روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۸ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۶مهر
میگه گریه نکن میگم گریه نمیکنم میگه دارم میبینم تو دلت اقانوس اب شور راه انداختی میگم تا وقتی بقیه نبینن مثل اینه که گریه نمیکنم میگه دوسش داری میگم ادم خوبیه میگه مگه ادم باهر ادم خوبی ازدواج میکنه... این حرف خودته یادت رفته میگم حرفمو پس میگیرم میگه اگه نشه برات فرق میکنه؟ میگم نه چه فرقی میگه این روزاشادترین روزای هردختریه میگم منم شادم...اگه بشه شادم اگه نشه هم شادم میگه همون رخساره بداخلاق باش میگم دوس نداره میگه خودت دوست داشتنی تری میگم دیگه فقط سکوت میگه میترکی... تو تحمل نداری میگم مهم نیس تا هرجا تحمل کردم میگه چکار میخوای بکنی میگم زندگی میگه چجوری میگم گریه نداریم دلتنگی نداریم تنهایی نداریم حرف نداریم کشیک سخت نداریم به جاش یه زن مطیع داریم شاد پر از سر و صدا...زنی که تنهایی کافه نمیره تنهایی کتاب نمیخونه...زنی که زن زندگیه دختر خونس همسره مادره....زنی که هرچیزی هست جز رخساره...دیگه حتی قرصاهم یواشکی فقط داریم میگه من رخساره بداخلاقو دوس داریم میگم تو یه نفری و اونا اون همه میگه پای زندگیت وایسا میگم کسی پای زندگیش وایمیسه که توان مقاومت داشته باشه... کسی که نذاره بقیه جاش تصمیم بگیرن میگه به حرفاشون گوش نده میگم کسی گوش نمیده که بتونه حرف بزنه نه سکوت کنه میگه عصبانی بود یه چیزی گف میگم خب راس گف میگه تو ادم خوبی هستی میگم یه ادم غیر قابل تحملم میگه با وجود همه اینا دوست دارن میگم منم دوسشون دارم فقط نخواستم صدامو بلند کنم نتونستم حرفمو بزنم...وظیفه منه دیگه بعد از اینهمه سال میگه پس زندگی خودت چی میگم چه فرقی میکنه میگم بذارتو سکوت بمونم...چه فرقی میکنه چه فرقی میکنه میگم مال روزای ماهه درست میشم میگه خودتم میدونی دلت شکسته میگم چه فرقی میکنه داد میزنه خودتم میدونی فرق میکنه میگم خودتم میدونی دیگه فقط سکوت میگه این کارو نکن تو وقتی سکوت میکنی یعنی غم زیاد یعنی سنگینی...حرف بزن داد بزن...من دوست دارم من همون رخساره بداخلاقو فحش بده که پک و پک سیگارمیکشه و دوست دارم میگم چه فرقی میکنه بهت زده نگاهم میکنه...ولو میشه روی مبل کنارم...سرشو با دستاش میگیره...میگه امروز نظامتو گرفتی...این بهترینه... میگم اره بهترینه واسه همین میخوام خودمو دعوت کنم به دوتا زاناکس سکوت و تاریکی و تنهایی...خستگی هم بهونشه...بعدم خنده و خنده و خنده میگه من خوشحالم نظامت اومده...جواب داده زحمتات میگم خوشحالی؟باید ناراحت مریضایی باشی که میان و من نمیدونم چشونه میگه میدونم که کارت درسته میگم ولی من نمیدونم میگه فقط بخند میگم زندگی من خلاصه شده تو بکن و نکنای بقیه خلاصه شده تو خوشیایی که زده زیر دلم میگه من خندتو واسه خودت میخوام میگم چه فرقی میکنه میگه باور میکنی دوست داره؟ میگم باور میکنه عاشقانه هامو؟
زیرزمینی
۲۶مهر
