روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۰خرداد
این دومین بار تو زندگیمه که از شدت ناراحتی انقدر خندیدم که دل درد گرفتم...فکنم حداقل نیم ساعت بی وقفه داشتم قهقهه میزدم انقدر که تمام صورت و دهنم و پهلوها و شکمم درد گرفت
زیرزمینی
۲۰خرداد
این دومین بار تو زندگیمه که از شدت ناراحتی انقدر خندیدم که دل درد گرفتم...فکنم حداقل نیم ساعت بی وقفه داشتم قهقهه میزدم انقدر که تمام صورت و دهنم و پهلوها و شکمم درد گرفت
زیرزمینی
۱۵خرداد
پیشنوشت: خیلی ممنونم بخاطر دوستای خوبی که اینجا پیدا کردم...ادمایی که واقعیت منو نقد میکنن...قضاوتم نمیکنن...فکر نمیکردم روزی داشتن اینجا انقدر دوست داشتنی برام بشه مرسی از بودن ابانا اقای دکتر ح ایمان پریا نوبادی دلژین معلوم وهمه دوستای دیگه که الان اسمشون یادم نیست یه پیام ویژه برای اقای دکتر ح متن قبلی رو درست نخونده بودی واسه همین تاییدشون نکردم(اینجا وبلاگه منه قرار بود ازاد باشم)توی وبلاگ قبلیت گفته بودم چرا نظراتت تایید نشده ولی ادرس وب جدیدتو یادم رفته زمان امروز مکان زاادگاه پدرو مادر مورد اول: خانم تحصیلات فوق لیسانس در 40سالگی...سوژه مورد مسخره من و کل جامعه پزشکی... _من میخوام درس بخونم برم دکتر بشم....خیلی دوست دارم به مردم کمک کنم...من دلم میخواد صد میلیون پول داشتم یه خانه میزدم برای بچه های بی سرپرست مورد دوم: دختر19 ساله که یه سال دیرتر دبیرستان رو تموم کرده1 شما رتبت چند شد؟ _... _البته من که پرستاری دوست دارم میشینه پای لوازم ارایش وشروع میکنه ارایش کردن _خب میاری _اره خب درسای چهارمم رو که همه قبول شدم بلدم بقیشم که مهم نیس مورد سوم:خانم 35ساله با دوتا بچه مهاجر به تهران تهران و خونه چندین ملیاردی میگه دوس داره جای من باشه میگم دوس دارم جای اون باشم شروع میکنه اظهارفضل و تشخیص بیماری های بقیه... سکوت میکنم مورد چهارم:همبازی دوران بچه...راردار دوران بلوغ...خنده های شیطنت بار دختران تازه به بلوغ رسیده بعد از یک سال و خرده ای میبینمش...هیچ حرفی برای گفتن ندارم...هیچ فکر مشترکی نداریم هیچ نقطه مشترکی توی زندگی هامون وجود نداره مورد پنجم:دختر همسن من....مهمترین هدف زندگی شوهر کردن زیبا بودن پر از هنرهای زنانه بودن...مسخره میکنه من و تحصیلاتمو...لبخند میزنم و سکوت....ازم میپرسه لیسانسم یا فوق دیپلم لبخند و سکوت تاحالا هیچوقت توی هیچ جمعی انقدر ساکت و غریب نبودم....من بچه هایی رو تربیت میکنم مثل خودم منفرد و تنها....اونها بچه هایی تربیت میکنن مثل خودشون شاد و سرحال راضی به یه زندگی ساده دغدغه هایی خیالی...کی بیشتر میفهمه؟من که ساکتم و تنها و غمگین؟یا اونا که شاد و سرحال و وابسته به همین زندگی؟ واقعا مسخرست...من زیادی زندگیمو وابسته به شغلم کردم....زیادی برام مهمه....مرگ ادم ها از دید اونا برام عادیه...از دید اونا من یه پزشک بیسوادم که نمیتونم خار توی انگشت شستشون رو در بیارم چون انقدر ریزه که دیده نمیشه....از دید اونا یه پزشک پا روی پا انداخته بی هیچ درد و رنجی پول پارو میکنه از نظر اونا پزشک شدن ساده ترین کار دنیاست....از نظر اونا پزشک بودن فقط برای پز دادن خوبه از نظر اونا ماهیچ روز سختی نداریم....از من برعکس....خیلی مسخره است که ما انقدر احمقانه و سطحی زندگی همدیگه رو قضاوت میکنیم....خیلی مسخرست که به این چیزا فکر میکنم...خیلی مسخرست...شما هم نخونید فلسفه زندگی من شده چهارچوب دیوارای بیمارستان...فلسفه من شده مردن از ترس برای مریضی کهتمارض میکنه تا یه هدفی به دست بیاره اما نمیدونه با ترسی که به من وارد میکنه چقدر از عمرم کم میکنه قضاوت نمیکنم سختی زندگی هرکسی به اندازه توانشه
