روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

۱۶آبان

یه جوری از بنامه درسیم عقبم که وحشتناکه...بعد توی این چند روزه انقدر اطرافیانم روی دور رفتنن که به وحشت افتادم...یکی المان یکی استرالیا یکی کانادا یکی انگلیس...چه خبره خدایی؟

اونوقت من عاشق این لیوانام که روش شعر چاپی داره...دیشب رفتم یکیشو خریدم که شعر روش اینه

از تو تنها وصف دیدارت نصیب ما شده

برف تجریش است و سوزش میرود پایین شهر

بعد عکس روش نقشه تهرانه که تجریشو به میدون راه اهن وصل کرده

یعنی انقدر ارزوهام و رویاهام نابودن...بعد جالبتر قضیه اونجاییه که دوتا رشته ای که من برای تخصص بیشتر مد نظرمه رشته هاییه که توی کشورای خارجی اصلا پذیرش نمیشن...

یعنی در این حد نابودم...

خدایا منو بکش راحت کن(ایکون اون دختره که با دست میزنه تو صورت خودش که ایکون مورد علاقه منه تو واتس اپ)(اون دوتا رشته هم نپرسین که روم نمیشه بگم)

زیرزمینی
۱۵آبان

کلا روحیه و درس خوندنم گل و بلبل بود با وجود این دوستای خفنم گل و بلبل تر میشه...

اون دوتا دوستم که گفتم مثلا میخواستم باهاشون درس بخونم...یکیشون که دیروز داشت به من میگفت من .احمقم که خواهرم کاناداس و من موندم ایران...و من بهش میگفتم من توان اینهمه تنهایی و ترس و پروسه طولانی دکتر شدن تو کانادا رو ندارم...حداقل الان که دارم تلاشم رو برای اسفند میکنم ندارم...و اینستا و تلگرامم رو فقط واسه دور بودن از این فکرا و سهمیه های مزخرفی که برای ازمون گذاشتن نکنم حذف کردم ولی خب دوستم با قدرت ادامه میداد حرفاشو...خب دوستم راست میگفت ولی من شخصیت قوی مثل اون ندارم...روحیه ام خیلی اسیب پذیرتر از اونه که حداقل الان بتونه همچین پروسه سختی رو تنهایی تاب بیاره

دوست دومم هم که انقدر...تو درس و رزیدنتی به ...م کرد و هی هرروز ادامه داد و انرژیمو صفر میکرد که اعصابمو خرد کرد...

بابا منم میدونم شرایط بده...منم همه اینا رو میدونم ولی من میدونم توان زبان خوندن و رد کردن ازمونهای خارج کشور و ترس برای کار پیدا کردن و هزار کوفت دیگه رو ندارم...اره منم اگه یه همراه داشتم یا حداقل مطمین بودم همون شهر خواهرم میتونم حداقل شروع کنم تلاش میکردم برم...ولی برای من سد رفتن از ایران به بزرگی سد رزیدنتیه با همه سهمیه های مزخرف و طرح گذروندنش تو روستا...شیطونه میگه بزنم واتس اپم بترکونم راحت بشم براخودم...والا

پی نوشت:دوست عزیزی که برای پست قبل کامنت گذاشتی...هرچند نمیدونستم ادرس اینجا رو داری...ولی ممنون که کامنت گذاشتی ...خوندمش ولی متاسفانه قابل انتشار نبود

زیرزمینی
۱۳آبان

سرما خوردم

باوجودی که یه هفته میشه از خونه بیرون نرفتم...هیچ کدوم از اعضای خونه سرما نخوردن ولی من نمیدونم از کجا و چجوری سرما خوردم...کلا من ادم زیاد سرماخوریم

بگذریم...

من از اونجایی که بسیار لوسم وقتی سرما میخورم بدتر لوس میشم...ولی خب ناز کش ندارم جز مامانم واسه همین هی خودمو برا خودم لوس میکنم هی قربون صدقه خودم میرم...

