روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

پاییزی

سه شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۷، ۱۰:۰۰ ب.ظ

پست طیبه عزیزو جوابی که به کامنت من داد باعث شد یاد این بیوفتم یادم نیس قبلا نوشتم یانه.اگه قبلا خوندین پیش پیش شرمنده...

یه روز که توی مطب نشسته بودم یه پدر و مادر و مادر بزرگ سراسیمه اومدن داخل...درحالی که مادر بزرگه از شدت گریه دماغش و چشماش قرمز بود...مادره معلوم بود خیلی اضطراب داره و همینطور پدره...

وبچه اروم و ساکت تو بغل مادرش بود...

شرح حال:دوبار استفراغ بچه از دیشب...

معاینه کردم بچه خوشحالی بود و امروز چیزی نخورده بود پس استفراغم نکرده بود...قاه قاه زدم زیر خنده به مادر بزرگه گفتم خودت مگه چندتا زاییدی ؟گفت 4 بار...

دارو رو نوشتم و اطمینان دادم که بچه خوبه و پدر رفت دارو بیاره و من شروع کردم خاطره گفتن واسه مادر بزرگه و منشی...گفتم من یبار 5 سالم و خودم کامل یادمه...از صبح شروع کردم استفراغ کردن...بابام بیمارستان بود و تا اخر شب نمیومد...تلفنم نداشتیم ککه زنگ بزنیم بهش...دکترم نزدیکمون نبود...بیمارستانم دور بود...هیچی دیگه مامانم از صبح تا شب گذاشت استفراغ کردم...انقدر شدید بود که من که همیشه درحال استفراغم یادمه...اون موقعا که نه دکتر بود نه دارو نه ما پول داشتیم...بچه رو میذاشتن استفراغ کنه تا خودش خوب بشه ...

دیگه مادر بزرگه مرده بود از خنده...میگفت چمیدونم همین یدونه نوه رو هم ندارم ولی خیلی نگران شدم...

حالا طیبه جون بچه مال سرما خوردنه توپاییز...سرما بخوره تب کنه نق بزنه...طبیعیه...شما به عاشقیت برس

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۷/۰۳
زیرزمینی

نظرات  (۴)

یادمه اولین نوه که تو خانواده اومد تا هر چیزی میزاشت تو دهنش تو سرم میزدم و بالاپایین میپریدم دومی که زیاد پیش ما نبود بیشتر سمت خانواده مادریش بود سومی چون خانواده مادریش دور بودن سر واکسن دو ماهگیش اومده بود پیش ما اون موقع مامان بابامم نبودن انقدرم این پسرمون ناز داشت که وقتی گریه میکرد کبود میشد مامانش خیلی کول و خونسرد بود من تو سرم میزدم که بچه نفسش بالا نمیاد 😀 سرچهارمین نوه دیگه آبدیده شدم میوفته میگم بچس گریه میکنه میگم بچس دستشو تا ارنج تو خاک میکنه میگم خب بچس آدامسو در حد منتخب جهانی میجوئه کیف میکنم ... شمام با توجه به حرفه اتون میدونین در این مواقع چطور باید برخورد کنین 😉 این خانواده ها به زمان نیاز دارن مطمئنا ! 
پاسخ:
اخه من از هردو سمت مادری و تا سالها پدری نوه اخر بودم کلا کسی خیلی محل بهم نمیذاشت...انقدر که وقتی محل بهم میذاشتن گریه میکردم...یعنی مامانم میگه تا کسی بغلت نمیکرد بوست نمیکرد یا هرچی خوب و اروم بودی تا کسی بغلت میکرد گریه میکردی.اخه از هردوخونواده هم دور بودیم و یه شهر دیگه بودیم.بابا هم که همش بیمارستان.مامانمم هم کار هم دوتا بچه دیگه

سلام عزیزم

خوندم خوندم،خوندم ......

آخرش ترکیدم از خنده

ممنونم

بعد یادم رفته بود کامنتت چی بوده و جوابم .چون هنگ بودم فقط می خندیدم.رفتم کامنت و جواب رو خوندم .بازم خندیدم خندیدم خندیدم.

