روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷بهمن
مُرد...
زیرزمینی
۲۷بهمن
مُرد...
زیرزمینی
۲۴بهمن
ادم ها رو بخاطر اینکه اشتباهی عاشق شدن سرزنش نکنید...یه خاطر اینکه عاشق یه ادم اشتباه هم شدن سرزنش نکنید...خب ادمه اشتباه میکنه...یه روزی که خیلی سال بگزره...یه روزی که یه ضربه عاطفیه خیلی بزرگ بخوره...یه روزی که دیگه مطمئن باشه هیچ جوری اون ادم اشتباهی رو به دست نمیاره...یه روز بعد از اینکه سالها حتی صدای باد اون ادمو به ذهنش اورد...از خواب بیدارمیشه ومیبینه دیگه هیچی حتی یادگاری ها اونو به یاد طرفش نمیدازه یا یاداوری اون ادم اشتباهی دیگه دلش رو نمیلرزونهخودش یه روزی دست از دل میشوره و میفهمه اشتباه کرده شما فقط سرزنشش نکنیدیادگاری روز ولنتاین
زیرزمینی
۲۴بهمن
ادم ها رو بخاطر اینکه اشتباهی عاشق شدن سرزنش نکنید...یه خاطر اینکه عاشق یه ادم اشتباه هم شدن سرزنش نکنید...خب ادمه اشتباه میکنه...یه روزی که خیلی سال بگزره...یه روزی که یه ضربه عاطفیه خیلی بزرگ بخوره...یه روزی که دیگه مطمئن باشه هیچ جوری اون ادم اشتباهی رو به دست نمیاره...یه روز بعد از اینکه سالها حتی صدای باد اون ادمو به ذهنش اورد...از خواب بیدارمیشه ومیبینه دیگه هیچی حتی یادگاری ها اونو به یاد طرفش نمیدازه یا یاداوری اون ادم اشتباهی دیگه دلش رو نمیلرزونهخودش یه روزی دست از دل میشوره و میفهمه اشتباه کرده شما فقط سرزنشش نکنیدیادگاری روز ولنتاین
زیرزمینی
۲۳بهمن
قرار بود ساعت 7.30 بیاد که منو ببینه ...وقتی یه ربع به هشت شد و نه زنگ زد و نه اومده بود...به داداش گفتم من لباسامو در میارم...گفت نکن...ولی من لباسامو عوض کردم و ارایشمم پاک کردم...ساعت بیست دقه به 8 بود که بابا گفت اومده و جلوی در منتظرته...به بابا گفتم بهش بگو من منتظر موندم دیدم خبری ازش نشده رفتم خونه دوستم...بابا گفت نکن...ولی وقتی بش گفتم اره واسه اجی هم وقتی فلانی یه ساعت دیر اومد گفتی اشکال نداره اونوقت دیدی اخرش چی شد...بابا هیچی نگفت و رفت بهش گفت که من خونه نیستم...گفته بود منتظر میمونم تا بیاد بابا زنگ زده بود من بش گفتم بگو امشب خونه دوستش میمونه...سه ماه بعد که قرار شده بود دوباره ببینمش ...سروقت اومد...وقتی بهش گفتم نه...گفت میدونم سر دیر اومدنم ناراحت شدید ولی توی ترافیک موندم...گفتم باشه قبول ولی میتونستید تماس بگیرید و خبر بدید موبایل که داشتید...شما حتی فکر نمیکنید وقت منم به اندازه وقت شما ارزش داره...از همه اینا گذشته اقای مهندس ادم روی مهمترین مسئله زندگیش خیلی بیشتر از این حرفا باید حساس باشهقرارمون طرفای 6 بود...من بعد از 6 ساعت اتوبوس سواری رسیده بودم و گفته بود که ممکنه دیر برسه...بعد از مدتها داشتم میدیدمش...وقتی رسیدم ترمینال و نبودش بهش زنگ زدم که کجایی گفت نمیرسم...شاید اصلا نرسم...تو بیا فلان جا...یا میخوای برو خونه...منم که جایی رو نمیشناختم و بلد نبودم برم...انقدر از لحن ارومش عصبانی شدم که داشت از مغزم اتیش میزد بیرون...ولی دلمم نمیخواست بفهمه انقدر باعث عصبانیتم شده یا دیدنش چقدر برام مهمه...درحالی که دندون قروچه میکردم و اخمام تو هم بود و از مغزم اتیش میزد بیرون...