میگیری؟ میگم شما درو رو خودتون بستید با هیچ کس رفت و امد نمیکنید فقط خودتونو میبینید خودتونو خیلی دست بالا میگیرید... همه میدونن اگه کسی به بحث ادامه بده دعوا میشه...فقط یه نگاه تحقیر امیز و عاقل اندر سحیف و خاک تو سر بدبختت کنن به من میکنن به غذا خوردنشون ادامه میدن بعدا نوشت:یکی از دوستان یه نظر خصوصی درمورد کلمه ترشیده مه من اینجا استفاذه کردم گذاشتن و منو شماتت کردن... نمیدونم شاید من بد نوشتم... من این کلمه رو برای اون ادم اندازه فرهنگش وبا حالت طنز بیان کردم
زیرزمینی
۱۷بهمن
پاس رو رد میکنم و سریع راه میوفتم به سمت بابا...میرم تو مطب و میگم بهش زنگ بزن بگو دارم میرم پیشش...میگه نه این خیلی لاس میزنه خودم باهات میام...اولین باره که اینو میگه میگم...اخه کی با من لاس میزنه؟تو دلم میگم با این قیافه هپلی بدون ارایش ابرو های دراومده صورت اصلاح نشده هیچ مردی نگاهمم نمیکنه چه برسه لاس زدن... وارد که میشیم من و بابا رو میبره تو دفترش...احوال پرسی معمولی بعدم شروع میکنه حرف زدن و همزمان کار منو انجام میده...چیزی نمیگذره که به بابا زنگ میزنن و مجبور میشه بره...شروع میکنه باهام حرف زدن...چکار میکنی خانم دکتر ؟برنامت چیه؟ -فعلا که کار میکنم -این گوشی که خریدی خیلی بی کیفیته -میدونم ولی با حقوقی که من میگیرم بیشتر از این نمیتونستم بخرم -بابا شما که رو گنج قارون نشستی...از موقعیت بابا استفاده کن -پول بابا مال خودشه ولی به من ربطی نداره -اخرش که چی؟ میدونم منظورش چیه و میگم:اومدیم و فردا تمام اموالشو بابا بخشید...به منم هیچی نمیتونه برسی -یعنی شما هیچ اعتراضی نمیکنی؟ -نه پول خودشه...میل خودشه چجوری خرجش کنه به من ربطی نداره -این مناعت طبع شما رو میرسونه ولی هیچ برنامه ای نداری برا ایندت برا سرمایه گذاری؟بابا موقعیت خوبیه...دیگه حداقل جوونیتو نذاری -من دخترم خیلی تو فکر بیشتر کار کردن یا سرمایه گذاری نیستم...داداش یه فکرایی داره و از این کارا میکنه -خب کار نکن ولی از بابا پول بگیر و با حقوق خودت سرمایه گذاری کن -سرمایه گذاری یه مغز اقتصادی قوی میخواد که من ندارم -تو فکر ازدواج نیستی؟ میخندم و میگم بابا رو اینجوری نبینید خیلی سختگیرتر از این حرفاس -میگه تو همه چی داری خانواده متول کار درس الان بهترین گزینه برای ازدواج واسه یه پسری... -بلندتر میخندم و میگم شغل ما یکم سخت تر از اون چیزیه که شما فکر میکنید همین باعث میشه کمتر کسی بیاد سمتم -یعنی دخترای مجرد دکتر زیاد ترن؟ -اره بیشتر از نرمال جامعه -مطلقه یا مجرد؟ -هردو -یعنی بعد از ازدواج بین شوهر و کار بازم کارو انتخاب میکنن؟ -لزوما نه ولی مرد سنتی ایرانی همیشه یه زن دکترو بالاتر از خودش میبینه خیلی وقتا این باعث جداییشون میشه -خب پس پزشک میخوای؟ -نه اصلا با مردای پزشک ابم تو یه جوب نمیره -پس چرا انقدر دس دس میکنی؟ بلند میخندم و میگم بابا همه رو رد میکنه بس که سخت میگیره به من ربطی نداره...