روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

تخت چهارم

سه شنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۳، ۰۵:۳۰ ق.ظ
مینویسم تا به این فکر نکنم که کسی نیست که دلم بخواد باهاش حرف بزنم...دیشب از بیمارستان مینوشتم وامشب از داخل اتوبوسی که داره منو از تهران فراری میده...این دو روز خیلی سخت گذشت دیشب که خوابیدیم طرفای 4 صبح با صدای پرستاری که برای چک علایم حیاتی اجی اومده بود از خواب بیدار شدیم...وقتی از روی زمین سنگ مرمر و یخ زده کف اتاق بیمارستان بیدار شدم پرستار گفت که یه زائو داریم که دست همه رو به خودش بند کرده واسه همین مجبوریم کار بقیه مریض ها رو زودتر انجام بدیمصدا های فریاد های درمانده زن بیچاره توی تمام بخش پیچیده بود...طرفای ساعت 5 بخش خدمات اومداتاق رو مرتب کرد  وگفت دیگه بیدار بشین...هنوز صدای  فریاد های زن  از ته بخش هر ازگاهی شنیده میشد در صورتی که ما با بخش لیبر فاصله زیادی داشتیم و در اتاق هم بسته بود...هر از گاهیکه زن صداش قطع میشد ما فکر میکردیم خب به سلامتی فارغ شده ولی بعد از یه ربع دوباره صدای زن بلند میشد وما فکر میکردیم حتما مثل دیشب اجی دردش قطع و وصل میشه ...حدودای 7 صبح که میخواستن بخش رو تحویل بدن ...برای تحویل بخش همراه ها باید بیرون برن ...وقتی بیرون بخش پیش بقیه همراه ها ایستاده بودم دیدم که میگفتن دختر بیچاره از 2 صبح داره جیغ میزنه وهر از گاهی بین دردهاش از هوش میره ....خواهر ومادرش هم کنارش بودن که مادر با غصه فراوانی که داشت میگفت این نوه چیه!دوسش ندارم که داره انقدر بچه منو اذیت میکنه ...همون موقع خانم دکتر که رئیس  بخش زنان بیمارستان هم بود رسید وخواهر دختر رو از اتاق لیبر بیرون کرد تا مریض رو معاینه کنه ....دستور سزارین اورژانس رو داد...و مریض برای رفتن به اتاق عمل اماده کردنخواهر دخترک که بیرون اومد گفت  ماما های بخش هر یک ربع دختر رو معاینه داخلی میکردن که هرچی روی شکم دختر فشار اوردن باز هم سر بچه کمی پایین میومده با ول کردن فشار باز هم بچه به بالا برمیگشته که هر ماما یه راهکار واسه زایمان می داده  یکی میگفته روی توالت بشین یکی میگفته روی تخت بشینن یکی میگفته پایین تخت بشین یکی میگفته ...خلاصه که خانم دکتر دستور سزارین اورژانسی رو میده ...بالاخره  ماماهای شیفت جدید اجازه میدن که پدر بچه بیاد بالای سر خانمش و ازن بیچارش رو که از درد زیادش قیافه در هم شکسته ای داشت ومثل ابر بهار اشک میریخت کمی اروم کنه....دخترو با اه ناله فراوون با برانکار به اتاق عمل بردند ....توی همین فاصله همه مادر ها به سمت من اومدن که نذار خواهرت زایمان طبیعی کنه ببین چجوریه.همون موقع ها بود که درد اجی ده دقیقه یبار شروع شده بود و دل من عین سیر وسرکه میجوشید برای یدونه خواهرم...که نمیتونستم ببینم خواهرم اینهمه درد رو تحمل کنه...چجوری بچه ای که انقدر باعث دردخواهرم شده بود رو میتونستم دوست داشته باشم؟؟؟بعد از بردن دخترک به اتاق عمل اجی رو بردن به اتاق لیبر ...و بخش خوشبختانه از اون ماما های مزخرفش تحویل داده شده بود به یه سرپرستار عالی... اتاق لیبر خونی بود واجی فوق العاده از خون میترسه . من به همه گفتم که اتاق لیبر  رو تمییز کنید بعد اجی بره توی اتاق ولی این کارو نکردن وما رو فرستادن توی اتاق ...  یکم خودم اتاق لیبر رو مرتب کردم ویکم از خون های در دید رو شستم که اجی کمتر ببینه تا کمتر بترسه...خانم ب اومد وبرخلاف تمام ماما ها اجی رو بدون اینکه اذیت کنه معاینه داخلی کرد...صدای قلب بچه رو هم گوش کرد ورفت...همه چیز داشت خوب پیش میرفت . دهانه رحم 5 سانتی متر باز شده بود...فاصله دردهای اجی کوتاه تر شده بود تا اینکه اجی هراسون گفت دارن میگن مرد بچه خانمه مرد من رفتم بیرون واز پرستار ها پرسیدم که گفتن نه بچه سالمه وتوی nicu هست هرچی به اجی گفتم باور نکرد تا خاله بچه رو دیدم وپرسیدم و گفت بچه رو ندیده ولی گفتن سالمه...درد اجی مدام بیشتر میشد و من دست تنها بالای سرش بودم...اره من دکترم ولی این که داشت درد میکشید خواهرم بود ومن توی این بیمارستان هیچ کاری از دستم برنمیومد...واین ترسناک بود...فقط به شوهرش گفتم که زودتر خودشو  برسونه دیگهامروز فهمیدم هیچ مردی هیچ درکی از 9 ماه بارداری. درد زایمان وعلاقه ای که باید اول به زنش داشته باشه بعد بچش نداره....این مرد انگار نمیفهمید این زن داره از دردی به خودش میپیجه که بخاطر بچه اونه...که میخوام نباشه بچه ای که انقدر باعث ازار شده .