روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۲۰بهمن

من خودکشی کردم...سه ماه پیش...بخاطر فشار کاری و ازار و توهین های مداوم اساتید...زنده موندم متاسفانه...حالا اون استادی که از دستش خودکشی کردم هر روز با نفرت تموم داره تمام تلاششو میکنه که منو اخراج کنه...به نظر من عجیبه که من باید اخراج بشم چون اون میخوا.واقعا عجیبه یا اون درست میگه؟

زیرزمینی
۱۶شهریور

بعد از خودکشی ۵ یا ۶ تا رزیدنت توی شهرهای مختلف بالاخره سازمان یه سامانه طراحی کرد که حال روانی مارو بسنجه...کلی سوال داشت از اینکه گریه کردین یا نه اضطراب دارید یا نه افکار خودکشی دارید یا نه...یادم نیست کدوم روز این سامانه رو پر کردم ولی حداقل ۳ ماه پیش بود و پیامی که اخرش بهم داد مضمونش اینبود که شما حالت خیلی بده و ما برای کمک بهت زنگ میزنیم...بعد از سه ماه دیروزو بالاخره بهم مسیولش پیام داد...از روی فامیلش فهمیدم از مردم شهر طرحه و من نمیدونستم چکار کنم و نمیتونستم بهش بگم که از نژاد تو متنفرم و حاصر نیستم تو روانشناسم باشی)البته ای کیو پایین این نزاد هم مزید برعلت بود(خلاصه بهش گفتم بیمارستانم و نمیتونم جواب بدم...بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهش بگم من تمام ساعات کاری بیمارستانم پس نمیتونم جواب بدم...گفت باشه پس  اگه میخوای هماهنگ کنم روانپزشکمونو ببینی...گفتم اره حتما اینهمه فشار کاری و مالی و اساتید و دیدن اینهمه مرگ قطعا روان سالم برام نذاشته...گفت باشه یه روز که برات خوبه بگو ما روانپزشکمون از ۱۱ تا ۱ هست!!!!

اخه احمق اخه بیشعور اخه اون سیستم مزخرفی که به درد عمت میخوره...ابله اگه من اون تایم رو بیکار بودم که افسرده نمیشدم؟اگرم بهم یه روز مرخصی بدن که نمیدن میرم خونه کپه مرگمو میذارم...

از اون طرف بعد از سه هفته لنگیدن بخاطر خار پاشنه بالاخره تصمیم گرفتم برم و بپرسم هزینه فیزیوتراپی چقدره و من از پسش بر میام یا نه...لنگ لنگان رفتم اون فیزیوتراپی که دکتر معرفی کرد گفت دستگاه ندارم و جای دیگه رو معرفی کرد و رفتم مرکز خوب و بزرگی بود...خدارو شکر جلسه ای ۱۸۰ بود و بجای ۱۰ جلسه گفتم ۵ جلسه میام که ۹۰۰ ازم گرفت...

گفتم من شعلم سرپاییه و راه رفتن زیاد داره...هر روزم نمیتونم بیام...قبول کرد گفت دستگاها روی کم تنطیم میکنم که زیاد درد نداشته باشی برای فردا...یکی از کاراموزاش که یه دختر کوچولووه با مزه بود اومد کار منو انجام بده...پرسید مگه شعلت چیه...گفتم پزشک

اول ویبراتور گذاشت...بعد رفت روی یه چیزی که مثل چکش بود و قرار بود اون استخوان اضافه رو بشکنه تا دردم کمتر بشه...گفت این درد ناکه...اون لحظه که نه ولی تمام دیروز رو پر از غم بودم...دندون مکشی رو نبوسیدم و بغل نکردم...باهاش حرف نزدم و با کوچکترین حرکتش جیغم رفت هوا...دستگاه رو که گذاشت گفت اگه درد داشتی بگو نزنم...گفتم بزن و تمومش کن من جون سخت تر از این حرفام...گذاشت و دردش تا کمرم کشید...صورتمو مچاله کردم و زدم زیر گریه...اون فکر میکرد از دره...ولی جایی که درد داشت قلبم بود نه پام...حالا یه بهونه خوب داشتم که گریه کنم...گریه کردم...گریه کردم ...اشک ریختم و راحت شدم...حال اون دختر قوی بودم که واسه هرچیزی گریه نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که واسه مریضاش گریه نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که مرگ و کار و تنهایی و هیچ چی اذیتش نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که درد شدید کف پاش فقط میتونه اشکشو دربیاره...گریه کردم و راحت شدم