با لحن ارومی مثل خودش گفتم...باشه پس من میرم خونه...خدافظقرار بود سه تایی بعد از کلی دور هم جمع بشم منو خانم ابرو بالاانداز و جیغ جیغو...من خیلی گرفتار بودم و جیغ جیغو فقط خبر داد که فلان ساعت در خونه شما...منم از اونجایی که میدونستم این دو نفر چقدر بد قول هستند روی نیم ساعت بعدش حساب کرده بودم...جیغ جیغو به موقع رسید و زنگ زد...سریع حاضر شدم و رفتم پایین...گفتم ابرو بالا انداز کو؟دوباره پیچوند؟گفت نه بابا الان زنگ زدم گفت دارم راه میوفتم اصلا خودش این قرار رو گذاشته...ابرو بالا انداز تا دوساعت بعدش نه خبری ازش شد نه جواب تلفن هامون رو داد...بعد از دو ساعت یه پیام داد که دارم میام...انقدر عصبانی بودم که به جیغ جیغو گفتم جوابشو نده حداقل یه زنگ میزد...نمیگه ما نگرانش میشیم...وقتی اومد گفت دل پیچه گرفته بوده.....بهش گفتم الکی نگو...میگفت و میخندید و با ما غذا خورد...ادمی که انقدر دلپیچه داشته که حتی نمیتونسته جواب موبایلشو بده یا یه پیام بده!!!!!!!!!!!حساسیت زیاد من به خوش قولی و سر وقت بودن نمیدونم از کجا اومده....شاید از ان تایم بودن زیاد بابام یا استرس زیاد مامانم که وقتی جایی میخواستیم بریم از کلی قبل حاضرمون میکرد...ولی الان واسم شده یه ارزش توی ادم ها...ادم هایی که به وقت و انرژی که من براشون میذارم به اندازه خودشون اهمیت بدن...و فکر نکنن خونشون از من رنگین تره...یا حداقل تاخیر کوتاهشون رو با یه دلیل قانع کننده و یه معذرت خواهی توضیح بدن
زیرزمینی
۲۳بهمن
قرار بود ساعت 7.30 بیاد که منو ببینه ...وقتی یه ربع به هشت شد و نه زنگ زد و نه اومده بود...به داداش گفتم من لباسامو در میارم...گفت نکن...ولی من لباسامو عوض کردم و ارایشمم پاک کردم...ساعت بیست دقه به 8 بود که بابا گفت اومده و جلوی در منتظرته...به بابا گفتم بهش بگو من منتظر موندم دیدم خبری ازش نشده رفتم خونه دوستم...بابا گفت نکن...ولی وقتی بش گفتم اره واسه اجی هم وقتی فلانی یه ساعت دیر اومد گفتی اشکال نداره اونوقت دیدی اخرش چی شد...بابا هیچی نگفت و رفت بهش گفت که من خونه نیستم...گفته بود منتظر میمونم تا بیاد بابا زنگ زده بود من بش گفتم بگو امشب خونه دوستش میمونه...سه ماه بعد که قرار شده بود دوباره ببینمش ...سروقت اومد...وقتی بهش گفتم نه...گفت میدونم سر دیر اومدنم ناراحت شدید ولی توی ترافیک موندم...گفتم باشه قبول ولی میتونستید تماس بگیرید و خبر بدید موبایل که داشتید...شما حتی فکر نمیکنید وقت منم به اندازه وقت شما ارزش داره...از همه اینا گذشته اقای مهندس ادم روی مهمترین مسئله زندگیش خیلی بیشتر از این حرفا باید حساس باشهقرارمون طرفای 6 بود...من بعد از 6 ساعت اتوبوس سواری رسیده بودم و گفته بود که ممکنه دیر برسه...بعد از مدتها داشتم میدیدمش...وقتی رسیدم ترمینال و نبودش بهش زنگ زدم که کجایی گفت نمیرسم...شاید اصلا نرسم...تو بیا فلان جا...یا میخوای برو خونه...منم که جایی رو نمیشناختم و بلد نبودم برم...انقدر از لحن ارومش عصبانی شدم که داشت از مغزم اتیش میزد بیرون...ولی دلمم نمیخواست بفهمه انقدر باعث عصبانیتم شده یا دیدنش چقدر برام مهمه...درحالی که دندون قروچه میکردم و اخمام تو هم بود و از مغزم اتیش میزد بیرون...