روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۲ مطلب در تیر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۳تیر
خدایا به همین وقت عزیزت قسمت میدم...کمکش کن...خودت بهترازهرکسی میدونی که اون چقدر مستحقه که مشکلش حل بشه...به کرم خودت کمکش کن...شکرت خدا
زیرزمینی
۲۳تیر
خدایا به همین وقت عزیزت قسمت میدم...کمکش کن...خودت بهترازهرکسی میدونی که اون چقدر مستحقه که مشکلش حل بشه...به کرم خودت کمکش کن...شکرت خدا
زیرزمینی
۲۲تیر
این روزها که دوروز دیگه امتحان گوش داریم (هفته قبلم که چشم دادیم.)کارم فقط شده چرخیدن توی نت و خوندن درمورد رزیدنتی داخلی....حالا که داریم نزدیک دوره اینترنی میشیم ترس داره کم کم سراغم میاد که وقتی کارای مریض رو قرار بشه خودم بکنم چکاری از دستم برمیاد/؟...اینم از همون دیوانگی های دم امتحاناته...دلم میخواد کتابای داخلی رو بخونم دیشب یه دوساعتی داشتم واشنگتن داخلی رو میخوندم...چقدر قشنگ توضیح داده....دوسش دارم خیلی زیاد...بعدم دوساعتی برنامه سپهر دانش رو گوش دادم که مبحثش نفرولوژی بود...دقت که میکنم داخلی تنها بخشیه که براش کتاب خوندم و یکمی ازش یادمه...شاید تابستون یه ماهی تعطیل باشیم.میخوام برم مطب بابا و کنارش واشنگتن بخونم شاید یه چیزی وارد این دو گوله بشود اگر خدا بخواهد...انقدر برای این یه ماه برنامه ریختم که انگار یه ساله...تهران میخوام برم.نینی میخواد دنیا بیاد.سمپوزیومی که درمورد پایان نامه میخوام برم.پروپوزالمو میخوام بنویسم و دفاع کنم.داخلی بخونم هر چند میدونم من در بهترین حالت سال 97-98 میتونم رزیدنتی امتحان بدممدام وبلاگایی میرم که دکتر ها چه رزیدنت چه جی پی نوشتنشون.از زندگی عادی یه دکترمیخونم.نا امیدی هاش.خوشی هاش.تلاش هاش ومهمتر از همه اینکه هیچی نمیتونه یه دکتر رو راضی کنه که چیز بیشتری نخواد.وقتی دم این امتحان دوباره دیروز وسواسم عود کرده بود وداشتم دستشویی رو میشستم سرمو که بلند کردم خودمو توی اینه دیدم.یه لباس ژولی پولی تنم بود-خیلی وقته دیگه پولای ان چنانی ندارم که لباس توخونه ای هام هم مارک بخرم با این وضعیت گرونی-موهام که خیلی ناجوروزبر ودورنگ شدن وبا یه کلیپس جمع کرده بودم بالا و صورتم انگار تا حالا رنگ ارایشگاهو به خودش ندیده-هرچند چند رو پیش به همون ویر قدیمی که دم امتحان حتما یه تیکه از موهامو میچیدم دچار شدم و یه تیگه بزرک از عقب موهامو چیدم...خلاصه اینکه خودمو که توی اون وضعیت دیدم باخودم گفتم مثلا من 5 سال دیگه مامان یه بچه باشم...اونوقت زندگیمو چقدر دوست دارم؟قیافم چقدر پیر میشه؟ کسی که میشه همراه تمام عمرم ایا واقعا میشه همراه یا منو با یه زنجیر به خودش میبنده و نمیذاره درسمو ادامه بدم و پیشرفت کنم؟این خیالات از وقتی اومده توی سرم که چند تایی از بچه های دبیرستانو دیدم با بچه های 3-4 سالشون...مایی که بهترین مدرسه درس میخوندیم واز کلاس22 نفرمون 18 تامون دندون دارو پزشکی قبول شدن بعضی هامون چقدر سرنوشتشون فرق داشت...کی میتونه فکر کنه مثلا منی که توی کار خودم موندم بخوام بشم مادر یه بچه؟همیشه غر میزنم که پزشکی سخته بده بدبختیه ولی واقعا تنها چیزی که منو از زندگیم میتونه راضی کنه فهمیدن بیماری هاس کمک به ادمای مریضه شنیدن حرف ادما قدرت حل کردن مشکلاتشون(بعضی وقتا) هرچند دانشجوی خیلی تاپی نیستم ولی میخونم ومیدونم که اخر رزیدنت داخلی میشم وبعدشم فوق هماتو...از 14 سالگی همینو خواستم وتوی این یه سال نیم هیچ بخشی به اندازه داخلی برام جذاب نبوده...جهان من بدون دکتر بودن حقیقتی ندارد....
