روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در آذر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷آذر
تهران همیشه برای من شهر اولین ها بوده...اولین باری که دوست رو دیدم...اولین باری که تئاتر رفتم...اولین باری که درسرحد مرگ تحقیر شدم...جای اولین قرارای وبلاگی...جای اولین شیطونیا...اولین سرخوشیا...اولین استقلال های کوچولو...اولین ادمهای متفاوت...اولین بار خاله شدن... تهران کنار همه سیاهی هاش میتونه شهری دوست داشتنی باشه...خب من اگه اینجا زندگی میکردم...خیلی از پولمو خرج خرید از دست فروشا میکردم...خرج گل خریدن...رستوران رفتن و کوه رفتن ...شهری که همون قدر که میشه احساس تنهایی نکرد میشه تنها بود پی نوشت از مترو اومدم بیرون...باوجودی که جمعه بود ولی خیلی شلوغ بود...از واگن زنونه که اومدم بیرون داشتم میرفتم به سمت مسیرم که یهو توی اون همه جمعیت دیدمش...با وجود قد کوتاهش...لاغر شدنش...گذشتن چند سال...شناختمش _دوووووست!!!! مسیر مخالفمن رو میرفت...وسط اونهمه جمعیت صدامو نشنید...از کنارم رد شد...دستشو گرفتم...برگشت _زیرزمینی! نمیدونم چرا نرفتم سمتش...نه برای اینکه باهاش دست بدم نه دراغوش بکشمش... گفت تهران چکار میکنی؟ اطرافمون خلوت شده بود...تقریبا همه مسافرا از ایستگاه مترو خارج شده بودن گفتم تفریح...هوا خوبه اومدم اینوری گفت تهران؟گردش؟ گفتم میدونی که ...تئاتر خندید دختر خوشگلی که تو مترو دیده بودم اروم بهمون نزدیک میشد...ظریف و کوتاه...موهای تقریبا قهوه ای ساده...با پالتو تیره...فکرکردم وسط راهشیم...خواستم خودمو بکشم کنار که دست دوست رو گرفت و اسمشو صدا زد نگاهم رفت سمت دستاشون...دستای ظریف و باریکش اولش رفت سمت بازوش...بعد سر خورد ورفت پایین دستای زبر و تقریبالاغر شده دوست رو گرفت یاد اولین دیدارمون افتادم...میدون ولیعصر...باعجله خواستم از خیابون رد بشم که پلیس بهم گفت وایسم تا چراغ سبز بشه...از دور میدیدمش...اونور خیابون بود..خوشگل تر از عکسش بود و ارومتر به نظر میرسید...نمیدونستم بااین پسر تپلی و اون موقع ها 27_8ساله چکار باید میکردم...اون موقع ها هیچی ازش نمیدونستم...از گذشته اش از زندگیش...مافقط باهم میخندیدیم...بی هیچ علتی...نخواستم معذب بشه و باهاش دست ندادم به خودم اومدم...و لبخند محو شده رو دوباره چسبوندم رو صورتم...معرفی کرد _نازنین همین...نازنین خالی...ولی مدلی که دستشو گرفته بود میشد نسبتشون رو حدس زد...عاشق دستاش بود _خوشبختم...زیرزمینی هستم خندیدم و گفتم هنوزم نوشته هاتو میخونم...تو دلم ادامه میدم خیلی خوب عاشق میشی ...خیلی خوب عاشقی میکنی لعنتی خندید و نگاه نازنینش کرد و گفت هنوزم گاهی مینویسم گاهی شعر میگم گاهیم ترانه... نگاهم کرد و ادامه داد ...وبتو بستی؟دیگه نمینویسی؟ گفتم نه...خندیدم...گفتم دیگه ماجراش طولانیه گفت میتونستی دکترنویسنده خوبی بشی... خندیدم و گفتم نه بابا نگاه ساعتم کردم...صدای متروی بعدی میومد...رو کردم سمت نازنین و دستمو دراز کردم و گفتم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم...وقتتون رو نگیرم...با اجازه گفت منم خیلی خوشحال شدم... دوست نگاهم کرد...نگاه نازنین و بعد من.... لعنتی چشمات از عشق وشادی برق میزنه... خداحافظی کردیم من به سمت شمال و اونا به سمت جنوب...روی پله برقی ایستادم...لبخند گؤشه لبم بود...اه بلندی کشیدم...قلبم پر از حسی بود که نمیدونستم چیه پی نوشت:متنفرم از این حس پیش بینی ...باید توی روابط عاشقانه و زناشویی نوستراداموس میشدم...خیلی وقت بود داستان ننوشته بودم