با لحن ارومی مثل خودش گفتم...باشه پس من میرم خونه...خدافظقرار بود سه تایی بعد از کلی دور هم جمع بشم منو خانم ابرو بالاانداز و جیغ جیغو...من خیلی گرفتار بودم و جیغ جیغو فقط خبر داد که فلان ساعت در خونه شما...منم از اونجایی که میدونستم این دو نفر چقدر بد قول هستند روی نیم ساعت بعدش حساب کرده بودم...جیغ جیغو به موقع رسید و زنگ زد...سریع حاضر شدم و رفتم پایین...گفتم ابرو بالا انداز کو؟دوباره پیچوند؟گفت نه بابا الان زنگ زدم گفت دارم راه میوفتم اصلا خودش این قرار رو گذاشته...ابرو بالا انداز تا دوساعت بعدش نه خبری ازش شد نه جواب تلفن هامون رو داد...بعد از دو ساعت یه پیام داد که دارم میام...انقدر عصبانی بودم که به جیغ جیغو گفتم جوابشو نده حداقل یه زنگ میزد...نمیگه ما نگرانش میشیم...وقتی اومد گفت دل پیچه گرفته بوده.....بهش گفتم الکی نگو...میگفت و میخندید و با ما غذا خورد...ادمی که انقدر دلپیچه داشته که حتی نمیتونسته جواب موبایلشو بده یا یه پیام بده!!!!!!!!!!!حساسیت زیاد من به خوش قولی و سر وقت بودن نمیدونم از کجا اومده....شاید از ان تایم بودن زیاد بابام یا استرس زیاد مامانم که وقتی جایی میخواستیم بریم از کلی قبل حاضرمون میکرد...ولی الان واسم شده یه ارزش توی ادم ها...ادم هایی که به وقت و انرژی که من براشون میذارم به اندازه خودشون اهمیت بدن...و فکر نکنن خونشون از من رنگین تره...یا حداقل تاخیر کوتاهشون رو با یه دلیل قانع کننده و یه معذرت خواهی توضیح بدن
زیرزمینی
۱۸بهمن
زنگ اویزان بالای در دیلینگ دیلینگ صدا کرد....زن تازه واردسی و چند ساله و پالتوی سفیدی به تن داشت...نگاهی گذرا به میز های داخل کافه انداخت...کافه کوچکی بود 4 میز بیشتر نداشت...نزدیک ترین میز که کنار پنجره بود را انتخاب کرد و نشست...دکمه های پالتو اش را باز کرد و کیفش را روی میز گذاشت...از پنجره به بیرون نگاه کرد ...برف شدیدی میبارید و هوا رو به تاریک شدن بود...گرمای شومینه ی کافه لذت بخش بود...-سلاااامزن سرش را بلند کرد ...کافه چی مرد کوتاه قد با موهای کم و بیش سفیدی بود چهل و چند ساله به نظر میرسید ... لبخندی گرم و صمیمی به زن تحویل داد...زن لبخندی زد:سلام-خیلی خوش اومدید خانم ...بفرمایید-ممنونکافه چی منو را به زن تحویل داد و رفتزن با حواس پرتی منو را باز کرد ...لبخند کافه چی چیزی را در خاطرش زنده میکرد...خاطره روزهای خیلی دور...این لبخند او را یاد کسی می انداخت...به اطرافش نگاهی انداخت....روی میز کنار پیشخوان دختر و پسر جوانی گرم صحبت بودند و کافی چی بی توجه به او سرگرم کار بود...زن لبخندی زد و سرش را پایین انداخت...یاد جوانی اش افتاد...چقدر با پسر جوان میخندیدند چقدر دیوانه بازی در می اوردند...دختر شیطانی بود...اتش میسوزاند...-انتخاب کردین-بله...بستنی شکلات تلخ لطفاکافه چی لبخندی زد و گفت:بستنی تو این سرما؟- بستنی تو سرما میچسبهمرد با تعجب به زن خیره شد...صورتش گر گرفت...بله خانم میارم خدمتتون...وبرگشت و به سمت پیشخوان رفت-لطفا دوتا بستنی بذاریدکافه چی و دختر و پسر جوان با تعجب به زن نگاه کردند-بله خانمکافه چی به پشت پیشخوان برگشت و شروع کرد به اماده کردن بستنی ها...دستش میلرزید-بستنی تو سرما میچسبه...دختر جوان لبخندی تحویلش داد و این را گفت....حدود بیست سال پیش بود...دو بستنی قیفی برای خودش و دختر خرید...از ذوق بچگانه دختر خنده اش میگرفت...دختر جوان میخندید و زیر برف بستنی اش را میخورد و نمیدانست در دل پسر غوغایی برپاست...بستنی خوردند و ادم برفی ساختند...اولین باری بود که با کسی زیر برف بستنی میخورد...صدای زنگ در ورودی دوباره کافه چی را به خودش اورد-چه برفی شده ...فکر کنم راه ها بند بیاد...مرد جوان تازه وارد دست هایش را به هم مالید و به سمت پیش خوان رفت و با کافه چی شروع به صحبت کرد...دختر و پسر جوان بلند شدند-دستت درد نکنه عمو...ما هم بریم تا هوا تاریک تر نشدهکافه چی لبخندی زد و خداحافظی کرد...با خروج دختر و پسر جوان باد سردی در کافه پیچید-بستنی داری حاضر میکنی عمو؟اونم تو این سرما؟دیوونه شدی؟-هیس...هیچی نگو...فقط اینا رو ببر ببرای اون خانمه-پس دومی مال کیه؟-انقدر سوال نپرس ببر براش دیگه...-باشه فقط اومدم خبر بدم گفتن ممکنه برقا قطع بشه ...منم برم تا هوا خراب تر نشده...کاری نداری عمو؟-نه به سلامتمرد جوان سینی بستنی ها رابلند کرد وبه سمت زن رفت-بفرمایید خانم سفارشتون-ممنونزن قاشقی از بستنی را در دهانش گذاشت و گفت-ببخشید میشه کافه چی رو صدا کنید؟-بستنی مشکلی داره؟-امممم...ارهپسر صدا زد:کافه چی بیا بببین چکار کردی با بستنی خانمکافه چی نگاه شماتت باری تحویلش داد...مرد جوان چشمکی زد خندید و از در خارج شدصورت کافه چی گر گرفته بود...با زن تنها شده بود...پیش بندش را باز کرد...دستان عرق کرده اش را خشک کرد و به سمت زن رفت-بفرمایید خانم چه مشکلی پیش اومده- دوست را زیر باران باید دید...درسته که الان بارون نیست و برفه ولی دیدن اتفاقی یه دوست بعد از این همه سال زیر برفم میچسبه اقا پسرمرد خندید فکرش را نمیکرد زن بعد از این همه سال او را به خاطر داشته باشد...شعر هایی را که با هم میخواندند به یاد بیاورد...زن بلند شد  و در اغوشش کشید...اغوش یک دوست بعد از این همه سال چقدر امن و ارامش بخش بود-بیا بشین که بستنی تو سرما میچسبه اقا پسر ...این دفه نوبت من بود مهمونت کنم-صندلی را کنار کشید و نشست:فکر نمیکردم بشناسیم بعد از اینهمه سال-جز اینکه موهات سفید تر شده هیچ تغییری نکردی ...میدونی که من این لبخندو هیچوقت یادم نمیره...خندید وادامه داد...از اخرین باری که جواب تلفنمو دادی 10-15 سال که بیشتر نمیگذرهمرد در سکوت به بستنی اش خیره شد...حالت چهره زن تغییر کرد...حالا با چشم های گود رفته و چین های دور لبش مسن تر به نظر میرسید-چی شد یه دفه رفتی؟بدون هیچ حرفی؟....مگه من دوستت نبودم-ول کن این حرفا رو...بگو ببینم اینجا چکار میکنی؟-بالاخره متخصص شدم...چشمکی زد و ادامه داد...از همونا که مریض تو اتاق راه نمیدن فقط ازمایش مینویسن...نگاهی به اطرافش کرد وادامه داد...تو هم که به ارزوت رسیدی بالاخره یه کافه برای خودت راه انداختیهردو با صدای بلند خندیدند...خنده های زن میان سال هنوز هم پر از سرزندگی بود...خنده های مرد میان سال هنوز هم پر از امید بود-چجوری اینجا رو پیدا کردی؟-اتفاقی...تو این برف گیر کرده بودم و داشتم از سرما میمردم که چشمم به اینجا افتادصدای زنگ در کافه بلند شد-وای چقدر سرده...عجب برفی شده منجمد شدم...زن جوان دختر بچه 4-3 ساله ای رادراغوش کشیده بود...مرد کافه چی بلند شد و به سمت زن جوان رفت...دختر را بغل کرد وبوسید-لباستو بتکون تا سرما نخوردی...-زن جوان نگاهی به اطرافش انداخت-مشتری داری؟-نه ...ایشون خانم دکتر جدید بیمارستان شهر هستند...زن با لخندی از جایش بلند شد و دستش را به سمت زن جوان کشید-خوشبختم-سلام...ببخشید اصلا هواسم نبود...-خانمم و دخترم یاشا...  -خوشبختمرنگ زن پرید...در حالی که با زن جوان روبوسی میکرد نگاهش دنبال کافه چی بود که دختر بچه را به پشت پیشخوان میبرد...مرددرحالیکه نگاهش را میدزدید سنگینی نگاه زن راحس میکرداما...چیزی برای گفتن نداشتپی نوشت:ویرایشش بمونه برای بعد بعد از پی نوشت:ویرایش شد به سختی با موبایل
زیرزمینی
۱۸بهمن
زنگ اویزان بالای در دیلینگ دیلینگ صدا کرد....زن تازه واردسی و چند ساله و پالتوی سفیدی به تن داشت...نگاهی گذرا به میز های داخل کافه انداخت...کافه کوچکی بود 4 میز بیشتر نداشت...نزدیک ترین میز که کنار پنجره بود را انتخاب کرد و نشست...دکمه های پالتو اش را باز کرد و کیفش را روی میز گذاشت...از پنجره به بیرون نگاه کرد ...برف شدیدی میبارید و هوا رو به تاریک شدن بود...گرمای شومینه ی کافه لذت بخش بود...-سلاااامزن سرش را بلند کرد ...کافه چی مرد کوتاه قد با موهای کم و بیش سفیدی بود چهل و چند ساله به نظر میرسید ... لبخندی گرم و صمیمی به زن تحویل داد...زن لبخندی زد:سلام-خیلی خوش اومدید خانم ...بفرمایید-ممنونکافه چی منو را به زن تحویل داد و رفتزن با حواس پرتی منو را باز کرد ...لبخند کافه چی چیزی را در خاطرش زنده میکرد...خاطره روزهای خیلی دور...این لبخند او را یاد کسی می انداخت...به اطرافش نگاهی انداخت....روی میز کنار پیشخوان دختر و پسر جوانی گرم صحبت بودند و کافی چی بی توجه به او سرگرم کار بود...زن لبخندی زد و سرش را پایین انداخت...یاد جوانی اش افتاد...چقدر با پسر جوان میخندیدند چقدر دیوانه بازی در می اوردند...دختر شیطانی بود...اتش میسوزاند...-انتخاب کردین-بله...بستنی شکلات تلخ لطفاکافه چی لبخندی زد و گفت:بستنی تو این سرما؟- بستنی تو سرما میچسبهمرد با تعجب به زن خیره شد...صورتش گر گرفت...بله خانم میارم خدمتتون...وبرگشت و به سمت پیشخوان رفت-لطفا دوتا بستنی بذاریدکافه چی و دختر و پسر جوان با تعجب به زن نگاه کردند-بله خانمکافه چی به پشت پیشخوان برگشت و شروع کرد به اماده کردن بستنی ها...دستش میلرزید-بستنی تو سرما میچسبه...دختر جوان لبخندی تحویلش داد و این را گفت....حدود بیست سال پیش بود...دو بستنی قیفی برای خودش و دختر خرید...از ذوق بچگانه دختر خنده اش میگرفت...دختر جوان میخندید و زیر برف بستنی اش را میخورد و نمیدانست در دل پسر غوغایی برپاست...بستنی خوردند و ادم برفی ساختند...اولین باری بود که با کسی زیر برف بستنی میخورد...صدای زنگ در ورودی دوباره کافه چی را به خودش اورد-چه برفی شده ...فکر کنم راه ها بند بیاد...مرد جوان تازه وارد دست هایش را به هم مالید و به سمت پیش خوان رفت و با کافه چی شروع به صحبت کرد...