از مرحله بابا رد نمیشن که به من برسن -پس خودت کسیو خواستیو بابا نذاشته؟ میخندم بازم -مگه میشه؟تویه خط صافم که بری و بیای حتما کسی بهت پیشنهاد داده و بهت علاقه مند شده...من همیشه فکر میکردم شما بهترین گزینه برای ازدواج با یه پسرید بلند میشم...تمام حس های مسخره دنیا ...دردهای دلم و پشت لبخندهای گنده و قهقهه های بلند پنهون میکنم و میگم نه من یه دختر ترشیدم که هیچ کس بهم پیشنهاد نداده شما یکیو پیدا کن من قول میدم نگم نه بهت زده و گیج نگاهم میکنه... خداحافظی میکنم و میزنم بیرون... میرسیم خونه سر میز ناهار که اینارو تعریف میکنم مامان میگه:ماسخت میگیریم؟چرا انقدر خودتو دست کم میگیری؟ میگم شما درو رو خودتون بستید با هیچ کس رفت و امد نمیکنید فقط خودتونو میبینید خودتونو خیلی دست بالا میگیرید... همه میدونن اگه کسی به بحث ادامه بده دعوا میشه...فقط یه نگاه تحقیر امیز و عاقل اندر سحیف و خاک تو سر بدبختت کنن به من میکنن به غذا خوردنشون ادامه میدن بعدا نوشت:یکی از دوستان یه نظر خصوصی درمورد کلمه ترشیده مه من اینجا استفاذه کردم گذاشتن و منو شماتت کردن... نمیدونم شاید من بد نوشتم... من این کلمه رو برای اون ادم اندازه فرهنگش وبا حالت طنز بیان کردم
زیرزمینی
۱۶بهمن
کلید میندازم و دروباز میکنم... بلند میگم سلام.. گوشامو تیز میکنم ولی صدایی نمیاد... هنوز نرسیده خسته ولو میشم رو مبل... دیگه گرسنگی یادم رفته... یکم که میگذره صدای کلید چرخوندن توی در میاد... حمله میبرم سمت در... هنوز کامل وارد نشده که دستامو دور گردش حلقه میکنممیگم خدارو شکر.... شوکه میشه... بغلم میکنه... میگه چی شده باز خواب دیدی؟ بیشتر فشارش میدم... اروم منو با خودش میبره و با پاش درو میبنده.... اروم تو گوشم میگه بگو چی شده.... دستامو شل میکنم و از بغلش میام بیرون... برو لباساتو عوض کن تا ناهار اماده کنم دیگه داره 4میشه حتما خیلی گرسنه ای... میگه باشه خودتم که هنوز تو مانتو مقنعه ایه... درش بیار خفه شدم... باهم لباس عوض میکنیم و من میرم سمت اشپرزخونه و اون میره دستشویی... غذا نداریم... مواد کباب دیگی رو درمیارم تندتند دست بکارمیشم... میاد و میشینه تو اشپزخونه و میگه این جیه؟ گوشتو بذار یخچال گوجه ها و چاقو ماهیتابه رو بیار اینجا کنار من تعریف کن چی شده که لایق اینهمه بغل بودم... چشم غره میرم بهش و میگم نه ناهار میپزم.... میاد گوشتو میگیره و میذاره یخچال دست منو میگیره و میشونه کنار خودشو میگه بگیر بشین اینجا انگار خودم بود... انگارخودم نشسته بودم جلوی خودم و حرف میزدم انگار خودم بودم که دوسال زودتر و تو یه جای اشتباه دنیا اومده بودم... نگاه میکنم به دستاش که داره گوجه خورد میکنه... اروم میلغزم تو بغلشو میگم... باورت نمیشه چقددر خوشگل بودچشمهای درشت مژه های بند... دماغش انگار عملی... لبهاش باریک و کوچیک....