روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۳۰شهریور

دیروز با خواهرم حرف میزدم و دکتر روانپزشکش بعد از دوسال روان درمانی و بعد از زایمانش راضی میشه دیگه بهش دارو بده و تقریبا یه ماه میشه که دارو میخوره بهش گفتم چقدر حالت بهتر شده ...چقدر خوش اخلاق تر شدی...دیگه ادمو دعوا نمیکنی...داد نمیزنی...گفت که روابطش با شوهر و دختراشم خیلی بهتر شده...گفت شوهرشم خیلی راضیه ...خدا رو شکر که حالش انقدر بهتره

براش از اون روزای خودم گفتم که بیشترش تو دوران اینترنی و شهر غریب بود...بهش گفتم چه حسایی داشتم چه اتفاقایی برام افتاد چه کارایی کردم...گفت من که خیلی حالم خوبه نسبت به تو ...گفتم اره وقتی من هی بهت میگم حال روحیت چیز خاصی نیس حداقل تو ایران که چیز خاصی حساب نمیشه و قبول نمیکردی به خاطر اینا بود...معذرت خواست ازم بخاطر حرفایی که زده کارایی که کرده و گفتم حالا که میدونم علتش فقط همین بوده فدای سرت


تا حالا شده مامان یا یکی اعضای خونوادتون رو بغل کنید مثل تو فیلما؟؟؟بعد گریه کنید یا درد دل کنید و این خیلی حس خوبی بهتون بده؟؟؟من دوبار شده...سابقه کابوس دیدن من خیلی طولانیه و اکثر وقتا وقتی بیدار میشم میتونم خودمو کنترل کنم هرچقدرم گریه کنم یا بهم بریزم...ولی گاهی چنان وحشت وجودمو میگیره که حتما باید یکی کنارم باشه ...یبارش وقتی بود که پیش دانشگاهی بودم و خواب بدی دیدم و انقدر ترسیده بودم و گریه میکردم که نمیتونستم تحمل کنم رفتم تو اتاق مامانم درحالی که گریه میکردم و جیغ میزدم فقط بغلش کردم و بابام اون شب جلو تلویزیون خوابش برده بود سراسیمه شده بود و هول کرده بود فکر میکرد اتفاقی افتاده...انقدر گریه کردم تا اروم شدم تو بغل مامان و صبحش مدرسه نرفتم چون نتونسته بودم بخوابم...

یبار دیگشم وقتی بود که تو اینترنی تو اوج افسردگی اومدم شهر زادگاه عصر بود و با مامانم تلویزیون میدیدم...سرمو گذاشتم رو پا مامانم و اونم دستشو گذاشت رو سرم و من بی اختیار اشکم سرازیر شد و اروم اشک ریختم که اولش مامانم نفهمید بعد که حس خیس شدن لباسشو فهمید که دارم گریه میکنم اروم سرمو ناز میکرد و پرسید .چی شده؟گفتم هیچی دلم تنگ شده بود...

هردوبار حس خیلی خوبی داشت...کاش مامانا بیشتر ادمو بغل میکردن...توشهر ما روبوسی و بغل کردن کلا خیلی مرسوم نیست حتی برای هم جنس ها و دوستای صمیمی یا خانواده...الان ما تازه از اون خانواده های بی ابرو حساب میشیم که خیلی همو بغل میکنیم...وروبوسی میکنیم...واقعا چرا شهر زادگاه اینجوریه؟

زیرزمینی
۲۸شهریور

اگه شما هم این فیلمو دیدن و فکر کردین چقدر مسخره وبیمزه تموم شده و چرا انقدر هی گفتن فیلم خوبیه...شاید اگه بدونین اخر فیلم عوض شده مثل من براتون جذاب تر بشه...

خب اخر فیلمی که ما دیدیم مثل همه فیلمای ایرانی خوش و خرم همه تو اوج بدبختی میرن میخندن و عروسی میکنن و بابای دختره رضایت میده دخترشو بده به یه جوون اس و پاس ستاره دار...اما...

