روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

۲۸بهمن

برگشتن به بیمارستان خیلی وحشتناک تر از چیزی بود که فکر میکردم...روز اولی که برگشتم کشیک هم بودم...فقط سعی میکردم گریه هامو رزیدنتا نبینن...سعی کردم گریه های سر راند خودم رو قورت بدم...حالا سال پایینی ها هم بهم زور میگن...هیچی نگفتم...من دیگه حق هیچ اعتراضی ندارم...البته توانش رو هم ندارم...کار سال پایینی ها خیلی کمتر از کار ماست زمانی که سال دو بودیم ولی چه میشه کرد...ظلم تموم نمیشه تو فقط سکوت کن

اون شب یه مریض کامپلیکه داشتیم ...تقریبا تا صبح نخوابیدم...مریض بدحالی بود...مدام اشک میریختم...صبح کیس معرفی شد...اقای گمبالو رزیدنت سال چهار بود...به من اعتماد نداشت مریض رو خودش دیدی با وجودی که بیمار تو شوک بود و ما شوک کاردیو ژنیک و سپتیک مطرح کرده بودیم بازم انتی بیوتیک بیمار رو کم کرد...تمام مدت گمبالو داشت به من تیکه مینداخت...چرا حرف نمیزنی ؟چرا ساکتی؟چته؟مورنینگ فردا چی میشه؟....خودش همه ماجرای منو میدونست ولی بازم به روم میاورد...اشکامو قورت دادم تا نبینشون...با نگاهم داد زدم ازش متنفرم...

اتندای مورنینگ صبح مدیر گروه...معاون مدیر گروه و اتند گوهباران بود...

کیس معرفی شد ...اتندا اعتقاد داشتن کلا تشخیص و درمان ما اشتباه بوده و بیمار شانس اورده که نمرده و شوک سپتیک و اسیدوز در زمینه اون برای بیمار مطرحه...بالا تا پایینمون یکی شد...خدا رو شکر که مریضو سال چهارم دیدده بود....استادا تشخیص ttpبرای بمیار گذاشتن ما شوک سپتیک و شوک کاردیو ژنیک...مشکل اینجا بود که با تغییر تشخیص درمان تغییر نمیکرد...گفتن انتی بیوتیکش کم بوده...البته که سال ۴ کم کرده بود ولی من که نباید حرف میزدم...

خلاصه بعد مورنینگ رفتیم بالای سر بیمار با ttp...لام کشیدیم شیستوسیت نداشت...کاردیو بیمار رو دید و با شوک سپتیک و شوک کاردیوژنیک درمان گذاشت برای بیمار

همه اینا یعنی تشخیص و درمان من درست بود و استادا اشتباه کردن

ولی من اشک ریختم...اشک ریختم و به خودم گفتم بیسواد...متنفر شدم از خودم

اون روز یکی از سال پایینی ها اومد باهام حرف زد...گفت تو که خودکشی کردیم ما گفتیم چه کار خوبی سختگیریا برداشته میشه ولی همه چی بدتر شد...

میدونم احتمالا منظوری نداشته ولی من دلم شکست...چه کار خوبی که خودکشی کردم!!!!

روزای خیلی بدی بود گریه هام بیشتر شده بود ...از بس اشک میریختم مدام سر درد داشتم...توی بخش چون سال یک و دو کارشون رو درست و کامل انجام نمیدادن فلو همه کارا رو به من میسپرد تا انجام بدم....یعنی کار من بیشتر از سال یک بود و هر بار که بهش التماس میکردم که تورو خدا سر کووید من هنوز این بخشو نگذروندم و این دفه اول و اخرمه بذار برم درمانگاه بخش به دردم نمیخوره...قبول نمیکرد تا توی بخش فالتی پیش نیاد منو نگه میداشت...ظهرم مشورتا رو میداد دستم در حالی که وظیه سال دوبود من میرفتم

بچه ها که شنیدن گفتن اعتراض نکردی؟...من؟اعتراض؟تمام مدت بیداریم اشک میریختم فقط من حق هیچ چیزی نداشتم و ندارم

کابوسای جدید اضافه شد...همش خودمو میدیدم که با یه چاقو شاه رگمو بریدم و تو خون غرقم که دندون موشی میرسه خونه و جنازه منو میبینه....تمام خوابام اینجوری بود که فکر میکردم چاقو رو کجا بزنم بهتره...چه قرصی بخورم بهتره...با چه سرعتی خودمو از ماشین پرت کنم بیرون حتما میمیرم...بازم زنگ زدم دکترم...باز قرصامو بیشتر کرد...کم کم اروم تر شدم....منتقل شدم یه بیمارستان دیگه...بیمارستان کووید....رسیدیم به پیک فعلی...بیمارستانی که تا دیروز هر رزیدنت ۳یا ۴ تا مریض میدید حالا دوباره تو پیک کووید من باید ۲۰ تا مریض کووید ببینم

ولی پرستارای اینجا خوبن ...خوشحالم که باهاشون دوستم...مریضامم همه پیرن و از مرگشون خیلی ناراحت نمیشم...حداقل عمر خودشونو کردن و علت اصلی مرگشون مشکلات قلبی یا کلیوی که از قبل داشتن

زیرزمینی
۲۷بهمن

پنجشنبه اومدیم خونه و فقط خوابیدم...به مامانم و خونواده دندون موشی هیچی نگفتیم...زنگ زدم به همشون و خندیدم که اون کسی که اسمش پخش شده فقط فامیلش با من یکیه

اون شب اخرین شبی بود که خوابیدم...

وقتی اثر اون همه دارو رفت...حالا دیگه نمیتونستم بخوابم...مدام خواب دکتر مالی رو میدیدم...با جیغ و گریه شدید از خوا ب میپریدم واین اتفاق تقریبا  هر دوساعت میوفتاد و دندون موشی هم نمیتونست بخوابه جمعه بود که راه افتادیم...با دندون موشی رفتیم سفر...ولی از کابوسای من کم نشد...انقدر زیاد بود که بعضی شبا دندون موشی تا صبح بالای سرم بیدار بود که تا ناله میکنم بیدارک کنه که کار به جیغ و گریه نرسه...رفتیم شهر محل تحصیل پیش روانپزشک قدیمی خودم...متاسف شد از اتفاقی که افتاده...دلداریم داد امید داد...دارو داد...گفت نیاز به مرخصی ندارم و چند روز دیگه با این دارو ها خوب میشم...دارو هارو شروع کردم و رفتیم سفر...بعد از ۱۰ روز دوباره برگشتیم شهر محل تحصیل برای ویزیت مجدد...گفتم تقربا هرچی میخورم بالا میارم...تقریبا هیچی نمیخورم و بررای حفظ انرژیم فقط شیرینی میخورم...تقریبا نمیخوابم شاید روز یدوساعت و همش با وحشت و گریه از اون دکتر مالی از خواب میپرم...بهم گفت نمیتونه کاری کنه ولی من میدونستم که دکتر مالی میتونه همه جوری اذیتم کنه...بهم گفت برات سه هفته مرخصی مینویسم وداروهامو خیلی بیشتر کرد...اون موقع هنوز نمیدونستم که تعلیق شدم و دارن برای اخراجم تصمیم میگیرن...خوشحال شدم چون ترس و وحشت عمیقی از برگشتن به بیمارستان و روبرو شدن با دکتر مالی داشتم

برگشتیم...به بابام گفته بودن برای اینکه اخراج نشه باید بره پیش روانپزشک و روانشناس دانشگاه...رفتم...روانشناس مجبورم کرد همه اتفاقا رو براش بگم ...دیگه مدتها بود که ریختن اشکام دست خودم نبود...یاداوری خاطرات وحشتناک بود...ولی تازه شروع واقعیت پرونده سازیام بود...اینجا بود که بهم گفتن کاری نمیتونی بکنی...بهم گفتن مشکل از خودت بوده همه رزیدنتا همین شرایط رو دارن...گفتن تو مشکل روانی داری نه دکتر مالی...من سکوت کردم...مدتها بود سکوت محض بودم...شاید از مدتی قبل این خودکشی سکوت شده بودم...بدترین عذاب ممکن برام حرف زدن بود...من سکوت میکردم و روانشناس حرف میزد و اخر هر جلسه ازم میپرسید این جلسه چطور بود و من میگفتم عالی...واقعا بعد از اون همه ترس و زور و اجباری که سرم اورده بودین اون همه تهدید...میخواین چکار کنم؟نترسم ازتون؟بگم از همتون متنفرم...