اسمش حسنه بود... نیم ساعت نشسته بود پیشم حرف میزد و گریه میکرد... انگار خودم بودم.... کاملا فارسی حرف میزد... انگار تمام کتابای دنیا رو خونده بود... باورم نمیشد انقدر باهوس باشه... اسمش حسنه بود... گف وقتی 13سالش بوده پدرش شوهرش میده... به یه مرد 50ساله که مرد نبوده... گف شب زفاف وقتی حتی نمیدونسته ن ز. دی. کی چیه وقتی خونی دیده نمیشه بهش تهمت زده میشه که باکره نبودهاینجاس که زندگیش عوض میشه.... سرمو میندازم پایین و پاهامو جمع میکنم تو بغلم... خیلی مسخره است زندگی ما زن ها به یه تیکه بافت همبند و چندقطره خون بستس، 6ماه بعد وقتی حامله هم نمیشه شوهرش طلاقش میده.... برمیگرده خونه باباش... میگف شوهرش عقیم بوده و زن دومشم حامله نمیشه..... گف دیگه نذاشتن درس بخونم... گف هیچ دختری نونم نداشته باشه بخاطر پول شوهر نمیکنه... هیچ کس از گرسنگی نمیمیره ولی یه زن دنباله محبته دنباله یه همدمه... دنبال ارامش و درکه... گف دلش میخواست تا مردی زن مرده یا مطلقه بیاد و باهاش ازدواج کنه... گف خانم دکتر اینارو به تو میگم چون باکمالاتی میفهمی... همه بهم میگن ناشکری نکن نمیذارن حرف بزنم... میرم تو خلوت خودم انقدر گریه میکنم تا اروم بشم... 5سال پیش شوهرم اومد خواستگاریم پدرم جریانو براش گف و اونم قبول کرد... بهم گفته بود کار میکته حقوق داره... من حتی بلد نبودم براس ناز کنم بلنذ نبودم ازش چیزی بخوام فکر میکردم دوسم داره... فقط میخواستم از خونه بابام فرار کنم... حالا کار نمیکنه... من 26سالمه و اون45ساله... تو اتاق سرایداری مدرسه نشستیم ولی اموزش پرورش بهمون حقوق نمیده... میگه در ازای کاری که میکنیتوی این اتاق نشستین... رفتم دنبالش تا بهم حقوق بدن... رفتم درس خوندم سیکلمو گرفتم ولی بازم حقوق بهم نمیدن... هرهفته به شوهرم میگم پاشو کلاسا رو بشوریم میگه من خستم... من با این اب سرد باید کل مدرسه رو تنهایی بشورم... دختر 5سال م میاد و کممم میکنه... اهی میکشه و بلند میشه ماهی تابه رو میذاره رو گاز... به پشت سرش کهموهاش کم کم داره سفید میشه چشم میدوزم اشکاش اروم اروم میریخد... گف بهم میگن طلاق بگیر... مگه زندگی زناشویی لباسه که راحت عوضش کنم... برم و بجه هامو بسپرم دست کی.... تابستونا که مدرسه تعطیله بچه ها نیستن که از بوفه چیزی بخرن دوسه روز یبار با بچه هامو میرم خونه پدرم ناهار میخورم ولی دیگه روم نمیشه شامم برم... بچه هام از دم مغازه رد بشم چیزی بخوان نمیتونم براشون بخرم... خودم گرسنگی میکشم طوری نیس ولی برا بچه هام نون میپزم... بچهای زن اول شوهرم اذیتم میکنن بچه هامو میزنن... شوهرم وقتی عصبانی میشه جلو بچه هاش بهم میگه تو دختر نبودی... کوچیکم میکنه... خانم دکتر من که باهمه مهربونم چرا کسی نیس با من مهربون باشه درکم کنه... فقط به حرفام گوش بده... میدونم باید برم روانشناس تا یه راه حلی بهم بده ولی پول ندارم... شبا که میخوام برم پیش شوهرم بخوابم