ازش میپرسم درمانش چطوره چور جواب داده؟میگه خیلی خوب و راضیه نمیپرسه ولی میگم من میزون نیستم زیاد گریه میکنم نا امید و کرختم.دوست ندارم حرف بزنم دوست ندارم برم بیرون.کنجکاوی نمیکنه...میدونم الان چه حالی داره و میدونم که حق داره...بحثو عوض میکنم میگم یالوم رو میشناسی؟
میگه نه
میگم چطو تو که عادت به خوندن کتابای سخت داری
میگه نه مثلا چی؟
میگم تولستوی مارکز
میگه اینا که سخت نیست پایه ادبیاته
میگم فلسفه دوس داری؟
فیلسوف ها رو برام میگه یه چیز کلی از هرکدوم
میگم من از فلسفه بدم میاد چون نمیفهممش...من فقط بلدم درس بخونم...میگم مسخ رو خوندی.؟
میگه اره کافکا دوس داری؟
میگم مسخ خیلی سخت بود و با بدبختی خوندمش
میگه خاک بر سرم اون که خیلی اسونه
میگم این چیزا برا من سخته...هوشم کافی نیس برای فهمیدنش...با یأس ادامه میدم من فقط بلدم درس بخونم
میگه اره درستو بخون.
نمیدونم ناامیدی و پوچی رو توی حرفام نفهمیده؟!
میگمتو هاینریش بل هم میخوندی
میگه اره ولی خوشم نمیاد
میگم یه روز بخوام برات کتاب بخرم اصلا نمیشناسم سلیقتو
میگه تو همون درستوبخون بسه
میگم اره...میخوام بعد از تخصصم برم لیسانس فلسفه یا روانشناسی بخونم
میگه تو الان گفتی فلسفه دوس نداری
گفتم اره
گفت پس چرا میخوای بخونی؟
میگم نمیدونم شاید اسمش چالشه یا خودازاری...شایدم به قول یکی از دوستان دارم انتقام یه چیزی که نمیدونم چیه رو از خودم میگیرم
میگه چی
میگم نمیدونم
نمیگم خوندن کتاب عقاید یک دلقک پشت بندش وقتی نیچه گریست چقدر یاس منو بیشتر کرده...نگاه انتقادی و تفکر به چیزهایی که جواب هاشون مطلق نیست و نسبیه و در طی زمان تغییر میکنه منو خیلی گیج میکنه
نمیگم تمام اون حس های پر از پوچی و بی فایدگی برگشته...مدتی بود حسشون نمیکردم ولی باز برگشته...صبر چیزیه که من ندارم
تلاشه برویر برای وادار کردن نیچه به حرف زدن و به زبان اوردن افکار و احساساتش بدون تفکر و اموزشی که یالوم برای لزوم حرف زدن توی کتاب میده...واسه من برعکس میشه...کمتر دوس دارم از خود واقعیم حرف بزنم احساسات و افکارم رو به زبون بیارم...ترجیح میدم مثل نیچه درد و رنج سکوت و تنهایی و انزوا رو انتخاب کنم...چیزی که تا همین چند سال پیش باهاش میجنگیدم...
نگاه انتقادی دلقک به همه چی بیشتر به من نوید دهنده پوچ بودن همه چی و زندگی و دنیاس...به قول نیچه زندگی جرقه ای بین دو تباهیه...
خیلی زیاد دوست داشتم برم یه کافه بشینم روبروی یه دوست و در مورد کتاب وقتی نیچه گریست و عقاید یک دلقک حرف بزنیم و تبادل نظر کنیم...دلم میخواست یه نفر میفهمید من هوشم چقدره؟تلاشم چقدره؟اعتماد به نفسم چقدره؟و بهم بگه ایا کار مفیدی تو زندگیم کردم تا حالا یا نه؟بهم بگه دارم چکار میکنم ؟انتقام چیو از کی میگیرم؟کجای راهو اشتباه اومدم؟
به قول نیچه ما باید سرنوشتمون رو بپذیریم ولی قبل از اون باید انتخابش کنیم
تمام مدتی که کتاب رو میخوندم داشتم فکر میکردم که نیچه میدونست یه نازی میشه و در درد و رنج ادماهای زیادی از جمله خودش سهیم میشه؟برویر میدونه به عنوان یه یهودی اینده ای پر از رنج در جنگ جهانی خواهد داشت و فرزندان و نوه هاش کوره های ادم سوزی سرنوشتشون میشه؟میدونه روزی میرسه که زندگی انقدر سخت میشه که فرزندانش با رنج فقط زنده میمونن و نمیتونن افکار فلسفی و پزشکی داشته باشن...وسطهای کتاب که اسم هرکدوم از اشخاص رو تو ویکی پدیا سرچ میکنم و سرگذشتشون رو میخونم به این چیزها فکر میکنم...خودم هم نمیدونم چرا...شاید من هم مثل بریورو نیچه بیشتر از هرچیزی از مرگ میترسم و هم راه دلقک دین رو به مسخره میگیرم...مرگ و ترس از تنهایی...ترس های عمیق ادمی که توی این دوتا کتاب بهش توجه شده...نگاه انتقادی دلقک به جامعه و زندگی...
پی نوشت:درمورد این دوکتاب سعی کردم با سه نفر حرف بزنم...یکی مسخره ام کرد...یکی گفت نخونده... یکی دیگه گفت که هر دوکتاب رو نصفه رها کرده...
پی نوشت:یادم رفت بگم من برای همه داشته ها و نداشته هام شکر گزارم...اینها فقط نشخوار های روح بیمار منه
پی نوشت:سال ها پیش تستس پرکرد درمورد اینکه چه رشته ای برای تخصص براتون مناسبه که برای من میزد چون ترجیح میدی زودتر کاری برای مریض انجام بشه و سرع تر نتیجه درمان رو ببینی جراحی ها برات مناسب ترن که به من جراحی کولورکتالو پیشنهاد داد...اره واقعا من قطعیتو دوس دارم.مثل رشته ریاضی دو به اضافه دو چهار و هیچوقت معادلات تغییر نمیکنه...برخلاف پزشکی که هیچ چیز قطعیت نداره...ولی خب رشته هایی که من میخوام برای تخصص همه رشته هایی چالش برانگیز کمتر با اقدام اورژانس و نیازمند به صبر برای شروع اثر درمان یا تشخیص هست...ونیازمند فکر و تحلیل...برخلاف جراحی که باز میکنیم ببینیم چه خبره