روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «داستان های یک پزشک» ثبت شده است

۱۷اسفند

از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره

صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار  شدم...از خودم و از اون

پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم ناراحت میشدم و رفتم خزیدم زیر پتوی خودم

پی نوشت:این یک داستان است

زیرزمینی
۲۴دی

میگه این رفتار خیلی مسخره است

میگم اصلا هم مسخره نیست این چیزیه که به همه ما دخترای دهه شصتی یاد دادند

میگه چیو

میگم اینکه نه گفتن به پسرا یه جور ناز کردنه...اینکه با پا پس بزنی با دست پیش بکشی...اینکه هرچی بیشتر بی محلی کنی پسرا بیشتر میان دنبالت...اینکه پسرا گرگن

میگه خب این که راسته پسرا گرگن

میگم خب پس گرگی دیگه خب چرا از دستش ناراحتی؟

میگه اخه من دکترم...ما همکاریم...مثلا فکر میکنه اگه جواب تلفنمو بده حامله میشه؟

میگم چرا که نه...تمام سال های مدرسه همینو به ما یاد دادن که تمام پاکی یه زن خلاصه میشه تو رابطه اش با جنس مخالف...شکل و جنس رابطه اش با جنس مخالف

میگه توهم دختری ولی چرا اینجوری نیستی؟

میگم خب من کم کم طرز فکرم عوض شد...ولی هنوزم من برای خیلیا طرز فکر پوسیده ای دارم...من خانواده ای سخت گیر و مذهبی نداشتم و خواستم که عوض بشم و جهان بینی خودمو پیدا کنم

میگه اخه واقعا این رفتارا از یه خانم دکتر سی و چند ساله خیلی مسخره است...دکتره خیر سرش...منو میشناسه مثلا

میگم اولا که به دکتری هیچ ربطی نداره دوما هنوزم دخترا فکر میکنن با ناز و عشوه های اینجوری خواستگار های بیشتری خواهند داشت ...میخندم وادامه میدم...ببین منو هیچ کس منو نخواسته چون نه اونجوری بلدم ناز و عشوه بیام نه اینجوری بلدم روابط ازاد تری داشه باشم...من که مسخره ترم...گیر کردم این وسط...میگم

 ببین دماغ عملی هم همینجوریه

میگه خب دماغ عملی که یه دیوونه به تمام معناست

میگم به همه ما یاد دادن پر از دروغ باشیم...به همه ما یاد دادن واقعیت خودمو نو مخفی کنیم...یاد دادن هر چقدر هم بزرگ و عاقل بشیم بازم باید فکر کنیم مردها گرگن و مردی غیر از این وجود نداره و قدرت تشخیصی تو وجود ما برای شناخت ادم های خوب و بد وجود نداره...همونجوری که خودت الان گفتی...همونجوری که مادر من هنوز فکر میکنه باید تو 28 سالگی بهم بگه مردا گرگن هیچ شوهری خوب نیست ...بچه دار شدن خوبه و هزار تا چیز احمقانه دیگه...

طرز فکر اون دختر هم خیلی عجیب نیست...دختری با خانواده مذهبی و سختگیر به جنس مونث و کسی که خودشم دلش نخواسته شرایطش عوض بشه...هوش بالا یا پایینش یا تحصیلش و درامدش توی طرز فکرش که تاثیری نمیذاره تا خودش نخواد

گفت ولی کسی که اصرار به دوستی داشت اون بود نه من...کسی که هر روز پیام میداد و زنگ میزد و گل میفرستاد واسه مریضیم اون بود نه من

گفتم خب برای اینکه تو رو یه بالقوه شوهر میدید...دوست از جنس مخالف براش هیچ معنای دیگه ای نداشت...دوستی که فکر ازدواج نباشه براش معنایی نداشت...اصلا میتونی خیلی ساده تر فکر کنی...اون داشت سنش میرفت بالا و فرصت هاش برای ازدواج و مادر شدن رو از دست میداد وهمین باعث میشد نخواد رابطه اشو با تویی که فقط دوستی و فکری برای ازدواج نداری ادامه بده و این خیلی منطقیه

گفت خودش میگفت کسی تو زندگیش نیست

گفتم خب اینم یه جور دورویی دیگه است که به همه ما یاد داده شده که حرفمونو مستقیم نزنیم