دخترش که 15سالشه نمیذاره... گف مادرم زن بدبختی بود که منم بدبخت شدم... من میخوام فقط حرف بزنم ولی کسی گوش نمیده... همه میگنناشکری نکن بغض داره خفم میکنه... بلند میشم تا اب بخورم میادواز پشت بغلم میکنه... میگه خدارو شکر که ماهمو داریم... بیشتر بغض میکنم دستاشو فشار میدم و میگم خدا تو اون دنیا چجوری میتونع تو روی این بنده هاش نگاه کنه... انگار استاد دانشگاه بود دختره انقدر فهمیده وباهوش بودخدا هیچی بهش نداده اونوقت یه هوش به این زیادی قلب به این بزرگی داده تا همه چیو ببینه و بفهمد و هرروز زجر بکشه که چی... باورم نمیشه انقدر اون خدارو شکر میکرد و من اینقدر سطحیم نست به اون اروم تو گوشم میگه تو دلت خیلی نازکه واسه دکتر شدن
زیرزمینی
۱۶بهمن
کلید میندازم و دروباز میکنم... بلند میگم سلام.. گوشامو تیز میکنم ولی صدایی نمیاد... هنوز نرسیده خسته ولو میشم رو مبل... دیگه گرسنگی یادم رفته... یکم که میگذره صدای کلید چرخوندن توی در میاد... حمله میبرم سمت در... هنوز کامل وارد نشده که دستامو دور گردش حلقه میکنممیگم خدارو شکر.... شوکه میشه... بغلم میکنه... میگه چی شده باز خواب دیدی؟ بیشتر فشارش میدم... اروم منو با خودش میبره و با پاش درو میبنده.... اروم تو گوشم میگه بگو چی شده.... دستامو شل میکنم و از بغلش میام بیرون... برو لباساتو عوض کن تا ناهار اماده کنم دیگه داره 4میشه حتما خیلی گرسنه ای... میگه باشه خودتم که هنوز تو مانتو مقنعه ایه... درش بیار خفه شدم... باهم لباس عوض میکنیم و من میرم سمت اشپرزخونه و اون میره دستشویی... غذا نداریم... مواد کباب دیگی رو درمیارم تندتند دست بکارمیشم... میاد و میشینه تو اشپزخونه و میگه این جیه؟ گوشتو بذار یخچال گوجه ها و چاقو ماهیتابه رو بیار اینجا کنار من تعریف کن چی شده که لایق اینهمه بغل بودم... چشم غره میرم بهش و میگم نه ناهار میپزم.... میاد گوشتو میگیره و میذاره یخچال دست منو میگیره و میشونه کنار خودشو میگه بگیر بشین اینجا انگار خودم بود... انگارخودم نشسته بودم جلوی خودم و حرف میزدم انگار خودم بودم که دوسال زودتر و تو یه جای اشتباه دنیا اومده بودم... نگاه میکنم به دستاش که داره گوجه خورد میکنه... اروم میلغزم تو بغلشو میگم... باورت نمیشه چقددر خوشگل بودچشمهای درشت مژه های بند... دماغش انگار عملی... لبهاش باریک و کوچیک....اسمش حسنه بود... نیم ساعت نشسته بود پیشم حرف میزد و گریه میکرد... انگار خودم بودم.... کاملا فارسی حرف میزد... انگار تمام کتابای دنیا رو خونده بود... باورم نمیشد انقدر باهوس باشه... اسمش حسنه بود... گف وقتی 13سالش بوده پدرش شوهرش میده... به یه مرد 50ساله که مرد نبوده... گف شب زفاف وقتی حتی نمیدونسته ن ز. دی. کی چیه وقتی خونی دیده نمیشه بهش تهمت زده میشه که باکره نبودهاینجاس که زندگیش عوض میشه.... سرمو میندازم پایین و پاهامو جمع میکنم تو بغلم... خیلی مسخره است