روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

بخش روانپزشکی

چهارشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۳، ۰۷:۳۵ ق.ظ
بالاخره بخش روان هم تموم شد...عالی بود استاداش حرف نداشتن انقدر بهمون اجازه حرف زدن وسوال پرسیدن بهمون میدادن که من هر چرتی به ذهنم میرسید میپرسیدم و جوابای قانع کننده میگرفتم ...عالیییییییییییییی بوددو روز اخر بخش رو باید میرفتیم درمونگاه...و درمونگاهای سیف این مدت تبدیل شد به بدترین حالت هایی که در برخورد با مریض های حاد در روز اول برامون گفتتن...سعی میکنم اینجا بنویسمشون...احتمالا طولانی بشه و دو تا ÷ستcase1رفتیم درمونگاه و خانم دکتر مواخذمون کرد که استاجر ها هم باید شرح حال درمونگاه میگرفتن...یکی یه پرونده بهمون داد تا شرح حال درمونگاهی بگیریم وقتی شرح حال تموم شد مریض هامون رو یکی یکی به ترتیب شماره صدا کردیمپسر جوون نشست و مادرش استینش رو بالا زدتمام ساعد دستش رو بریده بود...لباسش پر از خون بود ولی همه زخم ها سطحی بود-از اول نتونست درس بخونه سر کارم نمیتونست بره و برادرش گاهی با خودش میبردش کارگری ولی از پریشب حالش بد تر شده رفته بود حموم و مدام جیغ میزد و از حموم بیرون نمیومدپسرجوون با ظاهر موقری روی صندلی نشسته بود فقط انگار خیلی خسته بود و انگار که یه مسافت طولانی رو دویده باشه نفس نفس میزد-چی شده بود خودت تعریف کنپسر وحشت زده چشاش رو باز کرد و گفت داره خودشو میکشه...جملشو ناتمام گذاشت و نگاهش به خانم دکتر پر از وحشت شد و سرش رو کرد توی بغل مامانش وشروع کرد گریه کردن-دستتت چی شده؟داری چیزی جلوی نظرت میبینی؟-مامان جان بگو حرفاتو به خانم دکتر خودت باش حرف بزن خانم دکتر مهربونه و میخواد کمکت کنهپسر شروع کرد: رفتم حموم یه چاقوی بزرگ دستش بود میزد تو سینه خودش میمرد ومن داد میزدم چاقو رو ازش بگیرین همه حموم پرخون میشد بعد بلند میشد و میگفت بیا تو هم خودتو بکش دوباره زنده میشی بعد به من چاقو میزدیه دفعه شروع کرد به خندیدن...خندیدن که نه قهقهه زدن انگارکه خنده دار ترین جوک تاریخ رو شنیده...-خانم دکتر پنجه میکشه به خودش  و خودش رو زخمی میکنه در حموم رو شکوندیم تا رفتیم چاقو رو ازش گرفتیم-چت شد یهو ؟چیزی دیدیکه خندیدی؟-نشسته جلوم و میخنده بهم میگه تو هم باید بخندی-اگه نخندی چکارت میکنه؟-میگه اگه کاری رو که میگم نکنی میکشمت-شمابرید یه برگه بستری بگیریدمادر ش رفت بیرون ...پسر که چشماشو بسته بود یهو شروع کرد خندیدن و زدن تو صورت خودش بعد بی حال افتاد رو صندلی...خانم دکتر ترسید ورفت بیرون ....وما و اینترن ها موندیم...والبته هایپر سکسوالی میتونه جز علایم مراحل حاد اسکیزوفرنی باشه...حالا ببینید ما چه حسی داشتیم اون لحظه...تنها بدون دکتر و بادیگارد نشستیم جفت همچین مریضیمادرش برگشته بود که یهو پسر جوون برگشت و وحشت زده نگاه پنجره پشت سرش کرد و شروع کرد خودش رو زدنcase2مریض هنوز با مادرش بیرون نرفته بود که یه پسر 17-18 ساله سرش رو میندازه پایین و میاد تو دکتر میپرسه مگه نوبت داری؟