میگه خب راحت همین حرفار رو میزد

میگم خب دیگه این کسر شانه ادم بیاد بگه من شوهر میخوام حالا که تو شوهر نمیشی پس برو...پس میره تو بازی که تلفن جواب نده پیام نده و ادامش...بعدشم چندتا پسر میشناسی که اگه یه دختری بهشون بگه من فکر ازدواجم مسخره اش نکن و دیوونه ندوننش و هزارتا فکر مسخره درباره اش نکنن؟چندتا پسره رو میشناسی که مثل ادم این حرفا رو بشنون و بعدش نگن چه دختر بی حیایی؟

میگه شما دخترا واقعا عجیبین

میگم نه برعکس...من نمیدونم بقیه چجورین ولی این چیزیه که به تمام ما دهه شصتیا تو مدرسه و جامعه و خانواده یاد داده شده...و اون کاملا رفتارش طبیعیه و من زیاد دیدم

میگم من دوستی دارم که عقد کرده و فوق العاده مذهبیه...به خاطر اینکه شوهرش شهر دیگه ای هست میره و بهش سر میزنه و چند هفته خونه شوهرش میمونه و رابطه ج.ن.س.ی ندارن یا حداقل رابطه معمولی ندارن...چون هزار تا فکر میکنه که اگه این عقد به هر دلیلی به ازدواج نرسه تو جامعه مهم نیس که چقدر با اون پسر تو یه خونه بوده بلکه تمام عفت وارزشش به یه پرده غشایی نازک بستگی داره...واین طرز فکرشه و بنظر من کسی نمیتونه بگه درسته یا غلطه و تا خودش نخواد کسی نمیتونه عوضش کنه...

اه بلندی از سر حرص میکشه

میگم خودت که پسری چند درصد پسرایی که میشناسی اینجورین؟

میگه خیلی شاید 90 درصد

میگم خب پس چه انتظاری داری که اون دختر همه اون 90 درصدو بذاره کنار و بچسبه به تو 10 درصدی

میگ. یعنی وقعا میتونه با همچین ادمی زندگی کنه؟

میگم چرا که نه

میگه من دوستی دارم که هر اخر هفته افتاده تو پارتی های انچنانی که انقدر ناجورن که من نمیرم بعد میره خواستگاری دخترای مذهبی و چادری و خونواده فوق العاده مذهبی و رده بالا داره

میگم خب این مثال و دیده خودت دیگه... به ما یاد دادن که با دروغ زندگی کنیم ...که خودمون نباشیم...من و توهم نمیتونیم با فرهنگ یه ملت بجنگیم که

قهوه ام رو میخورم و میزنم زیر خنده و میگم بیخیال بابا ...منم یه خلی هستم که دومی ندارم فقط ادای روشن فکرارو درمیارم

سرشو تکون میده و میگه نگو اینجوری

میگم نه واقعا جدی گفتم...نمیدونم ولی بنظر من خب همه ادما فکر میکنن کار و فکرشون درسته که دارن اینجوری زندگی میکنن دیگه و بنظرم هیچ دلیل وجود نداره که کسی بهشون بگه اشتباه میکنن و بخواد عوضشون کنه...خیلی از ما دخترا فکر میکنیم اگه بگیم چیزی به عنوان نیاز ج.ن.س.ی توی وجودمون هست خیلی بد و عجیبه و اگه همیشه انکار کردن قسمتی از فیزیولوژی بدنمون مارو ادم های والا تری میکنه

میگه اینو که خیلی پسرا هم فکر میکنن

میگم یعنی چجوری؟

میگه خیلی پسرا فکر میکنن دخترا دو دسته ان...یکی خیلی ه.ا.ت و دنبال این قضایا که با اینا نمیشه ازدواج کرد و یه دسته دخترایی که هیچ نیاز ج.ن.س.ی ندارن مگه شوهرشون بخواد و به شوهرش هیچوقت نه نمیگن...و اینا زن زندگی هستن

میگم من مردی رو میشناختم که فکر میکرد من یه دختر خیلی خوبم و زدن این حرفا و این چیزا برام هیچ مشکلی نداره چون من دارم زنش میشم و به من وخودش اعتماد داره ولی اگه خواهر خودش با یه مرد دیگه همینجوری باشه حتما اون مرد داره خواهرشو گول میزنه و این رفتار از خواهرش کاملا بعیده چون اصلا خواهرش تو این وادی ها نیست...

میزنه زیر خنده

میگم اره واقعا مسخره است ولی واقعا جامعه مارو با همچین تفکرات احمقانه ای بار اورده...پراز دروغ و عقده های روحی

بلند شدیم و حساب کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم...

بهش گفتم عجایب شهر حمید صفت رو شنیدی؟

گفت نه چی میگه

خوندم...عجایب شهر عجایب شهر

گفت خب بعدش؟

گفتم رپه ها... میخوای من کل شعر رپ یادم باشه...ولی ویدیوش خیلی قشنگه...خودشم خوشگله نه

خندید و گفت دهه هفتادی پولدار

گفتم بیچاره زندگی بدی داشته ...حالا بذار یه اهنگ بذارم حالت عوض بشه

گوشیمو وصل کردم به ماشینش و یکم گذشت شروع کردم با اهنگ خوندن و قر دادن

مرده بود از خنده میگفت خانم دکتر وسط شهریم یکی میبینت ها

در حال قر گفتم ولش کن بابا

گفت یعنی رقص رو از هیچ دختری نمیشه گرفت...کلا روحیه تون رو میسازه

گفتم بله مثل خرید

گفت نه خرید رو همه جواب نمیده ولی قر رو همه جواب میده




پی نوشت:دیشب خواب میدیدم ساعد دست چپم و ساق پای راستم شکسته...بعد تو خواب داشتم برسی میکردم چه مدل شکستگیه ext یاflex type بعد با خودم فکر کردم من که زمین نخوردم پس حتما در اثر انقباص شدید عضله شکسته(که میدونم اینجوری نمیشه اصلا)بعد مسئول ازمایشگاه شهر محل طرح میخواست ازم عکس رادیو لوژی بگیره که من داشتم به منشی بابام میگفتم حاضرم کلا عکس نگیرم ولی انقدر از این ادم بدم میاد که نمیخوام اون برام عکس بگیره(منشی بابام اون وسط چکاره بود و چرا اونجا بود؟)بعد منشی بابام گفت خانم مسئول ازمایشگاه پشت سرته ...دخره منو برده تو حموم بهش نقاشی یاد بده!!!همه حرفاتم شنید...برگشتم دیدم مثل جن پشت سرم ایستاده هول شدم گفتم نه یعنی میخواستم مزاحمتون نشم...بعد یهو اون یکی منشی بابام اومد گفت خانم دکتر این که عکس نمیخواد یه اتل با چوب میبندیم...بعد من گفتم بذار ببینم نبض داره معاینه کنم ببینم عصبش کار میکنه...بعد دیدم داشت که گفتم نه این شکستی اصلا جا اندازی بسته تو اتاق عمل میخواد من باید برم بیمارستان بعد رفتم بیمار ستان دیدم بیمارستان تعطیله!!!بعد اصلا درد نداشتم در حالی که دستم کاملا دفرمه شده بود!!!!(بیدار شدم دیدم دست چپم که شکسته بوده رو به یه حالت ثابت گرفتم و اصلا تکونش ندادم)


پی نوشت:چقدر دلم تنگ شده بود برای اینجوری نوشتنام

زیرزمینی
۲۶مهر

وسط اون همه سرو صدا حوصلم سر میره و اعصابم خرد میشه...ترجیح میدم نهار نخورم ولی نمیتونم از روی میز بلند شم...اون روی لوسم هی داره میاد بالا تر...از اینکه تکرار میکنه حرص میخورم از اینکه با عجله غذا میخوره حرص میخورم از اینکه غر میزنه حرص میخورم...میفهمه شدم همون دختر لوس...صدای کلنجار رفتن با خودم که مدام میگم این چیزا حرص خوردن و عصبانی شدن نداره رو میشنوه...میاد میشینه رو صندلیمو منو هل میده کنار

دستشو میذاره دور شونه هام...سرمو میبوسه...میگه توجه نکن با من حرف بزن

میگم اه خدارو شکر که هستی...دلم نمیخواد این حرفا رو بشنوم...نمیخوام حرص بخورم

قاه قاه میزنه زیر خنده میگه درسا به کجا رسید

ذوق میکنم و میگم چه خوبه که تو همیشه هستی...فکر کنم حالا بیشتر از ده سال شده

میگه اره...ده ساله که من دستامو دورت حلقه میکنم

میگم چقدر خوبه باتو حرف میزنم دیگه انگار اینجا نیستم...اصلا نمیشنوم چی میگن

میگه چیز مهمی نمیگن

میگم میدونم...منو نمیشناسی که خدای لوس بازیم؟!

بازم قاه قاه میخنده و میگه ولی خوشم میاد که نمیخوای دیگه لوس باشی

اینبار من قاه قاه میزنم زیرخنده میگم اره

میگه خب درسا چطوره

میگم یه جورایی دارم دنبال ساعت میدوم...ازهفته پیش که پنجشنبه رفتیم خونه خاله و جمعه صبح نتونستم بیدار شم و جمعه عصرم مهمون...ولی خب هنوز نرسیدم...ولی درکل حس میکنم اوضاع خوبه و میتونم خودمو برسونم

میگه این که خیلی خوبه

میگم دارم تمام سعیم رو میکنم...اونقدر که برگشتن به بهداشت برام عذاب اوره خود قبول نشدنه نیس

میگم تو چکار میکنی

میگه دارم اون میز گرد دونفره با چوب قهوه ای تیره و مبل ارغوانی و ابی رو میخرم

غش غش میزنم زیر خنده میگم واقعا مریضم نه؟اخه ارغوانی و ابی چه ربطی بهم دارن...

میگه اره دیگه خل و چلی منم افتادم گیر تو

میگم ولی باید بخرمش حتما...بعد بشینیم تو اون ظرفای سفالی ابی غذا بخوریم

میگه چی میپزی مثلا

میگم ته چین مرغ با حلیم بادمجون و دوغ

کر کر میزنه زیر خنده و میگه یعنی من به تو افتخار میکنم که سر 7 دقه ناهار میخوری...یعنی میتونی اسمتو تو گینس ثبت کنی

میگم اینکه چیزی نیس یه روز حساب کردم نهار و صبحانم رو هم شد 15 دقیقه البته 14 دقه ...دوتا هفت دقه

قاه قاه که میزنه زیر خنده بلند میشم و میرم تو اتاق

زیرزمینی
۲۷شهریور

خودمو مچاله کردم تو بغلش...میخواستم همه سنگینی بدنش رو حس کنم...گفتم انگار صد ساله هیچ کسو بغل نکردم

میخنده...فشارم میده...نفسم بند میاد...

میگه من عاشق بغلی بودنتم

میگم از ازل تا ابد بغلم کن...من انقدر از زندگی میترسم که باید بار زندگیو بذارم رو دوش یکی دیگه

میخنده و میگه اونوقت مریضای تورو من ببینم؟

میگم اذیت نکن

میگه خب روانی اینم رشته اس تو انتخاب کردی؟

میگم حالا کو تا امید من به واقعیت تبدیل بشه

میگه بشه که من بدبختم...هر روز جای اینکه یقه خدا رو بچسبی میای یقه منو میچسبی که چرا فلانی داره میمیره

دهن کجی میکنم و میگم چقدرم که تو گوش میکنی و غر نمیزنی

میگه از تو یاد گرفتم

میگم من بداخلاق ترین ادم دنیام...

بلند میشم و میشینم و میگم بذار یه چیز بامزه بهت بگم...داشتم با خواهرم حرف میزدم بهش گفتم یه دلیل که علاقمو به جنس مخالف از دست دادم خوردن قرصام بوده بعد میگه نه تو از بچگیت خل و چل بود نمیذاشتی حتی اجناس مذکر بغلت کنن یا بهت بگن خوشگله...قد خر اخم میکردی...گفتم ولی حداقل دلم میخواست عروس بشم ...گفت نه اون موقعا هم میگفتی من عروسی بگیرم ولی فقط عروس باشم داماد نباشه