بگذریم

تخت من زیر یه پنجره رو به افتابه...اون وقتا که بچه بودم(20سالگی)...شهر غریبم بودم سرما هم خورده بودم امتحانمم بد داده بوده و رو به مرگ بودم و مامانم ایران نبود...حالا فکر کن ادم به لوسی من تو این شرایط خلاصه چه شود...رفتم پیش مامانبزرگ دوستم...واقعا الان که عکر میکنم نمیدونم چرا این کارو کردم...ولی دلم مامان میخواست و مامانبزرگ دوستم خیلی خیلی مهربون بود و هم سن مامان خودم بود...خلاصه رفتم خونشون...خونشون یه پنجره بزرگ افتاب گیر رو به حیاط داشت...برام جا انداخت کنار پنجره...و بهم گفت ادم مریض تو افتاب بخوابه خوبه...منم خوابیدم و تا ظهر تنها بودیم برایم اش مخصوصی که مال همون شهر بود و برا مریض بود پخت...ظهر بیدار شدم خوردم...کلی هم قربون صدقم رفت...انقدر حال داد...اصلا مامانا خیلی خوبن...خیلی خیلی خوبن...الان که فکر میکنم خودم فکر میکنم چقدر خر بودم این چه کاری بود میکردم...رفتم خونه مردم که چی(ماجرا یکم پیچیده تره البته که من مجبور شدم بعضی قسمتا رو حذف کنم)

مامان خودمم بیچاره هر ناز منه خرو میکشه هی من جفتک میندازم...

مامان یه نفر دیگه هم هی قربون صدقم میرفت و غذاهای خوشمزه برام میپخت...و من عاشق مامانش بودم

حالا خوابیدم تو افتاب روی تختم که تو افتاب خوب بشم...هی قربون صدقه خودم میرم...هی سوپ خوشمزه مامانم بوش میاد...

خلاصه که خدا همه مامانا رو حفظ کنه و از درصد لوسی من کم کنه و کلا یه حرکتی به گلبول های سفیدم بده که من انقدر سرما نخورم

زیرزمینی
۱۰آبان

این روزا خیلی زیاد با خواهرم حرف میزنم...مثل اون وقتایی که طلاق گرفته بود یا هنوز مجرد بود...حرف از هر وری...بدون دلخوری...درددل...

بودن یه بزرگتر که بشه باهاش حرف زد خیلی خوبه

دیروز اونجا هالووین بوده و کلی عکس و فیلم از خودشون و بچه هاشون و دوستاشون فرستادن...باحال بود

پینوشت:بالاخره انقدر غر زدم که صدای دوستای صمیم هم دراومد

زیرزمینی
۰۸آبان

ازش میپرسم درمانش چطوره چور جواب داده؟میگه خیلی خوب و راضیه نمیپرسه ولی میگم من میزون نیستم زیاد گریه میکنم نا امید و کرختم.دوست ندارم حرف بزنم دوست ندارم برم بیرون.کنجکاوی نمیکنه...میدونم الان چه حالی داره و میدونم که حق داره...بحثو عوض میکنم میگم یالوم رو میشناسی؟

میگه نه

میگم چطو تو که عادت به خوندن کتابای سخت داری

میگه نه مثلا چی؟

میگم تولستوی مارکز

میگه اینا که سخت نیست پایه ادبیاته

میگم فلسفه دوس داری؟

فیلسوف ها رو برام میگه یه چیز کلی از هرکدوم

میگم من از فلسفه بدم میاد چون نمیفهممش...من فقط بلدم درس بخونم...میگم مسخ رو خوندی.؟

میگه اره کافکا دوس داری؟

میگم مسخ خیلی سخت بود و با بدبختی خوندمش

میگه خاک بر سرم اون که خیلی اسونه

میگم این چیزا برا من سخته...هوشم کافی نیس برای فهمیدنش...با یأس ادامه میدم من فقط بلدم درس بخونم

میگه اره درستو بخون.

نمیدونم ناامیدی و پوچی رو توی حرفام نفهمیده؟!

