روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

روزی روزگاری

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۱۵ ق.ظ
داستان اول:تابستان-صبح-الان میامدختر جوان گوشی ایفون رو گذاشت و کفش هاشو به پا کرد و رفت ...راننده پدرش منتظر بود...هوا خیلی گرم بود و راننده کولر ماشین رو روشن کرد...برای یه کار اداری دختر باید جایی میرفت...دختر جوان شاد وسر حال بود...بعد از انجام کارهاش نزدیک ظهر بود که برگشت وسوار ماشین شد...-اقای محمدی پدرم تماس گرفت و گفت جواب موبایلتونو بدین-باشه خانم...مهندس زنگ زد بهم و گفت برم دنبالش-بابا؟امروز ظهر میخواد بیاد خونه؟اون که معمولا ظهر ها خونه نمیاد-گفتن امروز ظهر برم دنبالشوندختر با تعجب گفت:-خب بریم دنبالش وباهم بریم خونه-نه خانم گفتن اول شما رو برسونم بعد برم دنبالشون ...میرن خیابون شریعتی-شریعتی؟اونجا که خیلی از خونه دوره؟اون جا که مسکونیه اونجا چکار داره؟راننده ساکت شد...دختر بهت زده توی اینه به راننده نگاه میکرد...راننده نگاه معنی داری به دختر جوان کرد و سریع نگاهشو از دختر دزدید...دختر بهت زده با چشم های درشت شده به راننده نگاه میکرد ...صداش توی گلو خفه شده بودصدای زنگ موبایل دختر رو به حال خودش اورد...دختر با صدای گرفته گفت:-الو...داستان دوم:تابستان-بعداز ظهردختر جوان لذت میبرد...از اینکه توی یه پارک سرسبزداشت قدم میزد وهوا خوب بود...از کنارش جوی اب مصنوعی عبورمیکرد...همیشه صدای اب براش لذت بخش بود ونسیم خنکی موها و شال دختر را در هم میپیچید...صدای زنگ تلفن دختر رو به خودش اورد...-سلام...-سلام خانم احوال شما؟-ممنون شما؟-سمیه ام...یادت رفته؟دختر جوان به یاد اورد...سمیه یکی از دخترایی بود که توی دفتر مهندسی پدرش کار میکرد ...تازه ازدواج کرده بود وپدرش میگفت که دختر بد نامیه...چرا همه دخترایی که پیش پدرش کار میکردن بد نام بودن؟...دختر خیلی چیزها از سمیه یاد گرفته بود ولی ...-مهندس اخراجم کردهاین حرف دختر جوان رو به خودش اورد-حالا دنبال کارای بیمم هستم وبابات حق بیمه بیکاریمونمیده...چندوقت پیش رفتم دفتر دیدم با سمیرا توی اتاق بودن ...درم بسته بود...تا منو دیدن مهندس عصبانی شد و سمیرا سریع از اتاق با عجله بیرون رفت...ظهرو تنها ...مهندس با سمیرا چکار داشت؟ اون ساعت روز در اصلی دفتر بستسدختر جوان دیگه گوش نمیکرد...دیگه هوا خوب نبود...حالت تهوغ داشت...گریه نمیکرد ولی یه چیز سفتی توی گلوش احساس میکرد که راه نفس کشیدنش رو بسته بودداستان سوم:تابستان-شبنزدیک نیمه شب بود و پدر تازه از دفترش به خونه اومده بود...همه نشسته بودن و تلویزیون نگاه میکردن...سریالی رو میدیدن که داستان مردی بود که سالها به زنش خیانت میکرد وهیچوقت کنار خونوادش نبود و بی علاقه به چهار فرزند و زنش بود...تلویزیون مردی رو نشون میدادکه عربده ای سر تمام خونواده کشید وقتی دختر بزرگش اعتراض کردسیلی توی صورتش زد...وقتی پسرش هق هق کنون گفت که تو پدری برای ما نکردی...مرد عربده کشید و به همه توهین میکرد...-اه... این تلویزیون رو خاموش کنین من از این سریال بدم میاداینا رو مهندس میگفت که یه دفعه پسر بزرگش خندید و گفت:بابا این که داره زندگی خودمون رو نشون میدههمه جا ساکت شد...خونه ساکت ساکت بودصدای زنگ موبایل مهندس سکوت خونه رو شکستپ.ن:یه برداشت ازاد از سریال روزی روزگاری شبکه جم...دوست داشتم کامل تر بنویسم ولی طولانی میشد
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۶/۲۲
زیرزمینی

نظرات  (۲)

خوب بود،سعی کنید بیشتر بنویسید.
پاسخ:
من که نویسنده نیستممرسی که سر زدید
۲۵ شهریور ۹۳ ، ۱۷:۴۴ دکتر پرتقالی
امان از تنزلهای اخلاقی هر روز که بیشتر و بیشتر شاهدش هستیم
پاسخ:
مرسی که سر زدین خانم دکتر