روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۹فروردين
دم امتحان دستیاری رمان خوندن نوبره دیگه والا ولی این کتاب عاااااالیه
زیرزمینی
۱۹فروردين
دم امتحان دستیاری رمان خوندن نوبره دیگه والا ولی این کتاب عاااااالیه
زیرزمینی
۱۹فروردين
الان میتونم پاشم تمام جزوه هامو بریزم دور و بشینم به پازل درست کردن
زیرزمینی
۱۹فروردين
الان میتونم پاشم تمام جزوه هامو بریزم دور و بشینم به پازل درست کردن
زیرزمینی
۱۸فروردين
خب ازمون ازمایشی دوم رو هم دادم و گنننننند زدم...یعنی گند مال یه دقه اشه شما هم استرس میگیرید وسواس تمییزی پیدا میکنید؟؟؟واقعا میتونم الان پاشم و تمام خونه رو خونه تکونی و کنم و هرکی بهم بگه نکن سرش دوتا جیغ بلنننننند از ته ته حنجره ام بکشم
زیرزمینی
۱۸فروردين
خب ازمون ازمایشی دوم رو هم دادم و گنننننند زدم...یعنی گند مال یه دقه اشه شما هم استرس میگیرید وسواس تمییزی پیدا میکنید؟؟؟واقعا میتونم الان پاشم و تمام خونه رو خونه تکونی و کنم و هرکی بهم بگه نکن سرش دوتا جیغ بلنننننند از ته ته حنجره ام بکشم
زیرزمینی
۱۶فروردين
امروز اخرین روزیه که تا امتحان میرم سر کار...از شنبه مرخصیم شروع میشه...فردا ازمون ازمایشی دارم...ازمون ازمایشی قبل رو از 600 نمره با وجود اینکه بیشتر سوال ها تکراری و مربوط به سالهای قبل بود درحدی نزدیک به غیرمجاز شدم(زیر 150 نمره مجاز به انتخاب رشته نیستیم)...خستگی و ناراحتی و استرس برمن مستولی شده...حس میکنم مغزم مثل یه کاسه شده که دیگه هرچی میریزم توش داره سر ریز میشه... یه فامیل داریم که برای من اسطوره بچه درس خوندن بود...یادمه سالی که کنکور میداد نمیدونم چی شده بود مدرسه یه ازمون هوش ازشون گرفته بود...یه روانشناس میگرفت...بعد این فامیل ما ضریب هوشی که به دست اورده بود upper limit نرمال بود...خب به طبعش منم خیلی وسوسه شدم و رفتم همون ازمون هوش رو دادم و توی دسته بالاتر قرار گرفتم که از گروه همسنام بالا تر بود قرار گرفتم...نمیدونم باهوش بود تیز هوش بود...خلاصه از این دسته بندی که روانشناسا دارن...اینا رو گفتم که بگم من همیشه اعتقاد داشتم ادم خنگی هستم...بعدها یبار دیگه توی دانشگاه از مون ازمون هوش گرفتن...بازم من از همه همکلاسیام بالاتر شده بودم ولی بازم این اعتقاد راسخ روداشتم که خیلی خنگم...چون همیشه خیلی بیشتر از دوستانم درس میخوندم و خیلی کمتر نمره میوردم...تا جایی که یادمه توی اکثر برحه های زندگیم...کلا زندگی رو تعطیل کردم و فقط درس خوندم...ولی خب الان یکی دیگه پذیرش گرفته از این رفته...یکی دیگه رزیدنت شده...یکی دیگه به عنوان دکتر باسواد شناخته میشه خب هیچوقت نفهمیدم کجای راهو اشتباه رفتم...رشته ای که میخونم به هوشم ربطی نداشت یا حافظه ام ضعیفه...یا اینکه نمیدونم چی...البته بگم که رشته های دیگه رو هم امتحان کردم...بازم خنگم...مثلا بی استعدادترین ادمی که توی موسیقی میتونید ببینید منم...وابسته ترین ادم برای یاد گرفتن ریاضی به معلمی که درس میده منم...ولی خب نقاشیم بد نبود که هیچوقت دنبالش نرفتم...چند بارم از این تستای روابط اجتماعی و هوش اجتماعی دادم که همشون پایین تر از نرمال بود و مهارت ارتباط اجتماعی رو ندارم کلا خب اینا رو نوشتم که بعدها بخونم و گوشه هایی از زندگیم یادم بمونه... خدای من برای خیر تو توی روز ازمون منتظرم