میگمتو هاینریش بل هم میخوندی

میگه اره ولی خوشم نمیاد

میگم یه روز بخوام برات کتاب بخرم اصلا نمیشناسم سلیقتو

میگه تو همون درستوبخون بسه

میگم اره...میخوام بعد از تخصصم برم لیسانس فلسفه یا روانشناسی بخونم

میگه تو الان گفتی فلسفه دوس نداری

گفتم اره

گفت پس چرا میخوای بخونی؟

میگم نمیدونم شاید اسمش چالشه یا خودازاری...شایدم به قول یکی از دوستان دارم انتقام یه چیزی که نمیدونم چیه رو از خودم میگیرم

میگه چی

میگم نمیدونم

نمیگم خوندن کتاب عقاید یک دلقک پشت بندش وقتی نیچه گریست چقدر یاس منو بیشتر کرده...نگاه انتقادی و تفکر به چیزهایی که جواب هاشون مطلق نیست و نسبیه و در طی زمان تغییر میکنه منو خیلی گیج میکنه

نمیگم تمام اون حس های پر از پوچی و بی فایدگی برگشته...مدتی بود حسشون نمیکردم ولی باز برگشته...صبر چیزیه که من ندارم

تلاشه برویر برای وادار کردن نیچه به حرف زدن و به زبان اوردن افکار و احساساتش بدون تفکر و اموزشی که یالوم برای لزوم حرف زدن توی کتاب میده...واسه من برعکس میشه...کمتر دوس دارم از خود واقعیم حرف بزنم احساسات و افکارم رو به زبون بیارم...ترجیح میدم مثل نیچه درد و رنج سکوت و تنهایی و انزوا رو انتخاب کنم...چیزی که تا همین چند سال پیش باهاش میجنگیدم...

نگاه انتقادی دلقک به همه چی بیشتر به من نوید دهنده پوچ بودن همه چی و زندگی و دنیاس...به قول نیچه زندگی جرقه ای بین دو تباهیه...

خیلی زیاد دوست داشتم برم یه کافه بشینم روبروی یه دوست و در مورد کتاب وقتی نیچه گریست و عقاید یک دلقک حرف بزنیم و تبادل نظر کنیم...دلم میخواست یه نفر میفهمید من هوشم چقدره؟تلاشم چقدره؟اعتماد به نفسم چقدره؟و بهم بگه ایا کار مفیدی تو زندگیم کردم تا حالا یا نه؟بهم بگه دارم چکار میکنم ؟انتقام چیو از کی میگیرم؟کجای راهو اشتباه اومدم؟

به قول نیچه ما باید سرنوشتمون رو بپذیریم ولی قبل از اون باید انتخابش کنیم

تمام مدتی که کتاب رو میخوندم داشتم فکر میکردم که نیچه میدونست یه نازی میشه و در درد و رنج ادماهای زیادی از جمله خودش سهیم میشه؟برویر میدونه به عنوان یه یهودی اینده ای پر از رنج در جنگ جهانی خواهد داشت و فرزندان و نوه هاش کوره های ادم سوزی سرنوشتشون میشه؟میدونه روزی میرسه که زندگی انقدر سخت میشه که فرزندانش با رنج فقط زنده میمونن و نمیتونن افکار فلسفی و پزشکی داشته باشن...وسطهای کتاب که اسم هرکدوم از اشخاص رو تو ویکی پدیا سرچ میکنم و سرگذشتشون رو میخونم به این چیزها فکر میکنم...خودم هم نمیدونم چرا...شاید من هم مثل بریورو نیچه بیشتر از هرچیزی از مرگ میترسم و هم راه دلقک دین رو به مسخره میگیرم...مرگ و ترس از تنهایی...ترس های عمیق ادمی که توی این دوتا کتاب بهش توجه شده...نگاه انتقادی دلقک به جامعه و زندگی...


پی نوشت:درمورد این دوکتاب سعی کردم با سه نفر حرف بزنم...یکی مسخره ام کرد...یکی گفت نخونده... یکی دیگه گفت که هر دوکتاب رو نصفه رها کرده...