میگه گریه نکن میگم گریه نمیکنم میگه دارم میبینم تو دلت اقانوس اب شور راه انداختی میگم تا وقتی بقیه نبینن مثل اینه که گریه نمیکنم میگه دوسش داری میگم ادم خوبیه میگه مگه ادم باهر ادم خوبی ازدواج میکنه... این حرف خودته یادت رفته میگم حرفمو پس میگیرم میگه اگه نشه برات فرق میکنه؟ میگم نه چه فرقی میگه این روزاشادترین روزای هردختریه میگم منم شادم...اگه بشه شادم اگه نشه هم شادم میگه همون رخساره بداخلاق باش میگم دوس نداره میگه خودت دوست داشتنی تری میگم دیگه فقط سکوت میگه میترکی... تو تحمل نداری میگم مهم نیس تا هرجا تحمل کردم میگه چکار میخوای بکنی میگم زندگی میگه چجوری میگم گریه نداریم دلتنگی نداریم تنهایی نداریم حرف نداریم کشیک سخت نداریم به جاش یه زن مطیع داریم شاد پر از سر و صدا...زنی که تنهایی کافه نمیره تنهایی کتاب نمیخونه...زنی که زن زندگیه دختر خونس همسره مادره....زنی که هرچیزی هست جز رخساره...دیگه حتی قرصاهم یواشکی فقط داریم میگه من رخساره بداخلاقو دوس داریم میگم تو یه نفری و اونا اون همه میگه پای زندگیت وایسا میگم کسی پای زندگیش وایمیسه که توان مقاومت داشته باشه... کسی که نذاره بقیه جاش تصمیم بگیرن میگه به حرفاشون گوش نده میگم کسی گوش نمیده که بتونه حرف بزنه نه سکوت کنه میگه عصبانی بود یه چیزی گف میگم خب راس گف میگه تو ادم خوبی هستی میگم یه ادم غیر قابل تحملم میگه با وجود همه اینا دوست دارن میگم منم دوسشون دارم فقط نخواستم صدامو بلند کنم نتونستم حرفمو بزنم...وظیفه منه دیگه بعد از اینهمه سال میگه پس زندگی خودت چی میگم چه فرقی میکنه میگم بذارتو سکوت بمونم...چه فرقی میکنه چه فرقی میکنه میگم مال روزای ماهه درست میشم میگه خودتم میدونی دلت شکسته میگم چه فرقی میکنه داد میزنه خودتم میدونی فرق میکنه میگم خودتم میدونی دیگه فقط سکوت میگه این کارو نکن تو وقتی سکوت میکنی یعنی غم زیاد یعنی سنگینی...حرف بزن داد بزن...من دوست دارم من همون رخساره بداخلاقو فحش بده که پک و پک سیگارمیکشه و دوست دارم میگم چه فرقی میکنه بهت زده نگاهم میکنه...ولو میشه روی مبل کنارم...سرشو با دستاش میگیره...میگه امروز نظامتو گرفتی...این بهترینه... میگم اره بهترینه واسه همین میخوام خودمو دعوت کنم به دوتا زاناکس سکوت و تاریکی و تنهایی...خستگی هم بهونشه...بعدم خنده و خنده و خنده میگه من خوشحالم نظامت اومده...جواب داده زحمتات میگم خوشحالی؟باید ناراحت مریضایی باشی که میان و من نمیدونم چشونه میگه میدونم که کارت درسته میگم ولی من نمیدونم میگه فقط بخند میگم زندگی من خلاصه شده تو بکن و نکنای بقیه خلاصه شده تو خوشیایی که زده زیر دلم میگه من خندتو واسه خودت میخوام میگم چه فرقی میکنه میگه باور میکنی دوست داره؟ میگم باور میکنه عاشقانه هامو؟
زیرزمینی
۲۳مهر