زیرزمینی
۲۲تیر
این روزها که دوروز دیگه امتحان گوش داریم (هفته قبلم که چشم دادیم.)کارم فقط شده چرخیدن توی نت و خوندن درمورد رزیدنتی داخلی....حالا که داریم نزدیک دوره اینترنی میشیم ترس داره کم کم سراغم میاد که وقتی کارای مریض رو قرار بشه خودم بکنم چکاری از دستم برمیاد/؟...اینم از همون دیوانگی های دم امتحاناته...دلم میخواد کتابای داخلی رو بخونم دیشب یه دوساعتی داشتم واشنگتن داخلی رو میخوندم...چقدر قشنگ توضیح داده....دوسش دارم خیلی زیاد...بعدم دوساعتی برنامه سپهر دانش رو گوش دادم که مبحثش نفرولوژی بود...دقت که میکنم داخلی تنها بخشیه که براش کتاب خوندم و یکمی ازش یادمه...شاید تابستون یه ماهی تعطیل باشیم.میخوام برم مطب بابا و کنارش واشنگتن بخونم شاید یه چیزی وارد این دو گوله بشود اگر خدا بخواهد...انقدر برای این یه ماه برنامه ریختم که انگار یه ساله...تهران میخوام برم.نینی میخواد دنیا بیاد.سمپوزیومی که درمورد پایان نامه میخوام برم.پروپوزالمو میخوام بنویسم و دفاع کنم.داخلی بخونم هر چند میدونم من در بهترین حالت سال 97-98 میتونم رزیدنتی امتحان بدممدام وبلاگایی میرم که دکتر ها چه رزیدنت چه جی پی نوشتنشون.از زندگی عادی یه دکترمیخونم.نا امیدی هاش.خوشی هاش.تلاش هاش ومهمتر از همه اینکه هیچی نمیتونه یه دکتر رو راضی کنه که چیز بیشتری نخواد.وقتی دم این امتحان دوباره دیروز وسواسم عود کرده بود وداشتم دستشویی رو میشستم سرمو که بلند کردم خودمو توی اینه دیدم.یه لباس ژولی پولی تنم بود-خیلی وقته دیگه پولای ان چنانی ندارم که لباس توخونه ای هام هم مارک بخرم با این وضعیت گرونی-موهام که خیلی ناجوروزبر ودورنگ شدن وبا یه کلیپس جمع کرده بودم بالا و صورتم انگار تا حالا رنگ ارایشگاهو به خودش ندیده-هرچند چند رو پیش به همون ویر قدیمی که دم امتحان حتما یه تیکه از موهامو میچیدم دچار شدم و یه تیگه بزرک از عقب موهامو چیدم...خلاصه اینکه خودمو که توی اون وضعیت دیدم باخودم گفتم مثلا من 5 سال دیگه مامان یه بچه باشم...اونوقت زندگیمو چقدر دوست دارم؟قیافم چقدر پیر میشه؟ کسی که میشه همراه تمام عمرم ایا واقعا میشه همراه یا منو با یه زنجیر به خودش میبنده و نمیذاره درسمو ادامه بدم و پیشرفت کنم؟این خیالات از وقتی اومده توی سرم که چند تایی از بچه های دبیرستانو دیدم با بچه های 3-4 سالشون...مایی که بهترین مدرسه درس میخوندیم واز کلاس22 نفرمون 18 تامون دندون دارو پزشکی قبول شدن بعضی هامون چقدر سرنوشتشون فرق داشت...کی میتونه فکر کنه مثلا منی که توی کار خودم موندم بخوام بشم مادر یه بچه؟همیشه غر میزنم که پزشکی سخته بده بدبختیه ولی واقعا تنها چیزی که منو از زندگیم میتونه راضی کنه فهمیدن بیماری هاس کمک به ادمای مریضه شنیدن حرف ادما قدرت حل کردن مشکلاتشون(بعضی وقتا) هرچند دانشجوی خیلی تاپی نیستم ولی میخونم ومیدونم که اخر رزیدنت داخلی میشم وبعدشم فوق هماتو...از 14 سالگی همینو خواستم وتوی این یه سال نیم هیچ بخشی به اندازه داخلی برام جذاب نبوده...جهان من بدون دکتر بودن حقیقتی ندارد....