کنار همه چیزای بد بیمارستان این روزا ساعت کاری من و دندون موشی اصلا به هم نمیخوره واسه همین خیلی کم همو میبینیم...اون ساعت ۱۰ صبح میره سر کار و ۱۰ یا ۱۱ شب میاد خونه و من اگه کشیک باشم که کلا نمیام خونه و اگه کشیک نباشم ۶ صبح میرم و ۱ یا ۲ظهر میام خونه...و شب وقتی اون میرسه و میدونه ۱۲ ساعت برای استراحت وقت داره من میدونم فقط ۶ ساعت وقت دارم..پس فقط میخوام که  زودتر بخوابم

چند روزه مدام باهاش دعوا میکنم ...شبا که بعلم میکنه میگم بهم دست نزن بذار بخوابم تکونم نده من باید ۶ صبح برم سر کار تو تا ۱۰ میخوابی...امروز صبح وقتی ۶ صبح بعلم کرد و داشت نازم میکردم جییغ زدم که ولم کن ولم کن تو نمیفهمی من نیم ساعت دیگه فقط میتونم بخوابم بذار کپه مرگمو بذارم...وقتی نذاشت بخوابم و مدابغلم میکرد و میبوسیدم و موهامو ناز میکرد از تو تخت پاشدم و وقتی پرسید کجا داد زدم قبرستون

دیشب ساعت ۳ شب خیس عرق شدم...انقدر خیس که انگار اب ریخته بود رو لباسم...دندون موشی هی دست میکشید به لباسم و میگفت چرا انقدر عرق کردی هوا که زیاد گرم نیست...نگران بود...من بی تفاوت دست زدم و وقتی دیدم انقدر خیسم که حالا حالا خشک نمیشه تمام لباسامو دراوردم و دوباره پشتمو کردم بهش و خوابیدم

زیرزمینی
۲۷مرداد

گفت ماباید کم نیاریم ک وایسیم چون ایندفه بدتره

گفتم اتفاقا من خیلی راحت میتونم بکشم کنار

گفت نه این حرفو نزن

گفتم بیخوابیشو ما میکشیم سختی کارشو ما میکشیم مرگو ما میبینیم پولو یکی دیگه میخوره مقامو یکی دیگهداره کرونا رو ما میگیریم ما میمیریم خونواده های ما میمیرنن بخاطر چی باید ادامه بدم؟کجا من نوشتم امضا کردم که به عنوان یه پزشک حاضرم مجانی کار کنم و جونم کف دستم باشه؟

گفت شما اعتراصی نکردین

گفتم تو خودت متخصص ریه ای مرخصی کووید برای تمام بیمارا ۱۴ روز از روز مراجعه است و برای رزیدنت داخلی ۱۰ روز از شروع علایم...خودت دیدی که ما بعد از مرخصی مجبوریم هر روز کشیک بدیم تا تمام کشیک هایی که بخاطر مرخصی نرفتیم جبران بشه...من هرروز با سرم به دست و دگزا کشیک وایمیسادم

گفت دیگه شرایطه

تو دلم گفتم وقتی پولشو تو میخوری پس حرف نزن و دهنت و ببند...من حاضر نیستم بخاطر هیچی بمیرم

زیرزمینی
۲۰ارديبهشت

ماه قبل من رزیدنت نفرو بودم...یکی از سخت ترین بخشا تو بیمارستان ما...بخاطر بخشای خیلی زیاد کووید باز شده نه رزیدنت سال یک داشتم نه سال سه ...پس تقسیم کاری در کار نبود...حداقل روزانه ۲۰ مریض و حداقل ۲۰ مشورت تو این بیمارستان بزرگ...این یعنی از ساعت ۶ صبح تا تریبا ۲ ظهر من فقط باید میدویدم که کارهای روتینم انجام بشه...تو این حالت تو از تک تک مریضا متنفری چون اول از همه خودتی که داری جون میدی...

