روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۷فروردين
تو زندگی دنبال چی هستیم؟پول ؟ شادی؟ کشمکش؟کار؟ درس؟ چی؟گم شدیم توی این فاصله ها و سردگمی ها بدون اینکه بدونیم دنبال چی میگردیم...شاید هم بدونیم...نه بذار از صیغه جمع استفاده نکنم...فقط خودم...گم شدم...دستم به هیچی بند نیس الکی چنگ میزنمچند ماهی هست نماز نمیخونم...چرا...نمیدونم...نه اتفاق خوبی افتاده نه بد...فقط نمیخونم...فقط خدا انگار هر روز داره دور تر میشه و ترس من بیشتربرادرشو سال تا سال نمیدید...حتی به هم زنگم نمیزدن...ولی وقتی مریض شد ...برادر شد عزیز دل...وقتی مرد تا یک سال براش سیاه پوشید...حالا هروقت اسمش میاد اشک تو چشماش جمع میشه...دل به چیه این زندگی بستیمهر روز ترس از دست دادن عزیزانم بیشتر میشه...حالتی وسواسی به مرگ فکر میکنم...همش فکر میکنم اگه بگن کسی سرطان داره اگه بگن کسی مرده...زندگی چه تغییری میکنه...چکار میکنماینجا که بود با هم بودیم...دعوا قهر اشتی...رشد ...همه چی...باهم...کنار هم...عشق...حالا چی؟ نه اون از زندگی من خبر داره نه من از اون....اون منو سرزنش میکنه بخاطر اینکه ما اینجا روز هامون رو با هم میگذرونیم ومن اونو سرزنش میکنم که ول کرده رفته اون سر دنیا...اون منو سرزنش میکنه با اینهمه درس خوندن هیچوقت نمیتونم درامد اونو داشته باشم من اونو سرزنش میکنم که با یک کار سطح پایین داره یه درامد عالی کسب میکنه...بغض میکنه...گریه میکنه...خودمو میزنم به نفهمی...میخندم...میخندم...بلندتر...میترسم...اگه کسی بیمره چی؟چکار میکنه؟میترسه و میگه...نکنه ما هم خواهر برادری نمیکنیم برای همدیگه...میخندم...فحشش میدم...میترسمازدواج کن...که چی بشه...که عروس بشی...که چی بشه....که عروسی بگیریم...که برقصیم...جدی ...ازدواج کنم که چی بشه...چی تغییر میکنه...چرا همه باید ازدواج کنن...دکتر شدم...فارغ التحصیل میشم...بدون اینکه کسی در تنهاییم شریک بشه...عاشق میشم...بدون اینکه کسی در حسم شریک باشه...حرفام فقط براش یه مشت حرفه...حرفایی که براش هیچ اهمیتی نداره...دوست داشتن براش بی معنیه...همونجوری که من نمیفهمیدم نفر سوم چرا منو دوس داره...عاشقم شده که چیبیا اینجا...بیام اونجا که چی...بش نمیگم...بش نمیگم بیام اونجا که با تو شب ها کار کنم...کاری که به دید من بی ارزش اما پول دراره...بیام اونجا که خونواده ای نباشه...اینجا اگه غم هس شادی هم هست...اینجا اگه غصه کسی رو میخوری کسی هم هست که غصتو بخوره...اینجا اگه دعوات بشه با استادت که این مریض نیاز به چک بتا داره حتی اگه علایم با کتاب نخوره...اخرش ختم میشه به تشخیس یه ای پی...اینجا گاهی میتونی خبر خوبی به کسی بدی مثل وقتی همراه مریضت ازمایش میذاره جلوت و میگه پریودش عقب افتاده و نازایی داشته تو چند سال اخیر ولی ازمایشش باردار نیست ولی وقت نگاه ازمایش میکنی میبینی بارداره...زندگیت نباید خلاصه بشه تو مریض هات و بیمارستان...نباید بشه خنده های الکی...ولی همینا هم کمکت میکنه...وقتی همه درها به روت بسته میشه ...مریض هات و بیمارستان میشه درباز جلوی روتمیگه تو که از مریض ها و کتاب هات مینوسی از فیلم هایی که میبینی هم بنویس...شهرزاد...