میگه خوب خل و چلی هستیا

گفتم بابا مدرسه هم نمیرفتم هنوز

میگه دیگه از شاهکارات بگو

میگم اخریش اینکه دیگه حتی بغلیم نیستم فقط شاید سالی یبار

میگه یعنی اصلا دلت نمیخواد؟قبلا که عاشق بغل شدن بودی

کر کر زدم زیر خنده و گفتم...اره ولی الان هر وقت دلم بغل میخواد میگیرم میخوابم

زیرزمینی
۲۴شهریور
اپیزود اول:فکر میکردم حرفایی رو که غیر مستقیم زدم فهمیده...وقتی همون موقع که پر از بغض و خشم حرفامو بهش زدم فکر کردم منظورمو فهمیده...ولی... شایدم فهمیده بود ولی حالا میخواست دوباره بشنوه...اینبار مستقیم...بغضی قسمتای زندگی ادم پراز حقارته...نخواه دوباره بشنوی...اینجور وقتا فقط بغلم کن...بدون که راست میگم...توهمات ذهن مرضم نیست...بخشایی از زندگیمه ایزود دوم:پرسید میتونی دوسم داشته باشی؟ فکر میکردم اینجوری بهش کمک میکنم و گفتم نه سالها بعد...دستشو نگرفتم...بغلش نکردم...نگفتم هیچوقت اجازه نداشتم دوسش داشته باشم...پرسیدم دوسم داری؟ خندید و گفت تو که میدونی؟ خندیدم پر از بغض و گفتم خیلی دوسش داشتی؟ خندید پر از بغض ...سرشو انداخت پایین و گفت...تو که بهتر میدونی نگفتم چقدر دلم تنگ شده واسه بستنی خوردنامون...واسه جسارتی که اون وقتا نداشتیم...واسه حسی که هیچوقت اجازه نداشتیم داشته باشیم اپیزود سوم:پرسیدم هنوز عروس خوش قدمم؟ گفت هنوزم خوشقدمی خندیدم و گفتم یعنی انقدر؟ گفت دقیقا همونجوری که خودت میگفتی پرسیدم یعنی چجوری؟ گفت یعنی وقتی به تو فکر کردم از ناکجا اباد اومد تو زندگیم گفتم این یعنی عمر من تموم شده گفت ما دوستای خوبی هستیم گفتم بودیم و حالا تو باید خوشبخت باشی اپیزود بعد از اخر:تموم شدن دوستایی که باید تموم بشن هم سخته هم شیرین...ولی واسه من تاحالا سخت بوده فقط پی نوشت:به زودی میرم بیان.باید وقت کنم نوشته هامو جابجا کنم
زیرزمینی
۲۱شهریور
گفت من حالااون زن دیگری هستم...تو تاحالا بودی؟ گفتم نه ولی زن اولی زیاد بودم با چشم های 4 تا شده نگاهم کرد و گفت واقعا؟ بی تفاوت گفتم اره گفت مطمئنی گفتم اره گفت اخه از کجا؟ سرد گفتم واقعا لازمه بگم از کجا؟ گفت ولی همه مردا اینجوری نیستن گفتم یکیشون شوهر داشت...براش حتی یه خونه کرایه کرده بود...شوهره معتاد بود و زنه شغلش این بود...موهاش بلوند بود...اون موقع بافت افریقایی مد شده بود رفته بود بالا شهر موهاشو اون مدلی کرده بود...اونوقت ما... گفت ولی داستان من فرق داره گفتم اره فرق داره گفت بازنش نمیسازن گفتم اره ما هم نمیساختیم...حتما اونم همینا رو میگفته دیگه... گفت اصلا باهم نمیخوابن گفتم فکر میکنی نمیفهمه خیانت میکنه؟کی دلش میخواد با یه مرد هرجایی بخوابه؟ نگاهم کرد و گفت من عاشقشم گفتم یکیشون یه دختر بود همسن پسرم.هم با پسرم بود هم با پدرش...اخرم براش یه گواهی بکارت گرفتن و شوهرش دادن...دختره هم خیلی راضی بود...باورت میشه هربار منو میدید قربون صدقم میرفت؟ با حرص گفت خب چرا جدا نشدی؟ گفتم زیاد فیلم میبینیا...تو فیلماس که فقط مرده رو تهدید میکنن که به زنت میگیم...خوبه بهت بگم چندتاشون مستقیم اومدن به خودم گفتن باشوهرت هستیم؟چکار میکردم؟طلاق؟مگه بابام همین کارا رو نمیکرد؟یبارم رفتم خونه بابام پسم فرستاد...چکار میکردم دوتا بچه داشتم...حالم ازش بهم میخورد ولی این زندگی. رو منم براش زحمت کشیده بودم ولی حالا کدوم قانون از من حمایت میکرد؟قانون طلاقم نمیداد اشکاش سرازیر شد گفت بچه هات میدونن؟دخترت؟ گفتم خره ندونه؟ گفت پسرت؟ گفتم اونم لنگه باباش...