-من حالم خیلی بده منو زودتر ببینپسر کاملا معلومه که منتال ریتارده...پدرش میاد تو میخواد با زور ببرش بیرون-دستمو نگیر خودم میاموقتی داشت یه دور گنده تو اتاق میزد تا خارج بشه یهو دست دوستم موبایلشو دید ...این دوستم بخاطر چسب بینی تازه عمل شدش خیلی توی چشم بیمارای بخش روانیه سر مریض قبلی بهش گفتم جاتو با من عوض کن خطراناکه جات ولی قبول نکرد...پسر شروع کرد کشیدن موبایل دوستم دوستم سرشو انداخت پایین وسعی میکرد گوشی رو از دست پسر یکشه بیرون...تا پدرش دید و پسرشو گرفت و کشون کشون برد بیرون...مریضی که تقریبا پرخاشگر بوددکتر داشت مریض قبل رو توضیح میداد که دوباره پسر اومد تو و دکتر بهش گفت بشین و به پدرش گفت چشه...-خیلی بیقرار شده توی بهزیستی بوده ولی اونجا هم چند روزه نتونستن نگهش داره به هممون بدبین شده ولباساشو پاره میکنه مدامیهو پسره دست کرد و زیپ کیف خانم دکتر وباز کرد تا موبایلشو برداره...خانم دکتر محکم زد روی دستش و گفت نباید دست به کیفم بزنی...پسر برگشت و همه رو نگاه کرد یهو رفت سمت سه تا از دخترا ...یکی از بچه ها ترسید واومد کنار ما نشست یکی از اینترن ها هم از اتاق رفت بیرون ولی ف رو بغل کرد تا موبایلشو از جیبش برداره ف بیچاره از ترس داشت سکته میکرد و جیغ میزد تا تونست خودشو از دست پسر نجات بده و از اتاق بره بیرون  و ما مبهوت نگاه میکردیم-بادیگارد...یکی بگه بادیگارد بیاد اینجا...دکتر داشت از عصبانیت منفجر میشدcase 3بادیگارد که اومد و مریض قبلی رو برد تازه نشسته بودیم با ترس میگفتیم اینجا چه خبره امروز؟اگه اسید تو صورتمون نپاشیدن این بیمارا اخر میکشنمونمریض بعدی مرد جوون فوق العاده خوش تیپ و خوش قیافه اومد داخل سرش پایین بود و ساکت بود-برای ترک اومدم-به چی؟-هروئین-چندساله؟-8سال-چرا میخوای ترک کنی؟-خسته شدم دیگه-نمیدونی هروئین ترک نداره...برو بکش-میخوام بستری بشم و ترک کنم میخوام زندگیمو دوباره بسازم-اینجا به درد ترک نمیخوره بدتر روحیتم از دست میدی با مریضای خیلی بدحال مجبوری باشی حالت بدتر میشه...ادرس یه کمپ بهت میدم-میخوام شوک بگیرم...چند سال پیش باشوک 8 ماه پاک بودم-پس ادرس یه مرکز ترک بهت میدم که شوک هم بتونی بگیریمریض رفت و رفیق در گوش من گفت: چه مرد خوش تیپی بوی عطرش کل اتاقو پر کرد اگه تو خیابون به من شماره میداد با کمال میل قبول میکردم ادامه دارد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۷/۳۰
زیرزمینی

نظرات  (۲)

سلام وبلاگ شما را دیدم قالب ومطالب قشنگی داشت برای افزایش بازدید وبلاگت می تونی به آدرس زیر ثبتش کنی تا منم بتونم هر روز بهت سر بزنم محلی که وبلاگتو ثبت می کنی بزرگترین دایرکتوری وبلاگ نویسان است و پر بازدید
بسیار مفید و جالب بود. دانستن اینکه چه بیماریهایی وجود دارند و چه عذابی این بیماران میکشند برای من تازگی داره.فقط فهم شاده متنها شما به خاطر نگذاشتن ویرگول و نقطه در جمله هاتون کمی دشواره.
پاسخ:
مرسی از نظرتون. سعی میکنم رعایت کنم