-ما داریم همدیگه رو ویرون میکنیم...اما از من چی میمونه؟ از من یه تفاله باقی میمونه...تو همچین ادمی رو دوست داری...بیا این واقعیت رو قبول کنیم که راه من و تو از هم جداست...من و تو از هم عبور کردیم دیگه برگشت ناممکنه...دوستت دارم تا ان سوی ابدیت...هیچ چیز ابدی وجود نداره...سعی کردم دوستانه وداع کنیم اما انگار نمیشهحرفای مریم به بابک تو سریال شهرزاد...منم دقیقا تو همین شرایط بودم...منم همون کاری رو کردم که مریم کرد...هنوزم هم پشیمون نشدم...هرچند اگه داستان رو دیده باشید یقیا به سمتی میره که مریم پشیمون میشه...منم نمیخواستم در عشق حل بشم...میخواستم ازادیمو حفظ کنم...غلط یا درستشو فقط زمان مشخص میکنه...وقتی دلم ازش برید که عشق من روانشو به هم ریخه بود...من یه تکیه گاه میخواستم...اما اون به اندازه ای محکم نبود که بار منم بتونه حمل کنه...دارم خشک میشم وسط اینهمه سرگردونی
زیرزمینی
۲۷فروردين
تو زندگی دنبال چی هستیم؟پول ؟ شادی؟ کشمکش؟کار؟ درس؟ چی؟گم شدیم توی این فاصله ها و سردگمی ها بدون اینکه بدونیم دنبال چی میگردیم...شاید هم بدونیم...نه بذار از صیغه جمع استفاده نکنم...فقط خودم...گم شدم...دستم به هیچی بند نیس الکی چنگ میزنمچند ماهی هست نماز نمیخونم...چرا...نمیدونم...نه اتفاق خوبی افتاده نه بد...فقط نمیخونم...فقط خدا انگار هر روز داره دور تر میشه و ترس من بیشتربرادرشو سال تا سال نمیدید...حتی به هم زنگم نمیزدن...ولی وقتی مریض شد ...برادر شد عزیز دل...وقتی مرد تا یک سال براش سیاه پوشید...حالا هروقت اسمش میاد اشک تو چشماش جمع میشه...دل به چیه این زندگی بستیمهر روز ترس از دست دادن عزیزانم بیشتر میشه...حالتی وسواسی به مرگ فکر میکنم...همش فکر میکنم اگه بگن کسی سرطان داره اگه بگن کسی مرده...زندگی چه تغییری میکنه...چکار میکنماینجا که بود با هم بودیم...دعوا قهر اشتی...رشد ...همه چی...باهم...کنار هم...عشق...حالا چی؟ نه اون از زندگی من خبر داره نه من از اون....اون منو سرزنش میکنه بخاطر اینکه ما اینجا روز هامون رو با هم میگذرونیم ومن اونو سرزنش میکنم که ول کرده رفته اون سر دنیا...اون منو سرزنش میکنه با اینهمه درس خوندن هیچوقت نمیتونم درامد اونو داشته باشم من اونو سرزنش میکنم که با یک کار سطح پایین داره یه درامد عالی کسب میکنه...بغض میکنه...گریه میکنه...خودمو میزنم به نفهمی...میخندم...میخندم...بلندتر...میترسم...اگه کسی بیمره چی؟چکار میکنه؟میترسه و میگه...نکنه ما هم خواهر برادری نمیکنیم برای همدیگه...میخندم...فحشش میدم...میترسمازدواج کن...که چی بشه...که عروس بشی...که چی بشه....که عروسی بگیریم...که برقصیم...جدی ...ازدواج کنم که چی بشه...چی تغییر میکنه...چرا همه باید ازدواج کنن...دکتر شدم...فارغ التحصیل میشم...بدون اینکه کسی در تنهاییم شریک بشه...عاشق میشم...بدون اینکه کسی در حسم شریک باشه...حرفام فقط براش یه مشت حرفه...حرفایی که براش هیچ اهمیتی نداره...دوست داشتن براش بی معنیه...همونجوری که من نمیفهمیدم نفر سوم چرا منو دوس داره...عاشقم شده که چیبیا اینجا...بیام اونجا که چی...بش نمیگم...بش نمیگم بیام اونجا که با تو شب ها کار کنم...