گاهی وقتا فکرشو نمیکنی و همه چی یه دفه تغییر میکنه...انگار همه چی عوض میشه...همه چیزایی که فکر میکردی احمقانن دیگه برات مهم نیستن...بهچیزایی که هیچوقت فکر میکردی نتونی باهاشون کنار بیای کنار میای...چرا...خودتم انگار نمیدونی...فقط انگار یهو بزرگ میشی...شایدم یهو کوچیک میشی...انگار یهو تمام معیار های خوب و بدت عوض میشه...انگار دیگه خودتم خودتو نمیشناسی...با خودت میگی من همون رخساره سابقم که همه این چیزا براش مهم بود... میگه سیگار نکش...قبول میکنم...من که انقدر گارد بودم...میگه ادم بدی نیس...قبول میکنم...ادم بدی نیس ولی شاید برای خودش نه برای من...بحث نمیکنه...ازار نمیده....اصرار نمیکنه... یه دنده نیس...ادمیه که میشه بهش تکیه کرد...قشنگ حرف میزنه و حرفای قشنگی میزنه...خیلی برام سخته که دیگه سیگار نکشم ولی قبول میکنم... وقتی درامد بابا رو میفهمه سرخ میشه و میگه رخساره من از همین الان باختم...از همه طرف بازندم...میگم پول ملاک نیس...میگه من هیچی ندارم...میگم بابای منم همسن تو بود هیچی نداشت...میگه بدبین نباش...من بدبین ترین ادم دنیا...به حرفش سعی میکنم گوش کنم...تو حرفاش انگار واقعیت هایی هست...حالا منی که به هرچیزی فکر میکردم جز ازدواج...دارم فکر میکنم شاید به زودی یه زن متاهل بشم....بعد یه لحظه بعدش میخوام بزنم زیر همه چی...هیچ برام مهم نیس...بودن یا نبودنش...ازدواج کردن یا نکردن...این یا یه نفردیگه...هیچی برام فرقی نداره...از بحث کردن خستم...از اینکه بهم بگن دختری و درست فکر نمیکنی خستم...خودمو سپردم دست مردای زندگیم...این جنگ اوناس...سرچی هم نمیتونم بفهمم...شایدم سر منه...هر کی برد مال اون میشم و از اون به بعد اون میتونه بهم زور بگه...انگار زاده شدیم که مردا بهمون زور بگن...نه دین نه قانون نه عرف از ما حمایت نمیکنه دلتنگی: من اینجا دلم تنگ است برایت...تویی که همیشه هستی و نیستی...تویی که بارها شکستی...کوچک شدی...من اینجا دلتنگت میشم...درثانیه های تنهایی از وجودت لذت میبرم...عاشقت میشوم و میخواهم بمانی...دیگر دلم توضیح نمیخواهد...دلم فهمیدن میخواهد...کسی که تو را دوست داشته باشد...تا بمانی کنارم...همیشه... دیگر نمیخواهم از بودنت بترسم.... من بارها ترسیده ام...رنجیده ام...زور شنیده ام...اما کنار امدم...محکم ماندم و زندگی کردم...حالا بایدتمامم را بگذارم کنار...سیگار نکشم...الکل نخورم...زن باشم...زن زندگی...زن خانه...زن خانه فحش نمیدهد...دعوا نمیکند...خسته نمیشود...زن خانه همیشه لبخند میزند....زن خانه افسرده نمیشود...گریه نمیکند...زن خانه حق طلاق ندارد...هرچه شوهرش گفت باجان میپذیرد میگه تغییر کردی میگم نه میگه بداخلاق شدی باز میگم نه فقط فشار روم زیاده...شروع طرح از یه طرف فشار خونواده از یه طرف میگه سخت میگیری میگم من فقط یه ادم احمق نیستم که با سلاح زنانه بخوام حقمو بگیرم میگه چه حقی میخوای میگم امنیت میگه نداری میگم هیچ قانونی از من حمایت نمیکنه توصیه: وابسته نشو مغرور باش مدام بهش یاد اوری کن تو پزشکی بهش بگو تو از اون سری نذار بفهمه دوسش داری کم محلی کن کوتاه نیا حداقل6ماه صبر کن خوبی رو باور نکن به هیچ مردی اعتماد نکن واقعیت خودتو رو نکن حالا اون واقعیت منو نمیدونه...فکر میکنه دوسش دارم...فکر میکنه من یه ادم همیشه خوشحالم...فکر میکنه یه زن محکمم...