زیرزمینی
۱۵خرداد
پیشنوشت: خیلی ممنونم بخاطر دوستای خوبی که اینجا پیدا کردم...ادمایی که واقعیت منو نقد میکنن...قضاوتم نمیکنن...فکر نمیکردم روزی داشتن اینجا انقدر دوست داشتنی برام بشه مرسی از بودن ابانا اقای دکتر ح ایمان پریا نوبادی دلژین معلوم وهمه دوستای دیگه که الان اسمشون یادم نیست یه پیام ویژه برای اقای دکتر ح متن قبلی رو درست نخونده بودی واسه همین تاییدشون نکردم(اینجا وبلاگه منه قرار بود ازاد باشم)توی وبلاگ قبلیت گفته بودم چرا نظراتت تایید نشده ولی ادرس وب جدیدتو یادم رفته زمان امروز مکان زاادگاه پدرو مادر مورد اول: خانم تحصیلات فوق لیسانس در 40سالگی...سوژه مورد مسخره من و کل جامعه پزشکی... _من میخوام درس بخونم برم دکتر بشم....خیلی دوست دارم به مردم کمک کنم...من دلم میخواد صد میلیون پول داشتم یه خانه میزدم برای بچه های بی سرپرست مورد دوم: دختر19 ساله که یه سال دیرتر دبیرستان رو تموم کرده1 شما رتبت چند شد؟ _... _البته من که پرستاری دوست دارم میشینه پای لوازم ارایش وشروع میکنه ارایش کردن _خب میاری _اره خب درسای چهارمم رو که همه قبول شدم بلدم بقیشم که مهم نیس مورد سوم:خانم 35ساله با دوتا بچه مهاجر به تهران تهران و خونه چندین ملیاردی میگه دوس داره جای من باشه میگم دوس دارم جای اون باشم شروع میکنه اظهارفضل و تشخیص بیماری های بقیه... سکوت میکنم مورد چهارم:همبازی دوران بچه...راردار دوران بلوغ...خنده های شیطنت بار دختران تازه به بلوغ رسیده بعد از یک سال و خرده ای میبینمش...هیچ حرفی برای گفتن ندارم...هیچ فکر مشترکی نداریم هیچ نقطه مشترکی توی زندگی هامون وجود نداره مورد پنجم:دختر همسن من....مهمترین هدف زندگی شوهر کردن زیبا بودن پر از هنرهای زنانه بودن...مسخره میکنه من و تحصیلاتمو...لبخند میزنم و سکوت....ازم میپرسه لیسانسم یا فوق دیپلم لبخند و سکوت تاحالا هیچوقت توی هیچ جمعی انقدر ساکت و غریب نبودم....من بچه هایی رو تربیت میکنم مثل خودم منفرد و تنها....اونها بچه هایی تربیت میکنن مثل خودشون شاد و سرحال راضی به یه زندگی ساده دغدغه هایی خیالی...کی بیشتر میفهمه؟من که ساکتم و تنها و غمگین؟یا اونا که شاد و سرحال و وابسته به همین زندگی؟ واقعا مسخرست...من زیادی زندگیمو وابسته به شغلم کردم....زیادی برام مهمه....مرگ ادم ها از دید اونا برام عادیه...از دید اونا من یه پزشک بیسوادم که نمیتونم خار توی انگشت شستشون رو در بیارم چون انقدر ریزه که دیده نمیشه....از دید اونا یه پزشک پا روی پا انداخته بی هیچ درد و رنجی پول پارو میکنه از نظر اونا پزشک شدن ساده ترین کار دنیاست....از نظر اونا پزشک بودن فقط برای پز دادن خوبه از نظر اونا ماهیچ روز سختی نداریم....از من برعکس....خیلی مسخره است که ما انقدر احمقانه و سطحی زندگی همدیگه رو قضاوت میکنیم....خیلی مسخرست که به این چیزا فکر میکنم...خیلی مسخرست...شما هم نخونید فلسفه زندگی من شده چهارچوب دیوارای بیمارستان...فلسفه من شده مردن از ترس برای مریضی کهتمارض میکنه تا یه هدفی به دست بیاره اما نمیدونه با ترسی که به من وارد میکنه چقدر از عمرم کم میکنه قضاوت نمیکنم سختی زندگی هرکسی به اندازه توانشه
زیرزمینی
۱۴خرداد