شده بود اول اذر...اون روزا تا دندون موشی خونه بود خودمو میزدم به خواب و ارزو میکردم زودتر بره سر کار و شب هر چقدر ممکنه دیرتر برگرده...تا وقتی بود میخندیدم و بهش میفهموندم که قوی و سالمم...تا میرفت میچپیدم تو تخت و دیگه تکون نمیخوردم...اشک میرختم و گوشی رو نگاه میکردم و دوست داشتم تمام دنیا فقط این تخته دو نفره بود...هیچ حرکتی نمیکردم...خونه تمییز نمیکردم غذا نمیپختم درس نمیخوندم کارای هنری که دوست داشتم رو نمیکردم...فقط اشک میریختم...من با گریه چشمام قرمز نمیشه ورم نمیکنه دماغم قرمز و گنده نمیشه تا اشکامو پاک میکردم انگار نه انگار ساعتها گریه کرده بودم

شب که دندون موشی میومد..میگفتم خوابم میادو بهش میگفتم که حرف نزنه و بخوابیم...ولی خواب کجا بود...اون که میخوابید دوباره چشمامو باز میکردم یه حدودای ۲ شب خوابم میبرد و هرشب ساعت ۳.۵ با گریه از خواب میپریدم ولی حالا دیگه یاد گرفته بودم بی صدا وحشتم وقورت بدم و بریزم تو اشکام تا دندون موشی نفهمه...دیگه تا صبح بیدار بودم...صبح که دندون موشی بیدار میشد الکی میگفتم تازه بیدارشدم

جمعه ها روزای سختتری بود...من که نمیتونستم تمام روزو از تخت بیرون بیام حالا دندون موشی تمام مدت تو خونه بود و میفهمید...تمام توانم رو صبحا جمع میکردم چند ساعتی بلند مشدم والکی اینور اونور میرفتم بعد به بهونه خستگی میرفتم تو تخت و دیگه بیرون نمیومدم

روانشناس دانشگاه ادم خوب و باسوادی بود... ولی خب تو دانشگاه بود و این یعنی من هرچی بگم به گوش بالایی ها و درج در پرونده میرسه...ولی برعکس روانپزشکش اصرار میکرد که تقصیر از خودته شرایط همه همینه...اخه وقتی شرایط همه همینه این یعنی خوبه؟

سه هفته کم کم گذشت بیخوابی و گریه بی پایان... هر چی به روز برگشتم نزدیک تر میشد اضطرابم بیشتر میشد...روانشناس اعتقاد داشت باید از خونه که حاشیه امنمه بزنم بیرون برم پیاده روی و بیشتر فعالیت کنم چون بیرون زدن از خونه وحشت عجیبی برام داشت...بهش میگفتم خوبم گریه نمیکنم خوب میخوابم ولی هنوز اماده نیستم برگردم...بهم گفت باشه مرخصیتو تا اخر ماه تمدید کن ولی روانپزشک ما نامه نمیده باید از روانپزشک خودت نامه بیاری و من نمیدونستم چرا...اوردم...مرخصیم تمدید شد تا اخر ماه...

تو یکی از این روزا یکی از همکلاسیام خیلی اصرار کرد بیاد دیدنم...قبول کردم...از لحظه ای که نشست شروع کرد...دکتر مالی چکار کرد...چقدر سختگیریا به همه بخصوص گروه مابیشتر شده...چقدر اوضاع بدتر شده...چند نفر رو کمیته انضباطی خواستن...ولی تیر خلاص رو اخرش زد...چرا این قرص رو خوردی؟اشکام باز بی اختیار ریخت...گفتم میدونم همتون فکر میکنید نمایشی و بدون قصد مرگ بوده ...ولی من حتی پوست قرصا رو ریختم دور به هیچ کس نگفتم چکار کردم...حتی از خونه زدم بیرون تا دندون موشی پیدام نکنه ...نشستم پشت فرمون که اگه از قرصا نمردم چپ کنم و بمیرم...بازم نمایشی بوده؟...خاک تو سر اون کسی که منو پیدا کرد کاش پیدا نمیکرد تا چند ساعت بعد تا میمردم

اول دی شد باید برمیگشتم فکر میکردم اخرش که چی انصراف که نمیتونم بدم چون ۳۰۰ ملیون پول ندارم که برای انصرافم بدم پس بهتره زودتر برگردم تا زودتر تموم بشه...بهم گفتن روانپزشکت نامه بده که میتونی برگردی و من هنوز نمیدونستم چرا...۲۸ دی بود که نامه داد...کارای اداریش طول کشید...یکم میخواستم برگردم که از بیمارستان زنگ زدن و گفتن نامه نگاریات تموم نشده ونمیتونی...یه هفته گذشت و هنوز این نامه نگاری ها تموم نشده بود...اینجا داشتم شک میکردم نکنه خبریه برای اخراجم...به روانشناس دانشگاه که گفتم گفت نه نگران نباش تلفنی مشکل رو حل میکنم تا بتونی برگردی بعد از یک هفته برگشتم...

کابوس بود...مدیر گروه خواستم...بهم گفن تو روی زندگی کاری و شخصی همه ما تاثیر گذاشتی...من فقط سکوت کردم...گفت باشه برگرد

برگشتم به بیمارستان...موقع مریض دیدن اشک میریختم...تو مورنینگ میرفتم یه گوشه مینشستم و اشک میریختم...سر راند اشک میریختم...تو درمانگاه اشک میریختم...انگار اندازه دریا تو بدنم اب داشتم که انقدر اشک میومد که بند نمیومد...فقط شانس اینو داشتم که اشکام زیر ماسک دیده نمیشد و چشمامم قرمز نمیشد یه روز یکی از استادام فهمید و گفت دکتر مالی چکارت کرده که این شکلی شدی دختر

توی تمام این مدت من سکوت محض بودم انقدر اشک ریختنام زیاد و طولانی شده بود که سردرد های شدیدی میگرفتم...بیخوابی های کنارش همه چیو بدتر میکرد...باز زنگ زدم به روانپزشکم و دوباره دوز دارو هامو بیشتر کرد و دارو های خواب اور قوی تر اضافه کرد

به مرور گریه هام کمتر شد شروع کردم کتابای علمی روانشناسی خوندم..سعی کردم خودم به خودم کمک کنم...اخرای دی دوباره روانشناس دانشگاه رو دیدم...گفت دکتر مالی بهش زنگ زده و یک ساعت و نیم بحث کرده که چرا تعلیق من برداشته شده؟چرا اجازه دادن من برگردم دانشگاه؟چرا اخراج نشدم؟مشکل از خودم بوده و خودکشی من به اون توهین کرده!!!

سکوت کردم

گفت مقصر خودت بودی وقتی حالت خوب نبود چرا برای مشاوره نیومدی...هر چی گفت هیچی نگفتم ...ولی این یکی رو تحمل نکردم...گفتم مگه نه شما خبرداشتین من حالم بده مگه من نگفتم گیر بیمارستان و کوویدم نمیتونم بیام...اگه واقعا براتون مهم بود زنگ میزدین گروه میگفتین این رزیدنت خطر خودکشیش بالاس یه روز بهش مرخصی بدین ما ببینمش...اصلا اینم نه میگفتین این رزیدنت سلامت روان نداره دوتا از کشیکاشو کم کنید یا بخش سبکتر بذاریدش...ولی شما هیچ کدوم از این کارا رو نکردین...و همه اینا تقصیر منه...اعتراض نکردنم به هیچ کس اسیب نرسوندنم به هیچ کس جز خودم... حرف نزدم... کوتاهی نکردم تو بیگاری هام...و همه اینا یعنی توهین به اساتید و اخراج؟...حالا دیگه من چی میتونم بگم جز اینکه ببخشید دکتر مالی که انقدر اذیتم کردی تا خواستم خودم رو بکشم و تعظیم کنم جلوش و بگم ببخشید که زنده موندم

زیرزمینی
۲۷بهمن

فقط تا اونجایی یادمه که داشتم میرفتم تو اتوبان به سمت دوستم...بعد ها فهمیدم چه اتفاقی افتاده...چون من اون دو روز رو دیگه به باد ندارم...چون داروهای خواب اور اثر فراموشی هم دارن...انگار وقتی خوابم میگیره کنار اوتوبان وایمیسم کجارو خودمم نمیدونم فقط شانس اوردم به ادم نزدم...بعد از دو ساعت که نمیرسم به رفیق اون زنگ میزنه دندون موشی...ازش میپرسه من کجام و دندون موشی میگه حتما من خونه رسیدم الان...رفیق ماجرا رو تعریف میکنه دندون موشی میاد و خونه دنبالم میگردهبعدها دیدم که حدود ۵۰ تا میس کال تو اون چند ساعت از رفیق و دندون موشی و داداشم...دندون موشی ورفیقم تمام مسیر خونه ما تا خونه رفیق رو میگردن ...به پلیس راه زنگ میزنن امار تصادفی ها رو میگیرن...داداش میره و گذار گم شدنم رو به پلیس میده و اونا مدام داداشم رو پرس و جو میکنن که مشکلی با شوهرش نداشته و غیره...معلوم نیس کی و کجا منو پیدا میکنن کی به اورژانس خبر میده چجوری در ماشین رو باز میکنن و منو در میارن...تو همون مدام زنگ زدنای رفیق مسیول امبولانس جواب موبایل میده و میگه فقط ما داریم میبریمش فلان بیمارستان

دادش و دندون موشی میان بیمارستان...از روی مدارک و لباسم میفهمن رزیدنت همین بیمارستانم دوستم که همون شب کشیک بوده میاد بالای سرم...گفت خودت گفتی چی خوردی ...البته چیزی که گفتم کمتر از مقداری بود که خورده بودم...احتمالا اونا هم شک میکنن چون بلافاصله انتی دوت رو شروع میکنن...خبر میپیچه بین سال بالا ها و پایین ها ونمایندمون...استاد سفید میاد بالای سرم...هیچ استاد و مسیول صنفی و نماینده ای نمیاد...فقط یکی دوتا از بچه های خودمون و تمام...استاد سفید به بچه هامیگه که اعتراض کنید...منو میفرستن ای سی یو...ای سی یو ای که دکتر مالی ویزیت میکرده با هماهنگی فلو بیمارا از ای سی یو ها جا بجا میشن تا من برم ای سی یو دیگه که زیر دست دکتر مالی نباشم...از تموم اون لحظه ها هیچی یادم نمیاد ولی بعد ها بچه ها گفتن کلی با دکتر سفید حرف زدی و از همه این روزا گفتی ...گفتن دندون موشی و داداشت بالای سرت قرار نداشتن

تقریبا ظهر فرداش تو ای سی یو کم کم بیدار میشمو دندون موشی و داداش رو میبینم انقدر گیج بودم که بازم هیچی یادم نمیاد...خبربه تهران رسیده بود..به نظام پزشکی رسیده بود و اونا به بابام خبر داده بودن...فردا صبح بابام اومد بالا سرم تا دیدم گریه کرد...ولی من بی حس بودم...بهش گفتم بابا گریه نکن دروغ گفتم به همه من قرص نخوردم.....البته که باور نکرد چون تمام از مایشات نشون میداد که اون دارو رو خوردم...مسیول نظام پزشکی اومد ازم پرس و جو کرد ماجرا رو براش گفتم گفت من برای تهران نامه مینویسم...بچه ها اون روزو اعتصاب کردن و بخشاشون نرفتم استاد مالی و استادای اون مورنینگ کذایی که من بهشون توهین کرده بودم!!!و یکی دوتا دیگه استادی که مسیولیت داشتن جمع شده بودن...بچه ها اعتراض کرده بودن که ما فقط شدیم توهین و تحقییر و بیگاری و کووید بدون هیچ اموزشی...ولی غافل از اینکه استاد مالی زورش به همه اینا میچربه...چون اعتقاد داشت من حسن شهرتشو خراب کردم...خبر تو فضای مجازی پخش شد بدون هیچ اسمی ...اینتر نا بیشتر از همه دست به کارای صنفی و اعتراضات مجازی زده بودند

ولی کل ایرانم نمیتونستن جلوی دکتر مالی باایستن...اون روزا دندون موشی هیچی به من نمیگفت و تمام پیامای گوشیمو پاک میکرد...نمیتونستم حتی تا دست شویی برم مجبور بود بیاد و دستمو بگیره...یبار تو دستشویی غش کرده بودم واسه همین میترسید و حتی باهام میومد داخل دستشویی..

دو روز بعد احتمالا بعد از کلی رای زنی استادا و مسیولین دانشگاه اومدن دیدنم...یکی بهم میگفت پیگیری قانونی کن یکی میگفت همه این اتفاقا تقصیر خودته یکی میگفت تو باعث شورش بچه ها شدی ...بی حال و بی حس و خواب الود بودم نمیدونم چی بهم میگن نمیفهمیدم...فقط میخواستم بخوابم میخواستم کسی کاری باهام نداشته باشه ...

اون ای سی یو رو یکی از فامیلای دندون موشی ویزیت میکرد... که دندون موشی و خونوادش خیلی اعتقاد دارن که خرش میره و هر کاری میتونه برای من بکنه...حتی نپرسید چی شده حتی پرونده رو نگاه نکرد حتی حالمو نپرسید وقتی بچه ها گفتن دیشب دوبار غش کرده گفت خب تا فردا بمونه

فرداش بود روز پنچ شنبه دوستام هر چند ساعت یبار میومدن...استادا شروع کرده بودن اومدن...ادمای دو رو و کثیف...همه از میپرسیدن دکتر مالی اومده بهت سر بزنه و من میگفتم نه...دوستام میگفتن ببینیش چکار میکنی گفتم تف میکنم تو صورتش

از دانشگاه اومدن و منو از درس خوندن تعلیق کردن!!!باورتون میشه؟من تعلیق شدم نه دکتر مالی ...جلسه گرفتن برای اخراجم 

گفتم نمیتونم بیمارستان بمونم به دندون موشی گفتم حالم از این بیمارستان بهم میخوره بریم رضایت شخصی بدیم بریم...همون موقع دکتر مالی اومد...دکتر مالی یه ادم خیلی محجبه با یه مقنعه خیلی باند چونه دار و از جلو هم تا ته پیشونیش...با قد حدود ۱۵۰ و وزن ۴۰ کیلو...یعنی یه ادم کاملا کوچولو..با یه قلچماق اومده بود...کی بود نمیدونم...کاره ای بود نمیدونم...میترسید که خونواده من بزننش نمیدونم...گفت باید بمونی...بازم چشماشو برام درشت کرد...نگفت تقصیر من بوده... نگفت ببخشید...نگفت منظوری نداشتم...نگفت متاسفم ...نگفت نگرانتم...هیچی نگفت...ولی من ترسیدم...ازش ترسیدم...از قلچماقی که همراهش بود ترسیدم و هیچی نگفتم...فقط سریع پرونده رو امضا کردم و اومدم خونه

چند روز بعد بابام رفت دانشگاه بهش گفتن اگه شکایت کنی روانپزشکایی که باید خود کشی رو تایید کنن مال خود دانشگاه و اونا مینویسن که دخترت دروغ گفته خودکشی کرده یا فلان قرص رو خورده و درنهایتم اخراج میشه

دکتر مالی یک هفته بعد تمام رزیدنتا رو مجبور کرد با گل و شیرینی برن ازش معذرت خواهی کنن و عکس دسته جمعی باهاش بگیرن و استوری واتس اپ کنن تا تموم دنیا ببینن...ولی همه اینا باز براش کم بود سه ماه بعد از اون ماجرا مجدد همه رو مجبور کرد تا یه متن بلند بالای عذر خواهی رو همه رزیدنتا استوری کنن وگرنه ۵ ساله میشن یا کمیته انظباتی و من هم که اخراج میشم!!!انقدر همه این اتفاقا غیر قابل باوره که خنده داره...گفتن خودش مشکل روانی داشته و تو سایت نوشته و مراجه نکرده!!!چون اونقدر من باید مریض ای سی یو کووید میدیدم که وقتی برای مراجعه نداشتم...گفتن با شوهرش مشکل داشته و هیچ مشکلی تو دانشگاه و بیمارستان نداشته

و انقدر نفرت و ذات بد دکتر مالی زیاد بود که داشت تمام تلاششو برای اخراج من میکرد

 

پ.ن.تمام این خاطرات رو که مینویسم هر لحظه خودم باهاش زار میزنم

زیرزمینی
۲۶بهمن

گفت بشین مریض بعدی معرفی بشه...نمیفهمیدم کجام با التماس گفتم اجازه بدید به مسیول کامپوتر بیاد و همه چی رو درست کنه...گفت فقط چون میخوای بری مرخصی ما معطل تو بشیم؟...نشستم...التماس کردم به تمام استادا وفلوهای اون مورنینگ...از شوک و غمی که بهم وارد شده بود افتادم به سرفه از بس که سرفه کردم بخاطر ترس استادا از اینکه نکنه کووید دارم از کلاس مورنینگ اخراج شدم...مورنینگ تمام شد و من افتادم دنبال استادا تا باز التماس کنم برای ۱۴ روزی که تمام امیدم بودم...بهم گفتم برو ...دکتر سفید رو کشیدم کنار و بهش التماس کردم.. گفت باهاش حرف میزدم ولی من میدونستم زورش به دکتر مالی نمیرسه

زار زدم ...وسط بیمارستان با تمام جونی که برام مونده بود زار زدم ...دستم گرفتم جلو صورتم که صدام خفه بشه...اینترنم اومد پیشم و باهام اشک ریخت و بهم اب داد...و این پایان بود برای من..شوک عصبی بود...ظلم ناعادلانه بود 

زنگ زدم به اموزش بیمارستانمون و با اشکی که میریختم گفتم میخوام انصراف بدم و چکار باید بکنم...ازم پرسید چی شده...گفتم هیچی...باهام اشک ریخت چون همین استادا ادنم اذیت کرده بودن و اون چند ماهی از کارش استفا کرده بود...

بهم گفت با ایتاد الف باید حرف بزنم توی یه ساعتی که منتظر استاد الف بودم زار میزدم...توی درمانگاه بیمارستان جلو فلو و رزیدنت و اینترن و استیجر...هیچ کس هیچی نگفت هیچ کاری نکرد...منشی درمانگاه اومد و بهم یه لیوان اب داد گفت اروم باش جلو مریضا برای خودت زشته ولی من نمیتونستم دیگه تحکل کنم وقتی تو این یه ساعت استاد الف نیومد دوباره زنگ زدم اموزش و بهم گفتن بهش زنگ بزن شاید نمیاد...زنگش زدم اشکام میریخت و صدام میلرزید..گفتم کارتون دارم امروز تشریف میارید بیمارستان گفت نه چیزی شده؟گفتم نه 

دوباره زنگ زدم اموزش گفت به اموزش بیمارستان اصلی زنگ بزن و با مدیر گروه یا معاونش حرف بزن...زنگ زدم اون اموزش...هنوز صدام میلرزید به منشی اصلی گروه گفتم میخوام انصراف بدم گفت چی شده؟الان؟حالا که سال سه شدی؟گفتم هیچی فقط دیگه تحمل ندارم این بیمارستانو تحمل کنم...گفت بیا تا مدیر گروه نرفته...سریع راه افتادم...انقدر اشک ریخته بودم که حتی ماسکم خیس شده بود...رسیدم به مدیر گروه گفت بسه گریه نکن بیمار رو پس فردا معرفی کن و تمام بعدشم میری مرخصی...با وجودی که میدونستم زورش به دکتر مالی نمیرسه حرفشو قبول کردم...برگشتم بیمارستان خودمکارمون تا حدود دو طول کشید رفتم با یکی دیگه از استادای همون بخش صحبت کنم و گفتم چی شده و مریضو پس فردا معرفی کنم ...داشت راضی میشد که استاد مالی سر رسید استاد دوم خواست وساطت کنه که استاد مالی گفت اصلا مرخصی نمیری تا بفهمی نباید به استادات توهین کنی...هیچی نگفتم و اشک ریختم واز اتاق اساتید پرتم کردن بیرون...

به دندون موشی گفتم بیاد دنبالم...سر راه سیگار گرفتم چون به دندون موشی قول داده بودم دیگه نکشم ولی تحمل همه چی سخت بود ومیگفتم شاید اینجوری اروم بشم...وقتی رسید ماسکو برنداشتم...باهاش مثل همیشه حرف زدم و بهش گفتم ماشین رو میخوام تا برم جایی...نپرسی کجا...نپرسید چرا ماسکتو برنمیداری...به خونه که رسی من  نشستم پشت فرمون و گاز دادم...گفتم شاید رانندگی مثل همیشه ارومم کنه...گاز دادم و رفتم سمت جاده خارج شهر تا با اخرین سرعتی که میتونم برم و اروم بشم...یه جاده ای که ترانزیتی و پر از ماشین سنگین بود...تصمیمو گرفتم...سرعت بالا به سمت که ماشین بزرگ...زندگی تموم میشد و من به ارامش میرسیدم....یاد دندون موشی که افتادم دلم لرزید ...یه فیلم از خودم گرفتم و برای گوشی دیگم که تو خونه بود فرستادم که شاید بعد از مرگم دندون موشی ببینه...رفتم تو جاده پام رو گاز بود و یه لحظه یه تریلی ازکنارم رد شد...سرعت سنجو نگاه کردم ۱۲۰ بود...ممکن بود با این سرعت نمیرم...پس گاز دادم تا یه ماشین دیگه رو انتخاب کنم...حالا سرعتم ۱۶۰ بود ویه تریلی کنارم...اگه نمیرم چی؟اگه فقط قطع نخاع بشم چی؟اگه فقط فقط ماشین اسیب ببینه چی؟

یه چیزی این وسط بگم...شب قبل همه این اتفاقا زنی از شهر محل طرح بهم پیام داد که چند روزه گشنه مونده و بچه هاش غذایی ندارن با وجودی که هموز حقوق نداده بودن بی هیچ حرفی براش مقداری پول واریز کردم

زنگ زدم به رفیق گریه کردم گفتم هیچی نشده ففط اشکم بند نمیاد ...فقط الان میترسم از خودم هر کاری ممکنه بکنم...گفت بیا...عجیب بود که رفیق تلفنشو جواب داد چون هیچ وقت اون موقی روز تلفنشو جواب نمیدار...گفتم بیا پیشم...خونش دوساعتی راهه تا ما...گفتم باشه بنزین میزنم راه میوفتم...

راهمو به سمت پمپ بنزین کج کردم کنار پمپ بنزین یه داروخانه بود...یه لحظه هیچ کاری هیچ فکری نداشتم...رفتم تو داروخانه قرص خواستم...گفت نسخه میخواد گفتم پزشکم و کیفم رو گشتم برای کارت نظامم...نبود...کارت دانشجوییم رو دراوردم...نگاه کرد مطمین نبود...دومدل قرص میخواستم...راضی نشد دوز بالا تعداد زیاد بهم بده....از هر کدوم ۲۰تا داد...بعد ها وقتی تموم خونه رو زیر رو کردم دنبال کارت نظامم دیدم تو همون کیف پولم بوده و قسمت کارتا پاره شده بود و کارتم رفته بود تو قسمت چرم کیفم

قرصارو گرفتم بنزین زدم....پشت فرمون همه رو خوردم...پوست قرضا رو پرت کردم بیرون ماشین که شاید حتی اگه یه درصد کسی پیدام کرد ندونه چی خوردم...گاز دادم و گاز دادم...انقدر قرصا زیاد بود که توی کمتر از ۵ دقه خوابم برد...قرصای خواب اور گرفته بودم و قرصایی که اول اریتمی قلبی میدن بعد اسیدوز بعد اپنه و بعد مرگ...از این جا به بعد قصه رو یادم نمیاد...بعدها دوستم ازم پرسید چرا این قرصا...اشک ریختم و گفتم شما فکر میکنید یه خودکشی نمایشی بود...بعدا فکر کردم بهش ...چون اولین مریضی که با خودکشی زیر دستم مرد با همین قرصا بود...اون موقع ترسیده بودم و اشک میریختم براش...صبح از استادم پرسیدم من فالتی داشتم؟گفت نه این قرص انقدر ناگهانی و غیر قابل پیشنیه که در لحطه میتونه مرگ بده و کاری از دست هیچ کس بر نمیاد

زیرزمینی
۲۶بهمن

رخساره اون شب بستری شد به اصرار باباش رفت تو بخش خودش...معمولا تو بیمارستانای ما بیماری که توی بخش خودش بستری نشه به هزار یک دلیل کاراش دیر و زود میشه...واسه همین ما بیمارای مهم یا بدحال رو تاکیید میکنیم که تو بخش خودشون بستری بشن...دوم ابان تعطیل بود یه  سری از بچه های خودمون متاهلی و مجردی با فلوی همون رشته که رخساره تو سرویسشون بستری شده بود برای ناهار رفتیم بیرون...گفتیم و خندیدیم...اما حالا میدونم که شاید من اون چند ماه میخندیدم ولی از هر لحاظ داغون بودم و افسردگی شدیدی داشتم...کیس های مورنینگ فردا رو براش گفتیم ...به من گفت این مریضتو میشناسم این که اصلا کیس داخلی نیستهمه کاری هم براش کردن و اینا ارزش معرفی نداره...فردا وقتی اینترنمون گفت پرونده این مریضو بیارم گفتم نه بری تا طبقه سوم و بیار که چی این مریض عفونیه اصلا داخلی نیست من یه کیس دیگه دارم که خیلی چالشیه برام و میخوام اونو معرفی کنم...رفتیم سر مورنینگ کیس های دو روز گذشته رو داشتیم بحث میکردیم مختصر معرفی کردیم و هر ارشدی کیس جالبی که انتخاب کرده بود رو گفت...وقتی استادا داشتن بحث درباره انتخاب بیمار میکردن...استاد مالی <همون استادی که گفتم خیلی مذهبی بود و دوست بابای رخساره بود وارد شد> اسم رخساره رو که دید کفت معرفی بشه ...اول ترسیدم چون مریضی نبود که امادش کرده باشیم ولی بعد پاشدم و گفتم پرونده این بیمارو نیاوردیم اگه صلاح میدونن بریم بخش و بیاریمش با غضب نگاهم کرد و گفت چرا نیوردینش؟ گفتم استاد بیمار شب خیلی دیر اومده بود و توی کشیک ما تقریبا فقط کارای اولیه براش انجام شد و بیمار از نظر من بیشتر کیس عفونی بود تا داخلی...از مغزش اتیش دراومد...میخواست منو ببلعه...برام مهم نبود و برعکس خندم گرفته بود و شانس اوردم ماسک داشتم...بعد از مورنیگ رفتم پیشش برای معذرت خواهی چون جراتم نداشتم بگم بابا حرف فلوی خودتون بوده و اون بابای خیلی باسوادش هیچ شرحالی نمیتونست بده حتی یه دارو های دخترشم بلد نبوده...عذر خواستم و گفتم چون اشنای شما بود من خوابوندمش داخلی وگرنه قطعا میفرستادمش عفونی...با چشماعی عصبانیگاهم کرد و گفت برای هفته بعد امادش کن و منم گفتم چشم

هفته بعد نه اینترن نه رزیدنت سال دو تو بیمارستان نبودن وصفر تا صد مورنینگ با من سال سه بود...اینم برام مهم نبود چون از ۱۵ همین ماه یعنی ده روز بعد میرفتم مرخصی پس خوشحال بودم و تو این سه سال اعتقاد داشتم چون دکتر مالی کلا اموزشی برای ما نداشته پس هر حرفی سر مورنینگا بزنه مهم نیست...پس برخلافه بقیه رزیدنتا اصلا استرس نداشتم هیچ وقت تو مورنینگای دکتر مالی...فردای اون روز رفتم تا برم مریضو ببینم وشاید خودش بتونه شرح حال بده ولی پرستارا گفتم رفته مرخصی موقت ...اون هفته رو هرروز رفتم سر زدم ولی کل هفته و مرخصی بود...کسی که میره مرخصی  موقت تهش چند ساعت میتونه بره چون باز بودن پرونده بیمار باعث میشه مریض دیگه ای نتونه روی اون تخت بخوابه پس برای بیمار وبیمارستان وبقیه بیمارا ضرر جانی و الی داره چون ممکنه یه مریض بدحال بیاد بیمارستان ولی تختی برای بستریش نباشه...اما صد البته که رخساره از تمام این موارد مستثنی بود و پرداخت مالی هم که نداشت...خلاصه تاروز قبل از مورنینگ کذایی من هیچ مدرک و شرحالی از بیمار نداشتم...فلو بهم گفت که مدارک قدیمی مریض رو از بستری قبلیش تو گوشیش داره و برام میفرسته...یکی دیگه از استادا وقتی اسم رخساره رو شنید گفت اصلا بیمار داخلی نیس این و بیمار عفونیه و دکتر مالی فقط واسه اینکه کم نیاره اینو هر بار میخوابونه تو سرویس خودش و حالا واسه اینکه کم نیاره میخواد معرفی بشه تا فالت های خودش رو بفهمه...رزیدنتی که تمام ماه قبلش ویزیتش میکرد گفت که یبار تو ای سی یو بین استاد عفونی و دکتر مالی دعوای بدی اتفاق افتاده که استاده عفونی گفته چرا انقدر انتی بیوتیک و ضد قارچ و ضد ویروس بدون نیاز به مریض میدین و هی مشاوره عفونی میدید و من میگم قطع کنید و شما قطع نمیکنید و استاد مالی گفته تو مشورت خودتو انجام بده من اونایی که میدونم درسته رو انجام میدم واستاد عفونی عصبانی میشه و برگه مشاوره رو پاره میکنه...

با همه این اوصاف من خوشحال بودم که به خاطر اینکه مدرکی وجود نداره پس نمیتو نن خیلی بهم گیر بدن و البته نزدیک بودن مرخصی هم بی تاثیر نبود...مورنینگ شروع شد و دکتر مالی بهم گفت برم بالا و بیمارو معرفی کنن...از شانس بد ما گوشی هیچ کدوممون به سیستم کلاس مورنینگ وصل نمیشد و مسیول کامپیوتر هم هنوز نیومده بود...شرح حال رو گفتم  و توی تارخچه بیمار وقتی به دکتر مالی گفتم مدرک و شرح حال دقیقی نداریم گفت مگه میشه این باباش دکتره و مدارک بچشو نداشته باشه و گفتم بله پدر مادر و همسر بیمار اصرار داشتن که به جز یه برگه خلاصه پرونده چیز دیگه ای ندارن...و بیمار فقط چند ساعتی توی بیمارستان بوده وبعد از مشورت عفونی که تب دارویی رو برای بیمار مطرح کرده و دارو های بیمار رو قطع کرده  تب بیمار قطع شده و بیمار رفته مرخصی موقت وبا وجودی که پرونه بازه ولی بیماری وجود نداره...با اون چشماش باز نگاهم کرد و گفت ادامه بده...ادامه دادم و در انتها گفتم داکیومنت بیمارو فقط میتونم بخونم چون گوشیم که مدارک توشه به کامپیوتر وصل نمیشه و باید مسیول کامپیوتر بیاد که دکتر مالی قاطی کرد و هر چیزی از دهنش در اومد گفت و در اخرم هم اضافه کرد که من به همه استادای داخلی توهین کردم!!!و یکی دیگه از استادا برگشت و گفت اینجوری که شما میگید بیمار فقط پرونده بوده و روح بوده!!!

اینکه بیمار رفته مرخصی موقت یعنی کم کاری من؟این که بیمار بیسواده یعنی فالت من؟اینکه سیستم کلاس مورنینگ مشکل داره یعنی توهین من به استاد؟

استاد خیلی بیرحمانه گفت پس هفته بعد دوباره مریضو معرفی میکنی...خون دویید تو صورتم و گفتم من هفته بعد مرخصی ام...از از نهادم بلند شد منی که تو هرپیک کویید انقدر جون کنده بودم...واسه بیمارا واسه پولی که بره تو جیب استادا واسه بیگاری ها واسه مرخصی قانونی که حقم بود و نرفته بودم واسه همه مریضایی که کاری ازم برنیومده بود و براشون اشک ریخته بودم...

این ظلم بود ...ظلم مطلق و نا عادلانه...بریدم تموم شدم...ضربه کاری بود...چیزی ازم باقی نموند..نابود شدم...تمام شدم...ظلم بود ظلم ظلم ظلم ومن دستم به هیچ جا بند نبود ...زورم به هیچ کس وهیچ چیز نمیرسید...زورم به دنیا نمیرسید...زورم به این دانشگاه و این استادا نمیرسید

استاد مالی گفت مرخصیت کنسه و میمونی برای معرفی مریض...

ضربه محکم و کاری بود وسط قلبم...امیدم که این دوهفته بود تمام شد...این دوهفته برای من امید زندگی بود فقط مرخصی نبود...حنکا براتون همه اینا عجیبه...میگید به درک دو هفته چیه...ولی ما تمام سال رو بیگاری میکنیم بیخوابی میکشیم توهین میشنویم درد میکشیم و این دوهفته تمام امیدمونه...تمام زندگیمون...که شاید بخندیم شاید بخوابیم شاید زندگی عادی داشته باشیم و کنار خونواده و عشقمون باشیم...

و حالا همه چی تموم شده بود

زیرزمینی
۲۳بهمن

اسم مریضو میزارم رخساره چون اولین ادمی که ازش متنفر بودم اسمش رخساره بود...اسمشو گذاشتم روی اسم مجازی خودم سالها پیش تا دیگه ازش متنفر نباشم...چون فکر میکردم تنفر روح ادمو ازار میده

رخساره یه دختر همسن و سال من بود...m.sداشت...پدرش اتند یکی از رشته های لوکس دانشگاه خودمون بود...از اینای ی که تو ۴۰ سالگی معلوم نیس با کدوم سهمیه اول رفتن پزشکی بعد با یه سهمیه خفن تر رفتن رشته پولساز...بعد چون انقدر بیسواد بودن که نتونسته بودن از مطب پول دربیارن استاد دانشگاه شده بودن...این مرد از این ادمایی بود که جای مهر رو پیششونی دارن و دوست یکی از استادای بسیار مذهبی و بسیار بیسواد ما...خلاصه رخساره با این بیماری زمینه ای که داشت کووید گرفت...از اون مریضایی که امید به زنده بودنش نبود ۲یا۳ماه تو ای سی یو کووید بشتری بود...من چند بار تو کشیکام دیده بودمش...تا دختره میگفت اخ پدره کار نداشت تو الان بالا سره کدوم ننه مرده ای هستی زنگ میزد با توهین و تحقیر و تهدید تورو میکشوند بالا سر دخترش.انگار که تنها بیمار یه ببمارستان بزرگه...تمام پرستارایی که میشناختنش، تمام رزیدنتا و فلو هایی که دیده بودنش انقدر اذیت شده بودن که همه ارزوی مرگشو داشتن...سال دو زنگ زد و گفت گفتن ارشد ببینه مریضو...منم فکر کردم حتما خیلی بیمار بدحال و کامپلیکه ای هست...وقتی تو اتاق سی پی ار باز دیدم خودشه...خودمو اروم کردم...گفتم اون مریضه نباید گذاشتش پای پدره که...خودم ویزیتش کردم ...خودم شرح حال گرفتم خودم اوردر گذاشتم...اینا عجیب نیست برای یه دکتر ولی تو بیمارستانی که رزیدنت داره تمام این کارا با رزیدنت سال یک یا تهش سال دو هست ولی من سال سه بودم...ولی فکر کردم اون یه دختر معصوم اسیب دیده همسن منه

شرح حال دارویی رو از پدرش خواستم...حتی اسم داروهاشو بلد نبود و فقط یه ازمایش چند روز پیشش رو نشونم میداد!!!!!بهش گفتم باشه پس خلاصه پرونده رو بدین تا خودم دارو هاشو ببینم...از خود راضی و طلبکار گفت من هیچ مدرکی ندارم بیمارستان چیزی بهم نداده...بهش گفتم مگه میشه دوماه ای سی یو باشه بعد خلاصه پرونده نداشته باشه؟طلبکار تر نگاهم کرد و شروع کرد تهدید که این چه طرز حرف زدنه...منم گفتم من نمیدونم چی گفتم به شما؟دارم میگم مدارک قبلیشو بدید ببینم یا دفتر چه رو بدید ببینم...گفت نمیدونم اسم قرصش گ داره توش!!!!

میدونید پزشکا خیلی ممکنه داروهایی که تو حیطه کاری خودشون نباشه رو نشناسن ولی وقتی یکی از عزیزانشون بستری میشه و مدت طولانی تحت درمان با داروی مهمی قرار میگیره قطعا اسم اون دارو یاد میگیرن چون همه ما یه روزی همه این دارو هارو به صورت تئوری خوندیم ولی تو بالین باهاشون کار نکردیم...پس شاید اسم دارو کمی برامون عجیب باشه ولی به خاطر سپردن و تلفظش نه... مگه از نظر ای کی یو مشکل داشته باشن

یکم بعد شوهر دختره اومد تو و خلاصه پرونده رو داد...گفتم بقیه اش ؟باز اصرار کردن که کلا همین بود...بیمار بخاطر عفونت های مکرری که به خاطر بیماری زمینه ایش گرفته بود همه مدل دارویی میخورد...ضد قارچ ضد ویروس انتی بیوتیک...و حالا یه هفته بعد از ترخصیش با تب دوباره برگشته بودو کراتینینش که پدره کلی روش اصرار داشت از ۰.۹ شده بود ۱.۱...خب کراتینین یکی از قسمتای کار اصلی ما داخلیاس مثل اینه که یه جراح بلد نباشه بخیه برنه یه داخلی ندونه با کراتینین باید چکار کنه...خلاصه گفتم بیمار خوشحاله بره اورژانس خودمون که پدر بیمار گفت من با دکتر مورچه(همون استاد ما که دوست باباهه بود) حرف زدم مستقیم بره بخش...خب من دستور بخش نذاشتم چون مریضی که انقدر خطرناکه وضیتش اصولا باید زیر چشم باشه...

پدرش اصرار داشت که الان که ساعت یک شبه زنگ بزنید به اتند مورچه...روز روزش ما جرات نداریم مستقیم به اتند زنگ بزنیم چه برسه به شبش...زنگ زدم فلو و اونم گفت با داروهای خودش بستریش کن فعلا کار بیشتری نمیخواد...ساعت ۲شد تازه رفته بودم پاوییون که از سی پی ار بهم زنگ زدن... گفتن پدر دختره میخواد باهات حرف بزنه...گفتم با سال دوه چرا به من زنگ زدید.؟..گفت باباش گفته من فقط یا ارشد حرف میزنم...گوشیو گرفت گفت کراتینینیش اینجوریه چکار براش کردی؟گفتم کاری نمیخواد فعلا گفت من میدونم کاری میخواد زنگ بزن به اتند تا بهت بگه کاری میخواد...پشت تلفن طلبکار و پررو باهام حرف میزد...بالاخره اتند و بچه اتند بودن...منم نامردی نکردم همون ساعت ۲ زنگ زدم به فلو...اونم عصبانی شد و گفت کاری نمیخواد بهش بگو تا فردا ،دیگه هم براش به من زنگ نزن ادم پررو رو.به اندازه کافی تو دوماه ای سی یو دهنمونو صاف کرد.من نمیدونم این جای این کارا چرا نمیره خدارو شکر کنه که بچش زندس...

با تمام وجودم ازت متنفرم رخساره...یه روز تقاص همه این کارایی که با من کردیو پس میدی...دنیا خیلی گرده

زیرزمینی
۲۱بهمن

یکی دیگه از بیمارن کوویدم هدی بود...هدی یه دختر 23  ساله بود که سالها قبل در اثر عفونت کله اش رو از دست داد و توی جوونی چندین سال دیالیز شده..دوسال پیش پیوند کلیه شده بود...حالا دوباره عوارض کووید باعث شده بود نیاز به دیالیز پیدا کنه...روز اول که دیالیز نشد با کاهش سطح هوشیاری از بخش به ای سی یو منتقل شد...هوشیاری بیمار داشت کم میشد ادرارش داشت کم میشد و اکسیژن خونش اومده بود پایین و خواب الود بود....نیاز فوری به دیالیز داشت...هدی و شوهرش مال شهر محل طرح بودن... یه بچه یک ساله داشتن...به شوهرش گفتیم که باید رضایت دیالیز بده...احمقانه گفت نمیخوام باز دیالیز بشه...براش توضیح دادم که قرار نیست برای همیشه دیالیزی بشه...گفتم این بیمارستان یه دستگاهدیالیز بیشتر نداره و میره توی نوبت دیالیز ولی اگه زودتر رضایت نده ممکنه دیگه نوبت دیالیز گیرش نیاد...رضایت نداد و ما توپرونده نوشتیم...هدی فردا کاملا هوشیاری رو از دست داد..برادرش اومد بالا سرش...گریه میکرد به دستگاه وصل شد برای تنفسش...به برادرش گفتم رضایت به دیالیز ندید به زودی میمیره...اشک ریخت و گفت شوهرش رضایت نمیده...روز سوم فشار هاش خیلی افت کرد خونش شدیدا اسدیدس ششد تازه شوهرش رضایت به دیالیز داد...حالا تازه مریض میرفت تو نوبت دیالیز یه روز طول کشید تا نوبتش بشه و وقتی نوبتش شد انقدر فشارش پایین بود که امکان جابه جاییش تا در بخش هم نبود چه برسه به وصل شدن به دستگاه دیالیز...هدی فرداش مرد...بخاطر اینکه شوهرش زیادی احمق بود و تو ان مملکت همه اختیارات زن تو دست شوهرشه...شوهرش گفت میرم شکایت میکنم چون شما دیالیزش نکردید مرده...ولی انقدر پرونده مستندات پزشکی داشت که قصور از ما نبوده که مسئله تو همون بیمارستان تموم شد و حتی به جاهای بالاتر کشیده نشد...

اینا دوتا مریض بودن...حالا فکر کنید 32 تا مریض که هر روز یه تعدادی میمیرن و ادمای جدید جایگزین میشن..چه حسی به ادم میده...

حسن اخوندی بود که با ماسک زدن مخالف بود و حالا باکووید شدید اومده بود...زنده موند و ترخیص شد...ولی باعث مرگ چند نفر بود؟

مهری مریضی بود که تشهیص و درمان زود هنگام ما زنده اش نگه داشته بود...و انقدر نمیفهمید که ما براش توضیح میدادیم تا یک قدمی مرگ رفته و برگشته و فعلا نمیتونه ترخیص بشه و میگفت میخواد بره زودتر ارایشگاه ناخن و موهاشو رنگ کنه و اصرار داره زودتر ترخیص بشه...

اینا نمونه های کوچیکی از مریضای من توی ای سی یو کووید بود...خلاصه به هزار و یک دلیل من گفتم که مرخصی رو نمیرم...توهمون روزا بود که از دانشگاه زنگ زدن برای سامانه ای که حال روحیمون رو میپرسید به من گفته بود حالت بده و من بخاطر کار زیاد بیمارستان گفتم که نمیتونم بیام...

شهریورم گذشت کم کم پیک پنجم هم داشت تموم میشد...اواخر مهر دیگه بخشا عادی شده بودن...باز با همون سرعتی که بخشارو خالی کردن اساتید بخشارو با مریضای غیر کووید پر کردن و مورنینگای حضوری دوباره شروع شد...اول ابان ما شدیم سال سه ...این یعنی کشیک کمتر ولی له شدن بیشتر...تو هر کشیک ما باید تموم بیماررای ای سی یو بخش و اورژانس رو یک نفره میدیدیم و خیلی چیزایی که سال یکیا بلد نبودن یادشون میدادیم و کلی هم مشورت انجام میدادیم...اینا همه رو دوش یه نفر بود...یعنی تو هر کشیک تقریبا شانس میاوردی میتونستی یک تا دوساعت بخوابی

یک ابان بود...من اولین کشیک ارشدیم رو داشتم میدادم...با سال دو نظارت بر سال یکیا رو تقسیم کردیم که ساعت یک شب از سی پی  ار زنگ زدن که بیمار اومده ارشد بیاد ویزیت کنه...من که توی اورژانس بودم گفتم چه مسخره سی پی ار همیشه با سال دو بوده و باید سال دو بره...اونو فرستادم و خودم موندم تو اورژانس تا سال دو بهم زنگ زد که اتند طب میگه سال سه بیاد...رفتم تو اورژانس و یکی از منفو ترین ادمای زندگیمو دیدم...کسی که قطعا تا اخر عمر ازش متنفرم...کسی که باعث خودکشی من بود...

زیرزمینی
۲۰بهمن

دندون موشی خیلی اصرار داره بنویسم تا اروم بشم...تا امروز نتونستم...ولی حالا شروع میکنم

ما رزیدنت ها یه مرخصی ۲ هفته ای تو کل سال داریم که توی تابستون بهمون میدم...امسال مصادف شده بوپیک پنجم کووید...کار ما خیلی زیاد شده بود  و بهمون گفتن اگه کسی میتونه فعلا مرخصی رو نره تا بعد از این پیک بهش مرخصی بدیم....چون تو شهر ما بیمارستانا حاضر نیستن پزشک یا پرستار استخدام کنن پس از رزیدنت ها انقدر کار میکشن تا بیمارستان جمع بشه با کمترین هزینه که حقوق رزیدنت هست که کارانه کووید هم نداره...از اونور رزیدنت های هیچ رشته ای جز داخلی برای کمک نمیان....چون اگه رزیدنت سایر رشته ها بیان مجبورن بهشون حقوق و کارانه کووید بدن...همه اینا یعنی مابا جمعیت ثابت رزیدنت ها باید حداقل ۵تا ۶ برابر حالت معمول بیمار ببینیم...

بذارید مثال بزنم ....مثلا من توی یک روز از ۱۰صبح  تا ۲ ظهر یعنی تو ۴ ساعت حدود ۱۲۰ مریض کرونایی دیدم و این اتفاق تو یه اتاق ۶ متری می افتاد ...یعنی حداقل همزمان ۱۵ نفر باهم تو صورت من سرفه میکردن....روزای اول دارو خیلی کم بود و تخت بیمارستان کمتر...ما مریضارو بستری نمیکردیم جز بیماران بدحال...پس بیمارا رو به صورت سرپایی تحت درمان با رمدسیویر قرار میدادیم...اون فقط مریضای پیر تر با درگیری شدید تر...روی هر تخت ۳تا۴ مریض میخوابوندیم و دارو میدادیم....

اینجوری بیمارستانی شهر ما یکی یکی تخلیه شدن و فقط کرونا شد ...بیمارا یکی یکی بدحال میشدن ...امار بستری وحشتناک شد...تو هر بیمارستانی ۸ تا ۱۰ تا ای سی یو باز شد حداقل ۶ تا ۸ تا بخشجدید کووید...خب برای اینکه بیشتر بدونید در حالت عادی هر ای سی یو به حداقل یک تا دوتا رزیدنت نیاز داره که تقریبا هر ۱۰ تا ۱۲ تا بیمار یه رزیدنت داشته باشن چون مریض ای سی یو دقت و رسیدگی بیشتری نیاز داره...اونم رزیدنت سال سه نه پایین تر...و این در حالی بود که من رزیدنت سال دو بودم و روزانه حدود ۳۰ بیمار ای سی یو میدیدم...بعد از اون روزی حدود ۲۰ تا مشورت کووید انجام میدادم و توی کشیکامونم حداقل ۳۰ تا مریض میخوابوندیم ۵۰ تا ۶۰ بیمارسر پایی میدیدم ...بخش هم که سال یکی ها ویزیت میکردن و هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ بیمار داشتن...اینا رو گفتم که بدونید حجم کاریمون چجوری بود...

حالا بیمارامون چیا بودن...مریضایی که تا دیروز سالم و سر پا بودن هیچ بیماری خیلیا شون نداشتن و کم کم به سمت خفه شدن میرفتن چون دارو ها روی ویروس به دلایلی که مشخص هست و نیست اثر نمیگذاشت....مریضا هوشیار جلوی روی ما نفس نمیتونستن بکشن خفه میشدن میمردن واز دست ما کاری برنمیومد...برخلاف سایر همکارا. من تا مریضی میمرد تو کمتر یک ساعت مریض دیگه ای میخوا بوندم روی تختم که شاید بشه این یکی رو نجات داد..هر چند کار خودم بیشتر بشه....بیمارستان ما ۳ طبقه بود و اول مصیبت شب ها بود...وقتی اکسیژن بیمارستان افت فشار پیدا میکرد ودستگاه ها یکی یکی الارم فشار کم اکسیژن میزد... بیمارا یکی یکی پشت سر هم میمردن...از طبقه سوم که کمترین اکسیژن رسانی رو داشت شروع میشد...بعد طبقه دوم و بعد اول....هر شب فشار پایین اکسیژن...الارم دستگاها و مانومتر اکسیژن ثبت میشد و به رییس بیمارستان اظلاع داده میشد ولی خب مثلا اونا که نمیخواستن براشون بد بشه همه چیو انکار میکردن و میگفتن اکسیژن بیمارستان کمبودی نداره و صبحا که مسیولین توی بیمارستان بودن همه چی اکی بود...

دیدن مرگ توی رشته ما چیز عجیب و غیر عادی نیست پس خیلی نباید اذیت بشیم چون معمولا یا خیلی پیرن یا بیماری های end stage هستن.ولی چند تا از بیمارامو بهتون میگم تا شاید شما قضاوت کنید این اتفاقا چکار با روحیه ادم میکنه چون بیماران کووید بیمارایی بودن که تا دیروز سالم و سرحال بودن

مریم یه دختر ۳۶ ساله بود که از بخش بدحال شده بود و اومده بود ای سی یو من...خواهرش از کوووید مرده بود توی بخش دیگه و هنوز به مریم نگفته بودن...مریم از اون مریضای اروم بود...معمولا بیمارایی که بیقراری کمتری دارن احتمال خوب شدنشون بیشتره...ولی خب وقتی مرگ از کرونا تو خونواده باشه شانس مرگ و میر بیشتر میشه کم کم مریم به دارو ها جواب نداد و مامجبور شدیم با

niv بهش اکسیژن بدیم

...یعنی ما با یه فشار بیشتر از حالت عادی به بیمار اکسیژن میدیم...یعنی سعی میکنیم از اون بافت باقی مونده بیشتر استفاده کنیم...ولی از اون طرف این فشار میتونه با بیماری  ای که ریه داره  هر دو با هم باعث اسیب ریه بشه و اکسیژن به زیر پوست بیمار میره...یعنی طرف بادمیکنه مثل بادکنک...معمولا این هوا کمه و بعد از بهبود جذب میشه و مشکلی ایجاد نمیکنه ولی وقتی اسیب ریه شدید باشه این هوا زیر پوست د بیمار از گردن تا نوک پاش میره...اینا بیمارایی هستن که احساس خفگی شدید دارن اکسیژن خونشون خیلی پایینه و کم کم به سمت اینتوبیشن میره...یعنی بیهوش میشه و به دستگاه وصل میشه...این پروسه حدود یکی دو روز طول میکشه و بیمار معمولا زود میمیره...ولی مریم فرق داشت...هوا تا نوک انگشتاش رفته بود ولی کاملا هوشیار بود اکسیژ ن خونش خیلی پایین بود ولی هر بار موقع ویزیت میگفت حالم خوبه طی ۱۰ روز من هر روز میدیدم دختر جوون و سالم جلوی روی خودمون داره باد میکنه ولی هیچ دارویی روش اثر نداره و بیهوشم نمیشه که به دستگاه وصل بشه...ترسناکه نه؟

قضیه وقتی وحشتناک تر میشه که بعد از 10 روز انقدر اکسیژن خونش اومد پایین که مجبور شدیم که بخوابونیمش که به دستگاه وصلش کنیم...معمولا این بیمارا توی کووید خیلی به مرگ نزدیکن و چند روز بعد افت فشار خون پیدا میکنن که به دارو جواب نمیدن و میمیرن...ولی مریم روزها فشارش پایین نیومد وزجر میکشید ولی زنده بود...غم انگیز و ترسناک نیست؟ و ما هر روز مرگ این دختر جوون رو میدیدم و منتظرش بودیم در حالی که هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم ...در نهایت مریم توی یکی از این افت فشار اکسیژن بیمارستان  مرد

 

 

زیرزمینی
۲۰بهمن

من خودکشی کردم...سه ماه پیش...بخاطر فشار کاری و ازار و توهین های مداوم اساتید...زنده موندم متاسفانه...حالا اون استادی که از دستش خودکشی کردم هر روز با نفرت تموم داره تمام تلاششو میکنه که منو اخراج کنه...به نظر من عجیبه که من باید اخراج بشم چون اون میخوا.واقعا عجیبه یا اون درست میگه؟

زیرزمینی