دلم شعر میخواهد
جمعه, ۲۲ آبان ۱۳۹۴، ۱۲:۰۸ ق.ظ
چقدر دلم برای صدایت تنگ شده است...دلم میخواهم بیایی و برایم شعر بخوانی...دست سنگینت را روی شانه ام بگذاری...دستم رابگیری و از همان عاشقانه های تلخت برایم زمزمه کنی...چشمانم را ببندم و به صدایت گوش دهم...به عاشقانه هایت لبخند بزنم و پنهان کنم غمم را...بپرسی حالت چطور است... جواب دهم خوبم...لبخند بزنم دستت را فشار دهم و بپرسم حال تو چطور است؟...بگویی زندگی است دیگر...دستم را فشار دهی و بگویی عشق از لابلای انگشتان به وجود انسان جاری میشود...
این روزها مدام خواب هستم...داروهای جدید...اتفاقات جدیدی در پی دارن...خواب الودگی طولانی...هذیان...درخواب هایم مدام حرف میزنم...خسته میشوم از این خواب الودگی های طولانی... البته بیداریم هم با خواب فرقی ندارد...روی تخت دراز میکشم تمام روز و به این سیاهی فکر میکنم...دلم میخواهد روزها بخوابم...فراموش کنم...فکر نکنم...نگران نباشم
چشم هایم را میبندم و خیره میشوم به تاریکی...فکر میکنم به این سیاهی...به این بغض لعنتی که هر روز بزرگتر میشود...خفه ام میکند...اما نمیترکد...فکر میکنم به بیماری ام...به بیمارانی که هرروز میبطنم...فکر میکنم به ترس هرروزه ام...به امید بیمارانم...فکر میکنم به خودم...به این بیماری....فکر میکنم به پنهان کردنش...باید مدام بخندم...تا فراموش کنم...تا نگران نباشم...خسته نباشم از روزها...وقتی دیگران بجای تو میپرسند حالت چطور است...بغض میکنم میخندم و میگویم خوبم
دلم نمیخواهد فکر کنم چقدر تلخ است این بیماری...چقدر مصری است... و چقدر طاقت فرسا برای پنهان کردن...اگر دیگران بفهمند شاید تحقیرامیز نگاهم کنند...شاید برایم دل بسوزانند...شاید هم مرا منع کنند از طبابت...
چقدر دلم میخواهد بیایی دستم رابگیری...برایم شعر بخوانی...لبخند بزنی و حالم را بپرسی...لبخند بزنم... چشمانم را ببندم و به ساهی خیره شوم وبگویم خوبم...محکم دراغوشم بگیری و بگویی میدانم که خوب نیستی...بگویی که نگرانم هستی...بگویی که میتوانی درکنارم باشی
۹۴/۰۸/۲۲