ولو میشه روی کاناپه صورتی رنگ... -تا زنگ زدی وسایلو محیا کردم...دایی یه شراب البالو انداخته...سیگارم هست...مزه هم هر چی دوست داری هست -این لوسبازیا رو ول کن...مزه چیه...همون شراب و سیگار بسه رفتم نشتم روبروش گیلاس رو دستش دادم... -این چیه؟ته گیلاس فقط؟این که الکلم نداره...پرش کن -زیادت میشه ها -نترس من حد خودمو میدونم گیلاسش رو پر میکنم... -من که نفهمیدم تو مدلت چطوریه بالاخره...از یه طرف نماز و روزه از یه طرف شراب -شراب خوردن من نه ازاری به کسی میرسونه نه خوی شیطانی منو نشون میده...پس اشکالی نداره تمام گیلاس رو یه باره سر میکشهاخماش میره تو هم ولی هیچی نمیگه....گیلاسو میذاره رو میز... -میدونی این هفته چند تا امپول رانی زدم؟ -به به ماشالا...حالا هم شراب بعدشم الکل...معده برات باقی میمونه دختر؟ تکیه میده به دسته کاناپه پاهاشو میکشه و سیگارش رو روشن میکنه...پک عمیقی میزنه...ولی دودش رو خیلی زود میده بیرون...میدونم حساسیت شدید تنفسی داره.... -اخ...خدایا شکرت شرابمو مزه مزه میکنم... - خب حالا تعریف کن...مستانه خانم مست -خیلی مسخره است سکوت میکنم ...میدونم وقتی حالش اینجوریه باید بذارم خودش حرف بزنه...ادامه میده -تازه بهم گفته بود که رشته ای که دوست دارم به درد نمیخوره...نشستم فکر کردم...عزممو جزم کرده...تصمیمو گرفتم...پزشکی خوندن شاید غلط بود ولی ادامش تصمیم خودم بودم بود...این 28 سال همینجوری اومدم جلو حالا هم تصمیمم همینه...من میخوام اونکولوژیست بشم...میخوام...زندگی من تا حالا همین شکلی بوده...اخلاق مزخرفم همیشه همین بوده...سعی کردم تغیر کنه ولی همیشه مزخرف باقی موند دیگه...من احمقانه و ابلهانه همین تخصص رو دوست دارم...حالا که وقت انتخاب بود دقیقا وقتی باید تصمیم میگرفتم همه چی عوض شد بلند میشه و میشه...سسعی میکنه جدی نگاهم کنه -خیلی مسخره است ولی نمیتونم بگم نه...نمیتونم بگم نمیخوام...ازم خواستگاری کرد...باورت نمیشه دقیقا نیم ساعت بعد از اینکه تصمیمو گرفتم...واقعا نیم ساعت بعدش میزنم زیر خنده -چطوری نکنه ذهنت رو میخونه؟ -مسخره بازی در نیار...پامو که گذاشتم تو بخش اومد سمتمو پرسی ازدواج میکنی...وای من احقم فکر کردم شوخی میکنه گفتم اره...باورم نمیشه...دقیقا جایی که تصمیم گرفتم همیشه مجرد بمونم و خودمو با این اخلاق مزخرفم تنها بذارم عین احمقا گفتم اره...بعدم عین احمقا موندم چجوری بگم نه میخندم -نخند مسخره من اومدم باهات درد دل کنم -خب بگو نه این که کاری نداره -خیلی مسخره ای...همین چند روز پیش بود که انگار بابام از غصه ترشیدنم داشت دعا میکرد شوهر کنما -خب مگه اونا خبر دارن؟ -وای نه...فکر کن من اومدم ماجرارو جمع کنم به جاش شمارمو بش دادم...وای فکر کن...اصلا انگار مریضم -برو شوهر کن کم ادا بریز -تو دیگه گوه نخور بابا...برم بگم چند منه...حالا عین خر موندم بهش چی بگم...فکر کن زنگ که زد قرار گذاشت...از همه چیش بدم اومد...حرف زدنش زنگ زدنش قرار گذاشتنش...ولی نمیدونستم چجوری بگم نه...وای باورم نمیشه به مامان بابام گفتم...وای باورت نمیشه چقدر خوشحال شدن که بعد از نود و بوقی یکی خدا زده پس کلش از من خوشش اومده..باورت میشه چقدر قضیه رو جدی گرفتن و واسشون مهم شده -وا خب برو شوهر کن این اداها چیه -من؟شوهر؟خودت باورت میشه؟ -نه والا تحمل کردن اخلاق گوه تو خیلی سخته....نگران نباش تو نمیخواد زحمت نه گفتن به خودت بدی ...خودش مثل بقیه میگه نه و میکشه کنار سیگارشو خاموش میکنه و بعدی رو روشن میکنه...یه پک عمیق -اینو که میدونم فقط نمیدونم این ابروریزی رو چجوری جمع کنم؟