روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

۲۵مرداد

روزهای من اینجوری میگذره

صبحا بین ۶تا ۸ بیدار میشم...از تشنگی و حرکات دخترم...اگه شب قبلش خیلی خواب دیده باشم یا فکرم مشغول باشه و دخترم بیشتر و محکم تر تکون میخوره...وقتی بیدار میشم خیلی خیلی تشنه هستم من همیشه هم قبل بترداری عادت داشتم صبحا مو با اب شروع کنم ولی حالا اگه حتی یه قطره اب بخورم تا تمام صفرای موجود در شکمم و ابی که خوردم رو بالا نیارم اروم نمیشم...پس مجبورم بسکوییت بخورم...فکر کن تشنه باشی  و بسکوییت بخوری...بعد مجبورم یه ساعتی بشینم و سعی کنم بالا نیارم تا کم کم به  حالت خوابیده برسم و بتونم دوباره یکی دوساعت خوابم...بعد که بیدار میشم حس میکنم حدود سه کیلو سنگ توی معدمه که راه تنفسم رو بسته و توی همین فاصله مدام عق میزنم...واسه اینکه از سنگینیم کم بشه یکم راه میرم توی خونه چون اینجا انقدر گرمه که نمیتونم از خونه برم بیرون...پس من تو خونه راه میرم صبحانه برای دندون موشی اماده میکنم و میشینم کنارش تا صبحانه بخوره...بعد اون میره و من یا سعی منم اگه از سنگینی در حال خفه شدن نباشم کارای خونه رو بکنم یا سعی میکنم رو مبل سیخ بشینم و تمرکز کنم که بسکوییت هایی رو که دو سه ساعت قبل خوردم جای بالا اوردن از معده به روده راهنمایی کنم

طرفای ۱۲ یا ۱ غذا میپزم و بعد که غذام اماده شد به این فکر میکنم که ترجیح میدم گرسنگی شدیدمو تحمل کنم یا چند قاشق غذا بخورم و دوباره چند ساعتی احساس خفگی شدیدم و سنگینی معده و عق زدن های مکرر و تشنگی و احتمال بالا اوردن رو تحمل کنم

بعضی روزا انقدر سنگین میشم با وجودی که چیزی نخوردم که ترجیح میدم هرچی هست رو بالا بیارم تا راحت بشم...اینجور روزا انقدر مستاصل میشم که همش گریه میکنم و تو خونه راه میرم و میگم خدایا امروز دیگه حتما میمیرم

به همین این چیزا تشنگی شدیدمو اضافه کن چون یا نمیتونم اب بخورم چون انگار همش میره تو ریه هام و خفه میشم و یه دل سیر بالا میارم یا بدتر با غذا خوردن یا هرچیز ابدار یا خنکی که بتونه تشنگیمو کمتر کنه تشنگیه شدید تر میشه

طرفای ۳ دندون موشی میاد خونه و ناهار میخوره و میخوابه و من هم میرم کنارش کم کم از حالت نشسته به نمینه نشسته تبدیل میشم تا شاید با یه حال بد ولی بتونم بخوابم

عصر به دندون موشی چایی یا قهوه میدم و اون میره و من اگه در حال خفگی نباشم یکم کارای خونه رو میکنم دیگه حدودای ۸ انقدر گشنه میشم که دیگه تمام اون بدبختیا رو به جون میخرم و یکم غذا میخورم...بعدم میرم تو دستشویی و همشو بالا بیارم و دوباره گشنه میشم

هیچکدوم از اینایی که گفتم اغراق نیست و ۱۰ کیلو کاهش وزنم اینو تایید کنه...یعنی تو وزن سینه هام.بچه.مایع امینیوتیک . رحم رو اضافه کنی کاهش وزن خودم بیشتر از این حرفا میشه...وزن بچه خوب و نرماله ولی من هیچ مکمل و دارویی رو نمیتونم استفاده کنم و هربار دکتر زنانم میگه که برای بچه مشکلی پیش نمیاد ولی بدن خودت بعد از زایمان خیلی اسیب میبینه چون تمام مواد مورد نیاز بدنت صرف بچه میشه