پی نوشت:یادم رفت بگم من برای همه داشته ها و نداشته هام شکر گزارم...اینها فقط نشخوار های روح بیمار منه

پی نوشت:سال ها پیش تستس پرکرد درمورد اینکه چه رشته ای برای تخصص براتون مناسبه که برای من میزد چون ترجیح میدی زودتر کاری برای مریض انجام بشه و سرع تر نتیجه درمان رو ببینی جراحی ها برات مناسب ترن که به من جراحی کولورکتالو پیشنهاد داد...اره واقعا من قطعیتو دوس دارم.مثل رشته ریاضی دو به اضافه دو چهار و هیچوقت معادلات تغییر نمیکنه...برخلاف پزشکی که هیچ چیز قطعیت نداره...ولی خب رشته هایی که من میخوام برای تخصص همه رشته هایی چالش برانگیز کمتر با اقدام اورژانس و نیازمند به صبر برای شروع اثر درمان یا تشخیص هست...ونیازمند فکر و تحلیل...برخلاف جراحی که باز میکنیم ببینیم چه خبره

زیرزمینی
۰۷آبان

خیلی دوست داشتم با یکی از دوستام درس بخونم که نیروی محرکه و امید هم باشیم.هر چند من خیلی یواش تر از بقیه درس میخونم.خلاصه با یکیشون شروع کردیم و چند روزی ادامه دادیم بعد از چندروز مشکلی براش پیش اومد بعدم رفت سفر و نشد هماهنگ باشیم.بعد یکی دیگه از دوستام پیشنهاد داد.باهم خوندیم ولی اونم الان رفته شهر غریب سفر...الان من موندم تنها...دلم سفر و گردش خواست...ولی ترس از قبول نشدن انقدر در وجودم رخنه داره که نمیتونم راضی به سفر یا گردش بشم...کند درس خوندنم مصیبتیه ها

زیرزمینی
۰۵آبان

نمیدونم اینو قبلا نوشتم یا نه ولی مینویسم مزه میده...

بچه که بودم وضع مالیمون خوب نبود ...بخور و نمیر بود در اصلا...بابا بیشتر روزا بیمارستان بود و کمتر خونه میومد تا زندگی با سه تا بچه بچرخه...البته سه تا نمیخواستن ولی من دیگه در رفتم ...خلاصه...اون موقع ها نمیتونستیم هرچی بخوایم بخوریم یا بخریم...مثلا یکی از لاگچری ترین چیزایی که میخوردیم این بود که بابام یه شب بر حسب اتفاق کشیک نباشه و 8 یا 9 شب بیاد خونه...اونوقت بود که اگه پول داشت یه شام لاکچری برای ما بهم میزد...سر راه یه خامه صبحانه از این پاکت صورتیا میخرید می اورد و مامانم همه پاکتو میریخت تو این چینی های گل قرمز و پنجتایی مینشستیم با نون میخوردیم...اخه خامه چیز گرونی بود اون وقتا نمیشد برای صبحانه خورد یا حداقل تو اون سن چون کم میخوردیم من اینجوری برداشت کردم...اون وقتا من 7 یا 8 ساله بودم...شبایی که خامه میخوردیم شبش رو ابرا بودیم از خوشحالی...

امشب من رفتم بیرون یکم قدم بزنم تا نپوسم تو خونه و چون چند وقتیه کسی زیاد تو خونه شام نمیخوره...یه پرس چیکن استریپس با یه نوشابه خریدم و اوردم خونه...ایندفه به جای 5نفر 4نفر بودیم ولی بازم مزه روزای بچگی رو داد...کاسه چینی گل قرمز نبود ولی یه سینی بود و 4 نفرکه چمباتمه زده بودیم رو غذا و لقمه اخر که لقمه شرم و حیاست رسید به من...