کاری که به دید من بی ارزش اما پول دراره...بیام اونجا که خونواده ای نباشه...اینجا اگه غم هس شادی هم هست...اینجا اگه غصه کسی رو میخوری کسی هم هست که غصتو بخوره...اینجا اگه دعوات بشه با استادت که این مریض نیاز به چک بتا داره حتی اگه علایم با کتاب نخوره...اخرش ختم میشه به تشخیس یه ای پی...اینجا گاهی میتونی خبر خوبی به کسی بدی مثل وقتی همراه مریضت ازمایش میذاره جلوت و میگه پریودش عقب افتاده و نازایی داشته تو چند سال اخیر ولی ازمایشش باردار نیست ولی وقت نگاه ازمایش میکنی میبینی بارداره...زندگیت نباید خلاصه بشه تو مریض هات و بیمارستان...نباید بشه خنده های الکی...ولی همینا هم کمکت میکنه...وقتی همه درها به روت بسته میشه ...مریض هات و بیمارستان میشه درباز جلوی روتمیگه تو که از مریض ها و کتاب هات مینوسی از فیلم هایی که میبینی هم بنویس...شهرزاد...-ما داریم همدیگه رو ویرون میکنیم...اما از من چی میمونه؟ از من یه تفاله باقی میمونه...تو همچین ادمی رو دوست داری...بیا این واقعیت رو قبول کنیم که راه من و تو از هم جداست...من و تو از هم عبور کردیم دیگه برگشت ناممکنه...دوستت دارم تا ان سوی ابدیت...هیچ چیز ابدی وجود نداره...سعی کردم دوستانه وداع کنیم اما انگار نمیشهحرفای مریم به بابک تو سریال شهرزاد...منم دقیقا تو همین شرایط بودم...منم همون کاری رو کردم که مریم کرد...هنوزم هم پشیمون نشدم...هرچند اگه داستان رو دیده باشید یقیا به سمتی میره که مریم پشیمون میشه...منم نمیخواستم در عشق حل بشم...میخواستم ازادیمو حفظ کنم...غلط یا درستشو فقط زمان مشخص میکنه...وقتی دلم ازش برید که عشق من روانشو به هم ریخه بود...من یه تکیه گاه میخواستم...اما اون به اندازه ای محکم نبود که بار منم بتونه حمل کنه...دارم خشک میشم وسط اینهمه سرگردونی
زیرزمینی
۲۶فروردين
نشستم به کتاب خوندن تو اورژانس...اعصاب خوردیایی که تغیر بخش و کشیکای پشت سر هم به وجوداورده...به همراه مریضای زیاد نفسمو واسه درس خوندن بریده... _خااااانم دکتر!!! _بله؟؟؟ _چی میخونی؟ کتابمو میگیرم بالاومیگم رمانه _رماااااان؟؟بایددددد درس بخونی عذاب وجدان به همه حس های گندم اضافه میشه _چی شدع؟ _پاش درد میکنه...صبحم خورده زمین اورژانس اومده گفته چیزی نیس مریض پیرمردی بود که حال نداشت حرف بزنه _حاج اقا بیماری خاصی دا؟ _.... _دارو چی مصرف میکنه؟ نمیدونم _مگه شما پسرش نیستی؟ _نه من همسایشم امروز رفته بودم بهش سربزنم دیدم افتاده توخونه _کسیو نداره؟ _نه تنها زندگی میکنه یه خواهرداره که خارجه _زن؟بچه؟ _نه نداره تودلم میگم خدا خیرش بده...توی معایناتش نکته مثبتی پیدا نمیکنم...گریه میکنه...علایم به سایکولوژی بیشتر میخوره...تودلم میگم خدا خیر بده ادمایی که هنوزم به بقیه کمک میکنن...مرد همراهش قیافه هپلی و قلچماقی داره...ازاین ادمایی که وقتی توخیابون از کنارم رد میشن خودمو میکشم کناروازشون میترسم. . موقع تعویض شیفته و من تایم استراحت شروع میشه اورژانس خیلی شلوغه و چنددقه بیشتر به تایم من نمونده مرد رنگ پریده ای با التماس پرونده رو میگیره سمتم...نگاهی بهاطرافم میکنم و کسی از اینترنارو نمیبینم که مریضو بهش بسپارم...میگم بخوابه تابیام ویزیتش کنه...