پایان واقعی فیلم که بعد ها تو نسخه اکران شده حذف شده اینجوریه که نوید محمد زاده. میره بابای دختری که عاشقش رو میکشه و خودشم اعدام میشه...چیزی که به واقعیت سیاه این روزای زندگی ما خیلی شبیه تر و نزدیکتره

زیرزمینی
۲۸شهریور

تا حالا فیلمای ایرانی که بر اساس کتابای ایرانی ساخته شدن رو دیدین؟بعد از عشق کتابیه که از روی اون تهمینه میلانی فیلمی با نام نیمه پنهان ساخته که به نظر من بعد از سوپر استار بهترین فیلمنامه رو داره...

خب من سالها بعد از اینکه فیلمو دیدم کتابو خوندم چون میخواستم ببینم کجاهای کتاب توی فیلم عوض شده...کتاب هیچ زمینه سیاسی نداره برخلاف فیلم و یه کتاب صرفا عاشقانه جذابه...کتابی که خیلی قشنگ فرق بین کسی که عاشقش میشیم و کسی که میتونیم کنارش عمر بگذرونیم رو نشون میده...کتابی که میگه شاید همیشه معشوق بهترین همراه نباشه...

کتاب خیلی جذابی بود برای من


پی نوشت:چرا بیان این پیان نوشته هام نشون نمیده مثلا این نوشته جز کتاب نوشته هاس؟کسی بلده؟

زیرزمینی
۲۷شهریور

خودمو مچاله کردم تو بغلش...میخواستم همه سنگینی بدنش رو حس کنم...گفتم انگار صد ساله هیچ کسو بغل نکردم

میخنده...فشارم میده...نفسم بند میاد...

میگه من عاشق بغلی بودنتم

میگم از ازل تا ابد بغلم کن...من انقدر از زندگی میترسم که باید بار زندگیو بذارم رو دوش یکی دیگه

میخنده و میگه اونوقت مریضای تورو من ببینم؟

میگم اذیت نکن

میگه خب روانی اینم رشته اس تو انتخاب کردی؟

میگم حالا کو تا امید من به واقعیت تبدیل بشه

میگه بشه که من بدبختم...هر روز جای اینکه یقه خدا رو بچسبی میای یقه منو میچسبی که چرا فلانی داره میمیره

دهن کجی میکنم و میگم چقدرم که تو گوش میکنی و غر نمیزنی

میگه از تو یاد گرفتم

میگم من بداخلاق ترین ادم دنیام...

بلند میشم و میشینم و میگم بذار یه چیز بامزه بهت بگم...داشتم با خواهرم حرف میزدم بهش گفتم یه دلیل که علاقمو به جنس مخالف از دست دادم خوردن قرصام بوده بعد میگه نه تو از بچگیت خل و چل بود نمیذاشتی حتی اجناس مذکر بغلت کنن یا بهت بگن خوشگله...قد خر اخم میکردی...گفتم ولی حداقل دلم میخواست عروس بشم ...گفت نه اون موقعا هم میگفتی من عروسی بگیرم ولی فقط عروس باشم داماد نباشه

