روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

۲۸اسفند

یکی از ترس هام برگشتن به سر کار بود بعد از 6 ماه...همش میترسیدم نتونم و بلد نباشم مریض ها رو...داروها رو یادم رفته باشه و هزار تا چیز دیگه...واسه همین دنبال کار نمیرفتم...میدونم خیلی مسخره است ولی واقعا میترسیدم...ولی بالاخره مجبور شدم برم مطب بابام و از صبح تاحالا خدارو شکر از پس مریضا براومدم

پی نوشت:بهم نخندین و نگین مریضای مطب که معمولا سرپایی هستن...این یکی از ترسهام بود

بعدا نوشت:میدونم باورتون نمیشه ولی یکی از ترسهای دیگمم رفتن به پمپ بنزینه که دوستم یادم داده میرم به خود همون اقای اونجا بگم برام بنزین بزنه...ولی بازم از پمپ بنزین رفتن میترسم وترجیح میدم داداشم بره ولی خب دیگه امروز مجبور شدم برم...اقاهه هم سرش شلوغ بود منم که بلد نبودم خودم بنزین بزنم و فکر کن اون اقای پشت سریم کلی فحشم داده تو دلش

زیرزمینی
۲۷اسفند

فکر کنم پاییز و زمستون 93 بود...حال روز خوبی نداشت...زندگی بهش سخت گرفته بود...سعی میکردم حواسم بهش باشه...بیشتر باهاش حرف بزنم...بیشتر بخوندونمش...ترغیبش کنم به کارایی که دوست داره...حرف میزدم براش میخندیدم تا بخنده...حالا انگار اون داره همه اون کارا رو برای من میکنه...میخواد باهام حرف بزنه...میخواد بگه زندگی میشه که قشنگ باشه...میگه که نگرانمه...سعی میکنه حالمو خوب کنه...ادم کم حرف و کم خنده همیشه حالا از چیزاییی حرف میزنه که برام جالبه

اون موقعا میفهمیدم چرا خودم میخوام تا حال اون خوب باشه...ولی حالا نمیفهمم اون چرا میخواد من دوباره سر حال باشم؟...یه جایی ته ته وجودش انگار همیشه میدونستم که فکر میکنه من اون دختر بچه لوسم...اونی که مراقبت میخواد ولی خودش کسی نیس که بخواد یا شاید بتونه مراقبش باشه....

کارش برام ارزشمنده خیلی حتی اگه هیچوقت مستقیم بهم نگه...

جالبتر قضیه اون جاس که ممکنه همه اینا فقط ساخته ذهن تنهای من باشه که دوست داره رفتار ادما رو به نفع خودش تفسیر کنه....

دارم سعی میکنم با خودمو زندگی کنار بیام...دارم تمام سعیمو میکنم...و بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم

زیرزمینی
۲۶اسفند

اینکه از کی ترسو شدم و لوس خودمم نمیدونم...ولی دارم تلاش میکنم به همه ترس هام کنار بیام...دارم سعی میکنم ادم قوی ای باشم...هر اتفاقی یه چالش بزرگ برام نباشه...دارم سعی میکنم و این روزها این سختترین تغییره...هیچوقت فکر نمیکردم نتونم قوی باشم ویا هر حرف یا اتفاق کوچیکی انقدر برام ازاردهنده باشه...دارم سعی میکنم و این خیلی سخته که اعتراف کنم چقدر میترسم از همه چی...ولی سعی میکنم هر روز بارها به خودم بگم از چیا میترسم تا دیگه ازشون نترسم و قایمشون نکنم...تا دیگه دلم نخواد کسی مراقبم باشه...تا نیاز نداشته باشم کسی ازم مواظبت کنه و مسیولیت زندگیمو به عهده بگیره...تا دیگه این کوه غم لعنتی تو دلم جا به جا نشه...از کی انقدر عوض شدم که خودمم نفهمیدم...شاید ترسو بودن برای یه دکتر عجیب ترین خصوصیت باشه

