روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

کشیک از نوع دیگر

دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۳، ۰۸:۰۰ ق.ظ
انقدر خستم که دارم میمیرم...هیچوقت انقدر خستگی رو تجربه نکرده بودم..میدونم الان باید بیشتر به پرو پوزالم فکر کنم تا هر چیز دیگه ای ولی انقدر از درون احساس تهی بودن میکنم که اومدم اینجا تابنویسم....واقعا نمیدونم چند روز دیگه که میخوام کشیک های 36 ساعته بیمارستان رو بدم چجوری هلاک انشم...امشب وقتی توی راه اومدن به بیمارستان بودم دیدم چقدر دلم میخوادبا تمام خستگی فوق العاده زیادی که دارم بزنم به دل شبهای تاریک وشلوغ تهران و برم خیابون گردی مسلما دلم نمیخواد تنها برم ولی یکی رو هم میخوام که حرف نزنه یا اگه حرف میزنه از بیمارستان وترس های من نگه... دیروز همین که من خواستم راه بیوفتم بیام ترمینال اجی درد زایمانش شروع شد...اولش ترسناک نبودباهاش شوخی میکردم وطبق معمول سعی میکردم با لودگی حال یه نفر روخوب کنم...از ساعت نه تا پنج صبح که برای چک کردن علایم حیاتی اجی اومدن بیدار بودیم واجی در د میکشید...تمام مدت یا راه میرفت یا خوابیده بود رو تخت وحرف میزد...الان که دارم مینویسم 27 ساعته که به طور مداوم روی یه صندلیه واقعا مزخرف کنار تخت اجی نشستم... دارم از کمر درد میمیرم و حس میکنم اسید لاکتیک توی تمام سلول های بدنم رسوب کرده...توی این بیمارستان همراه مریض هیج جایی جز یه صندلی بد فرم برای استراحت نداره و حتی غذا هم بهش نمیدن...از الان عزای فردا شب رو گرفتم که چجوری 7 ساعت توی اتوبوس بشینم وبرگردم شهر غریب...7 صبح دردش اروم شد واجی یکم خوابید منم صندلی رو اوردم کنار تخت اجی گذاشتم  وسرم رو تکیه دادم به تختش و یه چرتی زدم... تا ساعت 8 که دکترش بیاد با عبور پشه هم از خواب میپریدم که نکنه درد داره یا چیزی لازم داشته باشه...هیچوقت فکر نمیکردم کسی انقدر برام مهم باشهساعت 9 یه سرم رینگربا یه امپول اکسی توسین بهش تزریق کردن دردش بیشتر شد واز ساعت10 تا 11 درد داشت بعدش دوباره دردش تموم شد وخوابیدومن رفتم زنگ زدم به مامان وبابا و داماد که حال اجی رو گزارش بدم ... اجی میگفت خسته شدم ونمیتونم تلاش کنم واسه دنیا اومدن بجه ... هر بار که پرستار ضربان بچه رو میگرفت یکم پایین تر میومد منو نگران میکرد و نمیذاشت که یکم پلک هام روی هم بیادساعت 3 دوباره از لیبر به بخش منتقل شد وساعت 4 که شوهرش اومد وبه توصیه دکترش شروع کرد به راه رفتن من تونستم با بدترین وضعیت ممکن یکم روی تختش بخوابمساعت 5 که وقت ملاقات تموم شد شوهرش رفت و من موندم و اجی...یکم حرف زدیم ویکم اجی خوابید چون درد نداشت...ساعت 8 بالاخره مامان رسید وجاشو با من عوض کرد و من باداماد رفتم خونه توی راه یه نیم ساعتی توی ماشین خوابیدم ولی دیگه خوابم نبرد و نگران اجی بودم که اگه  حالش بد بشه یا درد داشته باشه مامانم نمیتونه کاری براش بکنه.11 داماد رو بیدار کردم و رفتم سمت بیمارستان ...دوباره جامو با مامان عوض کردم و اومدم روی این صندلی فوق العاده مزخرف...دارم از خستگی میمیرم ولی خوابمم نمیبره...از موقعیت سو استفاده کردم و لپ تاپ و مودمو اوردم بیمارستان تا حداقل یکم بنویسم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۳۰
زیرزمینی