حکیمه از اول ماه پیش مریضمه...روز اول که بیمارو دیدم بدون اینکه استاد دیده باشه دستور دیالیز رو گذاشتم و پرستارا سریع بیمارو فرستادن دیالیز...استاد اومد منو پرستارو یک ساعت تموم با بیشترین توهین ها شست که چرا مریض رفته دیالیز...بعدم که پرستار با من دعوا کرد

فهمین کافی بود واسه اینکه از اون مریض متنفر بشم...فردا استاد حکیمه رو دیدد و نظرش دیالیز روتین دائم بود...حکیمه همراهی نداشت...شدیدا کاشکتیک بود و هر روز اسیب جدیدی توی بدنش پیدا میکردیم...۳ روز اخر ماه بود که بیمار با افت ا‌سیژن پلورال افیوژن و سپسی رفت ای سی یو و من خوشحال بودم که یهمریض کمتر و مریضی که گسی نمیدونه چکارش کنه از شرش راحت شدم...

برنامه ماه بعد رو دادن و من افتادم ای سی یو...دوباره حکیمه شد مریض من ...و ح جای من رفت نفرو...ح یکی از صبور ترین و اروم ترین و غر نزن ترین رزیدنتایی که ممکنه وجود داشته باشه...حالا بخش من سبکه...روزانه ۸ بیمار ثابت توی تختای کنار هم ویزیت میکنم...مشورت لازم نیست انجام بدم...هرچند تو رشته ما ۸ تا بیمار ای سی یو کم حساب نمیشه ولی برای روزای سختی که گذرونده بودم این یعنی بهشت...یعنی هر روز صبح وقت دارم بیمارمو با حوصله معاینه کنم به حرفاش گوش بدم به خونوادش توضیح بدم و ازمایشاتش رو دقیق و کامل چک کنم...حالا حکیمه رو دوست دارم...هر روز میشنم پای حرفاش...براش از خونم غذایی که دوست داره رو میارم...بهش امید میدم...ولی برعکس ح متنفره ازش...تمام تلاشش رو کرده که بیمار از سرویس نفرو مرخص بشه ولی نشده...هر روز به من میگه چقدر بدش میاد از مریضی که خوب نمیشه...و من میگم چقدر دلم میسوزه براش

حالا میفهمم دلیل تنفر من از مریضابیگاری کشیدن سیستم از ماست نه بدی مریضا نه تنبلی ما نه بد ذاتی ما

زیرزمینی
۳۱فروردين

فردا یه روز خاص تو رابطه ماست...چقدر دلم میخواد فردا سوپرایزم کنه...هر چند دندون موشی این مدت خیلی تو استرس بوده...استرس همه چی...مطبش قرضاش و خلاصه خیلی چیزا...مچ دستشم اسیب دیده بخاطر کار زیاد...ولی بازم من دلم میخواد سوپرایزم کنه...حتی کوچولو

البته اگه نکنه هم من باز دوسش دارم

بعدا نوشت:سوپرایزم کرد با یه سرویس نقره خیلی خوشگل

زیرزمینی
۰۱فروردين

چیزی که میخوام بنویسم به نظر خودمم هم میتونه احمقانه باشه و غیر قابل باور و اگه کسی این حرفا رو ۶ماه ‍قبل این حرفا رو بهم میزد میگفتم هرموناش بهم ریخته یا دیوونه است یا رمان عاشقانه زیاد خونده و مغزش معیوب شده...برای من ایدا و شاملو هیچ وقت یه عشق واقعی نبود...برای من دوست داشتن شاملو یا عشق عمیق به ایدا غیر قابل باور بود...ولی حالا خودم دارم همین حس رو تجربه میکنم...دوست دارم هیچ کاری نکنم فقط کنار دندون موشی باشم...فقط بغلش کنم و ببوسمش...فقط کنارم باشه و دستمو بگیره...هرلحظه دلتنگشم...حتی وقتی کنارمه...بنظرم همین حسه که به طرز عجیبی گاهی ضعیفم میکنه و بی قرارم میکنه و همون لحظه میتونه قویم کنه که هر کاری رو برای دندون موشی بکنم...حس عجیبی که باور دارم هیچ کس دیگه ای توی دنیا جز من حسش نکرده...

