ارزوهای برباد رفته
پنجشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۴۲ ق.ظ
رقصید و رقصید...خوشحالیش برام عجیب بود...هیچوقت ندیده بودم انقدر خوشحال باشه جیغ بزنه و برقصه...انگار اون دختر متین و باوقار جاشو به یه دختر بچه شر و شیطون داده بود...
از نیمه شب گذشته بود که از باغ زدیم بیرون بیرون...نشست پشت فرمون...هنوز میخندید...داشت درمورد پاشنه شکسته عروس تو مراسم عروسی دوست قبلیمون حرف میزد و اینکه چجوری وسط تالار پخش زمین شده انقدر میخندید که اشکاش سرازیر شد...با تعجب نگاش میکردم...هم میخندید هم گریه میکرد...ارایش صورتش بهم ریخته بود...خارج از شهر بودیم...زد کنار...پیاده شد...روشو کرد سمت بیابون اطراف و جیغ زد...جیغ زد...جیغ زد...براش اب بردم...وسط بیابون با اون سر وضع ما اونوقت شب ترسناک بود...بطریه ابو گرفت...دستمو گرفت و اشک ریخت...گفت
اون لباس عروس من بود
گفتم چی؟؟؟
گفت اون لباسو من دوسال پیش سفارش دادم برام دوختن
گفتم اشتباه میکنی اون دوسال پیش بود
گفت نه وسط مراسم ازش پرسیدم...از همون لباس فروشی خریده...ازش متنفرم...اون لباس من بود
کمکش کردم تا سوار بشه.خودم نشستم پشت فرمون.اب که خورد گریه اش کمتر شد...ارومتر که شد بهم گفت دم یه داروخونه نگه دار
براش مسکن و ارامبخش و دستمال خریدم...صورتشو پاک کرد...یکم که گذشت تا اروم بشه
گفت من یه احمقم که برای یه لباس اینجوری گریه میکنم...ببخشید ...برو خونه خودتون بعد من برمیگردم
گفتم نمیخواد
رسوندمش و اژانس گرفتم تا خونه خودمون
توی ارزوهای هردختر بچه ای همیشه یه لباس عروس رویایی وجود داره...یه لباس عروس که رویاهاشو میسازه...که بهش دل میبنده...لباس که سفیدیش فقط بهونه ایه برای سفیدبخت شدن
۹۷/۰۵/۱۸
حتما آخرین خاطره اش از اون لباس خیلی تلخ بوده
همه چیز با گذشت سالها فراموش میشه یا اگه فراموش هم نشه خیلی کمرنگ میشه بالاخره
یه روزی فقط خاکستری از خاطرات می مونند