زیرزمینی
۲۳مهر
گاهی وقتا فکرشو نمیکنی و همه چی یه دفه تغییر میکنه...انگار همه چی عوض میشه...همه چیزایی که فکر میکردی احمقانن دیگه برات مهم نیستن...بهچیزایی که هیچوقت فکر میکردی نتونی باهاشون کنار بیای کنار میای...چرا...خودتم انگار نمیدونی...فقط انگار یهو بزرگ میشی...شایدم یهو کوچیک میشی...انگار یهو تمام معیار های خوب و بدت عوض میشه...انگار دیگه خودتم خودتو نمیشناسی...با خودت میگی من همون رخساره سابقم که همه این چیزا براش مهم بود... میگه سیگار نکش...قبول میکنم...من که انقدر گارد بودم...میگه ادم بدی نیس...قبول میکنم...ادم بدی نیس ولی شاید برای خودش نه برای من...بحث نمیکنه...ازار نمیده....اصرار نمیکنه... یه دنده نیس...ادمیه که میشه بهش تکیه کرد...قشنگ حرف میزنه و حرفای قشنگی میزنه...خیلی برام سخته که دیگه سیگار نکشم ولی قبول میکنم... وقتی درامد بابا رو میفهمه سرخ میشه و میگه رخساره من از همین الان باختم...از همه طرف بازندم...میگم پول ملاک نیس...میگه من هیچی ندارم...میگم بابای منم همسن تو بود هیچی نداشت...میگه بدبین نباش...من بدبین ترین ادم دنیا...به حرفش سعی میکنم گوش کنم...تو حرفاش انگار واقعیت هایی هست...حالا منی که به هرچیزی فکر میکردم جز ازدواج...دارم فکر میکنم شاید به زودی یه زن متاهل بشم....بعد یه لحظه بعدش میخوام بزنم زیر همه چی...هیچ برام مهم نیس...بودن یا نبودنش...ازدواج کردن یا نکردن...این یا یه نفردیگه...هیچی برام فرقی نداره...از بحث کردن خستم...از اینکه بهم بگن دختری و درست فکر نمیکنی خستم...خودمو سپردم دست مردای زندگیم...این جنگ اوناس...سرچی هم نمیتونم بفهمم...شایدم سر منه...هر کی برد مال اون میشم و از اون به بعد اون میتونه بهم زور بگه...انگار زاده شدیم که مردا بهمون زور بگن...نه دین نه قانون نه عرف از ما حمایت نمیکنه دلتنگی: من اینجا دلم تنگ است برایت...تویی که همیشه هستی و نیستی...تویی که بارها شکستی...کوچک شدی...من اینجا دلتنگت میشم...درثانیه های تنهایی از وجودت لذت میبرم...عاشقت میشوم و میخواهم بمانی...دیگر دلم توضیح نمیخواهد...دلم فهمیدن میخواهد...کسی که تو را دوست داشته باشد...تا بمانی کنارم...همیشه... دیگر نمیخواهم از بودنت بترسم.... من بارها ترسیده ام...رنجیده ام...زور شنیده ام...اما کنار امدم...محکم ماندم و زندگی کردم...حالا بایدتمامم را بگذارم کنار...سیگار نکشم...الکل نخورم...زن باشم...زن زندگی...زن خانه...زن خانه فحش نمیدهد...دعوا نمیکند...خسته نمیشود...زن خانه همیشه لبخند میزند....زن خانه افسرده نمیشود...گریه نمیکند...زن خانه حق طلاق ندارد...هرچه شوهرش گفت باجان میپذیرد میگه تغییر کردی میگم نه میگه بداخلاق شدی باز میگم نه فقط فشار روم زیاده...شروع طرح از یه طرف فشار خونواده از یه طرف میگه سخت میگیری میگم من فقط یه ادم احمق نیستم که با سلاح زنانه بخوام حقمو بگیرم میگه چه حقی میخوای میگم امنیت میگه نداری میگم هیچ قانونی از من حمایت نمیکنه توصیه: وابسته نشو مغرور باش مدام بهش یاد اوری کن تو پزشکی بهش بگو تو از اون سری نذار بفهمه دوسش داری کم محلی کن کوتاه نیا حداقل6ماه صبر کن خوبی رو باور نکن به هیچ مردی اعتماد نکن واقعیت خودتو رو نکن حالا اون واقعیت منو نمیدونه...فکر میکنه دوسش دارم...فکر میکنه من یه ادم همیشه خوشحالم...فکر میکنه یه زن محکمم...