این مرد چطور میتونست ضجه های خواهر منو ببینه و باز هم به فکر بچه باشهداماد مدام از من میخواست بخوابم که غذا بخورم که نگران نباشم ومن نمیفهمیدم چطور دو روزه با درد اجی این مرد تونسته عین سنگ بخوابه و همچنان به خوردنش ادامه بده و در جواب حرف من میگفت : اجی که خوبه و ما باهم تصمیم به زایمان طبیعی گرفتیم....باهم؟؟؟؟من نمیدونم اونم داشت درد زایمان رو تحمل میکرد؟باچیزهایی که اتفاق افتاده بود من خواستم که با اجی درمورد سزارین صحبت کنه و حتما کاری کنه که توی این بیمارستان مزخرف رایگان!!!متخصص بالای سر خواهرم بیاد ودامادبرگه های سزارین رو درخواست کنهدکتر و ماما بالای سر  اجی اومدن ونظر هردو این بود که میتونه زایمان طبیعی کنه ولی اجی که مدام میگفت بچه مرده میگفت که دیگه نمیخواد درد بکشه...بالاخره دستور سزارین داده شد واجی درحاله که ضجه میزد میگفت بچه اون زن مرده و بچه منم میمیره... سوند برای اجی گذاشتم گان به تنش کردن و گذاشتنش روی برانکار ...تا اتاق عمل اماده بشه واجی رو ببرن یکم توی بخش موندیم من رفتم وخاله اون بچه کذایی رو اوردم تا خودش ه اجی بگه  که حال بچه خوبه و داماد هم پدر بچه رو اورد وهردو به اجی گفتن که بچه حالش خوبه تا گریه اجی قطع شداجی رو به اتاق عمل بردن ویه ربع بعد بچه رو اوردن وداماد بابچه به بخش نوزادان رفت.یه ربع بعد هم متخصص زنان از اتاق عمل بیرون اومد ولی تا دوساعت بعد اجی از اتاق عمل خارج نشد وتوی این مدت داماد بخش نوزادان موند ونکرد که  دوباره بیاد دم اتاق عمل و منتظر سلامت بیرون اومدن زنش بشه...اقا با بچه رفته بود بعد هم رفته بود ناهار بخره!!!بعد هم رفته بود توی بخش که استراحت کنه!!چطور میتونست وقتی خواهر من حالش خوب نبود به خوردن فکر کنه به کل کل کردن با من که چجوری باید خبر سزارین اورژانس خواهرم رو به یه دکتر دیگه که بابام باشه و 1000کیلومتر باما فاصله داره بدم ...چجوری میتونست انقدر بی خیال باشه؟؟؟صدای ناله کمک کمک  اجی از اتاق عمل تا اخر بخش که من ومامان ایستاده بودیم میومد من رفتم دم اتاق عمل که دیدم اجی از درد و سرما تمام بدنش داره میلرزه جیگرم اتیش گرفت وقتی باهاش حرف زدم فهمیدم که گیجه وسزارین با بی حسی اسپاینال نبوده بلکه با بیهوشی عمومی بودههمگی رفتیم توی بخش داماد وبچه هم اونجابودن اجی هنوز ناله میکرد ومیلرزید و داماد خیلی بی تفاوت وبا ارامش توی بخش راه میرفت تا یه سری کارهارو که بهش گفتمو بکنه ولی وقتی دیدم انقدر خونسرده خودم بدو بدو کارها رو انجام دادم...با تمام وجودم میتونستم ازش متنفر باشم...چی فکر میکرد با خودش؟؟؟که توی بیمارستان مجانی همه دست به سینه ایستادن تا ببینن این چی امر میکنه؟؟؟بچه رو گذاشتم روی سینه اجی تا هم بچه اروم بشه هم اجی ...بخاطر اموزش هایی که توی بخش نوزادان به مادر ها میدادیم بلد بودم که چکارکنم تا بچه صورتشو بچرخونه به سمت سینه اجی چکار کنم تا رفلکس مکیدنش تحریک بشه وچجوری بفهمم چیزی خورده یانه...بچه سالم وقوی بود وخیلی زود شیر خوردطرفای 2 مارو از بخش بیرون کردن ومن دم استیشن پرستاری نشسته بودم  .ماما ها داشتن شرح حال بچه صبح زود رو میخوندنمکونیوم اسپیریشن...هایپر ونتیلیشن....هماتوم سفال وبعد هم هایپو ونتیله شده بود که تشخیص نداده بودن وبچه الان توی ان ای سی یو بود!!!فقط خدا به این بچه کمک کنه که سالم بمونه واسیب غیر قابل برگشت نداشته باشهچطور با وجود دو روز تحمل همه اینا من میتونستم بخوابم اروم باشم یا غذا بخورم؟؟؟برای ساعت ملاقات که رفتیم پیش اجی بچه تکون میخورد واجی کم کم داشت به خودش میومد .وقتی داشتم فونتانل های بچه رو چک میکردم داماد صد بار برگشت و گفت اذیتش نکن با تمام بغضی که این دو روز داشتم برگشتم وباغیض نگاهش کردم و گفتم بردار بچتو من واسه خواهرم اومدم ونشستم پیش اجی ودستشو گرفتم وباهاش حرف زدم تا کم کم چشماشو باز کرد ازم خواست که بچشو نشونش بدم و بذارم روی سینش  وبهش بگم چجوری باید شیرش بده وقتی ازش پرسید م چه حسی داری گفت هیچی من خندیدم وگفتم یادت میاد چقدر فلانی رو مسخره کردی که میگه هیچ حسی به بچم ندارم گفت هرکی انقدر درد بکشه هیچ حسی ندارهلحظه ای که خداحافظی کردم که برم وقتی ساعت ملاقات تموم شده بود اجی که کلی خون ازش رفته بود وبا کمک تونسته بود بشینه و حاضرنبود  بچه رو از بغلش جدا کنه برگشت نگاهم کرد و درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت دوسش دارمولی من میتونم دوسش داشته باشم؟بچه ای رو که حتی گردن گرفتنش رو نمیبینم... بچه ای رو که هیچ وقت نمیفهمه خاله یعنی چی ...هیچ حسی به من نخواهد داشت ومهمتر از همه نمیفهمه من چه عشقی نسبت بهش داشتم ...چون قراره 4-5 ماه دیگه دقیقا بره اونطرف کره زمین
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۴/۳۱
زیرزمینی