زیرزمینی
۲۰اسفند

چند روزیه که فهمیدم خود خواه ترین ادم دنیام...دارم اینو مدام میشنوم از ادمای مهم زندگیم و این چه درد ناکه...بتا هرمونیه تو بدن که بدتر از استروژن و پروژسترون میتونه شما رو تا مرز جنون بکشونه...انقدر این هرمون تو همین مدت کوتاه روی مغزم اثر گذاشته که هر لحظه میتونم با ادما گریه کنم میتونم بدم زیر گریه و هیچ تمرکزی برای مریض دیدن ندارم...انگار گیر افتادم تو شرایط کووید که دارم تمام تلاشمو میکنم که از دست چیزی خلاص بشم که هیچ کنترلی روش ندارم...دارم خودمو بالای سر هر مریض میکشونم...تمرکز ندارم ...سواد ندارم ...خیلی چیزا رو باید بلد باش ولی نیستم...

خودخواهم چون مسئولت کاری کردم رو قبول نمیکنم...چون این بچه رو نمیخوام...چون شوهرم نمیتونه باهام حرف بزنه...چون حرفا و کارای هرکسی جز کاری که خودم انجام میدم برام احمقانس...درست کردن همه اینا باور نکردنی شده...هر لحظه اشکام سرازیر میشه...

من دلایل پزشکی این بچه رو نمیخوام و دندون موشی به دلایل تفریحی...نمیدونم چرا سعی نمیکنه گولم بزنه خرم کنه بهم دروغ بگه تا راحتتر بپذیرم و کمتر حس بدی به این ماجرا داشته باشم...

من میترسم از تمام اشعه ها و مواد و شیمیایی و دارو ها و وکوویدی که این چندتا سلول تو این یک ماه در معرضش بوده...و اون نمیخواد چون بنظرش زوده

بنظر خواهرم من یه ادم خودخواهم و تو هر شرایطی جز این بود هم این بچه رو نمیخواستم...

دندون موشی میگه خودخواهم چون حرفایی که میزنه رو نمیفهمم...مثلا از نظر من لایک کردن اینستا گرام نشونه دوست داشتن نیست ولی دندون موشی میگه هست...بنظر من هر موقع جواب دادن تلفن نشونه احترام نیست ولی اون میگه هست...وقتی خندیدم به همه حرفاش بی منظور اون گفت که واقعا خودخواهم

چقدر درد داره این روزا...چقدر خودخواهم این روزا

این روزا پر از ترسم از موجودی که ما منتظرش نیستیم و از بین رفتنش منو رو برو میکنه با ترس تمام عمرم که بچه دار نشدنه...و بودنش منو روبرو میکنه حداقل با ترس ده سال اینده که تمام چیزهای که تو ماه اول در معرضشون بوده چه بیماری هایی میتونه براش ایجاد کنه

داییم مرد...و من حتی لحظه ای ناراحت مرگش نشدم و این همه بی تقاوتیم منو ترسوند...

همه این اتفاقا به همراه فالت هایی که توی بیمارستان دادم منو پر از رنجی کردی که تمام توانم رو گرفتهانگار دوباره اسمون سیاه شده و خورشیدی درکار نیست

حالا من خود خواه ترین ادم دنیام و نشستم و اشک میریزیم برای دردی که نمیدونم چیه نمیدونم چکارش باید بکنم و توانی که برای ادامه راه انگار نیست

 

زیرزمینی
۱۷اسفند

و موجودی در من رشد میکند...ناخواسته...نادانسته...نادرست

زیرزمینی
۱۷بهمن

اپیزود اول:

گراند راند گوارش

بعد از یه کشیک طولانی وقتی جلوی کلاس در حال پرزنت بیمار بودم و ایستاده و خسته و بی خواب به چرت و پرتای استادا گوش میدادم جلوی ۱۵ استاد فوق تخصص و حداقل ۳۰ دانشجوی رده های مختلف پزشکی غش میکنم و تنها واکنش تمام اساتید این بود که بدون قطع کردن حرفشون با اشاره به فلو بگن به من بگه پاشم و من فقط التماس میکردم باشه پا میشم فقط چند دقه فرصت بهم بدین

 

اپیزود دوم :اتاق اندوسکوپی

از ۴ صبح دارم میدوم دنبال کار مریضا و ساعت ۱ ظهر تو اتاق اندوسکوپی عرق در خون مریض وقتی با توبیخ فلو مواجه میشم که چجور نمیتونم فشار سوند بلک مور  رو بگیرم دوباره غش میکنم و چند دقه بعد فلو با تمسخر بالای سرمه و میگه تو recurrent faint داری

 