زیرزمینی
۱۳مهر
امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه شهر غریب واسه کارای فارغ التحصیلی...یه روز شلوغ...اول ترم...دانشجوهای پزشکی جدید که باشوق و ذوق درمورد جسد و اناتومی حرف میزدن...روز اولی هایی که خودشون رو بیشتر از هرکسی پزشک میدونن...ماهم این روزا رو گذروندیم...اون روزا خیلی بیشتر از الان فکر میکردم دکترم...فکر میکردم با اناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی دیگه دکتر شدم رفت...میتونم نسخه هر مریضی رو بپیچونم... اما حالا بعد از 7سال خودمو هر چی میدونم جز دکتر...ترسناکه که ادما بهت اعتماد کنن و جونشون رو دستت بسپارن...ترسناک که همه چیز زندگیت بشه مریضات...زندگی کنی باهاشون...بخندی...بمیری...زنده بشی...امروز فقط میخواستم از دانشگاه بزنم بیرون...دیگه نمیخواستم کسی بهم بگه خانم دکتر...ترسناک بود وقتی هرجا میرفتی همه بهت تبریک بگن و دکتر صدات کنن دکتر... بار این کلمه واسه خیلیا ممکنه فقط یه پز دادن باشه...نه وجدان...نه زندگی...دیگه رخساره ای نیست...دیگه فقط یه دکتر هست که نگران مریضاشه...یه ادم که مهمترین کار زندگیش کمک به ادماس...ادمی که دیگه براش زندگی خصوصی وجود نداره...فقط مریض و مریض و مریض...زندگی قشنگه وقتی بتونی به کسی کمک کنی و ترسناکه وقتی به کسی اسیب برسه بخاطر تصمیمات تو...حالا با هر حرف و توصیه ای قلبم به تپش میوفته...تمام عوارض و احتمالات میاد توذهنم...اعتمادمو از دست میدم...نگران میشم...فقط فکر میکنم به حرفی که به یه مریض زدم...ترسا هرروز بیشتر میشه...تنها کاری که میشه کرد اینه که به درس خوندن ادامه بدم...به خدا توکل کنم و بخوام کمکم کنه...از بابا و بقیه دوستای با تجربه کمک بگیرم...دوباره باید عضویمجله نوین پزشکی و بگیرم و خودمو به روز نگه دارم...خدایا کمک کن تا به کسی اسیب ترسونم حالا شهر غریب دیگه برام غریب نیس...دوست داشتنی و اشناست...شهر غریب پر از روزای جوونیه...روزایی که گذشته و دیگه برنمیگرده...حالا شهر غریب شهر من شده...از این به بعد محل طرحم میشه شهر غریب من...شهری که باید زودتر برام شهری دوست داشتنی بشه...برای من و ادمایی که کنارشون باید زندگی کنم
زیرزمینی
۱۳مهر
امروز بعد از مدتها رفتم دانشگاه شهر غریب واسه کارای فارغ التحصیلی...یه روز شلوغ...اول ترم...دانشجوهای پزشکی جدید که باشوق و ذوق درمورد جسد و اناتومی حرف میزدن...روز اولی هایی که خودشون رو بیشتر از هرکسی پزشک میدونن...ماهم این روزا رو گذروندیم...اون روزا خیلی بیشتر از الان فکر میکردم دکترم...فکر میکردم با اناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی دیگه دکتر شدم رفت...میتونم نسخه هر مریضی رو بپیچونم... اما حالا بعد از 7سال خودمو هر چی میدونم جز دکتر...ترسناکه که ادما بهت اعتماد کنن و جونشون رو دستت بسپارن...ترسناک که همه چیز زندگیت بشه مریضات...زندگی کنی باهاشون...بخندی...بمیری...زنده بشی...امروز فقط میخواستم از دانشگاه بزنم بیرون...دیگه نمیخواستم کسی بهم بگه خانم دکتر...ترسناک بود وقتی هرجا میرفتی همه بهت تبریک بگن و دکتر صدات کنن دکتر... بار این کلمه واسه خیلیا ممکنه فقط یه پز دادن باشه...نه وجدان...نه زندگی...دیگه رخساره ای نیست...دیگه فقط یه دکتر هست که نگران مریضاشه...یه ادم که مهمترین کار زندگیش کمک به ادماس...ادمی که دیگه براش زندگی خصوصی وجود نداره...فقط مریض و مریض و مریض...زندگی قشنگه وقتی بتونی به کسی کمک کنی و ترسناکه وقتی به کسی اسیب برسه بخاطر تصمیمات تو...حالا با هر حرف و توصیه ای قلبم به تپش میوفته...تمام عوارض و احتمالات میاد توذهنم...اعتمادمو از دست میدم...نگران میشم...فقط فکر میکنم به حرفی که به یه مریض زدم...