هنوزم وقتی خامه صورتی میبینم یاد بچگیام میوفتم...وقتایی که به علت لاکچری واری خامه تو خونه داشتیم هر پنج دقه یکیمون تو یخچال بود و بهش ناخنک میزد...مجبور بودیم کم کم بخوریم که مامانم نفهمه که حتما میفهمید ولی ما بچه بودیم فکر میکردیم نمیفهمه

شکلات هوبی که هنوزم هست خیلییییی گرون بود...یادمه تو اون سن قبل از دبستان من 100 یا 95 تومن بود که خیلی گرون حساب میشد( اون و قتا نون سر کوچمون 3 تومن و پنج ریال بود و نونای تنوری که گرون بود ما نمیخریدیم 5 تومن بود )و فقط یه دایی مجرد داشتم که هروقت میومد خونه ما منو میبرد مغازه سر کوچه یکی برام میخرید و میگفت به کسی نگو...اخه من بچه اخر بودم نوه اخرم بودم بچه هم بودم موهای بلند و بور و تاب داری داشتم ...خلاصه گوگولی بودم

یه چیز دیگه هم که یادمه یه بستنی میوه ای معروف بود تو شهر ما که اون وقتا موز میذاشت روی بستنی هاش ...یه بستنی لیوانی داشت 250 تو من بود و سالی یکی یدونه بابام برامون میخرید...بعد ها شد 300 تومن و دیگه بابام پول نداشت مجبور بود دوتا بخره سه تایی بخوریم

اولین باریم که رفتیم رستوران من 9 سالم بود...رفتیم قدیمی ترین کبابی اینجا که هنوزم هست...قشنگ یادمه که دوشنبه شب بود...کوبیده خوردیم...کنار کوبیده اش از این سیب زمینی سرخ کرده های چاق و چله داشت و من عاشقش شدم چون عاشق سیب زمینی هم بودم...یادمه اونشب بابام گفت دیگه هردوشنبه میایم اینجا...البته که نرفتیم...اون وقتا بابا تازه مطب خودشو توی یه جای دور افتاده زده بود و ما بخاطر اینکه بابا پول کرایه نده که هر روز بره و بیادرفتیم اونجا زندگی کردیم...یه جایی بودیم که تا کلی اطرافمون حتی خونه هم نبود...سر یه خیابون اصلی بودیم یه چیزی مثل جاده های ترانزیتی که ماشینای سنگین و اتوبوس خیلی رفت و امد داشتش و تنها راهی بود که گوشه شهرو به گوشه دیگه شهر وصل میکرد بخاطر همینم مطب بابا رونق گرفت و دکتر دیگه ای هم اون اطراف نبود...البته بعد از گذشت اینهمه سال الان اونجا دیگه جای پرتی حساب نمیشه و یکی از محله های خوب اینجا شده...کلی خونه و بازار داره و اون جاده هم دیگه جاده داخل شهری حساب میشه و ماشینای سنگین حق عبور و مرور ندارن ولی اون وقتا هر کامیونی که رد میشد خونه ما میلرزید...

قدیما کلا زندگیا فرق داشت

اولین باریم که پیتزا خوردم اول راهنمایی بودم و یه پیتزا ساندویچ خوردیم تو پیتزا چمن نیاوران...هنوزم هست و هنوزم همونقدر شلوغه...اونجا اولین بار فهمیدم پنیر پیتزا چیه...چند سال پیشا با داداشم رفتیم و باز نشستیم وسط بلوار و از ساندویچاش خوردیم ولی اصلا مزه بچگیمون رو نمیداد

خواهرم که دبیرستانی بود و من پنجم ابتدایی مدرسه ای که میرفت جای خوب شهر بود و همه بچه پولدار بودن...هرچی من گداصفت بودم خواهرم همیشه مثل پولدارا بود...اون وقتیا روزی صد تومن پول تو جیبی داشت که چیزی بخره و بخوره...اون وقتا خواهرم 45 کیلو بود با قد 165...بخاطر همین خودش تو مدرسه چیزی نمیخورد ...بیشتر روزا پولشو برای من شکلات فرمند میخرید...یه شکلات تخته ای های نازکی بود که اون موقع به نظر من خیلی بزرگ بود 95 تومن میخرید برام.سال بعدش شد 120 تومن و دیگه نمیتونست هر روز برام بخره...من از همون سن چاق تر از خواهرم بودم و خواهرم واسه همین همیشه خوراکی هاشو میداد من...انقدر که وقتی نمیداد یا یکمشو خودش میخورد من ناراحت میشدم ...میپرسیدم چرا خودت میخوای بخوری

کلا ناخواسته بودم ولی کل خانواده هوامو داشتن...