زندگی ما زن ها به یه تیکه بافت همبند و چندقطره خون بستس، 6ماه بعد وقتی حامله هم نمیشه شوهرش طلاقش میده.... برمیگرده خونه باباش... میگف شوهرش عقیم بوده و زن دومشم حامله نمیشه..... گف دیگه نذاشتن درس بخونم... گف هیچ دختری نونم نداشته باشه بخاطر پول شوهر نمیکنه... هیچ کس از گرسنگی نمیمیره ولی یه زن دنباله محبته دنباله یه همدمه... دنبال ارامش و درکه... گف دلش میخواست تا مردی زن مرده یا مطلقه بیاد و باهاش ازدواج کنه... گف خانم دکتر اینارو به تو میگم چون باکمالاتی میفهمی... همه بهم میگن ناشکری نکن نمیذارن حرف بزنم... میرم تو خلوت خودم انقدر گریه میکنم تا اروم بشم... 5سال پیش شوهرم اومد خواستگاریم پدرم جریانو براش گف و اونم قبول کرد... بهم گفته بود کار میکته حقوق داره... من حتی بلد نبودم براس ناز کنم بلنذ نبودم ازش چیزی بخوام فکر میکردم دوسم داره... فقط میخواستم از خونه بابام فرار کنم... حالا کار نمیکنه... من 26سالمه و اون45ساله... تو اتاق سرایداری مدرسه نشستیم ولی اموزش پرورش بهمون حقوق نمیده... میگه در ازای کاری که میکنیتوی این اتاق نشستین... رفتم دنبالش تا بهم حقوق بدن... رفتم درس خوندم سیکلمو گرفتم ولی بازم حقوق بهم نمیدن... هرهفته به شوهرم میگم پاشو کلاسا رو بشوریم میگه من خستم... من با این اب سرد باید کل مدرسه رو تنهایی بشورم... دختر 5سال م میاد و کممم میکنه... اهی میکشه و بلند میشه ماهی تابه رو میذاره رو گاز... به پشت سرش کهموهاش کم کم داره سفید میشه چشم میدوزم اشکاش اروم اروم میریخد... گف بهم میگن طلاق بگیر... مگه زندگی زناشویی لباسه که راحت عوضش کنم... برم و بجه هامو بسپرم دست کی.... تابستونا که مدرسه تعطیله بچه ها نیستن که از بوفه چیزی بخرن دوسه روز یبار با بچه هامو میرم خونه پدرم ناهار میخورم ولی دیگه روم نمیشه شامم برم... بچه هام از دم مغازه رد بشم چیزی بخوان نمیتونم براشون بخرم... خودم گرسنگی میکشم طوری نیس ولی برا بچه هام نون میپزم... بچهای زن اول شوهرم اذیتم میکنن بچه هامو میزنن... شوهرم وقتی عصبانی میشه جلو بچه هاش بهم میگه تو دختر نبودی... کوچیکم میکنه... خانم دکتر من که باهمه مهربونم چرا کسی نیس با من مهربون باشه درکم کنه... فقط به حرفام گوش بده... میدونم باید برم روانشناس تا یه راه حلی بهم بده ولی پول ندارم... شبا که میخوام برم پیش شوهرم بخوابم دخترش که 15سالشه نمیذاره... گف مادرم زن بدبختی بود که منم بدبخت شدم... من میخوام فقط حرف بزنم ولی کسی گوش نمیده... همه میگنناشکری نکن بغض داره خفم میکنه... بلند میشم تا اب بخورم میادواز پشت بغلم میکنه... میگه خدارو شکر که ماهمو داریم... بیشتر بغض میکنم دستاشو فشار میدم و میگم خدا تو اون دنیا چجوری میتونع تو روی این بنده هاش نگاه کنه... انگار استاد دانشگاه بود دختره انقدر فهمیده وباهوش بودخدا هیچی بهش نداده اونوقت یه هوش به این زیادی قلب به این بزرگی داده تا همه چیو ببینه و بفهمد و هرروز زجر بکشه که چی... باورم نمیشه انقدر اون خدارو شکر میکرد و من اینقدر سطحیم نست به اون اروم تو گوشم میگه تو دلت خیلی نازکه واسه دکتر شدن