ترسا هرروز بیشتر میشه...تنها کاری که میشه کرد اینه که به درس خوندن ادامه بدم...به خدا توکل کنم و بخوام کمکم کنه...از بابا و بقیه دوستای با تجربه کمک بگیرم...دوباره باید عضویمجله نوین پزشکی و بگیرم و خودمو به روز نگه دارم...خدایا کمک کن تا به کسی اسیب ترسونم حالا شهر غریب دیگه برام غریب نیس...دوست داشتنی و اشناست...شهر غریب پر از روزای جوونیه...روزایی که گذشته و دیگه برنمیگرده...حالا شهر غریب شهر من شده...از این به بعد محل طرحم میشه شهر غریب من...شهری که باید زودتر برام شهری دوست داشتنی بشه...برای من و ادمایی که کنارشون باید زندگی کنم
زیرزمینی
۱۱مهر
همه تغییرات باهم رخ داد...سرم انقدر شلوغ شد که نمیفهمیدم روزام چجوری میگذره...اول دفاع و بعدشم تخلیه خونه توی شهر غریب وکلی هر روز دلتنگی و ناراحتی و خداحافظی با شهر غریب و دوستایی که یکی یکی میرفتن و جای جای شهری که توش بزرگ شدم و زندگی کردم...دلتنگی ها تمومی نداشت و خداحافظی ها هرروز با اشک و ناله رقم میخورد...بالاخره روز موعد رسید و هرجوری بود به شهر زادگاه رسیدم... توی شهر زادگاهم نقل مکان کرده بودیم به یه خونه بزرگتر و جدید...یه خونه نوساز و زیبا که با وجود قشنگ بودن خیلی دلچسب نبود...شاید چون هنوز وسایلو نچیده بودیم...حداقلش این بود که بعد از سالها توی خونه ای زندگی میکردیم که ابرو بر نبود... از لحظه ورودم به خونه دست به کار شدم...داداش رفته بود مسافرت و بابا سرکار...من و مامان خونه بودیم...با کلی ذوق و شوق شروع کردم چیدن خونه و مرتب کردن این اشفته بازار...مامانم مدام میگفت بیا بشین و من گوش نمیکردم...مدام کارتون ها رو جابجا میکردم و سعی میکردم به خونه شکل بدم...طرفای ظهر بود که بالاخره مامان به زور دستمو گرفت و گفت بشین یه چایی بخوریم خسته ای هرچی میگفتم خسته نیستم باور نکرد حرف رفت سر ازدواج من...دوست ندارم انقدر نگران من باشه...چند روز پیشم حرفش شده بود...بهش ماجرای یکی از دوستامو که با شوهرش به مشکل خورده بودد وتعریف کردم و گفتم من فقط تو فکر تخصصم...یکم که گذشت گفت که با خانمی اشنا شده که خونش همین نزدیکیاس...خیلی خوشحال شدم که مامان بالاخره تونسته یه دوست پیدا کنه...ازش کلی تعریف کرد و گفت شماره و ادرسشو گرفته...منم کلی ذوق زدهه گفتم چه عالی دوروز دیگه که خونه رو چیدیم دعوتشون کن رفت و امد کنیم...مامان گفت حتما...کلی از خانمه که چقدر دوست داشتنیه تعریف کرد و چیزایی که خانمه از زندگیش گفته بود رو تعریف کرد دوباره بلند شدم و رفتم پی کارای خونه...دوروزی گذشت یه روز که مامان خونه نبود گوششیش زنگ خورد من برداشتم...خانمه خودشو معرفی کرد شناختم گفتم که میشناسمتون مامانم کلی ازتون تعریف کرده مامانم که برگشت میگم تماس بگیره مامان که اومد گفتم زنگ بزن بهش شروع کرد من و من کردن که نه و بعدا...به زور گوشیو دادم دستش شماره رو براش گرفتم و گفتم واسه دو روز دیگه دعوتشون کن یا بگو ما میریم پپیششون...به زور زنگ زد و من از دور هی اشاره میدادم که بگو بیان و مامان هی چشم غره میرفت...قطع که کرد گفت بیا بشین انقدر ادا نریز...این خانمه عکس تورو دید تو گوشی من ...گفت یه پسر داره مهندسه کار میکنه و... مامان مشخصات داد و من میخندیدم از سر مسخره بازی...گفت حالا میخوای ببینیش...نمیخواستم همین اول رابطه مامان با این دوست دوست داشتنیش بهم بخوره...بهانه رو شروع کردم...زنگ بزن و بگو که من پس فردا میخوام برم شهر غریب بگو اگه میخوان فردا بیان...میدونستم قبول نمیکنن و تا بعدشم خدا کریم بود...خانم خیلی زود با پسرشون هماهنگ کردن و واسه فرداش قرار گذاشتن...خیلی بعید بود انقدر زود برنامشونو با ما جور کنن...