روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۷ مطلب با موضوع «خواب نوشت» ثبت شده است

۱۲آبان

چرا دیشب خواب میدیدم لنفوم نان هوچکین گرفتم؟؟؟بعد. رفتم شهر غریب زندگی کردم درسمم ول کردم و به هیچکسم نگفتم که لنفوم گرفتم بعد هم ناراحت بودم هم خوشحال که میدونستم کی قراره بمیرم...بعد درسو کارو گه ول کرده بودم گفتم اخر عمری خوش بگذرونم و گلدوزی کنم و خونه خودمو داشته باشم و ساز بزنم...خلاصه نمیدونم توخواب خوشحال بودم یا ناراحت...توخوابمم اخرش بابام فهمید که لنفوم گرفتم چون دکترم دوستش بود بهش گفته بود...شاید باورتون نشه من جوون که بودم فکر میکردم بهترین مرگ با لنفوم یا لوسمیه....هرچند الانم تقریبا همین فکرو دارم

زیرزمینی
۲۹فروردين

دیدم یه مدته از خوابام ننوشتم همتون خمار شدین گفتم بیام براتون بگم...دیشب یه خواب خنده دار میدیدم البته شاید برای شما خنده دار نباشه

خواب میدیدم ترم اخر دانشگاهیم (من و رفیق هم خونه بودیم و دماغ عملی تو کوچه پشتیمون خونه داشت و ترم اخر تنها بود و هم خونش درسش تموم شده بود و خیلی خوشحال بود که 6 ماه تنها خونه داره)رفیق که همیشه عاشق خوابگاه بود اصرار میکنه که ترم اخر خونه رو تحویل بدیم و بریم خوابگاه...منم که همیشه از خوابگاه متنفر بودم ولی گولش رو خوردم و خونه رو تحویل دادم و همه وسایل خونه رو هم فرستادم شهر زادگاه و شب اولی که باید میموندیم خوابگاه فرداش امتحان داشتیم و خسته و کوفته از بیمارستان اومده بودیم...وقتی رسیدیم هم اتاقیا شروع کرده بودن اهنگ بزن و برقص...منم که نمیتونم توشلوغی نمیتونم بخوابم نشستم و زار زار گریه کردم...داشتم فکر میکردم که رفیق به درک میرم تنها خونه میگیرم...از اون طرفم برای 6 ماه مجبور بودم بگم وسایل خونه رو از شهر زادگاه دوباره بفرستن که کلی خرجش بود...رفتم با دماغ عملی صحبت کردم که منو تو خونش راه بده وهمخونه بشیم باهم...خب قبول نکرد...بعد که من کلی دنبال خونه گشتم و اینا...دماغ عملی یه اتاق پشتی داشت خونش که خیلی بی در و پیکر بود...از یه طرف یه دیوار خراب داشت که کلی پله میخورد میرفت پایین و میرسید به پشت یه خونه مجلل که خیلی بزرگ بود و من همیشه تو خوابام میبینمش...ولی چون خرابه بود کلی سگ ولگرد اومده بودن تو پله های این اتاق پشتی لونه کرده بودن و کلی جک و جونور دیگه هم بود...گفتم باز بهتر از هیچیه...اتاقو مرتب کردم و از پله ها رفتم پایین و وارد اون خونه مجلله شدم که به صاحبش بگم این راه پله ها رو ببنده تا سگا نیان اینجا...که دیدم این همون خونه ایه که من همیشه خوابشو میبینم ولی الان توش وسایل هست و انقدر بزرگه که هر اتاقشو به یه نفر هدیه دادن و این خونهه یه بالکن خیللیییییی بزرگ داشت با یه ویو محشر از شهر...منم کلی ذوق کردم و گفتم اصلا منم بیام یکی از اتاقای اینجارو کرایه کنم که وسایلم داره...یکم که توش چرخیدم دیدم که کلی مرد تنها هست که اتاقارو اجاره کردن و حموم دستشویی و اشپزخونه هم مشترکه...بالاخره پشیمون شدم و برگشتم به همون اتاق پشتی و با سگا تو خرابه ای زندگی کردم

حالا قسمت خنده دار ماجرا اونجاس که من و دماغ عملی خونه رو بیشتر از خوابگاه دوس داشتیم و رفیق اعتقاد داشت ادم تو خوابگاه کلی ادم اطرافشه و افسرده نمیشه...بین دوستام من اولین نفری بودم که خونه گرفتم و از سال دوم خونه داشتم ولی همیشه یه همخونه داشتم...سال سوم دماغ عملی خونه گرفت و سال چهارم رفیق اومد همخونه من شد...و من در تمام این سالها استرس اینو داشتم که رفیق ول کنه برگرده خوابگاه و من همخونه نداشته باشم و دیگه بابام اجازه نده که خونه بگیرم...