میگه خوب خل و چلی هستیا

گفتم بابا مدرسه هم نمیرفتم هنوز

میگه دیگه از شاهکارات بگو

میگم اخریش اینکه دیگه حتی بغلیم نیستم فقط شاید سالی یبار

میگه یعنی اصلا دلت نمیخواد؟قبلا که عاشق بغل شدن بودی

کر کر زدم زیر خنده و گفتم...اره ولی الان هر وقت دلم بغل میخواد میگیرم میخوابم

زیرزمینی
۲۴شهریور
اپیزود اول:فکر میکردم حرفایی رو که غیر مستقیم زدم فهمیده...وقتی همون موقع که پر از بغض و خشم حرفامو بهش زدم فکر کردم منظورمو فهمیده...ولی... شایدم فهمیده بود ولی حالا میخواست دوباره بشنوه...اینبار مستقیم...بغضی قسمتای زندگی ادم پراز حقارته...نخواه دوباره بشنوی...اینجور وقتا فقط بغلم کن...بدون که راست میگم...توهمات ذهن مرضم نیست...بخشایی از زندگیمه ایزود دوم:پرسید میتونی دوسم داشته باشی؟ فکر میکردم اینجوری بهش کمک میکنم و گفتم نه سالها بعد...دستشو نگرفتم...بغلش نکردم...نگفتم هیچوقت اجازه نداشتم دوسش داشته باشم...پرسیدم دوسم داری؟ خندید و گفت تو که میدونی؟ خندیدم پر از بغض و گفتم خیلی دوسش داشتی؟ خندید پر از بغض ...سرشو انداخت پایین و گفت...تو که بهتر میدونی نگفتم چقدر دلم تنگ شده واسه بستنی خوردنامون...واسه جسارتی که اون وقتا نداشتیم...واسه حسی که هیچوقت اجازه نداشتیم داشته باشیم اپیزود سوم:پرسیدم هنوز عروس خوش قدمم؟ گفت هنوزم خوشقدمی خندیدم و گفتم یعنی انقدر؟ گفت دقیقا همونجوری که خودت میگفتی پرسیدم یعنی چجوری؟ گفت یعنی وقتی به تو فکر کردم از ناکجا اباد اومد تو زندگیم گفتم این یعنی عمر من تموم شده گفت ما دوستای خوبی هستیم گفتم بودیم و حالا تو باید خوشبخت باشی اپیزود بعد از اخر:تموم شدن دوستایی که باید تموم بشن هم سخته هم شیرین...ولی واسه من تاحالا سخت بوده فقط پی نوشت:به زودی میرم بیان.باید وقت کنم نوشته هامو جابجا کنم
زیرزمینی
۲۱شهریور
گفت من حالااون زن دیگری هستم...تو تاحالا بودی؟ گفتم نه ولی زن اولی زیاد بودم با چشم های 4 تا شده نگاهم کرد و گفت واقعا؟ بی تفاوت گفتم اره گفت مطمئنی گفتم اره گفت اخه از کجا؟ سرد گفتم واقعا لازمه بگم از کجا؟ گفت ولی همه مردا اینجوری نیستن گفتم یکیشون شوهر داشت...براش حتی یه خونه کرایه کرده بود...شوهره معتاد بود و زنه شغلش این بود...موهاش بلوند بود...اون موقع بافت افریقایی مد شده بود رفته بود بالا شهر موهاشو اون مدلی کرده بود...اونوقت ما... گفت ولی داستان من فرق داره گفتم اره فرق داره گفت بازنش نمیسازن گفتم اره ما هم نمیساختیم...حتما اونم همینا رو میگفته دیگه... گفت اصلا باهم نمیخوابن گفتم فکر میکنی نمیفهمه خیانت میکنه؟کی دلش میخواد با یه مرد هرجایی بخوابه؟ نگاهم کرد و گفت من عاشقشم گفتم یکیشون یه دختر بود همسن پسرم.هم با پسرم بود هم با پدرش...اخرم براش یه گواهی بکارت گرفتن و شوهرش دادن...دختره هم خیلی راضی بود...باورت میشه هربار منو میدید قربون صدقم میرفت؟ با حرص گفت خب چرا جدا نشدی؟ گفتم زیاد فیلم میبینیا...تو فیلماس که فقط مرده رو تهدید میکنن که به زنت میگیم...خوبه بهت بگم چندتاشون مستقیم اومدن به خودم گفتن باشوهرت هستیم؟چکار میکردم؟طلاق؟مگه بابام همین کارا رو نمیکرد؟یبارم رفتم خونه بابام پسم فرستاد...چکار میکردم دوتا بچه داشتم...حالم ازش بهم میخورد ولی این زندگی. رو منم براش زحمت کشیده بودم ولی حالا کدوم قانون از من حمایت میکرد؟قانون طلاقم نمیداد اشکاش سرازیر شد گفت بچه هات میدونن؟