دختر و پسر جوان بلند شدند-دستت درد نکنه عمو...ما هم بریم تا هوا تاریک تر نشدهکافه چی لبخندی زد و خداحافظی کرد...با خروج دختر و پسر جوان باد سردی در کافه پیچید-بستنی داری حاضر میکنی عمو؟اونم تو این سرما؟دیوونه شدی؟-هیس...هیچی نگو...فقط اینا رو ببر ببرای اون خانمه-پس دومی مال کیه؟-انقدر سوال نپرس ببر براش دیگه...-باشه فقط اومدم خبر بدم گفتن ممکنه برقا قطع بشه ...منم برم تا هوا خراب تر نشده...کاری نداری عمو؟-نه به سلامتمرد جوان سینی بستنی ها رابلند کرد وبه سمت زن رفت-بفرمایید خانم سفارشتون-ممنونزن قاشقی از بستنی را در دهانش گذاشت و گفت-ببخشید میشه کافه چی رو صدا کنید؟-بستنی مشکلی داره؟-امممم...ارهپسر صدا زد:کافه چی بیا بببین چکار کردی با بستنی خانمکافه چی نگاه شماتت باری تحویلش داد...مرد جوان چشمکی زد خندید و از در خارج شدصورت کافه چی گر گرفته بود...با زن تنها شده بود...پیش بندش را باز کرد...دستان عرق کرده اش را خشک کرد و به سمت زن رفت-بفرمایید خانم چه مشکلی پیش اومده- دوست را زیر باران باید دید...درسته که الان بارون نیست و برفه ولی دیدن اتفاقی یه دوست بعد از این همه سال زیر برفم میچسبه اقا پسرمرد خندید فکرش را نمیکرد زن بعد از این همه سال او را به خاطر داشته باشد...شعر هایی را که با هم میخواندند به یاد بیاورد...زن بلند شد  و در اغوشش کشید...اغوش یک دوست بعد از این همه سال چقدر امن و ارامش بخش بود-بیا بشین که بستنی تو سرما میچسبه اقا پسر ...این دفه نوبت من بود مهمونت کنم-صندلی را کنار کشید و نشست:فکر نمیکردم بشناسیم بعد از اینهمه سال-جز اینکه موهات سفید تر شده هیچ تغییری نکردی ...میدونی که من این لبخندو هیچوقت یادم نمیره...خندید وادامه داد...از اخرین باری که جواب تلفنمو دادی 10-15 سال که بیشتر نمیگذرهمرد در سکوت به بستنی اش خیره شد...حالت چهره زن تغییر کرد...حالا با چشم های گود رفته و چین های دور لبش مسن تر به نظر میرسید-چی شد یه دفه رفتی؟بدون هیچ حرفی؟....مگه من دوستت نبودم-ول کن این حرفا رو...بگو ببینم اینجا چکار میکنی؟-بالاخره متخصص شدم...چشمکی زد و ادامه داد...از همونا که مریض تو اتاق راه نمیدن فقط ازمایش مینویسن...نگاهی به اطرافش کرد وادامه داد...تو هم که به ارزوت رسیدی بالاخره یه کافه برای خودت راه انداختیهردو با صدای بلند خندیدند...خنده های زن میان سال هنوز هم پر از سرزندگی بود...خنده های مرد میان سال هنوز هم پر از امید بود-چجوری اینجا رو پیدا کردی؟-اتفاقی...تو این برف گیر کرده بودم و داشتم از سرما میمردم که چشمم به اینجا افتادصدای زنگ در کافه بلند شد-وای چقدر سرده...عجب برفی شده منجمد شدم...زن جوان دختر بچه 4-3 ساله ای رادراغوش کشیده بود...مرد کافه چی بلند شد و به سمت زن جوان رفت...دختر را بغل کرد وبوسید-لباستو بتکون تا سرما نخوردی...-زن جوان نگاهی به اطرافش انداخت-مشتری داری؟-نه ...ایشون خانم دکتر جدید بیمارستان شهر هستند...زن با لخندی از جایش بلند شد و دستش را به سمت زن جوان کشید-خوشبختم-سلام...ببخشید اصلا هواسم نبود...-خانمم و دخترم یاشا...  -خوشبختمرنگ زن پرید...در حالی که با زن جوان روبوسی میکرد نگاهش دنبال کافه چی بود که دختر بچه را به پشت پیشخوان میبرد...مرددرحالیکه نگاهش را میدزدید سنگینی نگاه زن راحس میکرداما...چیزی برای گفتن نداشتپی نوشت:ویرایشش بمونه برای بعد بعد از پی نوشت:ویرایش شد به سختی با موبایل