زیرزمینی
۲۱تیر
اسمش فرنگیسه.شصت و خرده ای ساله. توی یه ترم توی دو بخش مریض خودم شد.یبار تو بهار توی بخش داخلی.یبار توی بخش قلب توی تابستون...phداشت... دفعه اول بخاطر ادم زیادش ومشکلات کلیه از بخش قلب به سرویس ما توی داخلی اومد...چند روز قبل از عروسی پسرش بود و میخواست زودتر سرحال و سالم مرخص بشه تا نقش مادرشوهریشو توی عروسی اخرین پسرش تمام وکمال انجام بده...خانم با حوصله ای بود ودخترای شاد وخندونی داشت که خیلی گرم وصمیمی جواب سوالای بینهایت منو درمورد بیماری مادرشون میدادن...روز اول که دیدمش از یکی از پاهاش مثل چشمه جوشان اب میومد...جوری که مدام مجبور بودن روتختی رو عوض کنن...نمیتونست دراز بکشه وهمش به حالت نشسته میخوابید...ادم زیاد بدنش باعث میشد زیاد نتونه راه بره چون تنگی نفس میگرفت...بخشهای داخلی رو به همین خاطر ارتباط طولانی و مدامش با بیماراش دوست داشتم...باحوصله از سیر بیمارش برام میگفت ومیذاشت هرروز صبح معاینش کنم وچیزایی که توی کتاب درمورد بیماریش میخونم رو ازش بپرسم و معاینه های جدیدی بکنم واز حال کلیش بپرسم ودخترش هم توی پرکردن شرح حال 14 صغحه ای به من کمک میکرد ودقیق.خیلی دقیق تر از اون چیزی که لازم بود سوالامو جواب میداد...منم مینشستم وبه حرفاش گوش میدادمبه نظر من اخر دنیاست که ادم بدن انقدر شدیدباشه که از سطح بدن خارج بشه...که مدام مجبور به استفاده از اکسیژن باشه...اما این زن و دختراش خیلیم ناراضی نبودن....انگاراین حالش خیلیم اذیتش نمیکرد.رفتارش عادی بود و حال وهوای خوبی داشت وخوش رو وخوش خنده هم بود.چند ماه بعد توی بخش post ccu دوباره مریض خودم شد بازم همه اون سوالا ی تکراری...ولی حالا کاملتر میدونستم چشه...که سعی میکردم سوفل های قلبش رو با دقت تموم پیدا کنم کاری که کمتر استیجری توی بخش قلب میکنه چون هم پیداکردن سوفل سخته هم برای شنیدنش یه گوشی پزشکی کاردیولوژی لازمه... نوار قلبشو با دقت زیاد میخوندم...بعد که  به بخش منتقل شد بازم مریض خودم بود...از عروسی پسرش میگفت از شوهرش واز زندگیش...که شوهر خوبی نداشت که حال خوبی نداشت ولی راضی بود..که باوجودcomplete bed restبودنش بازم پا میشد ویکم تو بخش راه میرفت...عکسای عروسا وداماداشو نشونم میداد...از جوونیش میگفت واز من میپرسید از اینکه کجایی هستم ودانشجوی پزشکی بودن چجوریه...انقدر بهش عادت کرده بودم که بعد از راند هم میرفتم بالا سرش وبه بهونه شنیدن سوفل قلبش یا معاینه و شرح حال یکم پیشش میموندم وحرف میزدیم...روزاخری که مریض من بود دخترش اسم وفامیلمو از روی کارتم خوند وگفت هربار مادرم بستری شد خبرت میکنم...خیلی پشیمونم از اینکه شمارمو بهش ندادم...تمام مدتی که این مادر و دختر که فوق العاده شبیه هم بودن رو میدیدم به این فکر میکردم که این دختر میدونه که مامانش کم کم داره توی بدن خودش غرق میشه؟...
