روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۱ ثبت شده است

۰۸فروردين

نکته اول:میدونم تو زندگی همه چالش هست...بحث هست...میدونم زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن...ولی من هرگز ادم باسیاستی نبودم...نوه اخر و بچه اخر بودن باعث شد  همیشه همه از حرف زدن رفتار کردنم ایراد بگیرن تا من باور کنم ادم خوب و دوست داشتنی نیستم...واسه همین بنظر خودم از یه سنی به بعد ساکت شدم...حالا همین چالش ها هم تو زندگی متاهلیم هست...

نکته دوم:دعوای خواهر شوهر و مادرشوهر شوهر یه چیز همیشگی بوده...بزرگ شدن من تو یه خانواده کم جمعیت با رفت و امد های محدود و بزرگ شدن دندون موشی تو یه خانواده بزرگ و پر جمعیت یکی دیگه از تفاوت های ماست

نکته سوم:من هر بار کا دارو های روانپزشکی میخورم تشویق میشم به اینکه بیشتر احساساتم رو بروز بدم و بیشتر حرف بزننم...الان که روانشناسمم همین حرفو بهم میزنه...و همینطور کتابایی که میخونم...ولی حرف زدنم همیشه دردسر سازه

خونواده دندون موشی عادت دارن هرسال عید همو شام یا ناهار دعوت کنن ...ولی خونواده من عیددیدنی خیلی محدود داشتن درحدی که کلا همه تو یه روز با دوتا تخمه شکستن تموم میشد...ما ۴ روز پشت سر هم از این خوننه به اون خونه رفتیم...روز اول خونه مادر شوهر روز دوم خونه من روز سوم خونه عمه شوهر و روز چهارم خونه برادر شوهر...و البته که اونا عادت دارن وقتی برای ناهار دعوت میشن از ساعت ۱۲ ظهر میرن تا موقعی که صاحبخونه بخواد شام بکشه...و تو این ۷ یا ۸ ساعت...حرفای خواهر شوهر و مادر شوهر و عروس رو در نظر بگیرید چه شود

خب همه این حرفا جمع شد و امروز به دندون موشی گفتم و اتفاق بده افتاد...اونم عصبانی شد و تقریبا قهر کردیم...خب من از اونجایی که تو همه چی اول خودمو مقصر میدونم...نشستم اینجا رو تخت کنارش و خودمو دارم سرزنش میکنم و باز به همون نتیجه همیشگی میرسم که نباید حرف میزدم...و انگار سکوت کردن تنها کار درستیه که من بلدم انجام بدم‌..هر بار فکر میکنم حرف زدن درباره فکر و احساسم شاید اوضاعم رو بهتر کنه ولی هر بار بدتر میکنه انگار..‌در حال حاضر بدترین اتفاقا وقتی میوفته که با دندون موشی حرف میزنم...

امروز وقتی داشتم قضیه ها رو برای خواهرم تعریف میکردم گفت که همه چی تقصیر منه....گفت دندون موشی خیلی خوب داره منو تحمل میکنه...گفت من صبر ندارم...اینکه حرف کی درسته نمیدونم...اینکه من مقصرم یا نه نمیدونم...اینکه زیادی توسری خوردم و اعتماد به نفس ندارم نمیدونم

 

 

پی نوشت:پست قبلی اشتباهی پست شد...یه نوشته ناقص بود که قرار بود کامل بشه بعد پست بشه که اشتباهی پست شد.حالم خوبه هنوز ممنونم

زیرزمینی