معاینه میکنم علایم انسدادرودس ولی معاینات منفیه.. مرد به گریه میوفته و از درد گریه میکنه _بیماری خاصی ندارید؟سابقه سرطان پوست و و بیضه دارم...بهم گفتن هپاتیت بی هم دارم _مواد هم مصرف میکنی؟ _تریاک میخورم _الکل هم میخوری _بله _همراهت کجاس؟ _همراه ندارم _زنگ بزن بیان بستری میشی _کسو ندارم همه خونوادم مردن ماتم میبره...فشارشو میگیرم نگاهمو میدزدم...چجوری مردن؟ _سه تا برادرام شهید شدن...دوتاخواهرام سرطان گرفتن...ننه بابامم سکته کردن... حالا اشکاش سرازیر میشه...منم دلم میخواد گریه کنم...تنهایی یعنی درد درد درد... مریض رو از روی ویلچربلند میکنن و میذارن روی تخت _چی شده؟ _ادرارم بوی ماهی مرده میده...بیضه هام ورم کردن...میخنده...زن رو میگیره و لب به دندون میگیره...پسرای جوونشم میخندن _بخاطرهمینم نمیتونی راه بری؟ _نه ضایعه نخاعی هستم _جوونه...چشمای زیباوپراز شادی و زندگی داره... _ازکی؟چطوری؟ _7سال پیش...رفتم رو درخت توت بچینم افتادم زمین...میخنده...پسراش میخندن... _دیگه رفتی تو 8سال بابا... _عجت توتی بوده پس عاشق روحیش میشم... توضیح نوشت:اینجا ایران است...شهرغریب...اورژانس بیمارستان...این متن یه عکس و توضیح هم داره که بعد اپ میکنم
زیرزمینی
۲۶فروردين
نشستم به کتاب خوندن تو اورژانس...اعصاب خوردیایی که تغیر بخش و کشیکای پشت سر هم به وجوداورده...به همراه مریضای زیاد نفسمو واسه درس خوندن بریده... _خااااانم دکتر!!! _بله؟؟؟ _چی میخونی؟ کتابمو میگیرم بالاومیگم رمانه _رماااااان؟؟بایددددد درس بخونی عذاب وجدان به همه حس های گندم اضافه میشه _چی شدع؟ _پاش درد میکنه...صبحم خورده زمین اورژانس اومده گفته چیزی نیس مریض پیرمردی بود که حال نداشت حرف بزنه _حاج اقا بیماری خاصی دا؟ _.... _دارو چی مصرف میکنه؟ نمیدونم _مگه شما پسرش نیستی؟ _نه من همسایشم امروز رفته بودم بهش سربزنم دیدم افتاده توخونه _کسیو نداره؟ _نه تنها زندگی میکنه یه خواهرداره که خارجه _زن؟بچه؟ _نه نداره تودلم میگم خدا خیرش بده...توی معایناتش نکته مثبتی پیدا نمیکنم...گریه میکنه...علایم به سایکولوژی بیشتر میخوره...تودلم میگم خدا خیر بده ادمایی که هنوزم به بقیه کمک میکنن...مرد همراهش قیافه هپلی و قلچماقی داره...ازاین ادمایی که وقتی توخیابون از کنارم رد میشن خودمو میکشم کناروازشون میترسم. . موقع تعویض شیفته و من تایم استراحت شروع میشه اورژانس خیلی شلوغه و چنددقه بیشتر به تایم من نمونده مرد رنگ پریده ای با التماس پرونده رو میگیره سمتم...نگاهی بهاطرافم میکنم و کسی از اینترنارو نمیبینم که مریضو بهش بسپارم...میگم بخوابه تابیام ویزیتش کنه...معاینه میکنم علایم انسدادرودس ولی معاینات منفیه.. مرد به گریه میوفته و از درد گریه میکنه _بیماری خاصی ندارید؟سابقه سرطان پوست و و بیضه دارم...بهم گفتن هپاتیت بی هم دارم _مواد هم مصرف میکنی؟ _تریاک میخورم _الکل هم میخوری _بله _همراهت کجاس؟ _همراه ندارم _زنگ بزن بیان بستری میشی _کسو ندارم همه خونوادم مردن ماتم میبره...فشارشو میگیرم نگاهمو میدزدم...چجوری مردن؟ _سه تا برادرام شهید شدن...دوتاخواهرام سرطان گرفتن...ننه بابامم سکته کردن... حالا اشکاش سرازیر میشه...