زیرزمینی
۲۱تیر
اسمش فرنگیسه.شصت و خرده ای ساله. توی یه ترم توی دو بخش مریض خودم شد.یبار تو بهار توی بخش داخلی.یبار توی بخش قلب توی تابستون...phداشت... دفعه اول بخاطر ادم زیادش ومشکلات کلیه از بخش قلب به سرویس ما توی داخلی اومد...چند روز قبل از عروسی پسرش بود و میخواست زودتر سرحال و سالم مرخص بشه تا نقش مادرشوهریشو توی عروسی اخرین پسرش تمام وکمال انجام بده...خانم با حوصله ای بود ودخترای شاد وخندونی داشت که خیلی گرم وصمیمی جواب سوالای بینهایت منو درمورد بیماری مادرشون میدادن...روز اول که دیدمش از یکی از پاهاش مثل چشمه جوشان اب میومد...جوری که مدام مجبور بودن روتختی رو عوض کنن...نمیتونست دراز بکشه وهمش به حالت نشسته میخوابید...ادم زیاد بدنش باعث میشد زیاد نتونه راه بره چون تنگی نفس میگرفت...بخشهای داخلی رو به همین خاطر ارتباط طولانی و مدامش با بیماراش دوست داشتم...باحوصله از سیر بیمارش برام میگفت ومیذاشت هرروز صبح معاینش کنم وچیزایی که توی کتاب درمورد بیماریش میخونم رو ازش بپرسم و معاینه های جدیدی بکنم واز حال کلیش بپرسم ودخترش هم توی پرکردن شرح حال 14 صغحه ای به من کمک میکرد ودقیق.خیلی دقیق تر از اون چیزی که لازم بود سوالامو جواب میداد...منم مینشستم وبه حرفاش گوش میدادمبه نظر من اخر دنیاست که ادم بدن انقدر شدیدباشه که از سطح بدن خارج بشه...که مدام مجبور به استفاده از اکسیژن باشه...اما این زن و دختراش خیلیم ناراضی نبودن....انگاراین حالش خیلیم اذیتش نمیکرد.رفتارش عادی بود و حال وهوای خوبی داشت وخوش رو وخوش خنده هم بود.چند ماه بعد توی بخش post ccu دوباره مریض خودم شد بازم همه اون سوالا ی تکراری...ولی حالا کاملتر میدونستم چشه...که سعی میکردم سوفل های قلبش رو با دقت تموم پیدا کنم کاری که کمتر استیجری توی بخش قلب میکنه چون هم پیداکردن سوفل سخته هم برای شنیدنش یه گوشی پزشکی کاردیولوژی لازمه... نوار قلبشو با دقت زیاد میخوندم...بعد که  به بخش منتقل شد بازم مریض خودم بود...از عروسی پسرش میگفت از شوهرش واز زندگیش...که شوهر خوبی نداشت که حال خوبی نداشت ولی راضی بود..که باوجودcomplete bed restبودنش بازم پا میشد ویکم تو بخش راه میرفت...عکسای عروسا وداماداشو نشونم میداد...از جوونیش میگفت واز من میپرسید از اینکه کجایی هستم ودانشجوی پزشکی بودن چجوریه...انقدر بهش عادت کرده بودم که بعد از راند هم میرفتم بالا سرش وبه بهونه شنیدن سوفل قلبش یا معاینه و شرح حال یکم پیشش میموندم وحرف میزدیم...روزاخری که مریض من بود دخترش اسم وفامیلمو از روی کارتم خوند وگفت هربار مادرم بستری شد خبرت میکنم...خیلی پشیمونم از اینکه شمارمو بهش ندادم...تمام مدتی که این مادر و دختر که فوق العاده شبیه هم بودن رو میدیدم به این فکر میکردم که این دختر میدونه که مامانش کم کم داره توی بدن خودش غرق میشه؟...
