روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

خبرت هست که خلقی ز غمت بی خبرند

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۳، ۰۳:۲۵ ق.ظ
مگر میشود به دل فرمان داد که دیگر عاشق نباشد؟...مگر میشود تصمیم گرفت از امروز عاشق یک نفر شد؟...ادم ها میایند...کنارت میمانند...تورا عادت میدهند به خودشان...عشقشان قلبت را پر میکند...انگاه میروندو تکه ای از قلب تورا هم با خودشان میبرند...قلبت را زخمی میکنند ....زیبا میکنند...رسم روزگار است...وقتی رفتند ادم های دیگری می ایند. محبت میکنند و زخم هایت را ترمیم میکنند...با تکه ای از قلبشان زخم های قلبت را التیام میبخشند...دوباره عشق می اید نه به تصمیم تو بلکه به تصمیم خودش...کم کم از فاصله میان انگشتانت نفوذ میکند به همه جانت...و یک روز به خودت می ایی و میبینی دوباره عاشقی...هیچ چیز عشق اول نمیشود...درست است...دل سالم را به یک نفر سپردن بسیار زیبا تر و جذاب تر است...اما چه میشود کرد...باید زندگی کرد...نعمتی است فراموشی...دوباره که عاشق شدی قلبت که ترمیم شد...باز هم خدا را سپاس میگویی که کسی را داری تا در کنارش رشد کنی...در کنارش ادم بهتری شوی...خدارا شکر میکنی که انسان هایی هستند که میدانی با وجود انها ست که میتوان این شهر سیاه پر از نفرت و عقده انسان ها را تحمل کنی...انسان ها به هم زخم میزنند...عقده هایشان را برسر بی گناهانی دیگر میگشایند...روح هم را ازار میدهند...اگر این زیبایی ها . بچه های معصوم . عشق ها و قلب ها در کنار ما نباشند چگونه میتوان تحمل این شهر را داشت؟من هر روز دل میبندم...به اسمان ابی ...به اتوبوسی که قرمز خوشرنگ است...به دختری که صبح ها با لبخندی خود را به مرد جوان سر چهار راه میرساند...به لب های قرمز دخترکی که بی صبرانه منتظر گرمای عشق است...به درختی که از وسط سالن کنفرانس میگذرد وتمام طبقات را به هر طرفی که میخواهد طی میکند...واینهاست مایه امیدواری من به بهتر شدن این دنیا...اینهاست که مرا وادار میکند که پزشک بهتری باشمپس به من نگو که از یاد ببرم انسان های زندگی ام را....خاطرات فراموش نمیشوند فقط در پس لایه های مغز میروند ویاد اوری نمیشوند...انسان ها از قلب نمیروند مگر روزی که کسی بیاید و دلت را پر کند...وقتی کسی بیاید که جایش تنگ باشد باید دلم را برایش بتکانم...باید جای بهتری برایش فراهم کنم ...باید کسی باشد که به من یاد بدهد  میتوان زندگی کرد...میتوان خندید...میتوان هنوز هم خدارا شکر کرد به خاطر خلقت بشرمرا سرزنش نکن ...من عشق را دیده ام که از میان انگشتانم به سمت قلبم جاری شد...تو به من یاد دادی که هنوز هم میتوان بی عقده سر کرد...که هنوز هم میتوان انسان بود...که هنوز هم میتوان عاشق بود...ومن از یاد نخواهم برد که باید پزشک خوبی بود و قبل از ان انسان خوبی بودبرای تویی که میدانم میخوانی...برای تویی که یکی از بهترین هایی...برای شما هایی که دنیا با وجود اخم و لبخند های شما زیباست...برای شما هایی که در قلب و فکرم همیشه حضور دارید حتی اگر فراموش کنم که باید به زبان بیاورم که دوستتان دارمپی نوشت:فکر کردن مدام به این متن و تو باعث شد که نشکنم زیر عقده گشایی مردی که نمیدانم چرا هدفش من بودم
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۸/۲۶
زیرزمینی

نظرات  (۱)

عاشق شدن سخته...
پاسخ:
ولی لذت بخشه...