برم بگم پسره اومد دیدم از من خوشش نیومد...تا مامانم اینا سکته کنن...وای باورم نمیشه یه اتفاق به این کوچیکی چقدر منو بهم ریخته.....نه که من هیچوقت خواستگاری نداشتم بعد از 28 سال یه همچین اتفاق کوچیکی تونسته انقدر بهمم بریزه...زندگیمو دستخوش تغییر کنه -خب برو شوهر کن -من؟؟؟شوهر؟؟؟ خداییش تو میتونی تصورش کنی -خداییش نه...راس میگی تو همون بهت میاد بترشی عقده ای بشی -بیشعور -خب حالا جدی برنامت برا اینده چیه -برنامم؟؟؟تخصص -خب بعدش؟مگه و همیشه نمیگفتی بچه دوست داری؟ -هنوزم دارم...برنامم زن گرفتن داداشه...تخصص گرفتن من...بعد میرم دوتا بچه از پرورشگاه میارم بزرگ میکنم...مامان بابا پیر میشن ازشون نگه داری میکنم فوق تخصص میگیرم...مردم بهم میگن ترشیده عقده ای...استاد میشم...گریه میکنم و هر روز خودمو بخاطر زندگی مسخرم لعنت میکنم و فرزند خونده هامو به یه جایی میرسونم بعدم مثل همه ادما مریض میشم و با مزخرفترین حالت ممکن میمیرم _اخه احمق بیشعور اون یه تعارفی زد تو چرا باور کردی؟تو تخصص قبول میشی؟تو فوق میتونی بخونی؟ _بله میخونم...وقتی شوهر نکردم وقت دارم بخونم _برو همین جی پی بمون که مردمم به کشتن ندی...یه سرما خوردگی...که مردمم به کشتن ندی
زیرزمینی
۱۴خرداد
ولو میشه روی کاناپه صورتی رنگ... -تا زنگ زدی وسایلو محیا کردم...دایی یه شراب البالو انداخته...سیگارم هست...مزه هم هر چی دوست داری هست -این لوسبازیا رو ول کن...مزه چیه...همون شراب و سیگار بسه رفتم نشتم روبروش گیلاس رو دستش دادم... -این چیه؟ته گیلاس فقط؟این که الکلم نداره...پرش کن -زیادت میشه ها -نترس من حد خودمو میدونم گیلاسش رو پر میکنم... -من که نفهمیدم تو مدلت چطوریه بالاخره...از یه طرف نماز و روزه از یه طرف شراب -شراب خوردن من نه ازاری به کسی میرسونه نه خوی شیطانی منو نشون میده...پس اشکالی نداره تمام گیلاس رو یه باره سر میکشهاخماش میره تو هم ولی هیچی نمیگه....گیلاسو میذاره رو میز... -میدونی این هفته چند تا امپول رانی زدم؟ -به به ماشالا...حالا هم شراب بعدشم الکل...معده برات باقی میمونه دختر؟ تکیه میده به دسته کاناپه پاهاشو میکشه و سیگارش رو روشن میکنه...پک عمیقی میزنه...ولی دودش رو خیلی زود میده بیرون...میدونم حساسیت شدید تنفسی داره.... -اخ...خدایا شکرت شرابمو مزه مزه میکنم... - خب حالا تعریف کن...مستانه خانم مست -خیلی مسخره است سکوت میکنم ...میدونم وقتی حالش اینجوریه باید بذارم خودش حرف بزنه...ادامه میده -تازه بهم گفته بود که رشته ای که دوست دارم به درد نمیخوره...نشستم فکر کردم...عزممو جزم کرده...تصمیمو گرفتم...پزشکی خوندن شاید غلط بود ولی ادامش تصمیم خودم بودم بود...این 28 سال همینجوری اومدم جلو حالا هم تصمیمم همینه...من میخوام اونکولوژیست بشم...میخوام...زندگی من تا حالا همین شکلی بوده...اخلاق مزخرفم همیشه همین بوده...سعی کردم تغیر کنه ولی همیشه مزخرف باقی موند دیگه...من احمقانه و ابلهانه همین تخصص رو دوست دارم...حالا که وقت انتخاب بود دقیقا وقتی باید تصمیم میگرفتم همه چی عوض شد بلند میشه و میشه...سسعی میکنه جدی نگاهم کنه -خیلی مسخره است ولی نمیتونم بگم نه...نمیتونم بگم نمیخوام...ازم خواستگاری کرد...باورت نمیشه دقیقا نیم ساعت بعد از اینکه تصمیمو گرفتم...واقعا نیم ساعت بعدش میزنم زیر خنده -چطوری نکنه ذهنت رو میخونه؟ -مسخره بازی در نیار...پامو که گذاشتم تو بخش اومد سمتمو پرسی ازدواج میکنی...وای من احقم فکر کردم شوخی میکنه گفتم اره...باورم نمیشه...