منم دلم میخواد گریه کنم...تنهایی یعنی درد درد درد... مریض رو از روی ویلچربلند میکنن و میذارن روی تخت _چی شده؟ _ادرارم بوی ماهی مرده میده...بیضه هام ورم کردن...میخنده...زن رو میگیره و لب به دندون میگیره...پسرای جوونشم میخندن _بخاطرهمینم نمیتونی راه بری؟ _نه ضایعه نخاعی هستم _جوونه...چشمای زیباوپراز شادی و زندگی داره... _ازکی؟چطوری؟ _7سال پیش...رفتم رو درخت توت بچینم افتادم زمین...میخنده...پسراش میخندن... _دیگه رفتی تو 8سال بابا... _عجت توتی بوده پس عاشق روحیش میشم... توضیح نوشت:اینجا ایران است...شهرغریب...اورژانس بیمارستان...این متن یه عکس و توضیح هم داره که بعد اپ میکنم
زیرزمینی
۲۴فروردين
1_دارم تبدیل میشم به عروس خوش قدم...انقدر که اطرافیانم یا دارن زن میگیرن یا حامله میشن یا شوهر میکنن یا به بزرگترین ارزوی زندگیشون میرسن...اونوقت خودم هنوز موندم بین اینکه من پزشک خوبی میشم اگه هدفم رزیدنت شدن باشه یا درمان درد ادمها موندم 2_خوره گرفتم برم تهران لباس بخرم...حالا نخریدمم نخریدم...ولی برم وسط اون همه وسایل بچرخم و کلی ادم ببینم...بعد دست بندازم تو دست دوست یا عاشق خیالیم راه بیوفتم خیابون سربالایی گاندی رو برم تابرسم به باقلوا فروشی روشه دوکیلو باقلوا بخرم. .. بعدم سوار مترو بشم برم تجریش تو خیابونای اطرافش قدم بزنیم و هی فحش بدم به دوست خیالیم که خدا خیرت نده این سربالایی من چاقالو رو اوردی که چی...بعد بریم دربند...کت و بال و جیگر بزنیم به بدن 3_داستان من و بدم اومدن از جنس مذکر بدجوری داره بیخ پیدا میکنه...با هرمذکر مجردی دعوام شده...دعوا که نه ولی یه کینه ای ازشون به دل گرفتم...پسرای بیمارستان ما سر جمع15تا هم نیستن ولی من به هیچکودومشون سلام علیک ندارم بس که بدم میاد ازشون...انقدر که وقتی چیف گند زدو بخشای منو از دوستام جدا کرد غرورم اجازه نداد برم و باهاش حرف بزنم 4_وقتی همگروهیم شوهر کرد انقدرماجرا از شوهر و ازدواجش داشت که حد نداره بزرگترینش اینکه وقتی حاج اقا سر عقد گفته دوشیزه محترمه مکرمه عروس اولین کسی بوده که پقی زده زیر خنده...تا قربون صدقه های صدتا یه غازی که جلوی ما برای شوهرش میره و واسه خودشیرینی جلو استاد هر از گاهی میاد و مریضای منو ری اردر میکنه و مریضای جدیدو میندازه به من 5_مریضم یه پسر جوون لات و لوت با درد بالای شکم بود. علایم همه به سنگ صفرا میخورد...گفتم ناهار چی خوردی گفت سوسیس به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه نکردم وگفتم چرب بود؟شما پختی؟زن گفت اره گفتم زنشی...گفت نه مادرشم 6_مریض پیر زن چاقالویی بود با تنگی نفس...انقدر اعصابم خرد بود که حتی حوصله نداشتم کانولای مصرف شده رو بندازم دور...گذاشتمش روی فیلتر اکسیژن و یکی دیگه باز کردم...از اونجایی که پرستار خانم نبود ده دقه بعد مجبور شدم مریضو خودم ببرم و رو تخت احیا ازش نوار بگیرم...به همراهش گفتم ببرینش زیر اکسیژن دوباره...گفتم بلدی بذاری گف اره...یکم بعد دوباره رفتم بالا سرش دیدم صدا فیس فیس اکسیژن میاد ولی کانولا تو دماغشه گفتم حالت چطور؟گفت خدا خیرت بده مادر نفسم جا اومد...نگاه کردم و دیدم سر کانولا رو زمینه نه به اکسیژن!!!!