زیرزمینی
۱۹تیر
لعنت به هرچی سندرمه....مخصوصا سندرم های روانی مثل این یکی...شبا یا وقتایی که اینجوری میشم دلم میخوادپاهامو اززانو به پایین قطع کنم یا با یه وزنه یه تنی لهشون کنم...گندت بزنن هروقتم نیازه ادم به خواب بیشترمیشه بدتر شروع میشه...واسه من این سندرم مثل یه حس بی وزنی و کم حسی توی پاهامه که کلافم میکنه.مدام توی جام تکون میخورم.اینجوروقتا دوس دارم مثل بچه رو به شکم بخوابم وپاهامو جمع کنم تو شکمم وتموم وزنمو بندازم روپاهام تاشاید اروم بشن وبذارن من بخوابم ولی گاهی این کارم جواب نمیده و گند میزنه تو اعصاب ادم. دقیقا مثل امشب.که تو اوج خوشحالی باز یه نفری پیداشد که بتونه حالمو بگیره و من نتونم بخوابم.که گندبزنه هرچی امتحانه چشمه.نابودبشه هرچی امتحان گوشه...اه اروم بگیربن دیگه عصبای لامصب.بذارین بخوابم.که نصف کتابمو خوندم که باید بخوابم...گاهی سیگارکشیدن ارومم میکنه و باعث میشه این حس مزخرف توی پاهام از بین بره.مثل الان که نشتم به سیگارکشیدن تو بالکن و سیگار با سیگار روشن میکنم...تاشاید این فکرای مزخرف توی مغزم با حس گند توی پاهام زودتر گورشونو گم کنن...تامن زودتر بتونم برم امیرحسین رو بغل کنم وبخوابم تا فردا از سر صبح مارتن گوش رو شروع کنمدرمانش تری سیکلیک هاست...میدونم...ولی نمیخوام از الان گیر ارامبخش بیوفتم خودم بهتر هرکسی میدونم که احمقانس جای درمان بخوام مشکلمو باسیگار حل کنم...ولی خب همه گاهی احمق میشن...خدایا زودتر یه کاری کن من خوابم ببرهفردانوشت:دیشب بالاخره با خوابیدن رو پاهام تونستم بخوابم...ولی برخلاف همیشه بعد از یکم که خوابم برد پاهامو دراز نکردم و دوساعت بعد که پاهامو کشیدم چنان گاستروکنمیوس هردوتاپاهام باهم گرفتن که جیغم رفت هوانصف شبی...
زیرزمینی
۱۹تیر
لعنت به هرچی سندرمه....مخصوصا سندرم های روانی مثل این یکی...شبا یا وقتایی که اینجوری میشم دلم میخوادپاهامو اززانو به پایین قطع کنم یا با یه وزنه یه تنی لهشون کنم...گندت بزنن هروقتم نیازه ادم به خواب بیشترمیشه بدتر شروع میشه...واسه من این سندرم مثل یه حس بی وزنی و کم حسی توی پاهامه که کلافم میکنه.مدام توی جام تکون میخورم.اینجوروقتا دوس دارم مثل بچه رو به شکم بخوابم وپاهامو جمع کنم تو شکمم وتموم وزنمو بندازم روپاهام تاشاید اروم بشن وبذارن من بخوابم ولی گاهی این کارم جواب نمیده و گند میزنه تو اعصاب ادم. دقیقا مثل امشب.که تو اوج خوشحالی باز یه نفری پیداشد که بتونه حالمو بگیره و من نتونم بخوابم.که گندبزنه هرچی امتحانه چشمه.نابودبشه هرچی امتحان گوشه...اه اروم بگیربن دیگه عصبای لامصب.بذارین بخوابم.که نصف کتابمو خوندم که باید بخوابم...گاهی سیگارکشیدن ارومم میکنه و باعث میشه این حس مزخرف توی پاهام از بین بره.مثل الان که نشتم به سیگارکشیدن تو بالکن و سیگار با سیگار روشن میکنم...تاشاید این فکرای مزخرف توی مغزم با حس گند توی پاهام زودتر گورشونو گم کنن...تامن زودتر بتونم برم امیرحسین رو بغل کنم وبخوابم تا فردا از سر صبح مارتن گوش رو شروع کنمدرمانش تری سیکلیک هاست...میدونم...ولی نمیخوام از الان گیر ارامبخش بیوفتم خودم بهتر هرکسی میدونم که احمقانس جای درمان بخوام مشکلمو باسیگار حل کنم...ولی خب همه گاهی احمق میشن...خدایا زودتر یه کاری کن من خوابم ببرهفردانوشت:دیشب بالاخره با خوابیدن رو پاهام تونستم بخوابم...ولی برخلاف همیشه بعد از یکم که خوابم برد پاهامو دراز نکردم و دوساعت بعد که پاهامو کشیدم چنان گاستروکنمیوس هردوتاپاهام باهم گرفتن که جیغم رفت هوانصف شبی...