زیرزمینی
۱۷اسفند

دیشبم دوباره یه خواب باحال میدیم...خواب میدیم 24 سالمه و تازه اول دوران اینترنیمه...اینترن دانشگاه دولتی شهر زادگاه بودم...بعد یه فامیلی داشتم که اونم هم ترم من بود ولی ساری درس میخوند و قرار بود باهم ازدواج کنیم...چند روز اومده بود دانشگاه من ...بعد حراست دانشگاه منو بخاطر حجاب گرفت و من گریه کردم گریه کردم گریه کردم و توی کلی راهروی پرپیچ و خم میدونیدم تا اروم بشم...اروم که شدم اون پسره دوباره جلو روم بود داشتم بهش میگفتم بیا طرح بریم یکی از روستا های ساری باهم دیگه اونجا تو پانسیونش زندگی میکنیم پول خونه هم دیگه لازم نیس بدیم از خونواده هامونم دور میشم....من کلی تو خوابم خوشحال بودم بعد اون پسره هی ناراحت بود میگفت من هیچ پولی ندارم...تو بدبخت میشی ...بعد من خوشحال میگفتم نههههه صبحا میریم بهداشت عصرا هم جاهای خصوصی کار میکنیم پول جمع میکنیم...

پی نوشت:خوابم خیلی طولانی تر بود کلی صحنه های متفاوت داشت گفتم بنویسم دیگه فحشم میدین همین قسمت جذابشو نوشتم

پینوشت:تصمیم دارم تا شنبه روی تختم تار عنکبوت ببندم زخم بستر بشم....بعدم شنبه برخورد نزدیک از نوع سوم با واقعیت زندگی پیدا کنم و ببینم چجوری باید ادامه بدم...ولی تا شنبه فقط بطالت خواب اینترنت بازی های توی گوشم

بعدا نوشت:خواب شب قبل ترمم براتون بگم...خواب میدیم با رفیق رفتیم لباس عروس فروشی میگیم من عروسم(من همیشه به رفیق میگفتم بیا بریم لباس عروس بپوش الکی بگم تو عروسی حال میده بابا...ولی هیچوقت نیومد...همیشه هم قرار بود اون عروس بشه چون هم خوش هیکله هم به خودش میرسه مثل عروسا)بعد فروشندهه پر پف ترین دامن و بلند ترین دنباله رو اورده بود برامن میگفت بپوش...پارچشم از اینا بود که برق میزنه...بعد هی میگم بابا من خودم چاقم اینو بپوشم میشم دیوی

پی نوشت:دماغ عملی میگه خواب عروسی و لباس عروس بده...یعنی بدبختی میاد یا عمرت کوتاهه