قرار شد چون خونه ما اماده نیس اولین قرارمون بیرون باشه...با مامانش اومدن دنبال من و مامانم... مادرش خیلی دوست داشتنی بود...دقیقا سر وقت اومدن و من دودقه قبلش داشتم به مامانم میگفتم حالا یه پسر چاق سیاه سوخته زشت کچله حتما وقتی از ماشین پیاده شد تا بهم سلام کنه گل رو بده ...دیدم یه پسر بلند قد بور و واسه من زیادی جذاب...گل رو گرفتم و در ماشین رو باز کرد و من نشستم... رفتیم کافه و خدا روشکر خیلی هوا خوببود...مادرا ما رو تنها گذاشتن تا حرف بزنیم...حرف های خوبی میزد...یه ادم پخته و خود ساخته ولی درمورد من کار و درسم هیچی نمیدونست سعی کردم با رشته خودم اشناش کنم تا بفهمه من زن تو خونه نیستم...میدونستم رایشو زدم...اولین کسی بود که تو این سالها از مرحله اول رد میشد...مطمئن بودم انقدر از من و رشتم ترسیده که پشت سرشم نگاه نمیکنه ما رو رسوندن خونه... من حالم بد شده بود و فوری پریدم تو دستشویی و هرچی خوردم بالا اوردم...کافه ای که رفتیم کیک خیلی بد و کهنه ای داشت...مسموم شده بودم...وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه...تلفن که قطع شد مامانم گفت مامانش بوده و گفته منتظر جواب شما هستیم...از تعجب داشت شاخام درمیومد...هرچی خواسته بودم بپیچونمش نشده بود...فرداش که برای بار دوم قرار شد همو تنهایی ببینیم...با گل اومد...بازم پیاده شد و گل رو بهم داد..اینبار حتی ده دقیقه زودتر اومده بود در خونه ایستاده بود..مامان از تو پنجره دیده بودش و منو صدا کرد که مطمئن بشه خودش هست یانه...خودش بود...چقدر ان تایم...سر موقع زنگ زد و من رفتم پایین......چند ساعتی با هم بیرون بودیم...گفت که دیروز وقتی ما از ماشین پیاده شدیم مامانش پرسیده نظرت چیه و گفته و بود زنگ بزن...مامانشم اصرار کرده که بذار بریم خونه و بعد گفته زنگ بزن و این شده که قبل از اینکه برسن خونه مامانش به مامان من زنگ زده و نظر ما رو پرسیده و منم گفتم که همون موقع توی دستشویی در حال عق زدن بودم حالا قراره بیشتر اشنا بشیم...بیشتر به هم وقت بدیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه...باید دید اینبار دست سرنوشت چه بازی برای ما رقم زده
زیرزمینی
۱۱مهر
همه تغییرات باهم رخ داد...سرم انقدر شلوغ شد که نمیفهمیدم روزام چجوری میگذره...اول دفاع و بعدشم تخلیه خونه توی شهر غریب وکلی هر روز دلتنگی و ناراحتی و خداحافظی با شهر غریب و دوستایی که یکی یکی میرفتن و جای جای شهری که توش بزرگ شدم و زندگی کردم...دلتنگی ها تمومی نداشت و خداحافظی ها هرروز با اشک و ناله رقم میخورد...بالاخره روز موعد رسید و هرجوری بود به شهر زادگاه رسیدم... توی شهر زادگاهم نقل مکان کرده بودیم به یه خونه بزرگتر و جدید...یه خونه نوساز و زیبا که با وجود قشنگ بودن خیلی دلچسب نبود...شاید چون هنوز وسایلو نچیده بودیم...حداقلش این بود که بعد از سالها توی خونه ای زندگی میکردیم که ابرو بر نبود... از لحظه ورودم به خونه دست به کار شدم...داداش رفته بود مسافرت و بابا سرکار...من و مامان خونه بودیم...با کلی ذوق و شوق شروع کردم چیدن خونه و مرتب کردن این اشفته بازار...مامانم مدام میگفت بیا بشین و من گوش نمیکردم...مدام کارتون ها رو جابجا میکردم و سعی میکردم به خونه شکل بدم...طرفای ظهر بود که بالاخره مامان به زور دستمو گرفت و گفت بشین یه چایی بخوریم خسته ای هرچی میگفتم خسته نیستم باور نکرد حرف رفت سر ازدواج من...دوست ندارم انقدر نگران من باشه...چند روز پیشم حرفش شده بود...بهش ماجرای یکی از دوستامو که با شوهرش به مشکل خورده بودد وتعریف کردم و گفتم من فقط تو فکر تخصصم...یکم که گذشت گفت که با خانمی اشنا شده که خونش همین نزدیکیاس...