با بی تفاوتی نگاهش کردم و گفتم اونا هم مثل تو ...یکی عاشق جیبش شد یکی عاشق ریختش شد یکی عاشق زبونش...ولی اون توخونه من درس خوند..خوش تیپه چون من غذای سالم بهش میدم...خوش تیپه چون من لباساشو اماده میکنم خوش بوه چون من عطراشو میخرم...تو اینارو نمیبینی؟ گفت من عاشقشم...اون همه کاراشو خودش میکنه... گفته میخواد جدا بشه میگه با من به ارامش میرسه...حسی داره که با هیچکس نداشته گفتم واقعا باور میکنی؟ نگاهم کرد گفتم شنیدی میگن یه خانواده گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن؟ گفت حالا میگی چکار کنم؟ گفتم خودت میدونی من که از رابطت خبر ندارم ...شایدم واقعا جدا بشه بلند شدم راه بیوفتم دستمو گرفت و پرسید:چجوری تحمل میکنی؟ گفتم ازش بیزارم...از تمام وجودش ...از صدای نفس هاش از همه چیش...ولی این زندگیو من ساختم کنارش...من بچه هامو بزرگ کردم...اینا رو از دست بدم...ول کنم کجا برم؟اینا حاصل عمرمه...این حرفا از من گذشته...عشق خواب و خیاله گفت تو چطوری انقدر سرد شدی؟ نشستم و گفتم چندتا برات بگم همینه؟چندتا بگم مردی که میگفت میمیرم برات ولی رفتن سراغ یکی دیگه؟چندتا بگم مردی که میگفت اگه باتو ازدواج نکنم دیگه ازدواج نمیکنم و فرداش رفت زن گرفت؟چند تا بگم با کلی بدبختی ازدواج کردن ولی چند سال بعد اقا فیلش یاد هندستون کرد؟تو فقط یکیو بگو که عاشق زنش باشه اشکاش سرازیر شد گفتم خوش بحالت که عاشقی...بهترین حس خدارو درک میکنی...من هیچوقت دومی نبودم ولی خیلی دومی ها رو زندگیم خراب شدن...همشونم زندگیای خوبی دارن الان...خدا میدونه چقدر از زندگی من رفته تو حلقوم اونا گفت برو برای خودت با ارامش زندگی کن گفتم حالا؟تو این سن؟من قلبم انقدر سیاهه که دیگه هیچ جوری پاک نمیشه ...تو برو اگه باهات ازدواج کرد عقدش شو گفت ولی همه مردا اینجوری نیستن پوزخندزدم و گفتم از اوضاع تو معلومه...مونده بود تو این سن با زن و بچه تو از راه برسی فقط پی نوشت:فیلم زیر سقف دودی رو دیدین؟یه فیلم عالیه حتما ببینیدش...مریلا زارعی زن اول و بهنوش طباطبایی زن دومه...وقتی ادم فیلمو میبینه همه اسیب دیدن ولی هیچ کس مقصر نیست...مریلا زارعی یه مادر سالخورده که به هزار دلیل خواسته توی زندگیش بمونه و ترک نکنه زندگیشو...بهنوش طباطبایی که زن باسن بالاتر از عرف جامعه مجرد که به هوای عشق و بچه دار شدن همسر دوم شده...و بچه ای که این وسط اسیب دیده...کدوم مادری دلش میخواد بچش اسیب ببینه؟حتما اون مادر فکر میکرده که بودن بچش توی تنش خونه بهتر از بودن توی تنش طلاقه...و همسر دوم...زنی که عشق رو تجربه نکرده دیگه کم کم داره دیر میشه برای مادر شدنش...زنی که موقعیت اجتماعی خوبی داره ولی به هزار دلیل موقعیتی برای زن اول بودن نداشته ولی ارزوی مادر شدن داره و راه سخت دوم و پنهانی بودن رو انتخاب میکنه... تمام ادم های داستان من ادم هایی واقعی ان...ادمهایی که از بین تعداد زیادی از مریض هام جمع شدن و شدن یه داستان...زنی که تن فروشی میکرد چون شوهرش معتاد بود...دختر جوونی که هایپر.س.ک.چ.و.ال بود ولی خونوادش اینو مریضی نمیدونستن و حاضر نبودن روانپزشک برن...فقر و کمبودهای عاطفی کاری با ادم ها میکنه که قضاوتش از توان ما خارجه... هرچند کار بد همیشه بده...شاید
زیرزمینی
۳۰مرداد