زیرزمینی
۱۷آذر
تهران همیشه برای من شهر اولین ها بوده...اولین باری که دوست رو دیدم...اولین باری که تئاتر رفتم...اولین باری که درسرحد مرگ تحقیر شدم...جای اولین قرارای وبلاگی...جای اولین شیطونیا...اولین سرخوشیا...اولین استقلال های کوچولو...اولین ادمهای متفاوت...اولین بار خاله شدن... تهران کنار همه سیاهی هاش میتونه شهری دوست داشتنی باشه...خب من اگه اینجا زندگی میکردم...خیلی از پولمو خرج خرید از دست فروشا میکردم...خرج گل خریدن...رستوران رفتن و کوه رفتن ...شهری که همون قدر که میشه احساس تنهایی نکرد میشه تنها بود پی نوشت از مترو اومدم بیرون...باوجودی که جمعه بود ولی خیلی شلوغ بود...از واگن زنونه که اومدم بیرون داشتم میرفتم به سمت مسیرم که یهو توی اون همه جمعیت دیدمش...با وجود قد کوتاهش...لاغر شدنش...گذشتن چند سال...شناختمش _دوووووست!!!! مسیر مخالفمن رو میرفت...وسط اونهمه جمعیت صدامو نشنید...از کنارم رد شد...دستشو گرفتم...برگشت _زیرزمینی! نمیدونم چرا نرفتم سمتش...نه برای اینکه باهاش دست بدم نه دراغوش بکشمش... گفت تهران چکار میکنی؟ اطرافمون خلوت شده بود...تقریبا همه مسافرا از ایستگاه مترو خارج شده بودن گفتم تفریح...هوا خوبه اومدم اینوری گفت تهران؟گردش؟ گفتم میدونی که ...تئاتر خندید دختر خوشگلی که تو مترو دیده بودم اروم بهمون نزدیک میشد...ظریف و کوتاه...موهای تقریبا قهوه ای ساده...با پالتو تیره...فکرکردم وسط راهشیم...خواستم خودمو بکشم کنار که دست دوست رو گرفت و اسمشو صدا زد نگاهم رفت سمت دستاشون...دستای ظریف و باریکش اولش رفت سمت بازوش...بعد سر خورد ورفت پایین دستای زبر و تقریبالاغر شده دوست رو گرفت یاد اولین دیدارمون افتادم...میدون ولیعصر...باعجله خواستم از خیابون رد بشم که پلیس بهم گفت وایسم تا چراغ سبز بشه...از دور میدیدمش...اونور خیابون بود..خوشگل تر از عکسش بود و ارومتر به نظر میرسید...نمیدونستم بااین پسر تپلی و اون موقع ها 27_8ساله چکار باید میکردم...اون موقع ها هیچی ازش نمیدونستم...از گذشته اش از زندگیش...مافقط باهم میخندیدیم...بی هیچ علتی...نخواستم معذب بشه و باهاش دست ندادم به خودم اومدم...و لبخند محو شده رو دوباره چسبوندم رو صورتم...معرفی کرد _نازنین همین...نازنین خالی...ولی مدلی که دستشو گرفته بود میشد نسبتشون رو حدس زد...عاشق دستاش بود _خوشبختم...زیرزمینی هستم خندیدم و گفتم هنوزم نوشته هاتو میخونم...تو دلم ادامه میدم خیلی خوب عاشق میشی ...خیلی خوب عاشقی میکنی لعنتی خندید و نگاه نازنینش کرد و گفت هنوزم گاهی مینویسم گاهی شعر میگم گاهیم ترانه... نگاهم کرد و ادامه داد ...وبتو بستی؟دیگه نمینویسی؟ گفتم نه...خندیدم...گفتم دیگه ماجراش طولانیه گفت میتونستی دکترنویسنده خوبی بشی... خندیدم و گفتم نه بابا نگاه ساعتم کردم...صدای متروی بعدی میومد...