می دونی چیه خانوم دکتر .نیکان شکاف کامی بوده خب! یک سالگی هم جراحی شده ولی دکترها میگن سوراخ های سیار ریزی مونده تو کامش که نمیشه ریسک کرئ و دوباره جراحی کرد و چون دوست حرف می زنه و تودماغی نیست اصلا نباید ریسک کرد و عملش مرد ولی این سوراخهای ریز تو کامش(تهش،تقریبا آخر نرمکام و ابتدای سخت کام) و همچنین استاش گوشش که به موقع و سریع باز و بسته نمیشه باعث میشه زود به زود با اولین باد سرما بخوره

به خدا خیلی بد دارو می خوره .هرقاشق شربت چرک خشک کن رو یه سات تو دهنش نگه می داره بعد به هزار نیرنگ به خوردش می دیم.

خودت بهتر می دونی بیشتر وقتها تزریق نمیدن.تزریقی خوراکی با هم میدن و میگن این نوع درمان بهتره.اکثرا  هم اوتیت میشه

خانوم دکتر به خدا قصد بدی نداشتم.شما خیلی باسوادی و مثل همه ی دخترا ذاتا مادر به دنیا اومدی هرچند اگه بخوای انکار کنی.من بچه ی سختی دارم یا فکر می کنم بچه ی سختی دارم.

ولی وقتی پستت رو خوندم اولش یه عالمه خندیدم.ممنون.خودمو گذاشتم جای شما و خیلی خنده ام گرفت

پاسخ:
میدونم سخته...راست میگی...هم سخته هم نکران کننده...درست میگی...
من چه بچه خوبی بودما...عاشق این بودم بهم شربت بدن...یه شربتا سفیدی بود خیلی دوس داشتم ولی عاشق اون توت فرنگیا بودم که فقط بعضی وقتا بهم میدادن...نمیدونم چی بود.کلا بچه بودم همش سرما خوردگی ویروسی داشتم و تب میکردم ولی هیچوقت مریضی سخت نگرفتم.البته میگرفتمم دیگه مامانم جون نداشت بخواد نگرانم بشه...بین ما سه تا هم که همه مریضیا را باهم میگرفتیم من اخرین نفری بودم که ابله مرغان گرفتم و اخری اوریون گرفتم...برخلاف چیزی که تو کتابامون نوشته که من اخری گرفتم باید شدیدتر میبود خفیف تر بود...دیگه جز بداخلاقی بچه بی دردسری بودم تقریبا...البته نوه نهمی بودن و بچه سومی بودنم مزید برعلت بود...کلا هم بچه نمیخواستن و من یهو اومدم...همی چیزم برخلاف نیکان بوده
۰۴ مهر ۹۷ ، ۱۱:۴۲ معلوم الحال
همینجور بچه استفراغ کنه نمیمیره؟ 
پاسخ:
نه.چرا بمیره

چرا آیکن و شکلک خنده نیست اینجا

ترکیدم از خنده

چقدر بامزه ای آخه شما

منهم بچه پنجم بودم از شیش تا

نوه هم هنوز نشمردم .نوه ی n ُم بودم گمونم خخخخخخخخخ

فکر کنم نوه ی پونزدهم بودم ...البته شاید

ولی لوس بودم، خیلی، اما بد مریض نبودم.زیاد مریض می شدم اما از ترس دکتر تا می بردنم پیش دکتر خوب می شدم

مامانم از بچگی من و مودب بودنم و اینا خیلی تعریف می کنه ولی از غذا خوردنم میگه نیکان حقته.میگه سر خوردن خیلی خیلی اذیتش کردم .از همه ی غذاها  رنگ هاش و بوهای غذاها ایراد می گرفتم و الان هم آشپزیم صفره و باعث خنده و تمسخر مامانم و آبجی هام هستم.همیشه هم نی قلیون بودم تا همین چندسال پیش که کورتون خوردم تپل مپل شدم


پاسخ:
من بد غذا بودم ولی نه خیلی هرچی نمیخوردم مامانم جاش سیب زمینی برام سرخ میکرد میخوردم...چون زود دنیا اومده بودمم لاغر بودم تا 10 سالگی دیگه بعدش بس که خوردم ترکیدم...ولی عاشق قرص و شربت بودم...مامانم قرص مخمر میخورد اونوقتا که چاق بشه خودش چون خیلی لاغر بود ...بعد سرهر وعده من اصرار اصرار که یه دونه هم به من بده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی