روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۵ ثبت شده است

۳۰شهریور
حالا من یه دکترم...دیروز اخرین روز اینترنی من تموم شد...هنوز هم وقتی شبا توی تخت خودم میخوابم و قرار نیست از خواب بیدار بشم خدارو شکر میکنم...چقدر سخته رفتن از شهر غریب...شهری که بهترین سالاهای عمرم و اوج جوانیم رو توش گذروندم...شهری که توش بزرگ شدم...عاشق شدم...دکتر شدم...حالا شهر زادگاه بیشتر برام غریبه...حالا این شهر بیشتر مال منه...انگار حس یه ادمسرگردونو دارم که مطعلق به هیچ جا نیس...دل بستم به دوسال دیگه و رزیدنتی ککه باز دور بشم از شهر زادگاه...رزیدنتی شهر غریب خوب نیست پس بر نمیگردم به این شهر...ولی بازم  دور میشم از شهر زادگاه و زندگی مستقل خودمو پیدا میکنمچه روزهایی گذشت تو شهر غریب...فقط 19 سالم بود ولی خالا 26 سالمه...هرچند زودتر از هم دوره ای هام تموم کردم ولی بازم طولانی بودهترم اول پر از روزای غریبی و سختیترم دوم پر از شیطونی ترم سوم خونه گرفتم و از خوابگاه اومدم بیرونترم چهارمسفر و خندهترم پنجم روزای عاشقی و علوم پایهفیزیوپات به مسخره بازی کورس هارو گذروندیم و نفهمیدیم چی میشداستاژری روزای اول بیمارستان و حس مسئولیت و حس دکتر واقعیاینترنی پر از ترس و بی خوابی و گریههمه این روزا گذشت...عمر ما گذشت...هفت سال درس خوندیم که بازم در برابر بدن پیچیده ادما هیچه...حالا دیگه باید دکتر باشیم و میئولیت کارامون رو برعهده بگیریم...حالا ترس ها بیشتر میشه...حالا دقت ها بیشتر میشهدلم برای این روزا...تمام روزای خوب و بدش تنگ میشه...دلم برای دوستایی که جای خونواده رو برام پر کردن تنگ میشهخدایا دلم رو پر از شادی کن و تحمل دلتنگی ها رو اسون کن
زیرزمینی
۳۰شهریور
حالا من یه دکترم...دیروز اخرین روز اینترنی من تموم شد...هنوز هم وقتی شبا توی تخت خودم میخوابم و قرار نیست از خواب بیدار بشم خدارو شکر میکنم...چقدر سخته رفتن از شهر غریب...شهری که بهترین سالاهای عمرم و اوج جوانیم رو توش گذروندم...شهری که توش بزرگ شدم...عاشق شدم...دکتر شدم...حالا شهر زادگاه بیشتر برام غریبه...حالا این شهر بیشتر مال منه...انگار حس یه ادمسرگردونو دارم که مطعلق به هیچ جا نیس...دل بستم به دوسال دیگه و رزیدنتی ککه باز دور بشم از شهر زادگاه...رزیدنتی شهر غریب خوب نیست پس بر نمیگردم به این شهر...ولی بازم  دور میشم از شهر زادگاه و زندگی مستقل خودمو پیدا میکنمچه روزهایی گذشت تو شهر غریب...فقط 19 سالم بود ولی خالا 26 سالمه...هرچند زودتر از هم دوره ای هام تموم کردم ولی بازم طولانی بودهترم اول پر از روزای غریبی و سختیترم دوم پر از شیطونی ترم سوم خونه گرفتم و از خوابگاه اومدم بیرونترم چهارمسفر و خندهترم پنجم روزای عاشقی و علوم پایهفیزیوپات به مسخره بازی کورس هارو گذروندیم و نفهمیدیم چی میشداستاژری روزای اول بیمارستان و حس مسئولیت و حس دکتر واقعیاینترنی پر از ترس و بی خوابی و گریههمه این روزا گذشت...عمر ما گذشت...هفت سال درس خوندیم که بازم در برابر بدن پیچیده ادما هیچه...حالا دیگه باید دکتر باشیم و میئولیت کارامون رو برعهده بگیریم...حالا ترس ها بیشتر میشه...حالا دقت ها بیشتر میشهدلم برای این روزا...تمام روزای خوب و بدش تنگ میشه...دلم برای دوستایی که جای خونواده رو برام پر کردن تنگ میشهخدایا دلم رو پر از شادی کن و تحمل دلتنگی ها رو اسون کن
زیرزمینی
۱۷شهریور
س از محدود دختراییه که مدام درمورد شوهرش حرف میزنه...هنوز یه ماه از ازدواجش نگذشته و تنها حرفی که داره بزنه درمورد شوهرشه...دخترا شاید درمورد دوست پسراشون زیاد حرف بزنن ولی معمولا روی شوهراشون خیلی غیرت دارن و کمتر درموردشون حرف میزنن و کمتر به دوستای مجردشون معرفی میکنن بچه های پزشکی میدونن که فیلد بهداشت یکی از بخشاییه که تو تایم بیکاریت خیلی زیاده...صبحا لازم نیس عجله بکنی تا قبل از اتند به بخش برسی و همه مریضها رو دیده باشی...مریض دیدنی درکار نیس...فقط هراز گاهی با چندتا از مراجعین برای مراقبت حرف میزنی و چندتا پرونده میخونی...پس عملا من و سحرفای زیادی واسه گفتن داریم...انقدر که توی این 17روز من همش دارم غکر میکنم هیچ مردی هست که بتونه اخلاق بیخود منو تحمل کنه یا نه س مدام داره با شوهرش حرف میزنه حتی وقتایی که فقط یه ربعه از خونه زده بیرون بهش زنگ میزنه و میگه که چکار میکنی...من نمدونم اخه تو نیم ساعت چه کاری داره بکنه..وای من از تلفنی حرف زدن متنفرم...فوقش یه هفته بتونم این کارو کنم اونم با کسی که نزدیکم نباشه که از همه زندگیم مطلع نباشه گفت هر جا میرن باهم میرن...هر جا میرن کنار هم میشینن گفت نمیتونه تحمل کنه برن جایی و شوهرش دور ازش نشسته باشه...واااای من مرگم اینه که یکی مدام بهم چسبیده باشه هرجابرم بیاد هرچی میکنم ازم بپرسه... وای من وقتی برم رو سایلنت دیگه تمومه از دیوار صدا در میاد از من در نمیاد...هیچ کس نمیتونه بیاد طرفم هر کس نزدیکم بشه باهاش بد برخورد میکنم و میزنم توی ذوقش و صد البته ناراحتش میکنم...خیلی زود بیحوصله میشم...خیلی زود حرفای مشترکم با ادما تموم میشه...اطرافیا ن خیلی وقتا بهم میگن که مهربون و اروم نیستم ولی مریضام اکثرا میگن دکتر مهربونی هستم...من عادت کردم تنهابرم پارک تنها برم کافه تنها برم رستوران...بشینم یه گوشه و توی سکوت محض کتاب بخونم...تحمل ندارم یکی مدام بهم چسبیده باشه... خلاصه اینکه اخلاق مزخرفی دارم فکر نکنم کسی بتونه تحملم کنه...اصلا من جز اون ادمایی هستم که نیمیه گم شده ندارن...اصلا خدا منو کامل افریده...دیدین یه سری از زنا هیچوقت ازدواج نمیکنن و وقتی نگاهشون میکنی اصلا ادم زندگی مشترک نیستن...من از اونام...خدا تو خلقت من مونده نمیدونه چجوری یکی خلق کنه که منو تحمل کنه
زیرزمینی
۱۷شهریور
س از محدود دختراییه که مدام درمورد شوهرش حرف میزنه...هنوز یه ماه از ازدواجش نگذشته و تنها حرفی که داره بزنه درمورد شوهرشه...دخترا شاید درمورد دوست پسراشون زیاد حرف بزنن ولی معمولا روی شوهراشون خیلی غیرت دارن و کمتر درموردشون حرف میزنن و کمتر به دوستای مجردشون معرفی میکنن بچه های پزشکی میدونن که فیلد بهداشت یکی از بخشاییه که تو تایم بیکاریت خیلی زیاده...صبحا لازم نیس عجله بکنی تا قبل از اتند به بخش برسی و همه مریضها رو دیده باشی...مریض دیدنی درکار نیس...فقط هراز گاهی با چندتا از مراجعین برای مراقبت حرف میزنی و چندتا پرونده میخونی...پس عملا من و سحرفای زیادی واسه گفتن داریم...انقدر که توی این 17روز من همش دارم غکر میکنم هیچ مردی هست که بتونه اخلاق بیخود منو تحمل کنه یا نه س مدام داره با شوهرش حرف میزنه حتی وقتایی که فقط یه ربعه از خونه زده بیرون بهش زنگ میزنه و میگه که چکار میکنی...من نمدونم اخه تو نیم ساعت چه کاری داره بکنه..وای من از تلفنی حرف زدن متنفرم...فوقش یه هفته بتونم این کارو کنم اونم با کسی که نزدیکم نباشه که از همه زندگیم مطلع نباشه گفت هر جا میرن باهم میرن...هر جا میرن کنار هم میشینن گفت نمیتونه تحمل کنه برن جایی و شوهرش دور ازش نشسته باشه...واااای من مرگم اینه که یکی مدام بهم چسبیده باشه هرجابرم بیاد هرچی میکنم ازم بپرسه... وای من وقتی برم رو سایلنت دیگه تمومه از دیوار صدا در میاد از من در نمیاد...هیچ کس نمیتونه بیاد طرفم هر کس نزدیکم بشه باهاش بد برخورد میکنم و میزنم توی ذوقش و صد البته ناراحتش میکنم...خیلی زود بیحوصله میشم...خیلی زود حرفای مشترکم با ادما تموم میشه...اطرافیا ن خیلی وقتا بهم میگن که مهربون و اروم نیستم ولی مریضام اکثرا میگن دکتر مهربونی هستم...من عادت کردم تنهابرم پارک تنها برم کافه تنها برم رستوران...بشینم یه گوشه و توی سکوت محض کتاب بخونم...تحمل ندارم یکی مدام بهم چسبیده باشه... خلاصه اینکه اخلاق مزخرفی دارم فکر نکنم کسی بتونه تحملم کنه...اصلا من جز اون ادمایی هستم که نیمیه گم شده ندارن...اصلا خدا منو کامل افریده...دیدین یه سری از زنا هیچوقت ازدواج نمیکنن و وقتی نگاهشون میکنی اصلا ادم زندگی مشترک نیستن...من از اونام...خدا تو خلقت من مونده نمیدونه چجوری یکی خلق کنه که منو تحمل کنه
زیرزمینی
۱۴شهریور
نفهمیدم برای چی رفتم سراغش...میخواستم از خودم انتقام بگیرم یا اون یا دنیا....بهش گفتم بیاد کجا...بهش گفتم یه شیشه از بهترین الکلی که میشناسه بیاره...جلوی همون خونه قرار گذاشتم...خونه بچگی هام... بهم گفته بود اون خونه رو خراب کردن...ولی من دیده بودمش تو اون خونه...همون پله ها...فقط نو شده بود...همه وسایل شیک و جدید...یه زن اونجا بود...یه زن چاق و جوون...احتمالا یکی از همون 97درصد...بهش گفتم بره...گفتم بابامو به من برگردونه... بچگیمو برگردنه...ولی فقط نگاهم کرد...صدای ماشین بابا رو که شنیدم زدم بیرون...بارون که نه سیل میبارید...خداروشکر...حالا هرچقدر میخواستم میتونستم گریه کنم.. ماشینای زیادی ایستادن و بوق زدن...راه افتادم به سمت نا کجا...حالا ترسم داشت اضافه میشد...نمیدونستم کجا میخوام برم...یه نفر دنبالم بود...میدیدمش...یه دوربین داشت...برگشتم و گفتم چی از جونم میخوای...گفت فقط یه سوال...انتقام من شروع شده بود...لبخند زدم و لوندی کردم...گفتم بپرس...گفت تو مال شهر غریبی...چیکار داشتم میکردم... معلوم بود.. یه دفه یادم افتاد...باید میرفتم سمت امامزاده...اونجا میتونستم بمونم...راه افتادم...صدام کرد ..پرسید... حرف زد...ولی فقط سکوت بود پله های امامزاده رو بالا رفتم...برخلاف همه خواب هام خلوت و ساکت بود...بالای پله ها که رسیدم خوابم برد...رطوبت و خیسی خودم و هوا و خستگی زیاد باعث شده بود خوابم ببره...بیدار که شدم دیر شده بود...هوا داشت تاریک میشد...هنوز همون مار توی قلبم چمباتمه زده بود...بهش زنگ زدم...گفتم که میام...گفت که دوسم داره گفت که از هیجان قلبش داره میزنه...گوشیو قطع کردم...اره دوسم داشت...هنوزم داره ولی من دوسش داشتم دیگه ندارم...بس که همه جلوی قلبمو گرفتن نذاشتن زندگی کنم دیگه نتونستم تحمل کنم...سرد شد قلبم...یه مار توش خونه کرد...راه افتادم...هروقت اونو یادم میوفتاد از اخر بود...از روزی که تموم شده بودیم...بعد میرسید به قرارامون توی ماشین...وقت دنده عوض کردن دستمو میبوسید...خسته که بودم سرمو میذاشتم روی پاهاش...دستاش از صدتا مخدر ارام بخش تر بود...اخر سر میرسیدم به روز اول...به لبخندی که اونو عاشق من کردزنگ زدم و درو برام باز کرد...خیس عرق بود...لباسامو دراوردم و رفتم جلو پنجره...خونه بچگیام معلوم بود...من فقط یه سوال داشتم...چرا برای من گناه بود ولی برای یه مرد ثواب...دستمو گرفت...گفت دوسم داره...گفت بعد از این همه سال بهم وفادار بوده و خوشحاله که من حالا خواستم که باهاش باشم...بوسیدم....بغلم کرد...منو برد توی اتاقاز لذت میلرزید و عرق میکرد...عاشق بود...یخ کرده بودم...اون پر از گرمای عشق بود و من پر از انجماد انتقام از نمیدونم کی...بهم التماس میکرد که حرف بزنم...ولی من فقط نگاهش میکردم...چشمامو که بستم اشکام جاری شد...دیگه دست خودم نبود...دیگه جای پشیمونی نبود لجبازی من با تمام مردای دنیا کار دستم داده بود...مثل بارون صبح اشکام جاری بود...اون گناهی نداشت...فکر میکرد این اشکا از لذتهفکر میکرد از درده...اره درد داشتم اما توی قلبم...خسته تن سرد منو بغل کرد و گفت که همیشه دوسم داشته...گفت که میدونه نمیتونم حرف بزنم...گفت میدونه که منم اونو دوس دارم...خیلی مسخره بود...تو اون لحظه انگار خدا ایستاده بود روبروم...بهم میگفت من به فکر ادمای مریضم...جوونای بیکار...ادمای گشنه...درد دار...زجر کشیده...غم دار...تنها...توهم به چیزای مهمتر از خودت فکر کن...من وقت فکر کردن به تو رو ندارم...ولی من اینجا توی بغل اون داشتم فقط به بی دردی خودم فکر میکردم و اشک میریختم...داشتم نقش خودخواه ترین ادم دنیا رو بازی میکردمخوابش که برد...اروم از بغلش اومدم بیرون...لباس پوشیدم و رفتم دم پنجره...خورشید داشت درمیومد...پرنده ها داشتن میخوندن...خونه بچگی هام هنوز اونجا بود...هنوز من دردی از این دنیا کم نکرده بودم...فقط مار توی قلبم بیشتر پیچیده بود و به قلبم فشار میوورد...رفتم دستشویی...همیشه میگفت عاشق موهامه...میگفت زن یعنی موی بلند...دیشب مدام سرشو میکرد تو موهام...حالا این موها اضافه بود...تیغ ریش تراشش رو برداشتم...تمام موهام رو زدم...6-7 سالی بود اصلا کوتاه نکرده بودم...موهام ریختن کف دستشویی... بعد ناخن گیرو برداشتم و ناخن های تازه رنگ شده و بلندم رو از ته چیدم...لباس پوشیدم و یه نامه کوتاه و دور شدم از اون خونه و خونه بچگی و تمام رویا ها و خواب ها...دور شدم از تمام بی دردی هاممنو فراموش کن...من انتقاممو از خودم گرفتم
زیرزمینی
۱۴شهریور
نفهمیدم برای چی رفتم سراغش...میخواستم از خودم انتقام بگیرم یا اون یا دنیا....بهش گفتم بیاد کجا...بهش گفتم یه شیشه از بهترین الکلی که میشناسه بیاره...جلوی همون خونه قرار گذاشتم...خونه بچگی هام... بهم گفته بود اون خونه رو خراب کردن...ولی من دیده بودمش تو اون خونه...همون پله ها...فقط نو شده بود...همه وسایل شیک و جدید...یه زن اونجا بود...یه زن چاق و جوون...احتمالا یکی از همون 97درصد...بهش گفتم بره...گفتم بابامو به من برگردونه... بچگیمو برگردنه...ولی فقط نگاهم کرد...صدای ماشین بابا رو که شنیدم زدم بیرون...بارون که نه سیل میبارید...خداروشکر...حالا هرچقدر میخواستم میتونستم گریه کنم.. ماشینای زیادی ایستادن و بوق زدن...راه افتادم به سمت نا کجا...حالا ترسم داشت اضافه میشد...نمیدونستم کجا میخوام برم...یه نفر دنبالم بود...میدیدمش...یه دوربین داشت...برگشتم و گفتم چی از جونم میخوای...گفت فقط یه سوال...انتقام من شروع شده بود...لبخند زدم و لوندی کردم...گفتم بپرس...گفت تو مال شهر غریبی...چیکار داشتم میکردم... معلوم بود.. یه دفه یادم افتاد...باید میرفتم سمت امامزاده...اونجا میتونستم بمونم...راه افتادم...صدام کرد ..پرسید... حرف زد...ولی فقط سکوت بود پله های امامزاده رو بالا رفتم...برخلاف همه خواب هام خلوت و ساکت بود...بالای پله ها که رسیدم خوابم برد...رطوبت و خیسی خودم و هوا و خستگی زیاد باعث شده بود خوابم ببره...بیدار که شدم دیر شده بود...هوا داشت تاریک میشد...هنوز همون مار توی قلبم چمباتمه زده بود...بهش زنگ زدم...گفتم که میام...گفت که دوسم داره گفت که از هیجان قلبش داره میزنه...گوشیو قطع کردم...اره دوسم داشت...هنوزم داره ولی من دوسش داشتم دیگه ندارم...بس که همه جلوی قلبمو گرفتن نذاشتن زندگی کنم دیگه نتونستم تحمل کنم...سرد شد قلبم...یه مار توش خونه کرد...راه افتادم...هروقت اونو یادم میوفتاد از اخر بود...از روزی که تموم شده بودیم...بعد میرسید به قرارامون توی ماشین...وقت دنده عوض کردن دستمو میبوسید...خسته که بودم سرمو میذاشتم روی پاهاش...دستاش از صدتا مخدر ارام بخش تر بود...اخر سر میرسیدم به روز اول...به لبخندی که اونو عاشق من کردزنگ زدم و درو برام باز کرد...خیس عرق بود...لباسامو دراوردم و رفتم جلو پنجره...خونه بچگیام معلوم بود...من فقط یه سوال داشتم...چرا برای من گناه بود ولی برای یه مرد ثواب...دستمو گرفت...گفت دوسم داره...گفت بعد از این همه سال بهم وفادار بوده و خوشحاله که من حالا خواستم که باهاش باشم...بوسیدم....بغلم کرد...منو برد توی اتاقاز لذت میلرزید و عرق میکرد...عاشق بود...یخ کرده بودم...اون پر از گرمای عشق بود و من پر از انجماد انتقام از نمیدونم کی...بهم التماس میکرد که حرف بزنم...ولی من فقط نگاهش میکردم...چشمامو که بستم اشکام جاری شد...دیگه دست خودم نبود...دیگه جای پشیمونی نبود لجبازی من با تمام مردای دنیا کار دستم داده بود...مثل بارون صبح اشکام جاری بود...اون گناهی نداشت...فکر میکرد این اشکا از لذتهفکر میکرد از درده...اره درد داشتم اما توی قلبم...خسته تن سرد منو بغل کرد و گفت که همیشه دوسم داشته...گفت که میدونه نمیتونم حرف بزنم...گفت میدونه که منم اونو دوس دارم...خیلی مسخره بود...تو اون لحظه انگار خدا ایستاده بود روبروم...بهم میگفت من به فکر ادمای مریضم...جوونای بیکار...ادمای گشنه...درد دار...زجر کشیده...غم دار...تنها...توهم به چیزای مهمتر از خودت فکر کن...من وقت فکر کردن به تو رو ندارم...ولی من اینجا توی بغل اون داشتم فقط به بی دردی خودم فکر میکردم و اشک میریختم...داشتم نقش خودخواه ترین ادم دنیا رو بازی میکردمخوابش که برد...اروم از بغلش اومدم بیرون...لباس پوشیدم و رفتم دم پنجره...خورشید داشت درمیومد...پرنده ها داشتن میخوندن...خونه بچگی هام هنوز اونجا بود...هنوز من دردی از این دنیا کم نکرده بودم...فقط مار توی قلبم بیشتر پیچیده بود و به قلبم فشار میوورد...رفتم دستشویی...همیشه میگفت عاشق موهامه...میگفت زن یعنی موی بلند...دیشب مدام سرشو میکرد تو موهام...حالا این موها اضافه بود...تیغ ریش تراشش رو برداشتم...تمام موهام رو زدم...6-7 سالی بود اصلا کوتاه نکرده بودم...موهام ریختن کف دستشویی... بعد ناخن گیرو برداشتم و ناخن های تازه رنگ شده و بلندم رو از ته چیدم...لباس پوشیدم و یه نامه کوتاه و دور شدم از اون خونه و خونه بچگی و تمام رویا ها و خواب ها...دور شدم از تمام بی دردی هاممنو فراموش کن...من انتقاممو از خودم گرفتم
زیرزمینی
۱۳شهریور
میشینم تو اتوبوس و راه میوفتم...اینبار تو منتظرم نیستی...هیچکس منتظرم نیست...ولی بازم صدای کسایی که داد میزنن تهران منو وسوسه کرد...اینبار خیلی بی گدارتر و یه دفه تر تصمیم گرفتم...حالا سوار اتوبوسم و نصف راهو اومدم...نمیدونم میخوام برم توی این شهر پر از سیاهی چکار کنم...نه جایی رو بلدم نه بلیط تیاتر و سینما دارم....از تمام مردم این شهرمیترسم...توی برق افتاب همه جاش برام تاریکه...ولی بازم راه میوفتم...شاید تهران به من این اجازه رو میده که گم بشم...از خودم دور بشم...از همه دور بشم...گاهی اجازه میده تا برسم به تنهایی که میخوام و شکر کنم بخاطر داشتن دوستان و خونوادم.. اینکه واقعا تنها نیستم و کسایی هستن که حمایتم کنن....هرچند هر رابطه طبیعی روزهای تاریک و سیاهم داره بعداز چند وقت دوباره زنگ زد گفت تو فرق داری گفتم چرا با دخترای اطراف تو فرق دارم ولی با دخترای اطراف خودم یه شکلم... گفت من دوتا دیگه از دخترای دیگه بیمارستانتونم دیدم...گیر افتادم...تو پاکی ولی اونا نه گفتم چرا؟چون مثل خودتن؟ گفت کمکم کن خواهرمو نتونستم راضی کنم همش میگه تو فرق داشتی گفتم من؟هیچ فرقی ندارم منم یکیم مثل اونا...چی داشتن که فهمیدی دخترای خوبی نیستن؟ گفت دختری که 11شب میره خونه دختری که تا صبح هی انلاین میشه...بعدم هی ادعای پاکی میکنه گفتم خب منم 12شب هم رفتم خونه...همیشه هم تا صبح انلاینم گفت رخساره مسخره نکن انقدر شعور دارم که ادما رو تشخیص بدم گفتم اره خب راست میگی ادمای جنس خودتو بهتر میشناسی گفت تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بدی..؟. گفتم اصراری ندارم چیزی که هستمو میگم گفت دقیقا...پای هرکاری که کردی وایمیستی و ابایی نداری که بگی گفتم اره من هیچوقت نگفته بودم گ.و.ه خوردم تا روزی که یه مثلا مرد مثل تو مجبورم کرد صدبار بگم گفت ماجرا چی بوده گفتم ماجرا رو برات گفتم...همون که به نظر تو بی اهمیت ترین مسیله دنیاست گفت اها اونو میگی. حالا به من کمک میکنی؟ گفتم نه متاسفم قطع میکنم...از اینهمه محکم بودن خودم تعجب میکنم...ولی نمیخوام یبار دیگه مجبور بشم بگم گ.و.ه خوردم...من فقط خواستم همونجوری که میخوام زندگی کنم...نذاشتن...حالا هم سر لجبازی نمیدونم باکی میخوام اینجوری زندگی کنم هیچی نمیدونن...فقط همیشه با تو فرق داری شروع میشه و به تو هم مثل بقیه ای ختم میشه...اره متاسفانه منم یه دخترم مثل بقیه دخترای این مملکت...تازه اخلاقای بیخودمم خیلی زیاد تره...شاید بدم نباشه ادما زودتر میرن و من برام مهم نیست با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم...تو بعداز مدتها زنگ زدی...من تو رو از خودم روندم...توهم رفتی...توهم فرق داشتی...به نظرم احترام گذاشتی...ازم میپرسی کی میای تهران....دلم هری میریزه...بعداز اینهمه وقت میگم چی شده میگی میخواستم ببینمت... میگم پس حتما یه چیزی شده میگی نه فقط گفتی داری فارغ التحصیل میشی...بعد دور میشی از تهران شاید دیگه نبینمت... میگم نمیدونم...جور شد خبرت میدم...امروز میری سر کار؟ میگی نه امروز اف شدم میگم باشه خبرت میکنم خدافظ نمیدونم چرا هیچی نمیگم...نمیگم که نزدیک تهرانم....نمیگم که دلم برات تنگ شده...میخوام تنها باشم...سکوت...مجبور نباشم حرف بزنم...سکوت
زیرزمینی
۱۳شهریور
میشینم تو اتوبوس و راه میوفتم...اینبار تو منتظرم نیستی...هیچکس منتظرم نیست...ولی بازم صدای کسایی که داد میزنن تهران منو وسوسه کرد...اینبار خیلی بی گدارتر و یه دفه تر تصمیم گرفتم...حالا سوار اتوبوسم و نصف راهو اومدم...نمیدونم میخوام برم توی این شهر پر از سیاهی چکار کنم...نه جایی رو بلدم نه بلیط تیاتر و سینما دارم....از تمام مردم این شهرمیترسم...توی برق افتاب همه جاش برام تاریکه...ولی بازم راه میوفتم...شاید تهران به من این اجازه رو میده که گم بشم...از خودم دور بشم...از همه دور بشم...گاهی اجازه میده تا برسم به تنهایی که میخوام و شکر کنم بخاطر داشتن دوستان و خونوادم.. اینکه واقعا تنها نیستم و کسایی هستن که حمایتم کنن....هرچند هر رابطه طبیعی روزهای تاریک و سیاهم داره بعداز چند وقت دوباره زنگ زد گفت تو فرق داری گفتم چرا با دخترای اطراف تو فرق دارم ولی با دخترای اطراف خودم یه شکلم... گفت من دوتا دیگه از دخترای دیگه بیمارستانتونم دیدم...گیر افتادم...تو پاکی ولی اونا نه گفتم چرا؟چون مثل خودتن؟ گفت کمکم کن خواهرمو نتونستم راضی کنم همش میگه تو فرق داشتی گفتم من؟هیچ فرقی ندارم منم یکیم مثل اونا...چی داشتن که فهمیدی دخترای خوبی نیستن؟ گفت دختری که 11شب میره خونه دختری که تا صبح هی انلاین میشه...بعدم هی ادعای پاکی میکنه گفتم خب منم 12شب هم رفتم خونه...همیشه هم تا صبح انلاینم گفت رخساره مسخره نکن انقدر شعور دارم که ادما رو تشخیص بدم گفتم اره خب راست میگی ادمای جنس خودتو بهتر میشناسی گفت تو چرا انقدر اصرار داری که بگی بدی..؟. گفتم اصراری ندارم چیزی که هستمو میگم گفت دقیقا...پای هرکاری که کردی وایمیستی و ابایی نداری که بگی گفتم اره من هیچوقت نگفته بودم گ.و.ه خوردم تا روزی که یه مثلا مرد مثل تو مجبورم کرد صدبار بگم گفت ماجرا چی بوده گفتم ماجرا رو برات گفتم...همون که به نظر تو بی اهمیت ترین مسیله دنیاست گفت اها اونو میگی. حالا به من کمک میکنی؟ گفتم نه متاسفم قطع میکنم...از اینهمه محکم بودن خودم تعجب میکنم...ولی نمیخوام یبار دیگه مجبور بشم بگم گ.و.ه خوردم...من فقط خواستم همونجوری که میخوام زندگی کنم...نذاشتن...حالا هم سر لجبازی نمیدونم باکی میخوام اینجوری زندگی کنم هیچی نمیدونن...فقط همیشه با تو فرق داری شروع میشه و به تو هم مثل بقیه ای ختم میشه...اره متاسفانه منم یه دخترم مثل بقیه دخترای این مملکت...تازه اخلاقای بیخودمم خیلی زیاد تره...شاید بدم نباشه ادما زودتر میرن و من برام مهم نیست با صدای زنگ گوشیم بیدار میشم...تو بعداز مدتها زنگ زدی...من تو رو از خودم روندم...توهم رفتی...توهم فرق داشتی...به نظرم احترام گذاشتی...ازم میپرسی کی میای تهران....دلم هری میریزه...بعداز اینهمه وقت میگم چی شده میگی میخواستم ببینمت... میگم پس حتما یه چیزی شده میگی نه فقط گفتی داری فارغ التحصیل میشی...بعد دور میشی از تهران شاید دیگه نبینمت... میگم نمیدونم...جور شد خبرت میدم...امروز میری سر کار؟ میگی نه امروز اف شدم میگم باشه خبرت میکنم خدافظ نمیدونم چرا هیچی نمیگم...نمیگم که نزدیک تهرانم....نمیگم که دلم برات تنگ شده...میخوام تنها باشم...سکوت...مجبور نباشم حرف بزنم...سکوت
زیرزمینی
۱۱شهریور
کشیک اطفال بودم...مریض من نبود ...اما اومدن چند نفر از حراست وبعد هم اومدن پلیس توجه من هم به اون مریض جلب شد...رفتار پرخاشگرانه مریضو همراه مریض و وجود پلیس توی اورژانس منو ترسوند...قلبم شروع کرد به زدن...همه اون صحنه ها باز هم داشت برای بار صدم تکرار میشد...مرد همراه مریض شروع کرد به داد ردن...پلیس به زور مرد رو برد به سمت اتاق پلیس و یه پلیس دیگه رفت سراغ زن و شروع کرد چیز هایی روی یه برگه نوشتن..جلوی ترسم رو نمیتونستم بگیرم پس پشتم رو کردم به مریض و رومو کردم به اینترن اورژانس و پرسیدم مریض چه مشکلی داشته؟ -کانسر اند استیج کبد...سی ساله..اونم بچشه -هپاتیت؟ -از پونزده سال پیش -چرا اون طرف اورژانس بستری شده؟ -چون با تروما اومده...شوهرش زدش -شوهرش زدش؟کانسر اند استیج کبد؟ -اره دیگه -حالا چرا شوهره رو پلیس برد؟ -شوهرش نبود که...دوس پسرشه...از دیروز تا حالا مونده کنارش و ازش مراقبت میکنه و کاراشو میکنه قلب من هنوز تند میزنه...هر لحظه اشک توی چشمام جمع میشه و فقط تلاشمو میکنم که این ترس رو قورت بدم...میرم به سمت ایستگاه پرستاری و دنبال قرص میگردم...دوتا قرص میذار زیر زبونم...تلخی قرص حالم رو بد یکنه ولی بهتر از اینه که وسط اورژانس بزنم زیر گریه...یه دفه صدای خفه افتادن چیزی روی زمین رو میشنوم...مریض از روی تخت بلند شده تا بله دنبال مرد ولی با صورت پخش زمین میشه وحشت زده نگاه صحنه میکنم -کانورژنه برمیگردم و نگاهش میکنم...یکی از پرستاراست...نمیدونم این کادر پزشکی تا کی میخوان همه چیز رو تظاهر بدونن...فشار های روحی هم درمان میخوان...پرستارها کمک میکنند و مریض رو دوباره میذارن سرتخت...مریض بسته میشه به تختش...مدام جیغ میزنه که بذارید برم...بچه 7-8 ساله که همراه بیماره میزنه زیر گریه...یکی از بیماربرها بچه رو بخغل میکنه و میبره به ابدارخونه ...مریض یه امپول هالو پریدول دریافت میکنه ولی اروم نمیشهنمیفهمیم چطور چند دقیقه بعد دست هاشو باز میکنه و از تخت میاد پایین...همونطور که جیغ میزنه چهار دست و پا روی زمین راه میوفته...پرستارها میرن و مرد همراهش رو از اتاق پلیس میارن...مرد بلندش میکنه و میبرش روی تختش و ارومش میکنه...من هنوز حالم بده...از صحنه روز میشم ...سعی میکنم خودم رو اروم کنم ...اروم نمیشم...نمیتونم از اورژانس بزنم بیرون...یکم که میگذره در همون حالی که اشکامو قورت میدم...صدا میزنن اینترن اطفال...یه بچه 3-4 ساله رو میبینم که اورژانس شهر اورده و چند تا پرستار افتادن روش و دارن مانیتورش میکنن و بچه در همون حالت داره تشنج میکنه..بچه دیازپام و فنی تویین گرفته و هنوز داره تشنج میکنه...صبر نمیکنم و زنگ میزنم به اتند اطفالوقتی میگم استاتوس سیژر میگه خودم میا...تقریبا یه ساعتی که بالای سر مریض میمونم..یادم میره گریه کنم...یادم میره که بغض کنم..یادم میره که به خودم فکر کنم
زیرزمینی
۱۱شهریور
کشیک اطفال بودم...مریض من نبود ...اما اومدن چند نفر از حراست وبعد هم اومدن پلیس توجه من هم به اون مریض جلب شد...رفتار پرخاشگرانه مریضو همراه مریض و وجود پلیس توی اورژانس منو ترسوند...قلبم شروع کرد به زدن...همه اون صحنه ها باز هم داشت برای بار صدم تکرار میشد...مرد همراه مریض شروع کرد به داد ردن...پلیس به زور مرد رو برد به سمت اتاق پلیس و یه پلیس دیگه رفت سراغ زن و شروع کرد چیز هایی روی یه برگه نوشتن..جلوی ترسم رو نمیتونستم بگیرم پس پشتم رو کردم به مریض و رومو کردم به اینترن اورژانس و پرسیدم مریض چه مشکلی داشته؟ -کانسر اند استیج کبد...سی ساله..اونم بچشه -هپاتیت؟ -از پونزده سال پیش -چرا اون طرف اورژانس بستری شده؟ -چون با تروما اومده...شوهرش زدش -شوهرش زدش؟کانسر اند استیج کبد؟ -اره دیگه -حالا چرا شوهره رو پلیس برد؟ -شوهرش نبود که...دوس پسرشه...از دیروز تا حالا مونده کنارش و ازش مراقبت میکنه و کاراشو میکنه قلب من هنوز تند میزنه...هر لحظه اشک توی چشمام جمع میشه و فقط تلاشمو میکنم که این ترس رو قورت بدم...میرم به سمت ایستگاه پرستاری و دنبال قرص میگردم...دوتا قرص میذار زیر زبونم...تلخی قرص حالم رو بد یکنه ولی بهتر از اینه که وسط اورژانس بزنم زیر گریه...یه دفه صدای خفه افتادن چیزی روی زمین رو میشنوم...مریض از روی تخت بلند شده تا بله دنبال مرد ولی با صورت پخش زمین میشه وحشت زده نگاه صحنه میکنم -کانورژنه برمیگردم و نگاهش میکنم...یکی از پرستاراست...نمیدونم این کادر پزشکی تا کی میخوان همه چیز رو تظاهر بدونن...فشار های روحی هم درمان میخوان...پرستارها کمک میکنند و مریض رو دوباره میذارن سرتخت...مریض بسته میشه به تختش...مدام جیغ میزنه که بذارید برم...بچه 7-8 ساله که همراه بیماره میزنه زیر گریه...یکی از بیماربرها بچه رو بخغل میکنه و میبره به ابدارخونه ...مریض یه امپول هالو پریدول دریافت میکنه ولی اروم نمیشهنمیفهمیم چطور چند دقیقه بعد دست هاشو باز میکنه و از تخت میاد پایین...همونطور که جیغ میزنه چهار دست و پا روی زمین راه میوفته...پرستارها میرن و مرد همراهش رو از اتاق پلیس میارن...مرد بلندش میکنه و میبرش روی تختش و ارومش میکنه...من هنوز حالم بده...از صحنه روز میشم ...سعی میکنم خودم رو اروم کنم ...اروم نمیشم...نمیتونم از اورژانس بزنم بیرون...یکم که میگذره در همون حالی که اشکامو قورت میدم...صدا میزنن اینترن اطفال...یه بچه 3-4 ساله رو میبینم که اورژانس شهر اورده و چند تا پرستار افتادن روش و دارن مانیتورش میکنن و بچه در همون حالت داره تشنج میکنه..بچه دیازپام و فنی تویین گرفته و هنوز داره تشنج میکنه...صبر نمیکنم و زنگ میزنم به اتند اطفالوقتی میگم استاتوس سیژر میگه خودم میا...تقریبا یه ساعتی که بالای سر مریض میمونم..یادم میره گریه کنم...یادم میره که بغض کنم..یادم میره که به خودم فکر کنم
زیرزمینی