اپیزود سوم همون روز توی بخش نفرولوژی

کشیک بخشم و پنج عصر دوباره غش میکنم میخوابم رو صندلی و باز سرم بهم وصل کردن که همراه مریص میاد و میگه بیا مریضمو ببین

 

اپیزود چهارم:دوروز بعد شب قبل از کشیک

از گلو درد اب گلومو نمیتونم قورت بدم...تا صبح سه بار خیس عرق میشم طوری که هربار مجبورم کل لباسامو عوض کنم و بار اخر پتورو هم که خیس شده مجبورم عوض کنم

 

اپیزود چهارم:روز کشیک 

فشارم هفته تب دارم اومدم اورژانس و بین مریصا رو تخت خوابیدم و دارم سرم میگیرم استادم زنگ میزنه میگه چرا فلان بیمار بستری نشده...بهش میگم که بیمار خودش رصایت نداده...بیماره رو تخت جفتی منه...شروع میکنه ازم سوال میپرسه...از گلو درد و تب چشمام مدام اشک میان و حرف زدن سختترین کار دنیاس برام ولی انقدر نفهمه که هرچی بهش میگم من رزیدنت تو نیستم نمیفهمه

 

اپیزد پنجم

دارم پی سی ار کرونا میدم

 

اپیزود ششم:یکم ماهه و بیمارستانم عوض شده پخشم از گوارش به ریه تغییر کرده...مدام سرفه میکنم...ایستادن برام سخته...از بس تب دارم دوساعت تموم از چشمام اشک میاد بعد از یک ساعت راند اتند ریه میگه برو برای مشورت ها...۱۲ تا توی ۱۲ بخش مختلف...تقریبا دوساعت طول میکشه...تمام مدت از چشمام اشک میاد ...راه رفتن سخت ترین کار دنیاس برام...با هر حرکت انگار تمام استخوان هام دارن میشکنن...میرسم سی سی یو شروع میکنم ویزیت مریض سرفه میکنم.اتند کاردیو میگه تو کوویدی چرا اومدی مشورت...اشکام بی اراده به خاطر تب میان و میگم خودم بخش ریه ام اتندم صبح دیده حالمو...اتند کاردیو از ترسش راندشو نصفه تموم میذاره و میره..اخرین مشورت توی اورژانسه...میخوابم رو تخت و به پرستار میگم یه سرم اپوتل برام بزن...تا سرم تمام میشه اتند زنگ میزنه بیا برای جواب مشورتا...انژوکتی که به زور ازم گرفتن بخاطر بدرگ بودنم و فشار پایینم میکشم و راه میوفتم...دارم میسوزم ولی اشکام بند اومده...تا استاد برسه لباسمو میدارم زیر سرم و میخوابم  رو صندلی...همراه مریض میاد داد میزنه خانم خانم خوبی؟(اینجا با وجود روپوش سفید نه دکتر خطال میشم نه پرستار)

 

اپیزود هفتم:

ده روز قرنطینه به جای ۱۴ روز چون بیمارستان رزیدنت نداره...راه رفتن برام سخته حتی تا دستشویی نمیتونم برم سرگیجه شدید دارم تبای شبانه ادامه داره ولی هربار که دندون موشی حالمو میپرسه میگم خوبم و نمیگم سرگیجه دارم

 

اپیزود هشتم:

اولین روز بعد از قرنطینه است میرم پیش استاد ریه بهش میگم تب و ضعفم ادامه داره...میگه استراحت کن...میگم ولی یک روز درمیون کشیکم

 

اپیزود نهم:

کشیک دوم بعد از قرنطینه

اول ویزیت بخش بعد مشورت بدون هیچ سال پایینی...رفت و امد بین بخشای مختلف با فاصله زیاد...سرگیجه سرفه سرگیجه سرفه...اینترن داره فشارمو میگیره همراه مریض میاد بالا سرم و میگه سرم مریصم نمیره...فشارم هفته اینترن میگه سرم بزن میگم نمیتونم بمونم

 

همه اینا رو گفتم که بگم پزشکی فقط شغل منه...پس وقتی جون من برای شماها مهم نیست جون شماهم برای من مهم نخواهد بود...من حقوق میگیرم که کار کنم زندگی کنم و زندگی ببخشم نه بمیرم

 

زیرزمینی
۲۳دی

مدتهاست چنان خستگی و افسردگی توی تک تک سلولهام نفوذ کرده که بیمارها اصلا برام مهم نیستن

زیرزمینی