حالا یکمم از چیزای بدش بگم...مثلا همین داییم که گفتم همیشه میخواست دعوام کنه میگفت سرتو میبرم..و من همیشه فکر میکردم واقعا با چاقو میخواد سرمو ببره...ومیترسیدم و گریه میکردم بی صدا...یا مثلا کلا خواهرم سر و گوشش میجنبید و مامانم واسه اینکه مثلا سر از کار اون دربیاره منو میفرستاد تو دست و پاش بعدم منو سین جیم میکرد و منم که نمیفهمیدم و بچه بودم همه چی رو میگفتم واسه همین خواهرم تا سالهایی که من بزرگتر بشم خیلی باهام بد بود ...

یا اینکه چون تو بچگی خیلی زیادی لاغر بودم و از متوسط سن خودم لاغر تر بودم و خیلی خیلی کم بابامو میدیدم و هروقت میدیدمش انقدر خسته بود که زود عصبانی میشد و مامانم با وجود کار و دوتا بچه دیگه وقتی برای من نداشت من خیلی اروم بودم و خیلی کم حرف میزدم و فقط با مامانم حرف میزدم...یعنی بیشتر دوس داشتم مامانم برای من حرف بزنه خلاصه که زیاد دعوا نمیشدم...ولی خب مثلا داداشم منو میزد یا اذیتم میگرد منم گریه میکردم یا جیغ میزدم واسه همین بابام اونو دعوا میکرد واسه همین داداشمم باهام خوب نبود...اخه اونم یه کارایی میکرد...مثلا من از دار دنیا یه عروسک داشتم که از خواهرم بهم ارث رسید...بخاطر همون که پول نداشتن چیزی بخرن...یه روز داداشم گفت بیا دماغ عروسکتو عمل کنیم...گذاشت دماغ عروسکمو با قیچی برید...من نشستم گریه کردن که وای عروسکم مرد دردش اومد...تو حیاط پشت پنجره اتاقی بودیم که بابام خواب بود...اونم اومد داداشمو زد...از بغل شدن هم خیلی بدم میومد و مخصوصا اگه مردا بغلم میکردن گریه میکردم و دوس نداشتم بوسم کنن بخاطر ریششون...خلاصه که بچه دوست نداشتنی بودم ولی خب یه مقدارش فقط بخاطر اخلاق مزخرف خودم بود...بقیه اش جبر زندگی بود

پی نوشت:این چیزایی که الان برای بچه ها و تربیتشون بد تلقی میشه زمان ما روتین های تربیتی بود و مسلما خرده ای به کسی وارد نیس

زیرزمینی
۰۴آبان

چه رازی توی جمعه عصر های پاییز هست که ادم هوس عاشقی میکنه؟

زیرزمینی
۰۳آبان

کتابی از سیامک گلشیری...سیامک و سیاوش گلشیری دوتا نویسنده ان که من لز یکی خیلی خوشم میاد و اون یکی متوسطه و هروقت میخوام کتاب بخرم یادم میره کدوم خوبه بود...خلاصه اینکه دیشب بعد از اینکه اعصابم کلی خرد شد و بالاخره یه ساعت گریه کردم و نتونستم مدیتیشن بکنم و خوابم نبرد نشستم این کتابو تموم کردم ...یه داستان با زمینه جنایی ...متوسط بود...نه زشت نه قشنگ ولی یکم کشش داشت و دلت میخواست ببینی اخرش چی میشه و کی و چی راسته و چی دروغ