دقیقا جایی که تصمیم گرفتم همیشه مجرد بمونم و خودمو با این اخلاق مزخرفم تنها بذارم عین احمقا گفتم اره...بعدم عین احمقا موندم چجوری بگم نه میخندم -نخند مسخره من اومدم باهات درد دل کنم -خب بگو نه این که کاری نداره -خیلی مسخره ای...همین چند روز پیش بود که انگار بابام از غصه ترشیدنم داشت دعا میکرد شوهر کنما -خب مگه اونا خبر دارن؟ -وای نه...فکر کن من اومدم ماجرارو جمع کنم به جاش شمارمو بش دادم...وای فکر کن...اصلا انگار مریضم -برو شوهر کن کم ادا بریز -تو دیگه گوه نخور بابا...برم بگم چند منه...حالا عین خر موندم بهش چی بگم...فکر کن زنگ که زد قرار گذاشت...از همه چیش بدم اومد...حرف زدنش زنگ زدنش قرار گذاشتنش...ولی نمیدونستم چجوری بگم نه...وای باورم نمیشه به مامان بابام گفتم...وای باورت نمیشه چقدر خوشحال شدن که بعد از نود و بوقی یکی خدا زده پس کلش از من خوشش اومده..باورت میشه چقدر قضیه رو جدی گرفتن و واسشون مهم شده -وا خب برو شوهر کن این اداها چیه -من؟شوهر؟خودت باورت میشه؟ -نه والا تحمل کردن اخلاق گوه تو خیلی سخته....نگران نباش تو نمیخواد زحمت نه گفتن به خودت بدی ...خودش مثل بقیه میگه نه و میکشه کنار سیگارشو خاموش میکنه و بعدی رو روشن میکنه...یه پک عمیق -اینو که میدونم فقط نمیدونم این ابروریزی رو چجوری جمع کنم؟برم بگم پسره اومد دیدم از من خوشش نیومد...تا مامانم اینا سکته کنن...وای باورم نمیشه یه اتفاق به این کوچیکی چقدر منو بهم ریخته.....نه که من هیچوقت خواستگاری نداشتم بعد از 28 سال یه همچین اتفاق کوچیکی تونسته انقدر بهمم بریزه...زندگیمو دستخوش تغییر کنه -خب برو شوهر کن -من؟؟؟شوهر؟؟؟ خداییش تو میتونی تصورش کنی -خداییش نه...راس میگی تو همون بهت میاد بترشی عقده ای بشی -بیشعور -خب حالا جدی برنامت برا اینده چیه -برنامم؟؟؟تخصص -خب بعدش؟مگه و همیشه نمیگفتی بچه دوست داری؟ -هنوزم دارم...برنامم زن گرفتن داداشه...تخصص گرفتن من...بعد میرم دوتا بچه از پرورشگاه میارم بزرگ میکنم...مامان بابا پیر میشن ازشون نگه داری میکنم فوق تخصص میگیرم...مردم بهم میگن ترشیده عقده ای...استاد میشم...گریه میکنم و هر روز خودمو بخاطر زندگی مسخرم لعنت میکنم و فرزند خونده هامو به یه جایی میرسونم بعدم مثل همه ادما مریض میشم و با مزخرفترین حالت ممکن میمیرم _اخه احمق بیشعور اون یه تعارفی زد تو چرا باور کردی؟تو تخصص قبول میشی؟تو فوق میتونی بخونی؟ _بله میخونم...وقتی شوهر نکردم وقت دارم بخونم _برو همین جی پی بمون که مردمم به کشتن ندی...یه سرما خوردگی...که مردمم به کشتن ندی
زیرزمینی
۱۲خرداد
از لحظه ای که اورژانس اوردش و روی تخت مریضای بدحال خوابید مریض من بود...بی قرار...صورت خونی گردنبند کولار...خیلی سریع مانیتورو وصل کردم...علایم حیاتی خوب بود ولی خیلی بیقرار بود...مدام میخواست کلار رو باز کنه یه لحظه خواب الود میشد یه لحظه بیدار بود....با کلی بدبختی تونستم اسمشو بپرسم....مریم روپوش مدرسش نشون میداد باید دبیرستانی باشه...بعد از اینکه کلی باهاش کلنجار رفتم وقتی بک بورد رو پرت کرد کنار...بهم گفت که 16سالشه...استیبل بودن علایم حیاتی خیالمو راحت میکرد اما وقتی خواب الود میشد و فقط به تحریک دردناک جواب میداد نگرانم میکرد... سریع شرح حال گذاشتم مانیتور اولیه و اوردر اولیه گذاشتم تا دکتر بیاد....از اورژانس پرسیدم جریان چی بوده.... گفت اینا سه تا دختر بودن...سوار ماشین یه پسر جوون میشن پنجاه متر اونورتر با پراید میرن تو دل کامیون...