روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

نا کجا اباد

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۳، ۱۰:۳۶ ب.ظ
بلیط میگیرم و سوار اتوبوس میشم...باخودم میگم شاید به شاعر باید میگفتم که دارم میرم شهرش...شاید ...با اتفاقایی که افتاده نظرم عوض میشه...اتوبوس میرسه به جایی...پیاده میشم...مثل یه بازارچه میمونه...سجادمو پهن میکنم و نماز میخونم...در دفتری که رو بروم باز میشه رو میبینم...صداهایی میشنوم...مرد قدکوتاه و چاقی با اضطراب توی اتاق چرخ میزنه...اروم حرف میزنه...مرد قد کوتاه و مسن دیگه ای خنده کنان از در پشتی میاد توی اتاق...یکی از استادامه ولی این دفتر چیه که استاد من رییسشه نمیدونم...استادم میخنده به مرد جوان و میگه امروز همگی زودتر برید...زودتر تعطیل میکنیم برید استراحت کنید...فقط قبلش امضا کنید و بریدمرد جوان و چاق زکه لباس زردی پوشیده هنوز پشتش به من...خم میشه روی میز و چیزی رو امضا میکنه....خوشحال از دفتر میاد بیرون...دارم تشهد و سلام رو میخونم...حالا که مرد زرد پوش نزدیکتر میشه میشناسمش...شاعر...همونجوری که دارم نماز میخونم و اللاه اکبر اخرش رو میگم...بهم لبخند میزنه و سرم رو از پشت بغل میکنه  و سه بار میبوسه بهم میگه چه کار خوبی کردی اومدی...خیلی دلم برات تنگ شده بوداولین باره که این جمله رو ازش میشنوم...بهت زده میشم...هیچی نمیتونم بگم...فکرمیکردم همه چی بین ما بی معنی شده و داره رو به زوال میره...باخودم فکرمیکنم اصلا برای دیدن شاعر نیومدم...ولی حالا که همدیگه رو دیدیم چکار باید بکنم؟باید بش بگم برای دیدن تو نیومدم یا میتونیم با هم باشیم؟دارم چادرمو جمع میکنم که کوله پشتیم و وسایلمو بلند میکنه و میگه تو فقط دوربین منو بیار...بهم میخنده و پشتشو میکنه دروبینش رو بلند میکنم و پشت سرش راه میوفتم...نمیدونستم عکاسی هم میکنه... یکم که میره برمیگرده و لبخند میزنه و دستشو به سمتم دراز میکنه تا باهم بریم...دستشو میگیرم...حالا خیلی خوشحالمیکم که میریم میرسیم به یه باغ سر سبز... ورودی باغ کلی پله به سمت پایین داره...میگم بریم؟میگه مقصد ما اینجا نیست...اب بخوریم و استراحت کنیم و راه بیوفتیم...میخنده و میشینه کنارم...بطری اب رو میده دستم...خیس عرق شده...حالا خوشحالم از اینکه کنارمه...بلند میشیم و راه میوفتیم...میرسیم به بیابونی که پر از ادمه...کنار یه جاده متروک...خیلی جمعیت زیاده... وسط جنعیت خواهرمو میبینم...میاد پیشم...ازم مپرسه چراباهمین؟میگم تو اینجا چکارمیکنی ؟...کمی که حرف میزنیم و استراحت میکنیم ...میبینم شاعر نیست...نگران میشم میرم به سمت جاده ...دنبالش میگردم...چندتا خونه باغ وسط بیابون میبینم...میرم سمتشون...میگردم بین خونه ها...پسر بچه ها خنده کنان و با دو از کنارم رد میشن...صدا میزنم شاعر کجایی؟...کسی جوابمو نمیده...وسط این بیابون تنها موندم...چرا یهو منو تنها گذاشته و رفته...میترسم...میترسم ومیترسم...مردی پشت سرم دری رو هل میده و باز میکنه با پرخاشگری بهم میگه از اینجا برو....میترسم...تنهام...هیچ صدایی نمیاد...برمیگردم به سمت جاده...جاده ای در کار نیست...هیچ موجود زنده ای وجود نداره...هیچ صدایی نمیاد...هیچ خبری از جمعیت نیست...مقصدش اینجا بود؟وسط این تنهایی محض؟وسط این همه ترس؟نگرانم بیشتر برای شاعر...داد میزنم شاعر کجاااااااااااااااایی؟؟؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۰/۲۲
زیرزمینی

نظرات  (۱)

چه آشفته بود این داستان