زیرزمینی
۱۵اسفند

خواب دیشبم خیلی خوب بود...خواب میدیدم شاید 20ساله بودم...بعد شهرمونو داعشگرفته بود...بعد مارو بردن به جمع های زنونه روبنده بهمون دادن بعد مجبورمون کردن یک ماه توی کلاساشون شرکت کنیم ...بعد کلاساشون اینجوری بود که 30 روز هر روز یه مبحث رو درس میدادن همون موقع امتحان میگرفتن... مثلا یه روز کلاسش واکسیناسیون اطفال بود که بعدش ختم انعام و روضه بود و بعدش امتحان میگرفتن...هر روز هم ما رو میبردن یه خونه...یه روز رفته بودیم یه خونه قدیمی که خودش کلی جمعیت داشت. بعد یه اقای شوخی تو گروه ما بود تا وارد خونه شدیم شروع کردن خوندن و رقصیدن و با همه دست داد...(وسط داعشیا با خانما هم دست میداد)بعد برامون غذا سوسیس اماده کرده یودن خوردیم...اون وسط بابام پاشد رفت خونه داعشیا حموم کرد و بی لباس با یه حوله از اینا که مثل لباسن از حموم اومد بیرون(از روز امتحانم به این ور بیشتر از هزار بار با بابام دعوام شده)...بعد یهو صحنه چرخید و من 40 سالم شد و وکیل بودم...یه دوست داشتم که یه پسر بیست و چند ساله داشت که زده بود یکی از داعشیا رو از کجا پرت کرده بود پایین و داعشیه با باسن خورده بود زمین دچار کور رنگی شده بود(چه ربطی به هم دارن اخه)بعد دفترم خونه اولیه دوران بچگیم بود ولی به جا 300متر مثلا 5000متر بود..بعد من وکیل دوستم بودم ...دوستم میخواست به داعشیا پول بده که پسرش از زندان ازاد بشه من گفتم نکن و اینا...بعد دوباره ازت شکایت میکنن...تا من و دوستم با هم بحث میکردیم یکی از داعشیا از بالای کتابخونه افتاد با باسن پایین و کور رنگی گرفت...مصدومو بلند کردن و رفتن بیرون ومن هنوز داشتم با دوستم دعوا میکردم...بعد صحنه چرخیدی وخونه شد یه باغ بزرگ و دیدم دوستم با یه surfaceیه نامه مینویسه برای دادگاه(اخه دارم یه surface میخرم هی مدلا مختلفشو میبینم)که رضایت داده و داعشیه رو بخشیده و عوضشم اونا رضایت بدن و پسرش از زندان در بیاد و فامیلا داعشیه بالا سرش بودن ومن هی میگفتم نکن بذار من قانونی حلش کنم اونم میگفت من دارم جون دوجوونو نجات میدم...بعد نامه رو داد به داعشا اونا هم سوار یه کلک شدن و روی مرداب تو باغ خونه دوستم حرکت کردن به سمت خروجی...منو دوستم داشتیم میخدیدیم...یه مرداب بود روش پر از گل های زرد...دوطرف درختای بید مجنون صدای اب...زمینای کشاورزی پر از سبزی...دلمون پر شادی شد و خندیدیم...دوست میخندید و توی مرداب میدوید...گفتم این صداب چیه؟خندیدوگفت نفهمیدی؟گفت چشماتو ببند و به دوران دانشجوییت فکر کن(اخه دکترای حقوق بین الملل داشتم از امریکا)چشمامو بستم و فکر کردم...خندیدم و گفتم صدای ابشار نیاگاراست...دوستم خندید و گفت اره از خوشحالی مایه قسمت از ابشار نیاگارا اومده توی خونه ما...دوتایی خندیدیم و از مرداب دویدیم سمت ابشار نیاگاراوپر از شادی و سرمستی شدیم(باغ دوستم شبیه یه تیکه از بهشت بود)

زیرزمینی
۲۹بهمن

دیشب خواب دیدم ازمون رو قبول نشدم ...پزشکی رو ول کردم رفتم المان فلسفه میخونم

بعدشم رفتم یه جا دیگه دوباره فلسفه خوندم...نمیدونم پراگ بود یا پاریس....اخرشم رفتم تارک دنیا شدم توی یه عبادتگاه بالای یه کوه خیلی خیلی بلند تنهای تنها زندگی میکردم...بعد تو خواب به خودم میگفتم اینجا خیلی به خدا نزدیکم...بعد تو خواب به خودم میگفتم بابا تو اومدی اینجا تارک دنیا شدی از هیچ کس و هیجی خبر نداری الان باید خیلی ناراحت باشی...ولی انقدر خوشحال بودم که حد نداشت

زیرزمینی
۲۵بهمن

دیشب خوابشو دیدم...بعد از اینهمه سال...خواهربودیم برای هم مثل اون سالا...دلداری میداد منو...مچمو میگرفت...رژ قرمز زده بود و خوابیده بودیم کنار هم زیر یه پتو...

چقدر بد شد روز ی که دیگه خواهر نبودیم...ذات خودمون بد بود یا ادما بدمون کردن یا زندگی بدمون کرد؟کاش دروغ نگفته باشیم به هم...دلم برای خواهریمون تنگ شده بدون بغص و نفرت ادمای اطرافمون

هفته دیگه همین روز همین ساعت سر جلسه امتحانم

زیرزمینی
۱۶بهمن

دیشب خواب دیدم برای ازمون باید برم تهران و دوروز قبلش بلیط هواپیما گرفتم و پرواز داشت کنسل میشد و من رفتم با مسئول شرکت هواپیمایی کلی داد و بیداد کردم اونم گفت پرواز میکنه...موقع سوار شدن به هر مسافر یه سیلی خیلی محکم میزد...از چندنفر جلوتر از من دیگه نزد...