دخترت؟ گفتم خره ندونه؟ گفت پسرت؟ گفتم اونم لنگه باباش...با بی تفاوتی نگاهش کردم و گفتم اونا هم مثل تو ...یکی عاشق جیبش شد یکی عاشق ریختش شد یکی عاشق زبونش...ولی اون توخونه من درس خوند..خوش تیپه چون من غذای سالم بهش میدم...خوش تیپه چون من لباساشو اماده میکنم خوش بوه چون من عطراشو میخرم...تو اینارو نمیبینی؟ گفت من عاشقشم...اون همه کاراشو خودش میکنه... گفته میخواد جدا بشه میگه با من به ارامش میرسه...حسی داره که با هیچکس نداشته گفتم واقعا باور میکنی؟ نگاهم کرد گفتم شنیدی میگن یه خانواده گوشت همو بخورن استخون همو دور نمیندازن؟ گفت حالا میگی چکار کنم؟ گفتم خودت میدونی من که از رابطت خبر ندارم ...شایدم واقعا جدا بشه بلند شدم راه بیوفتم دستمو گرفت و پرسید:چجوری تحمل میکنی؟ گفتم ازش بیزارم...از تمام وجودش ...از صدای نفس هاش از همه چیش...ولی این زندگیو من ساختم کنارش...من بچه هامو بزرگ کردم...اینا رو از دست بدم...ول کنم کجا برم؟اینا حاصل عمرمه...این حرفا از من گذشته...عشق خواب و خیاله گفت تو چطوری انقدر سرد شدی؟ نشستم و گفتم چندتا برات بگم همینه؟چندتا بگم مردی که میگفت میمیرم برات ولی رفتن سراغ یکی دیگه؟چندتا بگم مردی که میگفت اگه باتو ازدواج نکنم دیگه ازدواج نمیکنم و فرداش رفت زن گرفت؟چند تا بگم با کلی بدبختی ازدواج کردن ولی چند سال بعد اقا فیلش یاد هندستون کرد؟تو فقط یکیو بگو که عاشق زنش باشه اشکاش سرازیر شد گفتم خوش بحالت که عاشقی...بهترین حس خدارو درک میکنی...من هیچوقت دومی نبودم ولی خیلی دومی ها رو زندگیم خراب شدن...همشونم زندگیای خوبی دارن الان...خدا میدونه چقدر از زندگی من رفته تو حلقوم اونا گفت برو برای خودت با ارامش زندگی کن گفتم حالا؟تو این سن؟من قلبم انقدر سیاهه که دیگه هیچ جوری پاک نمیشه ...تو برو اگه باهات ازدواج کرد عقدش شو گفت ولی همه مردا اینجوری نیستن پوزخندزدم و گفتم از اوضاع تو معلومه...مونده بود تو این سن با زن و بچه تو از راه برسی فقط پی نوشت:فیلم زیر سقف دودی رو دیدین؟یه فیلم عالیه حتما ببینیدش...مریلا زارعی زن اول و بهنوش طباطبایی زن دومه...وقتی ادم فیلمو میبینه همه اسیب دیدن ولی هیچ کس مقصر نیست...مریلا زارعی یه مادر سالخورده که به هزار دلیل خواسته توی زندگیش بمونه و ترک نکنه زندگیشو...بهنوش طباطبایی که زن باسن بالاتر از عرف جامعه مجرد که به هوای عشق و بچه دار شدن همسر دوم شده...و بچه ای که این وسط اسیب دیده...کدوم مادری دلش میخواد بچش اسیب ببینه؟حتما اون مادر فکر میکرده که بودن بچش توی تنش خونه بهتر از بودن توی تنش طلاقه...و همسر دوم...زنی که عشق رو تجربه نکرده دیگه کم کم داره دیر میشه برای مادر شدنش...زنی که موقعیت اجتماعی خوبی داره ولی به هزار دلیل موقعیتی برای زن اول بودن نداشته ولی ارزوی مادر شدن داره و راه سخت دوم و پنهانی بودن رو انتخاب میکنه... تمام ادم های داستان من ادم هایی واقعی ان...ادمهایی که از بین تعداد زیادی از مریض هام جمع شدن و شدن یه داستان...زنی که تن فروشی میکرد چون شوهرش معتاد بود...دختر جوونی که هایپر.س.ک.چ.و.ال بود ولی خونوادش اینو مریضی نمیدونستن و حاضر نبودن روانپزشک برن...فقر و کمبودهای عاطفی کاری با ادم ها میکنه که قضاوتش از توان ما خارجه... هرچند کار بد همیشه بده...شاید
زیرزمینی
۲۱شهریور