این داغون میشه.... پسره تو بخش بیمارای خوشحال بستری میشه و بقیه دخترا از ترسشون از ماشین پیاده میشن و در میرن... خندم میگره تو اون هیر و ویر تصادف چقدر ترسیدن از کارشون که در میرن... خواب الودگی مریم خیلی منو میترسونه... چشم از مانیتور برنمیدارم و هرچند دقیقه میرم و جی سی اس مریض رو چک میکنم...به تحریک درد ناک جواب میده...دکتر میبینتش و کارای اولیش انجام میشه با موبایلش به خونوادش زنگ میزنن... خونواده مریم میان...پدرش یه متر ریش و مادری چادری و خواهری چادری که روشو سفت گرفته بود...زخم سر مریم 15سانتی متر شکافته که استخوان اکسپوز شده بود ولی فرکچری دیده نمیشد...بدون خونریزی فعال.... میره برای سی تی مغز...درکمال ناباوری من بافت مغز کاملا نرمال استخوان جمجمه هیچ شکستگی نداشت..اما فک تحتانی کاملا دو قسمت جدا شده بود...از وسط دندون های جلو و از زاویه فک...دوقسمت کاملا جدا دیس لوکیشن... مریم پذیرش شد و رفت بخش جراحی اعصاب...هر روز میرفتم بالا سرش...سی تی دوم هم نرمال بود اما هنوز خواب الود بود...هنوز فقط به تحریک دردناک جواب میداد هماتوم پری اربیت کرد...فقط ابزرو میشد...اقدام دیگه ای براش انجام نمیشد...فقط حمایتی...کم کم بعد از یه هفته هوشیاریش کامل شد...جراح فکر بردش برای فیکس کردن فک...احتمال ریختن دندون ها بالا بود...احتمال دفرمیتی همیشگی بالا بود...ولی خیلی بهتر بود... تمام این روز ها مریم مریض من بود....مریم دختر بچه ای بود که شاید برای کاری که نمیشه گفت اشتباه یا غیر اشتباه داشت تاوان سختی میداد.... مریم مریض من بود....دختر نوجوونی از یه خوانواده مذهبی...با احتمالا محدودیت خانوادگی و اجتماعی اما بشنوید از پسری که مریم سوار ماشینش شده بود....وقتی من مریم رو داشتم میدیدم دیدم یه پسر جوون خونین و کلار بسته تلو تلو خورون اومدبالای سر مریم...حال مریم رو پرسید و بیمار بر اومد برش گردوند به تختش...رفتم قسمت مریضای خوشحال و از اینترنش پرسیدم این پسره شرح حالش چیه...گفت 21ساله و خودش داره میگه من انواع مواد مخدر رو مصرف میکنم... قضاوت علت کار مریم...مقصر بودنش یا اینکه این اتفاق براش خیر بوده یا شر رو هیچ کس جز خدا نمیدونه...معلوم نبود اگه با این پسر به راهش ادامه میداد به کجا میرسید
زیرزمینی
۱۲خرداد
از لحظه ای که اورژانس اوردش و روی تخت مریضای بدحال خوابید مریض من بود...بی قرار...صورت خونی گردنبند کولار...خیلی سریع مانیتورو وصل کردم...علایم حیاتی خوب بود ولی خیلی بیقرار بود...مدام میخواست کلار رو باز کنه یه لحظه خواب الود میشد یه لحظه بیدار بود....با کلی بدبختی تونستم اسمشو بپرسم....مریم روپوش مدرسش نشون میداد باید دبیرستانی باشه...بعد از اینکه کلی باهاش کلنجار رفتم وقتی بک بورد رو پرت کرد کنار...بهم گفت که 16سالشه...استیبل بودن علایم حیاتی خیالمو راحت میکرد اما وقتی خواب الود میشد و فقط به تحریک دردناک جواب میداد نگرانم میکرد... سریع شرح حال گذاشتم مانیتور اولیه و اوردر اولیه گذاشتم تا دکتر بیاد....از اورژانس پرسیدم جریان چی بوده.... گفت اینا سه تا دختر بودن...سوار ماشین یه پسر جوون میشن پنجاه متر اونورتر با پراید میرن تو دل کامیون...این داغون میشه.... پسره تو بخش بیمارای خوشحال بستری میشه و بقیه دخترا از ترسشون از ماشین پیاده میشن و در میرن... خندم میگره تو اون هیر و ویر تصادف چقدر ترسیدن از کارشون که در میرن... خواب الودگی مریم خیلی منو میترسونه... چشم از مانیتور برنمیدارم و هرچند دقیقه میرم و جی سی اس مریض رو چک میکنم...