زیرزمینی
۲۴فروردين
1_دارم تبدیل میشم به عروس خوش قدم...انقدر که اطرافیانم یا دارن زن میگیرن یا حامله میشن یا شوهر میکنن یا به بزرگترین ارزوی زندگیشون میرسن...اونوقت خودم هنوز موندم بین اینکه من پزشک خوبی میشم اگه هدفم رزیدنت شدن باشه یا درمان درد ادمها موندم 2_خوره گرفتم برم تهران لباس بخرم...حالا نخریدمم نخریدم...ولی برم وسط اون همه وسایل بچرخم و کلی ادم ببینم...بعد دست بندازم تو دست دوست یا عاشق خیالیم راه بیوفتم خیابون سربالایی گاندی رو برم تابرسم به باقلوا فروشی روشه دوکیلو باقلوا بخرم. .. بعدم سوار مترو بشم برم تجریش تو خیابونای اطرافش قدم بزنیم و هی فحش بدم به دوست خیالیم که خدا خیرت نده این سربالایی من چاقالو رو اوردی که چی...بعد بریم دربند...کت و بال و جیگر بزنیم به بدن 3_داستان من و بدم اومدن از جنس مذکر بدجوری داره بیخ پیدا میکنه...با هرمذکر مجردی دعوام شده...دعوا که نه ولی یه کینه ای ازشون به دل گرفتم...پسرای بیمارستان ما سر جمع15تا هم نیستن ولی من به هیچکودومشون سلام علیک ندارم بس که بدم میاد ازشون...انقدر که وقتی چیف گند زدو بخشای منو از دوستام جدا کرد غرورم اجازه نداد برم و باهاش حرف بزنم 4_وقتی همگروهیم شوهر کرد انقدرماجرا از شوهر و ازدواجش داشت که حد نداره بزرگترینش اینکه وقتی حاج اقا سر عقد گفته دوشیزه محترمه مکرمه عروس اولین کسی بوده که پقی زده زیر خنده...تا قربون صدقه های صدتا یه غازی که جلوی ما برای شوهرش میره و واسه خودشیرینی جلو استاد هر از گاهی میاد و مریضای منو ری اردر میکنه و مریضای جدیدو میندازه به من 5_مریضم یه پسر جوون لات و لوت با درد بالای شکم بود. علایم همه به سنگ صفرا میخورد...گفتم ناهار چی خوردی گفت سوسیس به زنی که کنارش ایستاده بود نگاه نکردم وگفتم چرب بود؟شما پختی؟زن گفت اره گفتم زنشی...گفت نه مادرشم 6_مریض پیر زن چاقالویی بود با تنگی نفس...انقدر اعصابم خرد بود که حتی حوصله نداشتم کانولای مصرف شده رو بندازم دور...گذاشتمش روی فیلتر اکسیژن و یکی دیگه باز کردم...از اونجایی که پرستار خانم نبود ده دقه بعد مجبور شدم مریضو خودم ببرم و رو تخت احیا ازش نوار بگیرم...به همراهش گفتم ببرینش زیر اکسیژن دوباره...گفتم بلدی بذاری گف اره...یکم بعد دوباره رفتم بالا سرش دیدم صدا فیس فیس اکسیژن میاد ولی کانولا تو دماغشه گفتم حالت چطور؟گفت خدا خیرت بده مادر نفسم جا اومد...نگاه کردم و دیدم سر کانولا رو زمینه نه به اکسیژن!!!!