اگر فکر کردین حالا که سر کار نمیرم صبح ها موقع بیدار شدم به خودم و دنیا بد و بیراه نمیگم سخت در اشتباهین...چون واقعا تمام روز خوابم میاد...راه های مقابله ام هم خیلی ضعیف عمل میکنه تازه شاید باورش سخت باشه ولی تو کتابخونه یه چشممو میبندم با اون یکی چشمم درس میخونم.چون همیشه یه چشمم بیشتر خوابش میاد...من میِگم هوای بد شهر زادگاه مزید برعلته وگرنه من از این مشکلات کمتر داشتم تو شهر غریب یه وقت فکر نکنین کم میخوابما...نه...روزانه 8_9ساعت میخوابم
زیرزمینی
۱۷شهریور
مادر بهترین چیز دنیاس...یعنی خدا یه موجود خوب افریده باشه اون مادره...خدایا شکرت که مامانم پیشمه...چقدر دلم براش تنگ شده بود...انقدر تو بغلش خوابیدم تا دلتنگیم کم بشه...خدایا شکرت...همه مادر پدرا رو سالم نگه دار
زیرزمینی
۱۴شهریور
هیچوقت نویسنده نبودم ولی یه زمانی دوست داشتم باشم.از دوران راهنمایی که با دوستام که زودتر از من احساسشون به بلوغ رسیده بود و شروع کردیم داستانای عاشقانه نوشتن و برای هم خوندن...تا بعدها که روزانه هامو مینوشتم ...بعدتر که خاطرات بامزه دانشگاهو نوشتم و در اخر شروع کردم به وب نویسی... حالا ادم هایی که نمیشناسم یا زیاد نمیشناسم برام جذاب ترن...وقتی یه تیکه از قصه ادم ها رو بدونی میتونی خودتو بذاری جاشون...به جاشون زندگی کنی...روزای خوب یا بد بسازی...چیزی رو حس کنی که نه خودت حس کردی نه بقیه و نه هیچ شخص خاصی داشتن دوستای خیالی به ادم کمک میکنه که چیزایی که میخواد یا نمیخواد رو تجربه کنه...مرز این خیال و واقعیت برای من خیلی واضحه...انقدر که خودم میتونم تفکیکشون بدم ولی کسی وقتی ازم میخواد این مرزو براش تشریح کنم نمیتونم...نوشته های این وبلاگ هم همینطورین...خیلی جاهاش واقعی نیست و خیاله...خیالاتی که دوستشون دارم یا ندارم...حسشون کردم یا نکردم...ولی خیلی وقتا مرزش خیلی قابل تشخیص نیست...ولی این دوست داشتنیه...ادم ها رو نشناسی زندگیشون رو ندونی قضاوتشون نکنی و فقط خودتو کنارشون حس کنی...بعد بگی از کجا معلوم که منم اگه جای اون ادم بودم این کار خوب یا بدو نمیکردم؟ این ادمی که اینجا مینویسه یه خانم دکتر تمام وقته با همه خیالات و احساساتش...لزوما هرچی هست واقعی نیست...لزوما هرچی هست دروغ نیست...اینجا جاییه برای اینکه تلاش کنم خودم با تمام احساسات پنهانم باشم...با همه ادم های واقعی یا خیالی که عاشقشونم یا متنفرم ازشون... اینهمه اسمون ریسمون بافتم که اینو بگم...دیدید یه صحنه هایی حال ادمو یه جور خوبی جا میاره...هرچند شاید پشتش چیز خوبی نباشه؟ اپیزود اول:فاصله کلاس ویولنم تاخونه شهر غریب زیاد بود واسه همین وسط ظهر باید راه میوفتادم...اتوبوس اونو اتوبانی بود که خیلی خلوت بود...یه روز که داشتم رد میشدم یه دختر و پسر تو ماشین همو بودسیدن...یه دفه دختره رو برگردوند منو دید ترسید و دستشو برد جلو دهنش...و من از ته دلم خندیدم که چه صحنه قشنگی اپیزود دوم:هوا نه سرد بود نه گرم ولی اخرشب بود و خیابون خلوت...یه اتوبان پر از چراغای قرمز...صدای ماشین دختر بغلی رو میشنیدم که میگفت هر چراغ قرمز باید بوسم کنی و پسره بوسیدش و کلی خندیدن...رد شدیم یکم جلو تر یه میدون بود....شاید 10 تا چراغ قرمز چشمک زن داشت و اونا هی تند تند حین رانندگی همو میبوسیدن و عشقشو من میکردم اپیزود سوم:صبح داشتم میرفتم کتابخونه...دختر جوون 17_18ساله با تیپ مدرسه ازم پرسید خیابون چندمه اینجا...گفتم...