به تحریک درد ناک جواب میده...دکتر میبینتش و کارای اولیش انجام میشه با موبایلش به خونوادش زنگ میزنن... خونواده مریم میان...پدرش یه متر ریش و مادری چادری و خواهری چادری که روشو سفت گرفته بود...زخم سر مریم 15سانتی متر شکافته که استخوان اکسپوز شده بود ولی فرکچری دیده نمیشد...بدون خونریزی فعال.... میره برای سی تی مغز...درکمال ناباوری من بافت مغز کاملا نرمال استخوان جمجمه هیچ شکستگی نداشت..اما فک تحتانی کاملا دو قسمت جدا شده بود...از وسط دندون های جلو و از زاویه فک...دوقسمت کاملا جدا دیس لوکیشن... مریم پذیرش شد و رفت بخش جراحی اعصاب...هر روز میرفتم بالا سرش...سی تی دوم هم نرمال بود اما هنوز خواب الود بود...هنوز فقط به تحریک دردناک جواب میداد هماتوم پری اربیت کرد...فقط ابزرو میشد...اقدام دیگه ای براش انجام نمیشد...فقط حمایتی...کم کم بعد از یه هفته هوشیاریش کامل شد...جراح فکر بردش برای فیکس کردن فک...احتمال ریختن دندون ها بالا بود...احتمال دفرمیتی همیشگی بالا بود...ولی خیلی بهتر بود... تمام این روز ها مریم مریض من بود....مریم دختر بچه ای بود که شاید برای کاری که نمیشه گفت اشتباه یا غیر اشتباه داشت تاوان سختی میداد.... مریم مریض من بود....دختر نوجوونی از یه خوانواده مذهبی...با احتمالا محدودیت خانوادگی و اجتماعی اما بشنوید از پسری که مریم سوار ماشینش شده بود....وقتی من مریم رو داشتم میدیدم دیدم یه پسر جوون خونین و کلار بسته تلو تلو خورون اومدبالای سر مریم...حال مریم رو پرسید و بیمار بر اومد برش گردوند به تختش...رفتم قسمت مریضای خوشحال و از اینترنش پرسیدم این پسره شرح حالش چیه...گفت 21ساله و خودش داره میگه من انواع مواد مخدر رو مصرف میکنم... قضاوت علت کار مریم...مقصر بودنش یا اینکه این اتفاق براش خیر بوده یا شر رو هیچ کس جز خدا نمیدونه...معلوم نبود اگه با این پسر به راهش ادامه میداد به کجا میرسید
زیرزمینی
۰۹خرداد
صدای گریه من بیست و شش سال قبل ساعت یازده صبح روز دهم خرداد گوش دنیا رو کر کرد...از مادری مبتلا به پره اکلامپسی...با تولد سه هفته زودتراز موعد... جشن تولدو روز تولد دوست نداشتم...هیچوقت...چند سالی دوست داشتم تبریک بشنوم ولی بازم برگشتم به اصل خودم... حالا تواستانه 26سالگی همه چیز خیلی خوب شروع شده...شنیدن یه خبر خوب غیر منتظره...گرفتن یه کادو گنده از بابا... برنده شدن توی قرعه کشی بانک و چندتا چیز کوچیک شادی اور دیگه...ولی هنوز یه سری مولکول احمق مسخره توی سیناپس های عصبی من چرخ میزنن که باعث میشن خوشحال نباشم...که کارای مسخره بکنم...که کاری رو نکنم که اینهمه وقت منظر اتفاق افتادنش بودم...که نبینم ادمایی رو که باید ببینم و ببینم ادمایی رو که نباید هرچی همخونه اصرار کرد که روز تولدم کشیک نباشم راضی نشدم...اینجوری ارومترم...بیمارستان با همه غم هاش این مولکولای مسخره سیناپس های مسخره ترمو نمیذاره کار کنن...نمیذاره با این همه اتفاقای خوب ناراحت باشم... درعوض وقتی تو بیمارستانم میتونم گریه کنم برای مریضی که داره توی عفونت بدن خودش نابود میشه...باوجود این هنوز حاضر نیست حرف بزنه...شرح حال بده. و مات و مبهوت نگاه چهره های منزجر ما از دیدن زخمش نکنه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا روز تولدم بلند نشم ونرم قبرستون...