زیرزمینی
۱۸تیر
با وجود اینکه امسال سفت وسخت تصمیم داشتم روزه نگیرم ولی نمیدونم چی شد که نظرم عوض شد...یعنی میدونم چی شد ولی خب خیلی چیز مهمی نبود که بخواد تصمیم کسی رو عوض کنه ولی تصمیم منو تونست عوض کنه...بگذریمامروز بالاخره امتحان چشم دادیم...سختتتتتتتتتتتتتتتتت بود....خیلی.دیگه وقتی شاگرد اولای کلاس بگن سخت بود که تکلیف من معلومه...به نظرم خیلی پررویی میخواد که هنوزم دوس دارم رزیدنت داخلی دانشگاه تهران بشم.دلم میخواد خب دیگه ..ولی دیگه نباید به زبون بیارم...به دلیل مسائل امنیتی یا بهتر بگم حسادتی....دخترا خوب میدونن حسادت چیه حتی اگه بهش فکر نکرده باشن یا نخوان قبولش کنن....حسادت دخترانه همیشه هم بد نیس گاهی هم ادما توی چیزای خوب حسادت میکنن منم قبول دارم...مثل این رفیق شفیق ما که به روزه گرفتن من حسادت کرد ورفت روزه گرفت...بذار از اول بگممن یه دخترم با تمام احساسات دخترانه.پس درک خوبی هم میتونم از این حس هم جنسام داشته باشم.مثلا من به شوهر خواهرم حسادت میکنم چون دلم میخواد فقط خودم خواهرم رو دوس داشته باشم چون میخوام اجی فقط مال خودم باشم.میخوام چشای زن داداش رو در بیارم چون میخوام فقط خودم بازوی مردونه داداشمو بگیرم.دلم نمیخواد بابا هیچ مریض زنی داشته باشه.یا مامان دم بقالی با هیچ مردی خوش وبش نکنه....حسادتای من شامل ایناست.هردختری تو یه چیزی این حس رو تجربه میکنه.یکی رو درس یکی رو موقعیت اجتماعی یکی رو همسر وبگیر برو تا اخر....این رفیق ما خیلی ادم جالبیه اصولا من هر کاری بکنم باید پشت سرم انجام بده وانگار اصلا به این فکرنمیکنه که کاری که من کردم درسته یاغلط.نمیگم من همیشه کارایی میکنم که درسته.نه منم مثل همه ادما خیلی اشتباه میکنم ولی اعتقاد دارم همیشه چه درست چه غلط ادم باید کاری کنه که بتونه ازش دفاع کنه.هفته اول ماه رمضون رو تنونستم روزه بگیرم ولی از هفته دوم روزه بودم و سه روز طول کشید که این رفیق ما فهمید دلیل ناهار نخوردن و3 شب غذا خوردنم روزه گرفتنمه!!!خلاصه گفت یعنی روز امتحان یعنی امروزم میخوای روزه بگیری؟وجواب من مثبت بود.وقتی حدودای یک ظهر داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم. گفت من روزم!!!!!!!!!!!گفتم مگه فلانی بهت نگفته بود که روزه نگیری و توهم قبول کرده بودی؟؟؟؟؟؟-تو اصلا چکار روزه گرفتن من داری؟ تو اصلا چه کار من داری؟؟؟؟؟اصلا چرا خودت میگیری؟؟؟؟؟منو میگی....مونده بودم چته خو....اروم ترگفتم خدا قبول کنه من چکار تو دارم فقط پرسیدم...واینجوری بود که من شدم مرجع تقلیدقضیه اسم این پستم اینه که دیشب سحریمو ساعت 12 شب گرم کردم و گذاشتم رو میز مطالعه که کم کم بخورم تا حدودای 3 که بیدارم.شب بدی بود تا صبح پلک نزدم.از ترس خوابم نمیبردامتحانمم که بد شد.طبق معمول.حالا ببینیم خدا چی میخواد...