موبایلشو دراورد و زنگ زد پشت سرم میومد...گفت من تو کوچه ام خونتون کجاس؟...باشه الان دارم میام دروباز کن...قدم اهسته کردم...در چندتا خونه جلوتر یه خونه ویلایی باز شد...یه پسر جوون بوددرو باز کرد منو تو کوچه دید رفت کنار...دختره با عجله وارد شد و درو بست...و من دلم غنج زد که چه بوسه ها و اغوش های عاشقانه پشت این دره سرصبحی کلی این صحنه ها منو به عشق امیدوار کرد هرچند معلوم نیس واقعا چیز قشنگی پشتشون باشه برای یک دوست:نمیدونم میخونی یا نه...ولی خیلی سعی کردم حد خودمو نگه دارم مودب باشم و فاصله ام رو حفظ کنم وخیلی چیزای دیگه...ولی میدونم یه چند جا سوتی دادم.روم نشد به خودت بگم ولی ببخشید..کلا من ادم نمیشم
زیرزمینی
۱۱شهریور
همه ادم ها لحظه هایی توی زندگیشون دارن که شاید همون موقع خیلی رمانتیک و جذاب به نظر نیاد ولی بعدها حتما این لحظات رمانتیکن... توی این سالها همیشه تو مسیر رفت و برگشتم به شهر غریب ادمهای زیادی رو میدیدم.و اتوبوس همیشه منبع هیجاناته که یکیشو اینجا تعریف میکنم... یه مدت توی تمام مسیر های رفت و برگشتم توی صندلی مجاورم یه اقایی مینشست که همهمعیار های زیبایی منو داشت...قد بلند.چاق.دستاش پر انگشتر.پوست سفید.چشمای یکم روشن و موهای بلند لخت مشکی...والبته ظاهر خیلی مذهبی...انقدر این ادم برای من جذاب بود که تمام مدت داشتم تو اینه دیدیشم میزدم و یه دوساعتی که گذشت پیش خودم گفتم بابا بیخیال پسر به این خوشگلی به من چه اخه...پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم... از طریقه اشنایی و بقیه اتفاقات میگذرم و میرسم به روزی که نشسته بودیم روبروی هم و به رسم شهر غریب داشت حرفشو بهم میزد و حالا که من خودش و خونوادشو میشناختم خیلی قاطع گفتم نه باورتون میشه مرد گنده جلوی اون همه ادم زد زیر گریه...مرد گنده گوله گوله اشک میریخت...اون لحظه من خیلی هول کردم که خاک برسرم چی شد و...هی میگفتم بیخیال بابا گریه نداره که...اصلا نمیدونستم چجوری جمعش کنم...میز بغلی که خانم و اقای جوونی بودن مات و مبهوت به ما نگاه میکردن یه دفه یاد اون روز افتادم...شاید اگه اونموقع انقدر سخت نمیگرفتم صحنه کر کر خنده ای بود برای خودش...یا حداقل میتونستم رمانتیک برخورد کنم...ولی دیدین گاهی ادم دوست داشتن یکی رو با وجودی که همه نشونه های مثبت رو داره ولی نمیتونه باور کنه...منم اون موقع اون ادم هر کاری میکرد تو کتم نمیرفت پسر به این خوشگلی منت منو بکشه...هرچند بعدها با گانگستر بازی خودشو نشون دوتا دوستم دادم و هردو معتقد بودن که اصلا هم خوشگل نیس و من میگفتم انقدر برای من خوشگله که نمیتونم تو چشماش نگاه کنم چون ممکنه بپرم و ماچ کنم یا حداقل دستمو بکنم تو موهای خوشگلش... خدایی الان که فکرشو میکنم چه کرکر خنده ای بوده پارسال همین موقع ها عروسیش دعوت بودم...نشد برم و بعدها عکساشو دیدم...موهاشو کوتاه کرده بود و انگشتر دستش نبود کت و شلوارشم براش گشاد بود و خلاصه تو لباس دامادی که باید خوشگل تر میبود اصلا نبود...ولی نگم عروس چقدر خوشگل و خوش هیکل بود...انقدر که از حرص مردم...الانم روحم داره اینا رو مینویسه... پی نوشت:با دید طنز بخونید پی نوشت:حرفای متن قبلی واسه خودم پر از هیجان بود انقدر که تمام مدت بهش فکر میکردم تا نوشتمش و فکر میکردم خیلی کامنت بگیرم ولی انگار از نظر بقیه جالب نبود.کلا من همیشه احساسم به نوشته هام برعکس میشه
زیرزمینی