خیلی خوشحال شدم که مامان بالاخره تونسته یه دوست پیدا کنه...ازش کلی تعریف کرد و گفت شماره و ادرسشو گرفته...منم کلی ذوق زدهه گفتم چه عالی دوروز دیگه که خونه رو چیدیم دعوتشون کن رفت و امد کنیم...مامان گفت حتما...کلی از خانمه که چقدر دوست داشتنیه تعریف کرد و چیزایی که خانمه از زندگیش گفته بود رو تعریف کرد دوباره بلند شدم و رفتم پی کارای خونه...دوروزی گذشت یه روز که مامان خونه نبود گوششیش زنگ خورد من برداشتم...خانمه خودشو معرفی کرد شناختم گفتم که میشناسمتون مامانم کلی ازتون تعریف کرده مامانم که برگشت میگم تماس بگیره مامان که اومد گفتم زنگ بزن بهش شروع کرد من و من کردن که نه و بعدا...به زور گوشیو دادم دستش شماره رو براش گرفتم و گفتم واسه دو روز دیگه دعوتشون کن یا بگو ما میریم پپیششون...به زور زنگ زد و من از دور هی اشاره میدادم که بگو بیان و مامان هی چشم غره میرفت...قطع که کرد گفت بیا بشین انقدر ادا نریز...این خانمه عکس تورو دید تو گوشی من ...گفت یه پسر داره مهندسه کار میکنه و... مامان مشخصات داد و من میخندیدم از سر مسخره بازی...گفت حالا میخوای ببینیش...نمیخواستم همین اول رابطه مامان با این دوست دوست داشتنیش بهم بخوره...بهانه رو شروع کردم...زنگ بزن و بگو که من پس فردا میخوام برم شهر غریب بگو اگه میخوان فردا بیان...میدونستم قبول نمیکنن و تا بعدشم خدا کریم بود...خانم خیلی زود با پسرشون هماهنگ کردن و واسه فرداش قرار گذاشتن...خیلی بعید بود انقدر زود برنامشونو با ما جور کنن...قرار شد چون خونه ما اماده نیس اولین قرارمون بیرون باشه...با مامانش اومدن دنبال من و مامانم... مادرش خیلی دوست داشتنی بود...دقیقا سر وقت اومدن و من دودقه قبلش داشتم به مامانم میگفتم حالا یه پسر چاق سیاه سوخته زشت کچله حتما وقتی از ماشین پیاده شد تا بهم سلام کنه گل رو بده ...دیدم یه پسر بلند قد بور و واسه من زیادی جذاب...گل رو گرفتم و در ماشین رو باز کرد و من نشستم... رفتیم کافه و خدا روشکر خیلی هوا خوببود...مادرا ما رو تنها گذاشتن تا حرف بزنیم...حرف های خوبی میزد...یه ادم پخته و خود ساخته ولی درمورد من کار و درسم هیچی نمیدونست سعی کردم با رشته خودم اشناش کنم تا بفهمه من زن تو خونه نیستم...میدونستم رایشو زدم...اولین کسی بود که تو این سالها از مرحله اول رد میشد...مطمئن بودم انقدر از من و رشتم ترسیده که پشت سرشم نگاه نمیکنه ما رو رسوندن خونه... من حالم بد شده بود و فوری پریدم تو دستشویی و هرچی خوردم بالا اوردم...کافه ای که رفتیم کیک خیلی بد و کهنه ای داشت...مسموم شده بودم...وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم مامانم داره با تلفن حرف میزنه...تلفن که قطع شد مامانم گفت مامانش بوده و گفته منتظر جواب شما هستیم...از تعجب داشت شاخام درمیومد...هرچی خواسته بودم بپیچونمش نشده بود...فرداش که برای بار دوم قرار شد همو تنهایی ببینیم...با گل اومد...بازم پیاده شد و گل رو بهم داد..اینبار حتی ده دقیقه زودتر اومده بود در خونه ایستاده بود..مامان از تو پنجره دیده بودش و منو صدا کرد که مطمئن بشه خودش هست یانه...خودش بود...چقدر ان تایم...سر موقع زنگ زد و من رفتم پایین......چند ساعتی با هم بیرون بودیم...گفت که دیروز وقتی ما از ماشین پیاده شدیم مامانش پرسیده نظرت چیه و گفته و بود زنگ بزن...مامانشم اصرار کرده که بذار بریم خونه و بعد گفته زنگ بزن و این شده که قبل از اینکه برسن خونه مامانش به مامان من زنگ زده و نظر ما رو پرسیده و منم گفتم که همون موقع توی دستشویی در حال عق زدن بودم حالا قراره بیشتر اشنا بشیم...بیشتر به هم وقت بدیم و ببینیم به درد هم میخوریم یا نه...باید دید اینبار دست سرنوشت چه بازی برای ما رقم زده
زیرزمینی