زیرزمینی
۱۶فروردين
امروز اخرین روزیه که تا امتحان میرم سر کار...از شنبه مرخصیم شروع میشه...فردا ازمون ازمایشی دارم...ازمون ازمایشی قبل رو از 600 نمره با وجود اینکه بیشتر سوال ها تکراری و مربوط به سالهای قبل بود درحدی نزدیک به غیرمجاز شدم(زیر 150 نمره مجاز به انتخاب رشته نیستیم)...خستگی و ناراحتی و استرس برمن مستولی شده...حس میکنم مغزم مثل یه کاسه شده که دیگه هرچی میریزم توش داره سر ریز میشه... یه فامیل داریم که برای من اسطوره بچه درس خوندن بود...یادمه سالی که کنکور میداد نمیدونم چی شده بود مدرسه یه ازمون هوش ازشون گرفته بود...یه روانشناس میگرفت...بعد این فامیل ما ضریب هوشی که به دست اورده بود upper limit نرمال بود...خب به طبعش منم خیلی وسوسه شدم و رفتم همون ازمون هوش رو دادم و توی دسته بالاتر قرار گرفتم که از گروه همسنام بالا تر بود قرار گرفتم...نمیدونم باهوش بود تیز هوش بود...خلاصه از این دسته بندی که روانشناسا دارن...اینا رو گفتم که بگم من همیشه اعتقاد داشتم ادم خنگی هستم...بعدها یبار دیگه توی دانشگاه از مون ازمون هوش گرفتن...بازم من از همه همکلاسیام بالاتر شده بودم ولی بازم این اعتقاد راسخ روداشتم که خیلی خنگم...چون همیشه خیلی بیشتر از دوستانم درس میخوندم و خیلی کمتر نمره میوردم...تا جایی که یادمه توی اکثر برحه های زندگیم...کلا زندگی رو تعطیل کردم و فقط درس خوندم...ولی خب الان یکی دیگه پذیرش گرفته از این رفته...یکی دیگه رزیدنت شده...یکی دیگه به عنوان دکتر باسواد شناخته میشه خب هیچوقت نفهمیدم کجای راهو اشتباه رفتم...رشته ای که میخونم به هوشم ربطی نداشت یا حافظه ام ضعیفه...یا اینکه نمیدونم چی...البته بگم که رشته های دیگه رو هم امتحان کردم...بازم خنگم...مثلا بی استعدادترین ادمی که توی موسیقی میتونید ببینید منم...وابسته ترین ادم برای یاد گرفتن ریاضی به معلمی که درس میده منم...ولی خب نقاشیم بد نبود که هیچوقت دنبالش نرفتم...چند بارم از این تستای روابط اجتماعی و هوش اجتماعی دادم که همشون پایین تر از نرمال بود و مهارت ارتباط اجتماعی رو ندارم کلا خب اینا رو نوشتم که بعدها بخونم و گوشه هایی از زندگیم یادم بمونه... خدای من برای خیر تو توی روز ازمون منتظرم
زیرزمینی
۱۵فروردين