زیرزمینی
۱۲بهمن

دیشب خواب خیلی عجیبی میدیدم...البته خواب خیلی خوبی بود...فکر کن ساعت 11 روی کتابات خوابت ببره تا صبح ...خب بهتر از این نمیشه...

خواب میدیدم من و مامانم و دوتا دختر خاله هام توی یه خونه قدیمی بودیم تو شهر اونا که شهر زادگاه پدر مادرمم هست بعد این دوتا دختر خاله من سر قبول نشدن خودشون پزشکی چشم ندارن منو ببینن(حالا انگار پزشکی چه تحفه ایه من نمیدونم)و تقریبا سالهاس که روابط ما به یه سلام علیک وقت عزا یا شادی تبدیل شده...دختر خاله بزرگه هم کینه شتری تره که کلا قابل وصف نیس...خلاصه ما و خالم اینا اونجا بودیم...خونه هم بزرگ و قدیمی و قشنگ حیاط دار حوض دار و اینا...دخترخاله کوچیکم که از سر کار میاد من میبینم یه جوری راه میره...لاغر شده مفاصلش تکون نمیخوره و اینا...بعد پرسیدم چی شده گفت یه مریضی گرفتم اینجوری شدم مفاصلم داره استخوانی میشه و دیگه قابلیت حرکت نداره و پوستم هم توی بعضی مناطق داره ور میاد...پوستشو دیدم...فقط حس سوزش داشت خیلی قرمز بود و کلا لایه شاخی پوستش از بین رفته بود ...پرسیدم خب چرا دکتر روماتولوژ نرفتی گفت رفتم وقت نداشته گفته این کرم رو بزن تا وقت ویزیت بده سه ماه دیگه گفتم وااینهمه روماتولوژ تو شهر زادگاه من هست بعد تو وایسادی منتظر اصلا اونم هیچی میرفتی تهران خب...که دختر خاله بزرگه اومد و داد سخت از بیسوادی من داد و گفت تو که نمیفهمی حرف نزن...منم نزدم همون موقع من بلیط داشتم با اتوبوس برم نایین بعدم طبس...بعد انگار برا دوره رزیدنتیم بود...بعد تو خواب به خودم میگفتم اینا که رزیدنت نمیگیرن...بعدم طبس مگه مال سمنان نیس نایین مال یزد؟بعد تو خواب به خودم میگفتم نه حتما اشتباه میکنم این دوتا شهر حتما کنار همن من حالا خوابم نمیفهمم...بعد راننده اتوبوس عاشقم شد هی بعم فرفره میاد جای گل!(این فرفره کاغذیا بود بچه بودیم با کاغذ رنگی میساختیم فوت میکردیم تکون میخورد ...از اونا)بعدم چه سلیقه ای فرفره های 4 پر و 6 پر!خلاصه رفتم و رسیدم به اون شهر که نمیدونم نایین بود یا طبس خلاصه!کلی خوشحال بودم که اونجام...رفتم بازارش دوتا بازار داشت یکی اسمش کوچه تنگه بود یکی بازار سرپوشیده!رفتم اب هویج بستنی خوردم کلی ذوق کردم...وسط بازارم یکی از دوستای دوران دبیرستانمو دیدم که اونم ازدواج کرده و یه پسر داره بش گفتم راننده اتوبوس عاشقم شده یه پسر 3 ساله داره منم خودم یه پسر 3 ساله دارم!حالا نمیدونم بهش شوهر کنم یا نه ...اونم میگفت خره شوهری به این خوبی که هم فرفره رنگی بهت میده هم پسر داره از کجا میخوای پیدا کنی!...هیچی دیگه اخر خوابم خوشحال خندان داشتم میرفتم زن راننده اتوبوسه بشم!(اینم ربط داره به اخرین شاهکار بابام که همین چند وقت پیش بود)

پی نوشت:سپیده اگه اینجا رو میخونی...من برای هر پستت کامنت میذارم ولی نمیدونم نمیرسه یا تایید نمیکنی...اگه تایید نمیکنی که هیچی ...اخه هربار کامنت میذارم یه پیام میده امکان ثبت تبلیعات وجود ندارد