زیرزمینی
۱۴بهمن
بازم تنهایی...همیشه بار این کلمه منفی نیست...ادم بخاطر تنها بودن که نباید خودشو از تمام لذت های زندگیش و چیزایی دوست داره محروم کنه که...من تنهایی میرم و کافه گردی میکنم...توی این شهر زیاد جایی برای گردش وجود نداره...تازه جایی که بشه تنهایی رفت...زیاد فکر نکن که بقیه چی درموردت فکر کنن...فکر کنن یه دختر مورد داری که تنهایی میری کافه یا تنهایی میشینی و سیگار میکشی...بذار بقیه هر فکری میخوان بکنن...تو به زندگی ادامه بده
زیرزمینی
۱۴بهمن
بازم تنهایی...همیشه بار این کلمه منفی نیست...ادم بخاطر تنها بودن که نباید خودشو از تمام لذت های زندگیش و چیزایی دوست داره محروم کنه که...من تنهایی میرم و کافه گردی میکنم...توی این شهر زیاد جایی برای گردش وجود نداره...تازه جایی که بشه تنهایی رفت...زیاد فکر نکن که بقیه چی درموردت فکر کنن...فکر کنن یه دختر مورد داری که تنهایی میری کافه یا تنهایی میشینی و سیگار میکشی...بذار بقیه هر فکری میخوان بکنن...تو به زندگی ادامه بده
زیرزمینی
۱۴بهمن
توی جایی که من کار میکنم مردها معمولا به زنها مثل دستگاه جوجه کشی نگاه میکنن... روش های مراقبت از زن حامله براشون معنی نداره... زن ها فقط حامله میشن بچه میارن و بعد از 30_35سالگی شوهراشون میرن و یه دختر 12_13ساله رو عقد میکنن و این پروسه ادامه داره... ربطی به وضع مالیشونم نداره ه نون داشته باشن بخورن چه نداشته باشن این دستگاه جوجه کشی به زاد و ولدش ادامه میده... ولی یه مرد هست که شاید کمی متفاوت باشه... قد کوتاهش.... فارسی حرف زدن بدون لهجه اش... طبع بلندش... چهره خندانش... تنها یه زن داشتنش...و خیلی چیزای دیگه... این مرد مسیول جمع اوری زباله هم هست..... زباله های غیر عفونی مرکز رو هم جمع میکنه.... اینجا بخاطر همین رفتار مردها که از نظر من نشونه ه. ر. ز. ه بودنشونه باعث شده که من با مریضهای مرد خیلی حرف نزن و حتی وقتی زنی باشوهرش میاد شوهرش رو بیرون میکنم... این مرد یه روز زن حاملشو با خودش اورد مرکز نه مکملی مصرف میکنه نه سونو گرافی نه ازمایش داده وقتی من داشتم این چیزا رو ازش میپرسیدم.... زن شروع کرد با زبان محلی حرف زدن و مرد شروع مرد که خانم دکتر این زن بیچارم کرده نه از خودش مراقبت میکنه نه از بچه نه ازمایش میده نه دکتر میاد... بیشتر که حرف زدیم... بهش گفتم چه عجب ما تو این روستا مرد خوبم دیدم... یه مردی مه به فکر زنشه... از اون روز هر وقت این اقا خودش یا بچه هاشو میاره مرکز یا برای زباله ها میاد.... با سر پایین و خیلی مودب میاد و سلام میکنه و من هر بار درمورد زنش ازش میپرسم و اون هر بار گله میکنه که زنش از خودش مراقبت نمیکنه.... کلی