وقتی نشستم تو ماشین نگاهش کردم و گفتم چرا انقدر عرق کردی وسط زمستون؟ زد زیر خنده...سرخ شد و دستمو گرفت محکم گذاشت روسینه اش...گفت دارم سکته میکنم ...دستمو محکم فشار داد همونجوری که دستش میلرزید گفتم چی شده؟ گفت به مامانت گفتم عاشق دخترشم خندیدم و گفتم خاک بر سرم چجوری روت شد؟حالا مامانم میکشه منو خندید و گفت یه جوری مامانت بهم چشم غره رفت که خودم اونجا سکته کردم هر چند تو دلم میترسیدم از عواقبش ولی یه جوراییم هم قند تو دلم اب شد پی نوشت:این یک داستان واقعا خیالی است! تاحالا کسی اینجوری به پدر مادرتون گفته خاطر خواهتون شده؟حستون چی بوده؟واکنش بزرگترا چی بوده؟
زیرزمینی
۲۷مرداد
گفتم واقعا؟ گفت مگه چیه؟ گفتم میدونی چقدر ازت بزرگتره؟ گفت خب باشه مگه چیه؟تو که مخالف سن نبودی هیچوقت گفتم ولی اخه اون خیلی پسر ارومیه گفت خب همین خوبه دیگه ارومه من بیشتر احساس امنیت میکنم گفتم ارومی که همیشه امنیت نیس گفت ولی به نظر من هست...بنظرت این ادم حوصله داره بره سراغ یکی دیگه؟من هرچی باشم باهام میسازه...خونوادشم که خوب و مهربونن گفتم اها بهم خوردن عروسی خودش طلاق برادرش...اصلا تقصیر خونوادش نیس!اون خواهرشم که ول کرد از ایران رفت دیگه اسم اینا رو نمیاره...اینا اصلا تقصیر باباش نبود گفت ولی خب اون یکی عروسشونو ببین چقدر میخوان گفتم اره دیگه...تورو هم که معلومه باباش انتخاب کرده خوبه دیگه عصبانی شد براق شد تو صورتم گفت چیه تو خوبی ...الانم مثلا منتظری شاهزاده اسب سفید بیاد دنبالت؟...ببینی بقیه چی بگن تا با ترس و لرز زندگیتو شروع کنی گفتم من انتخاب خودمه...اینجوری زندگی برام راحتتره...ولی من دلم میخواست تو عاشق بشی یه عشق پر تب و تاب...پراز شور و مستی نه اینجوری...نه اون بخواد نه تو بخوای گفت اها حتما هم تو معلوم کردی ما میخوایم یا نمیخوایم؟ گفتم نه که نخوای ولی برات فرقیم نداره داره؟ گفت این حرفای مسخره رو ول کن...بچه که نیستم برام قصه میبافی...من خودم انتخاب کردم...اونم ادم خوبیه...پدرم پیره مگه چقدر دیگه میتونه برای ما تصمیم بگیره...اینجوری بهتره...عاقلانه...تو خودتم دنبال عاقلانه ای نه عاشقانه...پس این زر زر ها رو برای دخترای 15_20 ساله بکن نه من...
زیرزمینی
۱۸مرداد
رقصید و رقصید...خوشحالیش برام عجیب بود...هیچوقت ندیده بودم انقدر خوشحال باشه جیغ بزنه و برقصه...انگار اون دختر متین و باوقار جاشو به یه دختر بچه شر و شیطون داده بود... از نیمه شب گذشته بود که از باغ زدیم بیرون بیرون...نشست پشت فرمون...هنوز میخندید...داشت درمورد پاشنه شکسته عروس تو مراسم عروسی دوست قبلیمون حرف میزد و اینکه چجوری وسط تالار پخش زمین شده انقدر میخندید که اشکاش سرازیر شد...با تعجب نگاش میکردم...هم میخندید هم گریه میکرد...ارایش صورتش بهم ریخته بود...خارج از شهر بودیم...زد کنار...پیاده شد...روشو کرد سمت بیابون اطراف و جیغ زد...جیغ زد...جیغ زد...براش اب بردم...وسط بیابون با اون سر وضع ما اونوقت شب ترسناک بود...بطریه ابو گرفت...دستمو گرفت و اشک ریخت...گفت اون لباس عروس من بود گفتم چی؟؟؟ گفت اون لباسو من دوسال پیش سفارش دادم برام دوختن گفتم اشتباه میکنی اون دوسال پیش بود گفت نه وسط مراسم ازش پرسیدم...از همون لباس فروشی خریده...ازش متنفرم...اون لباس من بود کمکش کردم تا سوار بشه.خودم نشستم پشت فرمون.اب که خورد گریه اش کمتر شد...ارومتر که شد بهم گفت دم یه داروخونه نگه دار براش مسکن و ارامبخش و دستمال خریدم...صورتشو پاک کرد...یکم که گذشت تا اروم بشه گفت من یه احمقم که برای یه لباس اینجوری گریه میکنم...ببخشید ...برو خونه خودتون بعد من برمیگردم گفتم نمیخواد رسوندمش و اژانس گرفتم تا خونه خودمون توی ارزوهای هردختر بچه ای همیشه یه لباس عروس رویایی وجود داره...یه لباس عروس که رویاهاشو میسازه...که بهش دل میبنده...لباس که سفیدیش فقط بهونه ایه برای سفیدبخت شدن