پی نوشت:چند ماهی هست که خیلی درگیر مقوله وجود خدا بودم و به هیچی ایمان نداشتم...خیلی فکر کردم و سعی کردم بخونم و ببینم تا روزی که رفتیم خانه سالمندان...اونجا فهمیدم که داشتن الزایمر بزرگترین نعمت این ادماهاس...که مرگ عزیزانشونو فراموش کردن...نمیدونن بیمارن...نمیدونن کجان...اونجا بود که فهمیدم زشتی های افریده های خدا همیشه هم زشت نیستن یه جاهایی میتونه زیباترین چیز باشه...و با وجودی که باز هم دلیل قاطعی برای وجود خدا نداشتم تصمیم گرفتم که باور کنم خدا هست تا بتونم باهاش حرف بزنم...دوباره شروع کردم نماز خوندن...و این یکی از ترسام بود که حالا اینجا نوشتمش

زیرزمینی
۲۴اسفند

بعد از ایمان به خدا و اثبات وجودش پیچیده ترین مسئله انسانی درک روابط زناشوییه

زیرزمینی
۲۰اسفند

و من امروز در ساعت 6 عصر تو را دیدم...وعاشقت شدم

زیرزمینی
۱۸اسفند

کارنامه ها هم اومد و رتبه من داغون تر از همه اون چیزایی که شد که تمام گروه ها میگفتن...وحالا باید برای چالش بعدی یعنی خوندن برای سال سوم مواجهه بشم

زیرزمینی
۱۷اسفند

از اتاق که اومدم بیرون ساعت از 12 شبم گذشته بود...اومدم که به گربه ها و سگا غذا بدم...یکم بعد از من اومد بیرون...برنگشتم نگاهش کنم فهمیدم که داره چایی میخوره

صدام کرد...با اسم کوچیک...اولین بار بود... و لبریز حس انزجار  شدم...از خودم و از اون

پرسید ناراحتت کردم؟بدون اینکه برگردم گفتم نه...ولی خانمتون ناراحت میشه...گفت نمیشه من میشناسمش...برگشتم نگاهش کردم...چشماش مست و خمار بود...مست مست...با تمام وجود با انزجار و نفرت از خودم نگاهش کردم وگفتم اگه من بودم ناراحت میشدم و رفتم خزیدم زیر پتوی خودم

پی نوشت:این یک داستان است

زیرزمینی
۱۷اسفند

دیشبم دوباره یه خواب باحال میدیم...خواب میدیم 24 سالمه و تازه اول دوران اینترنیمه...اینترن دانشگاه دولتی شهر زادگاه بودم...بعد یه فامیلی داشتم که اونم هم ترم من بود ولی ساری درس میخوند و قرار بود باهم ازدواج کنیم...چند روز اومده بود دانشگاه من ...بعد حراست دانشگاه منو بخاطر حجاب گرفت و من گریه کردم گریه کردم گریه کردم و توی کلی راهروی پرپیچ و خم میدونیدم تا اروم بشم...اروم که شدم اون پسره دوباره جلو روم بود داشتم بهش میگفتم بیا طرح بریم یکی از روستا های ساری باهم دیگه اونجا تو پانسیونش زندگی میکنیم پول خونه هم دیگه لازم نیس بدیم از خونواده هامونم دور میشم....من کلی تو خوابم خوشحال بودم بعد اون پسره هی ناراحت بود میگفت من هیچ پولی ندارم...تو بدبخت میشی ...بعد من خوشحال میگفتم نههههه صبحا میریم بهداشت عصرا هم جاهای خصوصی کار میکنیم پول جمع میکنیم...

پی نوشت:خوابم خیلی طولانی تر بود کلی صحنه های متفاوت داشت گفتم بنویسم دیگه فحشم میدین همین قسمت جذابشو نوشتم

پینوشت:تصمیم دارم تا شنبه روی تختم تار عنکبوت ببندم زخم بستر بشم....بعدم شنبه برخورد نزدیک از نوع سوم با واقعیت زندگی پیدا کنم و ببینم چجوری باید ادامه بدم...ولی تا شنبه فقط بطالت خواب اینترنت بازی های توی گوشم

بعدا نوشت:خواب شب قبل ترمم براتون بگم...خواب میدیم با رفیق رفتیم لباس عروس فروشی میگیم من عروسم(من همیشه به رفیق میگفتم بیا بریم لباس عروس بپوش الکی بگم تو عروسی حال میده بابا...ولی هیچوقت نیومد...همیشه هم قرار بود اون عروس بشه چون هم خوش هیکله هم به خودش میرسه مثل عروسا)بعد فروشندهه پر پف ترین دامن و بلند ترین دنباله رو اورده بود برامن میگفت بپوش...پارچشم از اینا بود که برق میزنه...بعد هی میگم بابا من خودم چاقم اینو بپوشم میشم دیوی