نظرات  (۴)

۳۱ تیر ۹۳ ، ۰۷:۴۰ بوسه ی زندگی
قدمش مبارک باشه ... حس هات قشنگ بروز دادی ، ناراحتیت که کامل مشخص بود ، لحظه های سختی رو گذروندی ... حس مادری خیلی قویه ... ای جانم که با اون حال گفت خیلی دوستش داره

مثل طغرل اگه بیل دستت بود فکر کنم احمد آقا رو مورد عنایت قرار داده بودی ها!
پاسخ:
همشون رو دوست دارم.خیلی زیاد وتمام این حس های قاطی پاتی از همین دوس داشتن میومد.مسلما دلم نمیخواد هیچکدومشون یه ذره اذیت باشن ولی نمیتونستم جلوی ناراحتی ونگرانیمم بگیرم ممنون.از همین الان که چند ساعت بیشتر نگذشته انقدر دوسش دارم که دل کندن ازش خیلی سخت بود برام
با این جزئیاتی که نوشتی خاطرات 4 ماهه پیش برام زنده شد. من هم اون لحظات به درد کشیدن همه زنان عالم از مادربزرگ تا مادر و در آینده خواهرم فکر می کردم و گریه می کردم براشون
پاسخ:
مرسی از حضورتون
با این جزئیاتی که نوشتی خاطرات 4 ماهه پیش برام زنده شد. من هم اون لحظات به درد کشیدن همه زنان عالم از مادربزرگ تا مادر و در آینده خواهرم فکر می کردم و گریه می کردم براشون
۰۹ مرداد ۹۳ ، ۱۹:۱۷ بوسه ی زندگی
اما خوب بلدی چطوری محبتت رو برسونی رخساره جان . من هم به تو سر میزنم یواشکی و میرم ، دوستی های یواشکی هم قشنگن :)

پستی نگذاشتی هر بار تخت چهار رو دیدم ... بودنت خوبه ، دوست خوب با ملاحظه داشتن خوبه :)

حرفای مفید و خوب زدن هم خوبه
پاسخ:
ممنون که بهم سر میزنین من توی وبلاگ نویسی خیلی ناشیم هنوز خیلی چیزا رو بلد نیستم