انرژی مثبت میده بهم این مرد که اینجا.... ته ته دنیا.... جایی که انگار مردم نه قلبی دارن که مهربونی کنه نه مغزی دارن که فکر کنن و فقط زنده هستن که به بقای نسل بشر کننن... اینجایی که ادم از دیدن. هرچی مرده متنفر میشه... دیدن همچین ادمی کورسو امیدی تو دل ادم روشن میکنه... خدایا شکرت بخاطر این بنده هات و همیشه کمکشون تا زندگی بهتری داشته باشن تا شاید بتونیم دنیایی بهتر بسازیم
زیرزمینی
۱۴بهمن
توی جایی که من کار میکنم مردها معمولا به زنها مثل دستگاه جوجه کشی نگاه میکنن... روش های مراقبت از زن حامله براشون معنی نداره... زن ها فقط حامله میشن بچه میارن و بعد از 30_35سالگی شوهراشون میرن و یه دختر 12_13ساله رو عقد میکنن و این پروسه ادامه داره... ربطی به وضع مالیشونم نداره ه نون داشته باشن بخورن چه نداشته باشن این دستگاه جوجه کشی به زاد و ولدش ادامه میده... ولی یه مرد هست که شاید کمی متفاوت باشه... قد کوتاهش.... فارسی حرف زدن بدون لهجه اش... طبع بلندش... چهره خندانش... تنها یه زن داشتنش...و خیلی چیزای دیگه... این مرد مسیول جمع اوری زباله هم هست..... زباله های غیر عفونی مرکز رو هم جمع میکنه.... اینجا بخاطر همین رفتار مردها که از نظر من نشونه ه. ر. ز. ه بودنشونه باعث شده که من با مریضهای مرد خیلی حرف نزن و حتی وقتی زنی باشوهرش میاد شوهرش رو بیرون میکنم... این مرد یه روز زن حاملشو با خودش اورد مرکز نه مکملی مصرف میکنه نه سونو گرافی نه ازمایش داده وقتی من داشتم این چیزا رو ازش میپرسیدم.... زن شروع کرد با زبان محلی حرف زدن و مرد شروع مرد که خانم دکتر این زن بیچارم کرده نه از خودش مراقبت میکنه نه از بچه نه ازمایش میده نه دکتر میاد... بیشتر که حرف زدیم... بهش گفتم چه عجب ما تو این روستا مرد خوبم دیدم... یه مردی مه به فکر زنشه... از اون روز هر وقت این اقا خودش یا بچه هاشو میاره مرکز یا برای زباله ها میاد.... با سر پایین و خیلی مودب میاد و سلام میکنه و من هر بار درمورد زنش ازش میپرسم و اون هر بار گله میکنه که زنش از خودش مراقبت نمیکنه.... کلی انرژی مثبت میده بهم این مرد که اینجا.... ته ته دنیا.... جایی که انگار مردم نه قلبی دارن که مهربونی کنه نه مغزی دارن که فکر کنن و فقط زنده هستن که به بقای نسل بشر کننن... اینجایی که ادم از دیدن. هرچی مرده متنفر میشه... دیدن همچین ادمی کورسو امیدی تو دل ادم روشن میکنه... خدایا شکرت بخاطر این بنده هات و همیشه کمکشون تا زندگی بهتری داشته باشن تا شاید بتونیم دنیایی بهتر بسازیم
زیرزمینی
۱۳بهمن
نمیدونم چرا باوجود اینکه داستان کوتاهه و من داستان کوتاه دوس ندارم... خارجی هم بود داداش هم گفته بود ازش خوشت نمیاد... بازم به دلم نشست
زیرزمینی
۱۳بهمن
نمیدونم چرا باوجود اینکه داستان کوتاهه و من داستان کوتاه دوس ندارم... خارجی هم بود داداش هم گفته بود ازش خوشت نمیاد... بازم به دلم نشست
زیرزمینی