زیرزمینی
۱۸تیر
با وجود اینکه امسال سفت وسخت تصمیم داشتم روزه نگیرم ولی نمیدونم چی شد که نظرم عوض شد...یعنی میدونم چی شد ولی خب خیلی چیز مهمی نبود که بخواد تصمیم کسی رو عوض کنه ولی تصمیم منو تونست عوض کنه...بگذریمامروز بالاخره امتحان چشم دادیم...سختتتتتتتتتتتتتتتتت بود....خیلی.دیگه وقتی شاگرد اولای کلاس بگن سخت بود که تکلیف من معلومه...به نظرم خیلی پررویی میخواد که هنوزم دوس دارم رزیدنت داخلی دانشگاه تهران بشم.دلم میخواد خب دیگه ..ولی دیگه نباید به زبون بیارم...به دلیل مسائل امنیتی یا بهتر بگم حسادتی....دخترا خوب میدونن حسادت چیه حتی اگه بهش فکر نکرده باشن یا نخوان قبولش کنن....حسادت دخترانه همیشه هم بد نیس گاهی هم ادما توی چیزای خوب حسادت میکنن منم قبول دارم...مثل این رفیق شفیق ما که به روزه گرفتن من حسادت کرد ورفت روزه گرفت...بذار از اول بگممن یه دخترم با تمام احساسات دخترانه.پس درک خوبی هم میتونم از این حس هم جنسام داشته باشم.مثلا من به شوهر خواهرم حسادت میکنم چون دلم میخواد فقط خودم خواهرم رو دوس داشته باشم چون میخوام اجی فقط مال خودم باشم.میخوام چشای زن داداش رو در بیارم چون میخوام فقط خودم بازوی مردونه داداشمو بگیرم.دلم نمیخواد بابا هیچ مریض زنی داشته باشه.یا مامان دم بقالی با هیچ مردی خوش وبش نکنه....حسادتای من شامل ایناست.هردختری تو یه چیزی این حس رو تجربه میکنه.یکی رو درس یکی رو موقعیت اجتماعی یکی رو همسر وبگیر برو تا اخر....این رفیق ما خیلی ادم جالبیه اصولا من هر کاری بکنم باید پشت سرم انجام بده وانگار اصلا به این فکرنمیکنه که کاری که من کردم درسته یاغلط.نمیگم من همیشه کارایی میکنم که درسته.نه منم مثل همه ادما خیلی اشتباه میکنم ولی اعتقاد دارم همیشه چه درست چه غلط ادم باید کاری کنه که بتونه ازش دفاع کنه.هفته اول ماه رمضون رو تنونستم روزه بگیرم ولی از هفته دوم روزه بودم و سه روز طول کشید که این رفیق ما فهمید دلیل ناهار نخوردن و3 شب غذا خوردنم روزه گرفتنمه!!!خلاصه گفت یعنی روز امتحان یعنی امروزم میخوای روزه بگیری؟وجواب من مثبت بود.وقتی حدودای یک ظهر داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم. گفت من روزم!!!!!!!!!!!گفتم مگه فلانی بهت نگفته بود که روزه نگیری و توهم قبول کرده بودی؟؟؟؟؟؟-تو اصلا چکار روزه گرفتن من داری؟ تو اصلا چه کار من داری؟؟؟؟؟اصلا چرا خودت میگیری؟؟؟؟؟منو میگی....مونده بودم چته خو....اروم ترگفتم خدا قبول کنه من چکار تو دارم فقط پرسیدم...واینجوری بود که من شدم مرجع تقلیدقضیه اسم این پستم اینه که دیشب سحریمو ساعت 12 شب گرم کردم و گذاشتم رو میز مطالعه که کم کم بخورم تا حدودای 3 که بیدارم.شب بدی بود تا صبح پلک نزدم.از ترس خوابم نمیبردامتحانمم که بد شد.طبق معمول.حالا ببینیم خدا چی میخواد...
زیرزمینی