پی نوشت:رفیق زنگ زد و نظر منو درباره اقاشون خواست و اول طفره رفتم بعد که اصرار کرد گفتم من نمیشناسمش و نمیدونم...گفت تو که پیاده شدی به اقامون گفتم گور خودتو کندی تمام وقت از این حرفا بیزاره و خیلی رو این چیزا حساسه و این چرت و پرتا چی بود در مورد رانندگی خانما و کار ما گفتی که گفته که نه من چون احساس صمیمیت میکردم چون دوست صمیمی توه در مورد اینا شوخی کردم و تو که نظر منو میدونی وخلاصه که انگار نظر بدی نداره...بعدم گفت که چیزایی که من راجع به خارج رفتن زدم باعث شده به این نتیجه برسه که چقدر سخته برای رشته ما خارج شدن از ایران و یکم تب تندش بخوابه...که من گفتم رفیق جان تو زبانتو بخون...پرس و جو هم بکن برای رفتن از ایران...دونفری رفتن خب اونقدرا هم سخت نیست اون کار میکنه تو درس میخونی و بچه هاتون خارج دنیا میان و زندگیتونو میسازین ولی خب من اگه میخواستم برم باید خودم کار میکردم و خودم درس میخوندم و تنهایی تحمل میکردم و احتمالا یه مدت طولانی بدون دوست. و حضور کسی که بتونم حداقل باهاش حرف بزنم میگذروندم که خیلی اینا سخته ولی خب ادم وقتی دونفرباشن سختیش کمتر میشه و منم میتونستم برم و رفتن کلا خوبه...من اون حرفا رو زدم چون تو گفته بودی تا یکی از اپشن هاش بشه موندن...گفتم چرا با وکیل حرف نمیزنین گفت خودش حرف زده و لی توضیحاتی که راجع به رشته ما دادن رو خیلی نفهمیده...به رفیق اصرار کردم زبانش رو پی بگیره و امیدوارم اینکارو کنه...بهش گفتم حتی اگه هم نره بازم زبان برای تخصصش به درد میخوره...

پی نوشت:عکس خواهر زادمو از بک گراند گوشیم برداشتم...چون علاوه بر اینکه هربار اشک تو چشمام جمع میشد کلی هم به خواهرم حسودیم میشد که به خودش که گفتم گفت منم به تو حسودیم میشه که نقش گاو شیر ده رو نداری و 11ساعت بی وقفه میتونی بخوابی

زیرزمینی
۰۲آبان

هرچند هنوزم هیچکس برام یه کامپیوتر surface یا یه گوشی galexy note 9 نخریده ولی این چند روزه کلی اتفاقات خوب افتاد و من کلی خندیدم.پری روز که یکی از دوستان وبلاگی زنگ زد و من 20 دقیقه لا ینقطع خندیدم.دیروز 11 ساعت بدون وقفه خوابیدم(8شب رو کتابام خوابم برد و 7 صبح به زور بیدار شدم)گیاهی که سفارش داده بودم رسید...رفیق زنگ زد و از نگرانی درم اورد که حالا بعد میام تعریف میکنم...لاله برام کامنت گذاشت و یکی دیگه از دوستان امروز سوپرایزی زنگ زد و با اونم یه ساعتی چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و یاد جوونیامون کردیم...خلاصه دوروز خیلی کم درس خوندم ولی کلی اتفاقات شادی اور افتاد ...که مطمئن بشم تنها نیستم و کلی دوستای خوب دارم و این چقدر خوبه...هرچند دوس دارم با همشون بیشتر حرف بزنم ولی چون همشون گیر زندگی های خودشون هستن دوس ندارم مزاحمشون بشم.همه سر کارن...زندگی دارن ...شوهر و بچه دارن ...یا رابطه ای دارن...خلاصه اینکه دیروز و امروز کلی سر حال شدم...

اخرین اتفاق خوبم اپ کردن ایکس عزیز بود...بیشتر اپ کن عزیز جان

پی نوشت:یادم رفت بگم هتل ترانسیلوانیا 3 رو هم دیدم و کلی خندیدم

پی نوشت:خانم دماغ عملی نمیددنم چه اصراری داره منو از همه چی اگاه کنه...لیست قبولی بچه های دانشگاه رو تو تخصص برام فرستاده...و من مثل احمقا یک ساعته که دارم گریه میکنم...بابا خب برا خودت بدون چکار من بیچاره داری...اه تف تو هرچی دخترو زن و هرمونای زنانونه و از این مزخرفات هست بکنن

زیرزمینی