زیرزمینی
۰۳بهمن

دیشب خواب میدیدم محل طرح کار میکنم و قرار دادم تمام شده و اخرین روزه که اونجام.بعد کمیته مرگ یه مریض بود که از فاشییت نکروزان مرده بود...بعد مسوئلشم مسئول مرکزمون بود. و هی داشت خودشو تبرئه میکرد(البته خب فاشییت نکروزان در اصل تقصییر هیچکس نیس)بعد تو کمیته مرگی که تشکیل شده بود یکی از استادا اطفال دوران دانشجوییمم بود و من سرخوش و شاد بودم که قرار دادم تموم شده و دارم میرم.بعد از جلسه رفتم سوار ماشینم بشم برم خونه.ماشینم از این ماشین خارجی امریکایی سیاها بود که حتی نمیدونم اسمش چیه فقط میدونم امریکاییه بعد قان قان اگزوزشم صدا میده(اینجا تو خواب داشتم به خودم میگفتم اخه این چه خوابیه که من دارم میبینم...نه از این ماشینا داریم نه درارزوی داشتن این ماشینام)بعد خلاصه سوار شدم بعد ماشینم از اینا بوده که راننده اونوره که دنده رو با دست چپ باید بگیری...بعد خلاصه دنده اتوماتیک بود و منم راه افتادم سمت خونه.توراه دوتا از دوستامو دیدم با شوهراشون.بعد رسیدم به یه خیابون تو شهر غریب که خیلی شلوغ بود زنگ زدم داداشم که بیا ماشینو از اینجا رد کن شلوغه من میترسم.بعد ماشینو رد کرد و سوییچو بهم داد و سریع رفت...منم رفتم نشستم پشت فرمون.بعد داداشم دوباره ماشینو دست راستی کرده بود ولی دنده رو برعکس زده بود...من هی میزدم دنده یک هی ماشین عقب عقب میرفت...خلاصه هی من عقبی میرفتم هی میترسیدم تا فهمیدم جریان چیه و دنده رو چرخوندم و درست شد و به مقصد رسیدم...بعد تمام مدت تو خواب به خودم میگفتم این چه خواب بی ربطیه من دارم میبینم...خوابم بقیه هم داشت که بقیه اش دیگه یادم نیس.حالا اگه یادم اومد میام مینویسم(یعنی انقدر خود شیفته ام که فکر میکنم شما میخواین خوابای بی سر و ته منو بخونین تازه مشتاقین بدونین اخرش چی میشه😂)

زیرزمینی
۲۳دی

اهنگ پیچ شمرون گروه اوان رو شنیدین؟

من این اهنگو میذارم باش کلی قرمیدم و خودم و سال دیگه این موقع تهران تصور میکنم که تو سرما قدم میزنم...بعد فرستادم اهنگو برای دماغ عملی میگه که عجب اهنگ احساسی و غم انگیزی...

بش فکرمو میگم

 میگه چه ربطی داره؟

. گفتم اخه من فقط همون تیکه توی تهرون نزدیک پیچ شمرونو میشنوم...که پیچ شمرونم همون نزدیکای میدون تجریش تصور میکنم...کلا من هرجای تهرانو بخوام تصور کنم تجریش میاد تو ذهنم و یکم توچال...

پیچ شمرون کجای تهرانه؟تو نقشه نگاه کردم نزدیک توچال و سعد اباد میزنه پیچ شمرون...

پی نوشت:انگار اسم اهنگ طهرون هست نه پیچ شمرون😂😂

پی نوشت:عقده ایه کی بودم من؟

پی نوشت:گفتم حتما که خونه یکی از اجرای تقریبا ثابت خوابای منه بعد دیشب خواب میدیم یه خونه بزرگ گرفتم و دانشجو ام و امتحان دارم بعد انقدر ررررر خونمون بزرگ بود که مردم به عنوان کوچه برای عبور و مرور ازش استفاده میکردن...بعد من و پ هم خونه بودیم امتحان دادیم اون با 6 قبول شد من با 19 افتادم...بعد ناراحت بودم رفیق اومده بود دلداریم بده که یه خانمی اومد از وسط اتاق من رد بشه برسه به کوچه بعدی که ما عصبانی شدیم و باهاش دعوا کردیم بعد باصدای خودم که میگفتم تو اگه شعور داشتی بی در و بی اجازه از وسط خونه مردم رد نمیشدی بیدار شدم

کاش یه روانپزشک یا روانپزشک خفن مثل فروید(اخه تنها کسیه که میشناسم رو خواب کار میکرد)بهم میگفت چرا از بچگی خونه های قدیمی و بزرگ عضو ثابت خوابای منن؟

زیرزمینی