روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان های یک پزشک» ثبت شده است

۲۷شهریور

خودمو مچاله کردم تو بغلش...میخواستم همه سنگینی بدنش رو حس کنم...گفتم انگار صد ساله هیچ کسو بغل نکردم

میخنده...فشارم میده...نفسم بند میاد...

میگه من عاشق بغلی بودنتم

میگم از ازل تا ابد بغلم کن...من انقدر از زندگی میترسم که باید بار زندگیو بذارم رو دوش یکی دیگه

میخنده و میگه اونوقت مریضای تورو من ببینم؟

میگم اذیت نکن

میگه خب روانی اینم رشته اس تو انتخاب کردی؟

میگم حالا کو تا امید من به واقعیت تبدیل بشه

میگه بشه که من بدبختم...هر روز جای اینکه یقه خدا رو بچسبی میای یقه منو میچسبی که چرا فلانی داره میمیره

دهن کجی میکنم و میگم چقدرم که تو گوش میکنی و غر نمیزنی

میگه از تو یاد گرفتم

میگم من بداخلاق ترین ادم دنیام...

بلند میشم و میشینم و میگم بذار یه چیز بامزه بهت بگم...داشتم با خواهرم حرف میزدم بهش گفتم یه دلیل که علاقمو به جنس مخالف از دست دادم خوردن قرصام بوده بعد میگه نه تو از بچگیت خل و چل بود نمیذاشتی حتی اجناس مذکر بغلت کنن یا بهت بگن خوشگله...قد خر اخم میکردی...گفتم ولی حداقل دلم میخواست عروس بشم ...گفت نه اون موقعا هم میگفتی من عروسی بگیرم ولی فقط عروس باشم داماد نباشه

میگه خوب خل و چلی هستیا

گفتم بابا مدرسه هم نمیرفتم هنوز

میگه دیگه از شاهکارات بگو

میگم اخریش اینکه دیگه حتی بغلیم نیستم فقط شاید سالی یبار

میگه یعنی اصلا دلت نمیخواد؟قبلا که عاشق بغل شدن بودی

کر کر زدم زیر خنده و گفتم...اره ولی الان هر وقت دلم بغل میخواد میگیرم میخوابم

زیرزمینی