چند وقتیه مدام دلم میخواد برم توی قبرستون قدیمی شهر که از خونه ما زیاد هم دور نیست... خبر وحشتناک این چند روز مردن چند تا از سال بالایی هامون بعد از تموم شدن طرحشون توی یه حادثه تصادف بود...جالبه این اتفاق بیشتر منو به سمت فکر کردن به مرگ هل داد مسخرس ولی نمیخوام این روزها تغییر کنه...روزها نه منظورم شرایطمه... حالا که بهش خو کردم تغییر دادنش سخته...نمیدونم بخاطر خودمه بخاطر بقیه است بخاطر خونوادمه...نمیدونم...ولی مقابله نمیکنم با این تغییر شرایط...یا احتمال تغییر یا نمیدونم شایدم فقط این اتفاق ایه یاس خوندنمو جدی نگیرید...تقصیر یه مشت مولکول احمقه که توی یه سری سیناپس عصبی دور میزنن یا دور نمیزنن شاید باید تولدمو باید به مادرم تبریک گفت که باوجود تاکییددکترش که هرچه زودتر باید زایمان کنه رفت و یه روز بعد برای زایمان اومد...شانس اورد که اتفاقی براش نیوفتاد...شایدم اونموقع وقتی ناخواسته منو حامله شد انقدر افسرده بود که حاضربود بمیره ولی منو به دنیا نداره...این چیزیه که هیچوقت نمیفهمم جشن تولد تنهایی من
زیرزمینی
۰۹خرداد
صدای گریه من بیست و شش سال قبل ساعت یازده صبح روز دهم خرداد گوش دنیا رو کر کرد...از مادری مبتلا به پره اکلامپسی...با تولد سه هفته زودتراز موعد... جشن تولدو روز تولد دوست نداشتم...هیچوقت...چند سالی دوست داشتم تبریک بشنوم ولی بازم برگشتم به اصل خودم... حالا تواستانه 26سالگی همه چیز خیلی خوب شروع شده...شنیدن یه خبر خوب غیر منتظره...گرفتن یه کادو گنده از بابا... برنده شدن توی قرعه کشی بانک و چندتا چیز کوچیک شادی اور دیگه...ولی هنوز یه سری مولکول احمق مسخره توی سیناپس های عصبی من چرخ میزنن که باعث میشن خوشحال نباشم...که کارای مسخره بکنم...که کاری رو نکنم که اینهمه وقت منظر اتفاق افتادنش بودم...که نبینم ادمایی رو که باید ببینم و ببینم ادمایی رو که نباید هرچی همخونه اصرار کرد که روز تولدم کشیک نباشم راضی نشدم...اینجوری ارومترم...بیمارستان با همه غم هاش این مولکولای مسخره سیناپس های مسخره ترمو نمیذاره کار کنن...نمیذاره با این همه اتفاقای خوب ناراحت باشم... درعوض وقتی تو بیمارستانم میتونم گریه کنم برای مریضی که داره توی عفونت بدن خودش نابود میشه...باوجود این هنوز حاضر نیست حرف بزنه...شرح حال بده. و مات و مبهوت نگاه چهره های منزجر ما از دیدن زخمش نکنه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا روز تولدم بلند نشم ونرم قبرستون...چند وقتیه مدام دلم میخواد برم توی قبرستون قدیمی شهر که از خونه ما زیاد هم دور نیست... خبر وحشتناک این چند روز مردن چند تا از سال بالایی هامون بعد از تموم شدن طرحشون توی یه حادثه تصادف بود...جالبه این اتفاق بیشتر منو به سمت فکر کردن به مرگ هل داد مسخرس ولی نمیخوام این روزها تغییر کنه...روزها نه منظورم شرایطمه... حالا که بهش خو کردم تغییر دادنش سخته...نمیدونم بخاطر خودمه بخاطر بقیه است بخاطر خونوادمه...نمیدونم...ولی مقابله نمیکنم با این تغییر شرایط...یا احتمال تغییر یا نمیدونم شایدم فقط این اتفاق ایه یاس خوندنمو جدی نگیرید...تقصیر یه مشت مولکول احمقه که توی یه سری سیناپس عصبی دور میزنن یا دور نمیزنن شاید باید تولدمو باید به مادرم تبریک گفت که باوجود تاکییددکترش که هرچه زودتر باید زایمان کنه رفت و یه روز بعد برای زایمان اومد...شانس اورد که اتفاقی براش نیوفتاد...شایدم اونموقع وقتی ناخواسته منو حامله شد انقدر افسرده بود که حاضربود بمیره ولی منو به دنیا نداره...این چیزیه که هیچوقت نمیفهمم جشن تولد تنهایی من
زیرزمینی