پی نوشت:دماغ عملی میگه خواب عروسی و لباس عروس بده...یعنی بدبختی میاد یا عمرت کوتاهه

زیرزمینی
۱۵اسفند

خواب دیشبم خیلی خوب بود...خواب میدیدم شاید 20ساله بودم...بعد شهرمونو داعشگرفته بود...بعد مارو بردن به جمع های زنونه روبنده بهمون دادن بعد مجبورمون کردن یک ماه توی کلاساشون شرکت کنیم ...بعد کلاساشون اینجوری بود که 30 روز هر روز یه مبحث رو درس میدادن همون موقع امتحان میگرفتن... مثلا یه روز کلاسش واکسیناسیون اطفال بود که بعدش ختم انعام و روضه بود و بعدش امتحان میگرفتن...هر روز هم ما رو میبردن یه خونه...یه روز رفته بودیم یه خونه قدیمی که خودش کلی جمعیت داشت. بعد یه اقای شوخی تو گروه ما بود تا وارد خونه شدیم شروع کردن خوندن و رقصیدن و با همه دست داد...(وسط داعشیا با خانما هم دست میداد)بعد برامون غذا سوسیس اماده کرده یودن خوردیم...اون وسط بابام پاشد رفت خونه داعشیا حموم کرد و بی لباس با یه حوله از اینا که مثل لباسن از حموم اومد بیرون(از روز امتحانم به این ور بیشتر از هزار بار با بابام دعوام شده)...بعد یهو صحنه چرخید و من 40 سالم شد و وکیل بودم...یه دوست داشتم که یه پسر بیست و چند ساله داشت که زده بود یکی از داعشیا رو از کجا پرت کرده بود پایین و داعشیه با باسن خورده بود زمین دچار کور رنگی شده بود(چه ربطی به هم دارن اخه)بعد دفترم خونه اولیه دوران بچگیم بود ولی به جا 300متر مثلا 5000متر بود..بعد من وکیل دوستم بودم ...دوستم میخواست به داعشیا پول بده که پسرش از زندان ازاد بشه من گفتم نکن و اینا...بعد دوباره ازت شکایت میکنن...تا من و دوستم با هم بحث میکردیم یکی از داعشیا از بالای کتابخونه افتاد با باسن پایین و کور رنگی گرفت...مصدومو بلند کردن و رفتن بیرون ومن هنوز داشتم با دوستم دعوا میکردم...بعد صحنه چرخیدی وخونه شد یه باغ بزرگ و دیدم دوستم با یه surfaceیه نامه مینویسه برای دادگاه(اخه دارم یه surface میخرم هی مدلا مختلفشو میبینم)که رضایت داده و داعشیه رو بخشیده و عوضشم اونا رضایت بدن و پسرش از زندان در بیاد و فامیلا داعشیه بالا سرش بودن ومن هی میگفتم نکن بذار من قانونی حلش کنم اونم میگفت من دارم جون دوجوونو نجات میدم...بعد نامه رو داد به داعشا اونا هم سوار یه کلک شدن و روی مرداب تو باغ خونه دوستم حرکت کردن به سمت خروجی...منو دوستم داشتیم میخدیدیم...یه مرداب بود روش پر از گل های زرد...دوطرف درختای بید مجنون صدای اب...زمینای کشاورزی پر از سبزی...دلمون پر شادی شد و خندیدیم...دوست میخندید و توی مرداب میدوید...گفتم این صداب چیه؟خندیدوگفت نفهمیدی؟گفت چشماتو ببند و به دوران دانشجوییت فکر کن(اخه دکترای حقوق بین الملل داشتم از امریکا)چشمامو بستم و فکر کردم...خندیدم و گفتم صدای ابشار نیاگاراست...دوستم خندید و گفت اره از خوشحالی مایه قسمت از ابشار نیاگارا اومده توی خونه ما...دوتایی خندیدیم و از مرداب دویدیم سمت ابشار نیاگاراوپر از شادی و سرمستی شدیم(باغ دوستم شبیه یه تیکه از بهشت بود)

زیرزمینی
۱۳اسفند

تنها کسیه که روی سنگ قبرش کلی خاک گرفته و نوشته خواهر عزیزم...

یعنی نه مادر کسیه نه همسر کسی نه فرزند کسی

زیرزمینی