زیرزمینی
۱۳بهمن
داستان سکوت که نوشتم نظرات زیادی براش گذاشته شد...خوب و بد...من نویسنده نیستم فقط احساس خودم...فکرام...ماجراهای اطرافیانم رو با یکم تخیل به عنوان داستان مینویسم...یکی از دلایلشم اینه که داستان باعث میشه شخصیت های داستان شناخته نشن...کنار همه نظراتی که واسه این متن گرفتم یکیش از طرف اسما مدبری عزیز بود...یه اتفاق عجیب...میدونم که اشنا شدن با وبلاگ ها و سرزدن بهشون خیلی اتفاقی معمولا رخ میده ولی وبلاگ این دوست عزیز خیلی خاصه...یه وبلاگی که شاید خیلی هم در تلاش برای پیدا کردن خواننده نباشه...دوست عزیز من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران...یکی از ارزوهای بزرگ من...فکر میکنم حدودا هم سن من باشه...جز نخبه های دانشگاهه...بازم یکی از ارزو های من...و یه ویژگی دیگه هم داره که البته ارزو کسی نیست ولی ارزوی سوم بزرگ من هم به این مربوط میشه...دوست عزیز من کسی که شرایطش مشابه من و ارزوی منه مبتلا به سرطانه...نمیدونم چه نوع سرطانی ولی ارتباط با این بیماران و درک حسشون و البته معالجشون بودن در سمت یه هماتولوژیست از ارزو های من بوده...برای دوست عزیز و جدیدم دعا میکنم تا به ارزو های قشنگش برسه...دعا میکنم که شاد باشه...خوشحالم از حکمت خدا...خوشحالم از پیدا کردن یه همچین دوست خوبی...غمگینم از درمان نشدن بیماری ها...غمگینم از حال دایی...وبیشتر از همه در عجبم از بازی روزگار
زیرزمینی
۱۳بهمن
داستان سکوت که نوشتم نظرات زیادی براش گذاشته شد...خوب و بد...من نویسنده نیستم فقط احساس خودم...فکرام...ماجراهای اطرافیانم رو با یکم تخیل به عنوان داستان مینویسم...یکی از دلایلشم اینه که داستان باعث میشه شخصیت های داستان شناخته نشن...کنار همه نظراتی که واسه این متن گرفتم یکیش از طرف اسما مدبری عزیز بود...یه اتفاق عجیب...میدونم که اشنا شدن با وبلاگ ها و سرزدن بهشون خیلی اتفاقی معمولا رخ میده ولی وبلاگ این دوست عزیز خیلی خاصه...یه وبلاگی که شاید خیلی هم در تلاش برای پیدا کردن خواننده نباشه...دوست عزیز من دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران...یکی از ارزوهای بزرگ من...فکر میکنم حدودا هم سن من باشه...جز نخبه های دانشگاهه...بازم یکی از ارزو های من...و یه ویژگی دیگه هم داره که البته ارزو کسی نیست ولی ارزوی سوم بزرگ من هم به این مربوط میشه...دوست عزیز من کسی که شرایطش مشابه من و ارزوی منه مبتلا به سرطانه...نمیدونم چه نوع سرطانی ولی ارتباط با این بیماران و درک حسشون و البته معالجشون بودن در سمت یه هماتولوژیست از ارزو های من بوده...برای دوست عزیز و جدیدم دعا میکنم تا به ارزو های قشنگش برسه...دعا میکنم که شاد باشه...خوشحالم از حکمت خدا...خوشحالم از پیدا کردن یه همچین دوست خوبی...غمگینم از درمان نشدن بیماری ها...غمگینم از حال دایی...وبیشتر از همه در عجبم از بازی روزگار
زیرزمینی