حالا به تمام اینا مشکلات مالی رو اضافه کن

و تمام این فکرا که من شدم سربار دندون موشی  و به جای اینکه کمکش باشم شدم باری روی دوشش.حالا ماسه نفریم که دندون موشی تنهایی باید خرجمون رو بده و من پر از حس بد هستم و دلم میخواد برم سر کار تا منم هرچند کم مقداری پول دربیارم...ولی بخاطر دردهای شدیدی که از اول بارداری داشتم دارو مصرف میکنم و استرس های روحی و جسمی اینو بدتر میکنه همه بهم پیشنهاد میکنن که بخاطر سلامت بچه سرکار نرم...دندون موشی همیشه میگه من کار میکنم و برای سه تامون پول در میارم و تو هرچی لازم داری بخر ولی وقتی فکر میکنم اون مدتهاست چیزی برای خودش نخریده ناراحت میشم...وقتی میگه بریم کافه یا رستوران میگم نه چون نمیخوام خرج اضافه براش باشم...چقدر فقیر بودن حس بدیه و هرگز فکر نمیکردم به اینجا برسیم...ولی رسیدیم...فقیر شدیم...مجبور شدم از دوستام پول قرض کنم بدون اینکه به دندون موشی بگم...لعنت به این مملکت...لعنت به اونکه داره این بلا ها رو سرمون میاره

 

همه اینا و کلی چیزای دیگه مثل اینکه تقریبه با فاصله از دندون موشی میخوابم...حس میکنم داره رابطمون رو خراب میکنه...و من با این حجم هرمونای مختلف بدجوری پر از احساسات بدم که نمیدونم باید چکار کنم

لیلی جان یه روزی مثلا وقتی سی ساله شدی یا مادر شدی این نوشته ها رو بخون...شاید لازم باشه بدونی پدر و مادرت تو چه شرایطی پدر و مادرت شدن...شاید اون موقع بتونی مارو ببخشی

زیرزمینی
۱۹مرداد

تقریبا یک ماه قبل بود که امتحان ارتقا سال چهارم دادم و تموم شد و قبول شدم...حالا من یه متخصصم که کم کم میتونم برم سرکار یا طرح...البته اگه حامله نبودم...و دیگه نمیترسم که اون استاد عجوزه بتونه بازم منو اذیت کنه

قرار بود تو این مدت من زبان بخونم وسایل بچه رو جمع کنم و خودمو اماده کنم تا برم کانادا ...ولی حالا ناامید افتادم گوشه خونه...تغییراتی که توی قوانین کانادا اتفاق افتاده باعث شده که مدت زمان جواب دهی به ویزای توریستی خیلی خیلی زیاد بشه برای ایرانیا...یا حداقل برای من که تو بارداری مدت زمان محدودی دارم که بتونم پرواز کنم...و این یعنی خدا نخواست یا ما نمیتونیم برای زایمان بریم کانادا ...این غم انگیزه ولی اینجوری خودمو تو جیه میکنم که حتما خیر و صلاح بچم تو این بوده که اینجا دنیا بیاد

حالا یک ماهه که من افتادم گوشه خونه بدون هیچ هدف؛ برنامه یا در امدی...مدام به این فکر میکنم که شدم یه ادم مصرف کننده که دارم پولای دندون موشی رو خرج میکنم و هیچ کمکی نمیتونم برای خرج زندگی بهش بکنم و در حالی که اون صبح تا شب سر کاره و خسته میاد خونه و اخرشم کلی بدهکاریم و بابام کمکمون میکنه ...من سرم تو چاه توالته و دارم همش بالا میارم

میخوام اینجوری فکر کنم که کار کردنم میتونه برای دخترمون خطرناک باشه و اینمیه جور تقسیم کاره که من دارم دخترمون رو توی بدنم محافظت میکنم و اون کار میکنه ولی بازم از این بیکاریم خسته و کلافه و ناراحتم

از اینکه نمیتونم یه شناسنامه کانادایی به بچم بدم ناراحتم

از اینکه نمیتونم  اب بخورمم ناراحتم

ولی دخترم خیلی خیلی زیاد توی دلم تکون میخوره...من همیشه فکر میکردم بچه ها خیلی کمتر از این تکون بخورن ولی دختر من نصف بیشتر روزو تکون میخوره و من هربار خدارو شکر میکنم نازش میکنم و از خدا میخوام که سالم و قوی و شاد باشه

بعضی وقتا انقدر محکم لگد میزنه که حتی دردش چند دقیقه باقی میمونه

ولی بازم میگم خدارو شکر با همه افکار بدی که دارم
یه دفتر دارم که برای دخترم مینویسم... ولی فقط چیزای خوب و امیدوار کننده و همه فکرا یا چیزایی که ازارم میده رو اینجا مینویسم تا فقط برای خودم بمونه

زیرزمینی