رو کردم سمت نازنین و دستمو دراز کردم و گفتم خیلی از دیدنتون خوشحال شدم...وقتتون رو نگیرم...با اجازه گفت منم خیلی خوشحال شدم... دوست نگاهم کرد...نگاه نازنین و بعد من.... لعنتی چشمات از عشق وشادی برق میزنه... خداحافظی کردیم من به سمت شمال و اونا به سمت جنوب...روی پله برقی ایستادم...لبخند گؤشه لبم بود...اه بلندی کشیدم...قلبم پر از حسی بود که نمیدونستم چیه پی نوشت:متنفرم از این حس پیش بینی ...باید توی روابط عاشقانه و زناشویی نوستراداموس میشدم...خیلی وقت بود داستان ننوشته بودم
زیرزمینی
۱۳آذر
تاحالا از خستگی احساس مرگ کردین؟ تاحالا از خستگی گریه کردین؟ پی نوشت:ترم اول دانشگاه که بودم استرس وحشتناکی برای امتحانا داشتم...اون موقع هنؤز تو خوابگاه زندگی میکردم...صبح اول وقت بیدار میشدم میرفتم کتابخونه مرکزی دانشگاهمون کم رفت و امد ترین بخش ممکن میخوندم تا 5_6عصر که سالن مطالعه باز بودِ...بعد برمیگشتم خوابگاه شام و ناهار یکی میکردم و. یه روز تخم مرغ یه روز سوسیس و یه روز سوسیس تخم مرغ میخوردم...توی امتحانای اون ترم 10 کیلو لاغر شدم...ولی خب فقط یک ماه بود حالاصبح میام مرکز اگه بتونم یه چای یا قهوه با چندتا بسکوییت میخورم...ناهارم که معمولا ساندویچ سوسیسه تو یکتابخونه طرفای 3 میخورم و تا ساعت 8 شب درس میخونم...بماند که اونجا چقدر به رشتم اول فحش میدم...بعد به درسای سخت اخر سرم به خنگی خودم...بعد میرم خونه شام...تا هفته پیش بعد از شامم میخوندم تا 10 و بعدم لالا ولی این هفته بعد از شام فقط میتونم بیوفتم رو تختم احساس مرگ کنم از خستگی مغز و جسمم...دیشب انقدر خسته بودم که از خستگی زدم زیر گریه...اخرین بار که از خستگی گریه کردم دوسال پیش بود وقتی دهمین کشیک جراحیمو دادم...مصیبت اونجاییه که من وقتی خیلی خسته باشم حداقل تا 5_6ساعت نمیتونم بخوابم...مگه قرص بخورم این قضیه یه نکته جالب دیگه هم داره و اون اینه که خونوادم اصلا نباید بفهمن که من انقدر خستم و مثل دوران اینترنیم شدم...چون همینجوریشم به نظرشون من ادم کشیک و بیمارستان و تخصص نیستم و بهتره که به ادامش فکر نکنم یعنی خدایا شکرت ولی جون خودت یا ادمایی خنگی مثل منو دکتر نکن یا اگه دکتر کردی ای کیو شونو ببر بالاتر انقدر عذاب نکشن...دستت درد نکنه...این روزا هم زیاد غر میزنم ولی دیگه خودت درجریان باش غره ناشکری نیس
زیرزمینی
۱۳آذر
تاحالا از خستگی احساس مرگ کردین؟ تاحالا از خستگی گریه کردین؟ پی نوشت:ترم اول دانشگاه که بودم استرس وحشتناکی برای امتحانا داشتم...اون موقع هنؤز تو خوابگاه زندگی میکردم...صبح اول وقت بیدار میشدم میرفتم کتابخونه مرکزی دانشگاهمون کم رفت و امد ترین بخش ممکن میخوندم تا 5_6عصر که سالن مطالعه باز بودِ...بعد برمیگشتم خوابگاه شام و ناهار یکی میکردم و. یه روز تخم مرغ یه روز سوسیس و یه روز سوسیس تخم مرغ میخوردم...توی امتحانای اون ترم 10 کیلو لاغر شدم...ولی خب فقط یک ماه بود حالاصبح میام مرکز اگه بتونم یه چای یا قهوه با چندتا بسکوییت میخورم...ناهارم که معمولا ساندویچ سوسیسه تو یکتابخونه طرفای 3 میخورم و تا ساعت 8 شب درس میخونم...بماند که اونجا چقدر به رشتم اول فحش میدم...بعد به درسای سخت اخر سرم به خنگی خودم...