بعد از اینهمه مدت که صداشو شنیدم...پرت شدم به سال های خیلی دور...چقدر صداش مثل م بود...چقدر خنده هاش مثل م بود...چقدر برخلاف ظاهر عبوسش رفتار و فکر وخنده هاش بچگانه بود...انگار 5 سال پیش بود...در حینی که صداش منو 5 سال جوونتر میکرد حرفایی که بهش میزدم منو یاد 5 سال پیش مینداخت وکه به خواهرم گفتم پیرشدی محتاط شدی...حالا با اون محتاط حرف میزدم...ولی چقدر حرفام فرق داشت با اون زیرزمینی که از خودم میشناختم...اون زیرزمینی که ازاد و رها هر کاری میخواست میکرد و به فکر تنها چیزی که نبود عواقب کاراش بود...بعد از اینکه گوشیو قطع کردم...دیدم شاید حرفام منطقی بود...پخته بود...ولی این زیرزمینی برای من اصلا جذاب نبود...هرچند کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی یا من اگه بیل زن بودم باغچه خودمو بیل میزدم...و ضرب المثل هایی از این دست این مکالمه تلفی خوب یا بد...هرچی داشت یا نداشت...منو به شور هیجان جوونی برد...چیزی که خیلی وقته حسش نکردم پی نوشت:خواب میدیدم شدم رزیدنت گوش و حلق و بینی تو یه ده کوره...بعد استادم بهم میگفت با لارنگوسکوپ گلو مریض رو ببین!بعد روز اول بود من هی جا میموندم بخشا رو پیدا نمیکردم به درمونگاه دیر رسیدم و مورنینگ اصلا نمیدونستم با منه...بعد که استادم گفت اشکال نداره من میمونم تو برو بخش رو ویزیت کن رفتم تو بخش و دیدم برد تو استیشن با مریضا فرق داره و نمیتونم مریضا استادم رو پیدا کنم بعد نشسم وسط بخش با صدای بلند گریه میکردم که چرا این بیمارستان انقدر بی نظمه
زیرزمینی
۱۵فروردين
بعد از اینهمه مدت که صداشو شنیدم...پرت شدم به سال های خیلی دور...چقدر صداش مثل م بود...چقدر خنده هاش مثل م بود...چقدر برخلاف ظاهر عبوسش رفتار و فکر وخنده هاش بچگانه بود...انگار 5 سال پیش بود...در حینی که صداش منو 5 سال جوونتر میکرد حرفایی که بهش میزدم منو یاد 5 سال پیش مینداخت وکه به خواهرم گفتم پیرشدی محتاط شدی...حالا با اون محتاط حرف میزدم...ولی چقدر حرفام فرق داشت با اون زیرزمینی که از خودم میشناختم...اون زیرزمینی که ازاد و رها هر کاری میخواست میکرد و به فکر تنها چیزی که نبود عواقب کاراش بود...بعد از اینکه گوشیو قطع کردم...دیدم شاید حرفام منطقی بود...پخته بود...ولی این زیرزمینی برای من اصلا جذاب نبود...هرچند کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی یا من اگه بیل زن بودم باغچه خودمو بیل میزدم...و ضرب المثل هایی از این دست این مکالمه تلفی خوب یا بد...هرچی داشت یا نداشت...منو به شور هیجان جوونی برد...چیزی که خیلی وقته حسش نکردم پی نوشت:خواب میدیدم شدم رزیدنت گوش و حلق و بینی تو یه ده کوره...بعد استادم بهم میگفت با لارنگوسکوپ گلو مریض رو ببین!بعد روز اول بود من هی جا میموندم بخشا رو پیدا نمیکردم به درمونگاه دیر رسیدم و مورنینگ اصلا نمیدونستم با منه...بعد که استادم گفت اشکال نداره من میمونم تو برو بخش رو ویزیت کن رفتم تو بخش و دیدم برد تو استیشن با مریضا فرق داره و نمیتونم مریضا استادم رو پیدا کنم بعد نشسم وسط بخش با صدای بلند گریه میکردم که چرا این بیمارستان انقدر بی نظمه
زیرزمینی