۲۳اسفند
میدونی چقدردلم برات تنگ شده؟چقدر دلم میخواد بیای و بشینی کنارم از هردری باهم حرف بزنیم...تو ناز کنی و منناز بخرم من ناز کنم و تو نوازشم کنی...دلم تو رو میخواد که دلم رو گرم کنی...که بدونم اضافه نیستم...که بدونم برای تو یه دونه هستم...یه جایی دارم تو قلبت که هیچکس جامو نمیگیره و جای کسی رو نگرفتم...یه جایی اون گوشه دنج مال خودخودم...دلم تنگ شده برای اینکه تو مراقبم باشی...دلم تنگه برای اینکه علاوه بر رفتارت با زبونتم بگی که دوستم داری...دلم تنگ شده برایی تویی که نه قضاوت میکنی نه ازم توضیح میخوای...تویی که با تو دورم شلوغه و قلبم پراز شادی...گاهی حس میکنم هیچوقت نمیای...گاهی حس میکنم تو هیچکس نیستی...گاهی حس میکنم توی تنهایی غرق شدم و به این تنهایی معتاد شدم...بیای یا نیای...دیر یا زود...فقط گاهی دلم میخواد یهو ازیه جایی بیای بیرون و کنارم باشی...دوست دارم که بهت بگم دوستت دارم...بدون خجالت بدون اینکه به بعدش فکر کنم...نیاز دارم به دوست داشتنت...نیاز دارم که دوستم داشته باشی...گاهی بیا و بدون رودربایستی کنارم بنشین و چای بنوشیم و گپی بزنیم