بعد میرم خونه شام...تا هفته پیش بعد از شامم میخوندم تا 10 و بعدم لالا ولی این هفته بعد از شام فقط میتونم بیوفتم رو تختم احساس مرگ کنم از خستگی مغز و جسمم...دیشب انقدر خسته بودم که از خستگی زدم زیر گریه...اخرین بار که از خستگی گریه کردم دوسال پیش بود وقتی دهمین کشیک جراحیمو دادم...مصیبت اونجاییه که من وقتی خیلی خسته باشم حداقل تا 5_6ساعت نمیتونم بخوابم...مگه قرص بخورم این قضیه یه نکته جالب دیگه هم داره و اون اینه که خونوادم اصلا نباید بفهمن که من انقدر خستم و مثل دوران اینترنیم شدم...چون همینجوریشم به نظرشون من ادم کشیک و بیمارستان و تخصص نیستم و بهتره که به ادامش فکر نکنم یعنی خدایا شکرت ولی جون خودت یا ادمایی خنگی مثل منو دکتر نکن یا اگه دکتر کردی ای کیو شونو ببر بالاتر انقدر عذاب نکشن...دستت درد نکنه...این روزا هم زیاد غر میزنم ولی دیگه خودت درجریان باش غره ناشکری نیس
زیرزمینی
۱۰آذر
برای ثبت در تاریخ:متنفرم از بهداشت...متنفرم که یه عده دزد و از زیرکار دررو شدن رییس ما...یه مشت بی سواد...یه عده ادم مسخره که بیاد به ما بگه اینو وارد سیب کن اونو وارد کن تا ایا حقوق مارو بدن یا ندن...حقوق مهر ماهمونو هنوز ندادن و الان نیمه اذره زیرزمینی جان یادت باشه بهداشت یعنی زورگویی یه بی سواد بالا دستی ...یعنی مریضایی که تورو به دکتری قبول ندارن به حرفت گوش نمیدن...جای اون تف و لعنتایی که صبح موقع بیدار شدن میکنی...بیشتر تلاش کن تا قبول بشی تخصص که اونجا سختیش صدشرف داره به بهداشت پینوشت:میگه دوسم داره میگم چطو؟ میگه برام گل میخره میگم ر هم برا من میخرید میگه میاد مرکز ببینم میگم ر هم میومد میگه شعر عاشقانه میخونه برام میگم ر هم برا من دابسمش با شعر عاشقانه درست میکرد میگه برام کادو میخره میگم ر هم میخره میگه تو واقعا همچین عاشقانه هایی داشتی؟ میگم اره میگه پس چرا همون موقع نگفتی؟ میگم چون تو توی دوران بدی بودی میگه مرض داری دیگه؟ میگم نههههه ر دروغ میگه ولی حتما اون راست میگه ...میگم تو ادم بهتری هستی تامن دوست داشتن تو خیلی راحتتره میگه خاک برسرت پینوشت 2:وقت نمیکنم زیاد بنویسم...بیشتر وقتا وقت نمیکنم بخونمتون وقت نمیکنم کامنتا رو تایید کنید...با عرض معذرت...درست میشه تا اردیبهشت پینوشت3:دکتر پیرحاجی میگه شما صدبارم هرجوری با هر لحنی اسمتونو بپرسن یه چیز جواب میدین و شک نمیکنید پس یه جوری درس بخونید که صدبارم هر کسی هرجوری ازتون سوال بپرسه با اطمینان جواب بدید
زیرزمینی
۱۰آذر
برای ثبت در تاریخ:متنفرم از بهداشت...متنفرم که یه عده دزد و از زیرکار دررو شدن رییس ما...یه مشت بی سواد...یه عده ادم مسخره که بیاد به ما بگه اینو وارد سیب کن اونو وارد کن تا ایا حقوق مارو بدن یا ندن...حقوق مهر ماهمونو هنوز ندادن و الان نیمه اذره زیرزمینی جان یادت باشه بهداشت یعنی زورگویی یه بی سواد بالا دستی ...یعنی مریضایی که تورو به دکتری قبول ندارن به حرفت گوش نمیدن...جای اون تف و لعنتایی که صبح موقع بیدار شدن میکنی...بیشتر تلاش کن تا قبول بشی تخصص که اونجا سختیش صدشرف داره به بهداشت پینوشت:میگه دوسم داره میگم چطو؟ میگه برام گل میخره میگم ر هم برا من میخرید میگه میاد مرکز ببینم میگم ر هم میومد میگه شعر عاشقانه میخونه برام میگم ر هم برا من دابسمش با شعر عاشقانه درست میکرد میگه برام کادو میخره میگم ر هم میخره میگه تو واقعا همچین عاشقانه هایی داشتی؟ میگم اره میگه پس چرا همون موقع نگفتی؟ میگم چون تو توی دوران بدی بودی میگه مرض داری دیگه؟ میگم نههههه ر دروغ میگه ولی حتما اون راست میگه ...میگم تو ادم بهتری هستی تامن دوست داشتن تو خیلی راحتتره میگه خاک برسرت پینوشت 2:وقت نمیکنم زیاد بنویسم...بیشتر وقتا وقت نمیکنم بخونمتون وقت نمیکنم کامنتا رو تایید کنید...با عرض معذرت...درست میشه تا اردیبهشت پینوشت3:دکتر پیرحاجی میگه شما صدبارم هرجوری با هر لحنی اسمتونو بپرسن یه چیز جواب میدین و شک نمیکنید پس یه جوری درس بخونید که صدبارم هر کسی هرجوری ازتون سوال بپرسه با اطمینان جواب بدید
زیرزمینی
۰۷آذر
عشق فقط عشق اونایی که عاشقیو بلدن و از عاشقیشون ادم دلش شاد میشه...لعنتی انقدر قشنگ عاشق نشو پی نوشت:من درس میخونم تا تخصص قبول بشم...رفیق کشیک اضافه میده و مسیولیت های بیشتری پیدا کنه...رفیق دیگر تلاش میکنه تا راهی پیدا کنه تا از ایران بره...همه و همه این تلاش ها بخاطر ایه که فراموش کنیم چقدر محتاج محبتی هستیم که پا بندمون کنه...چقدر محتاجیم که محبت کنیم و چقدر محتاجیم که توی همه این محبت ها مستقل باشیم و انسان شناخته بشیم...نه ناقص العقل...محبتی که نترسیم از. بودنش و مجبور نباشیم به مخفی کردنش #خشونت علیه زنان پی نوشت2:من عاشق این کپسولای سبز و کوچولوام پی نوشت3:یادم باشه دخترمو انقدر بدبخت بار نیارم که عاشق مردی بشه که براش گل میخره عاشق مردی بشه که براش وقت میذاره عاشق مردی بشه که بغلش میکنه...عاشق مردی بشه که براش در ماشینو باز میکنه...عاشق مردی بشه که تمام عشقش توحرفاش خلاصه میشه...یادم باشه دخترمو سرشار از محبت بار بیارم که بخاطر احساس نیاز به محبت و توجه عاشق نشه
زیرزمینی
۰۷آذر
عشق فقط عشق اونایی که عاشقیو بلدن و از عاشقیشون ادم دلش شاد میشه...لعنتی انقدر قشنگ عاشق نشو پی نوشت:من درس میخونم تا تخصص قبول بشم...رفیق کشیک اضافه میده و مسیولیت های بیشتری پیدا کنه...رفیق دیگر تلاش میکنه تا راهی پیدا کنه تا از ایران بره...همه و همه این تلاش ها بخاطر ایه که فراموش کنیم چقدر محتاج محبتی هستیم که پا بندمون کنه...چقدر محتاجیم که محبت کنیم و چقدر محتاجیم که توی همه این محبت ها مستقل باشیم و انسان شناخته بشیم...نه ناقص العقل...محبتی که نترسیم از. بودنش و مجبور نباشیم به مخفی کردنش #خشونت علیه زنان پی نوشت2:من عاشق این کپسولای سبز و کوچولوام پی نوشت3:یادم باشه دخترمو انقدر بدبخت بار نیارم که عاشق مردی بشه که براش گل میخره عاشق مردی بشه که براش وقت میذاره عاشق مردی بشه که بغلش میکنه...عاشق مردی بشه که براش در ماشینو باز میکنه...عاشق مردی بشه که تمام عشقش توحرفاش خلاصه میشه...یادم باشه دخترمو سرشار از محبت بار بیارم که بخاطر احساس نیاز به محبت و توجه عاشق نشه
زیرزمینی
۰۴آذر
یه دلتنگی هایی هست هر کاریشم کنی تمومی و چاره نداره...الا به تنگ در اغوش گرفتنش
زیرزمینی
۰۴آذر
یه دلتنگی هایی هست هر کاریشم کنی تمومی و چاره نداره...الا به تنگ در اغوش گرفتنش
زیرزمینی