زیرزمینی
۰۱مرداد
توجه:نوشته هایی که برچسب داستان های یک پزشک میخورن یعنی کل ماجرا داستانه باقسمت هایی از واقعیت.لزوما زندگی من نیستند.لزوما برای کسی اتفاق نیوفتادند.معمولا من داستان هامو با ایده از زندگی اطرافیانم مینویسم.داستان زیر که میخونین داستانیه حاصل مخلوطی از سه زندگیه واقعی و تخیلی.که من خودمو جای شخصیت اصلی داستان گذاشتم و مینویسم که بدونم بودن در شرایط مشابه چه حسی میتونه داشته باشه و شاید اینجوری ادم های اطرافمونو با مهربونیه بیشتری قضاوت کنیم انقدر کامنتای عجیب و غریب گرفتم سر این نوشته که مجبور شدم توضیح بدم گفت حالا از بین شما کی از همه نازدار تره؟ خندیدم و گفتم در برخورد با پسرا یا کلا؟ خندید و گفت کی از همه پسر تره؟ گفتم من ترجیحم اینه که اینجوری باشم ...اینجوری راضی ترم گفت کی ماجراهای عاشقانش بیشتره؟ گفتم کی از هم دعوا بکن تره و خندیدم گفت تو خیلی جذابی برای پسرا بیخیال نگاهش کردم و گفتم برعکس میگن که گفت تو قشر خاصی از پسرا عاشقت میشن...پسرایی که تو یک نگاه عاشق نمیشن...پسرایی که دنبال یه ادم قوی ان گفتم پسرایی که دنبال یکی ان که خرجشونو بده؟ گفت نه پسرایی که بعد از 12 سال یادشون نمیوفته باید برن سراغ یکی دیگه ...گفت پسری که عاشق تو میشه...مدیونه خودشه واسه همین نمیذاره بره...نمیتونه بره خندیدم و سری تکون دادم که یعنی برام مهم نیست و گفتم من اتفاقا خیلی دختر ضعیفیم فقط ادای قوی ها رو در میارم گفت پسرا یه دختری میخوان که تو سختی کنارشون باشه...بار زندگی رو با هم به دوش بکشن حتی اگه بشکنن...تو میگی ضعیفی چون درون خودتو میبینی...حس ترست تو سختیا...ولی تو پای همه چی می ایستی و زندگیتو میسازی بدون اینکه کمک بخوای...همه ادما یه جایی کم میارن و میزنن زیر گریه ولی یکی کمک میخواد و ادامه نمیده یکی مثل تو گریه اشو تو تنهایی میکنه و باز پا میشه ادای خنگا رو درمیارم و میگم مجبورم اخه هیچکس منو نمیخواد نمیفهمم چرا این حرفا رو میزنه و میگم من همون دختریم که شبیه دخترا نیس...همون مردیم که ادای دخترارو در میاره...همون دختری که هیچ مردی عاشقش نمیشه... میخنده و میگه...من مردم...بذار تو این چیزا من نظر بدم...کی این حرفا رو بهت زده؟اره تو اون دختری نیستی که پسرا تو نگاه اول غرق قیافه و ناز و عشوه اشون بشن...تو اون دختری هستی که پسرا...ده درصد پسرا...وقتی شناختنت میشی زن رویا هاشون...همون دختری که نمیشه فراموشش کرد... نمیدونم داره حرف جوونیای خودمونو میزنه یا من زیادی خوش بینم...نمیتونم ازش بپرسم...نمیگم کسی که زد زیر همه چیز تو بودی...کسی که ادعای عاشقی داشت تو بودی...کسی که میگفت عشقش ابدیه تو بودی...کسی که ازدواج کرد تو بودی...کسی که تو بغلت گریه کرد من بودم...کسی که دوباره سرجاش ایستاد من بودم...کسی که یاد گرفت تو تنهایی اشکاشو پاک کنه من بودم...نگفتم حالا که برگشتی ...برگشتی که چی اصلا...نگفتم که من و تو حالا دیگه هیچ شانسی نداریم... دستمو گرفت و گفت احمق بودم که اون سال ها کاری کردم که از دستت بدم...من به خودم مدیونم که الان ندارمت... گفتم میشه دستمو ول کنی؟ نگفتم که چندشم میشه از اینکه بهم دست میزنی...نگفتم که نمیخوام باشی دستمو فشار داد و اروم ول کرد...سرشو پایین انداخت و گفت من مقصرم اروم گفتم تو اون اتفاق هیچکس مقصر نبود
زیرزمینی