زیرزمینی
۲۲فروردين
فکر نکنم کسی باشه که مصطفی مستور رو نشناسه...من فقط روی ماه خداراببوس ازش قبلا خونده بودم که فکر کنم معروف ترین رمانشه...الانم این کتاب شامل چندتا داستان کوتاه...داستان هاییی قشنگ و بیخود...داستانهایی که انقدرخوبن که قلبو مغزتو فشار میدن...داستان هایی اونقدر بیخود که حتی نمیفهمی چی نوشته... دوسش داشتم...از مصطفی مستور بخونید...من توی تایم رست کشیک امروزم این کتابو خوندم پی نوشت:باز خوره کتاب گرفتم. . باز دلم میخواد غرق بشم تو داستان ادم ها
زیرزمینی
۲۲فروردين
فکر نکنم کسی باشه که مصطفی مستور رو نشناسه...من فقط روی ماه خداراببوس ازش قبلا خونده بودم که فکر کنم معروف ترین رمانشه...الانم این کتاب شامل چندتا داستان کوتاه...داستان هاییی قشنگ و بیخود...داستانهایی که انقدرخوبن که قلبو مغزتو فشار میدن...داستان هایی اونقدر بیخود که حتی نمیفهمی چی نوشته... دوسش داشتم...از مصطفی مستور بخونید...من توی تایم رست کشیک امروزم این کتابو خوندم پی نوشت:باز خوره کتاب گرفتم. . باز دلم میخواد غرق بشم تو داستان ادم ها
زیرزمینی
۲۱فروردين
جعفر مدرس صادقی نه نویسنده جدیدیه نه تازگی معروف شده نه جوونه...ولی من تازه پیداش کردم...البته تازه تازه هم که نه...دوتا از کتابوشو بهار پارسال خریدم ولی تازه فرصت کردم بخونمشون...اولیش ان طرف خیابان یه کتاب به چهارتا داستان نه چندان کوتاه که با روح و روان ادم در کنار شیرینی و روزمره بودنشون بازی میکنه...چهار تا داستان عالی که منو بی نهایت یادنوشته های شاعر میندازه...وبرخلاف خودش که فکر میکنه نوشته هاش خیلی شبیه نوشته های مصطفی مستوره بیشتر به نظر من شبیه مدرس صادقیه...توصیه میکنم حتی اگ هوقت کمی داریداین کتابوبخونیدکتاب دوم هم گاو خونی از همین نویسندس که اونم جذابیت های خاص خودش رو داره و البته فیلمشم با بازی بهرام رادان ساخته شدهپی نوشت:از لپ تاپ متنفرم...تو گوگل ایمیج که سرچ میکنم واسه عکس این کتابا منو میبره به سایتایی که عکس این کتاب رو دارن...قبلا اینجوری نبود فقط عکسا رو می اورد بدون سایتشون
زیرزمینی
۲۱فروردين
جعفر مدرس صادقی نه نویسنده جدیدیه نه تازگی معروف شده نه جوونه...ولی من تازه پیداش کردم...البته تازه تازه هم که نه...دوتا از کتابوشو بهار پارسال خریدم ولی تازه فرصت کردم بخونمشون...اولیش ان طرف خیابان یه کتاب به چهارتا داستان نه چندان کوتاه که با روح و روان ادم در کنار شیرینی و روزمره بودنشون بازی میکنه...چهار تا داستان عالی که منو بی نهایت یادنوشته های شاعر میندازه...وبرخلاف خودش که فکر میکنه نوشته هاش خیلی شبیه نوشته های مصطفی مستوره بیشتر به نظر من شبیه مدرس صادقیه...توصیه میکنم حتی اگ هوقت کمی داریداین کتابوبخونیدکتاب دوم هم گاو خونی از همین نویسندس که اونم جذابیت های خاص خودش رو داره و البته فیلمشم با بازی بهرام رادان ساخته شدهپی نوشت:از لپ تاپ متنفرم...تو گوگل ایمیج که سرچ میکنم واسه عکس این کتابا منو میبره به سایتایی که عکس این کتاب رو دارن...قبلا اینجوری نبود فقط عکسا رو می اورد بدون سایتشون
زیرزمینی