روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰۶ مطلب با موضوع «زندگی یک پزشک» ثبت شده است

۲۵مرداد

روزهای من اینجوری میگذره

صبحا بین ۶تا ۸ بیدار میشم...از تشنگی و حرکات دخترم...اگه شب قبلش خیلی خواب دیده باشم یا فکرم مشغول باشه و دخترم بیشتر و محکم تر تکون میخوره...وقتی بیدار میشم خیلی خیلی تشنه هستم من همیشه هم قبل بترداری عادت داشتم صبحا مو با اب شروع کنم ولی حالا اگه حتی یه قطره اب بخورم تا تمام صفرای موجود در شکمم و ابی که خوردم رو بالا نیارم اروم نمیشم...پس مجبورم بسکوییت بخورم...فکر کن تشنه باشی  و بسکوییت بخوری...بعد مجبورم یه ساعتی بشینم و سعی کنم بالا نیارم تا کم کم به  حالت خوابیده برسم و بتونم دوباره یکی دوساعت خوابم...بعد که بیدار میشم حس میکنم حدود سه کیلو سنگ توی معدمه که راه تنفسم رو بسته و توی همین فاصله مدام عق میزنم...واسه اینکه از سنگینیم کم بشه یکم راه میرم توی خونه چون اینجا انقدر گرمه که نمیتونم از خونه برم بیرون...پس من تو خونه راه میرم صبحانه برای دندون موشی اماده میکنم و میشینم کنارش تا صبحانه بخوره...بعد اون میره و من یا سعی منم اگه از سنگینی در حال خفه شدن نباشم کارای خونه رو بکنم یا سعی میکنم رو مبل سیخ بشینم و تمرکز کنم که بسکوییت هایی رو که دو سه ساعت قبل خوردم جای بالا اوردن از معده به روده راهنمایی کنم

طرفای ۱۲ یا ۱ غذا میپزم و بعد که غذام اماده شد به این فکر میکنم که ترجیح میدم گرسنگی شدیدمو تحمل کنم یا چند قاشق غذا بخورم و دوباره چند ساعتی احساس خفگی شدیدم و سنگینی معده و عق زدن های مکرر و تشنگی و احتمال بالا اوردن رو تحمل کنم

بعضی روزا انقدر سنگین میشم با وجودی که چیزی نخوردم که ترجیح میدم هرچی هست رو بالا بیارم تا راحت بشم...اینجور روزا انقدر مستاصل میشم که همش گریه میکنم و تو خونه راه میرم و میگم خدایا امروز دیگه حتما میمیرم

به همین این چیزا تشنگی شدیدمو اضافه کن چون یا نمیتونم اب بخورم چون انگار همش میره تو ریه هام و خفه میشم و یه دل سیر بالا میارم یا بدتر با غذا خوردن یا هرچیز ابدار یا خنکی که بتونه تشنگیمو کمتر کنه تشنگیه شدید تر میشه

طرفای ۳ دندون موشی میاد خونه و ناهار میخوره و میخوابه و من هم میرم کنارش کم کم از حالت نشسته به نمینه نشسته تبدیل میشم تا شاید با یه حال بد ولی بتونم بخوابم

عصر به دندون موشی چایی یا قهوه میدم و اون میره و من اگه در حال خفگی نباشم یکم کارای خونه رو میکنم دیگه حدودای ۸ انقدر گشنه میشم که دیگه تمام اون بدبختیا رو به جون میخرم و یکم غذا میخورم...بعدم میرم تو دستشویی و همشو بالا بیارم و دوباره گشنه میشم

هیچکدوم از اینایی که گفتم اغراق نیست و ۱۰ کیلو کاهش وزنم اینو تایید کنه...یعنی تو وزن سینه هام.بچه.مایع امینیوتیک . رحم رو اضافه کنی کاهش وزن خودم بیشتر از این حرفا میشه...وزن بچه خوب و نرماله ولی من هیچ مکمل و دارویی رو نمیتونم استفاده کنم و هربار دکتر زنانم میگه که برای بچه مشکلی پیش نمیاد ولی بدن خودت بعد از زایمان خیلی اسیب میبینه چون تمام مواد مورد نیاز بدنت صرف بچه میشه

حالا به تمام اینا مشکلات مالی رو اضافه کن

و تمام این فکرا که من شدم سربار دندون موشی  و به جای اینکه کمکش باشم شدم باری روی دوشش.حالا ماسه نفریم که دندون موشی تنهایی باید خرجمون رو بده و من پر از حس بد هستم و دلم میخواد برم سر کار تا منم هرچند کم مقداری پول دربیارم...ولی بخاطر دردهای شدیدی که از اول بارداری داشتم دارو مصرف میکنم و استرس های روحی و جسمی اینو بدتر میکنه همه بهم پیشنهاد میکنن که بخاطر سلامت بچه سرکار نرم...دندون موشی همیشه میگه من کار میکنم و برای سه تامون پول در میارم و تو هرچی لازم داری بخر ولی وقتی فکر میکنم اون مدتهاست چیزی برای خودش نخریده ناراحت میشم...وقتی میگه بریم کافه یا رستوران میگم نه چون نمیخوام خرج اضافه براش باشم...چقدر فقیر بودن حس بدیه و هرگز فکر نمیکردم به اینجا برسیم...ولی رسیدیم...فقیر شدیم...مجبور شدم از دوستام پول قرض کنم بدون اینکه به دندون موشی بگم...لعنت به این مملکت...لعنت به اونکه داره این بلا ها رو سرمون میاره

 

همه اینا و کلی چیزای دیگه مثل اینکه تقریبه با فاصله از دندون موشی میخوابم...حس میکنم داره رابطمون رو خراب میکنه...و من با این حجم هرمونای مختلف بدجوری پر از احساسات بدم که نمیدونم باید چکار کنم

لیلی جان یه روزی مثلا وقتی سی ساله شدی یا مادر شدی این نوشته ها رو بخون...شاید لازم باشه بدونی پدر و مادرت تو چه شرایطی پدر و مادرت شدن...شاید اون موقع بتونی مارو ببخشی

زیرزمینی
۱۹مرداد

تقریبا یک ماه قبل بود که امتحان ارتقا سال چهارم دادم و تموم شد و قبول شدم...حالا من یه متخصصم که کم کم میتونم برم سرکار یا طرح...البته اگه حامله نبودم...و دیگه نمیترسم که اون استاد عجوزه بتونه بازم منو اذیت کنه

قرار بود تو این مدت من زبان بخونم وسایل بچه رو جمع کنم و خودمو اماده کنم تا برم کانادا ...ولی حالا ناامید افتادم گوشه خونه...تغییراتی که توی قوانین کانادا اتفاق افتاده باعث شده که مدت زمان جواب دهی به ویزای توریستی خیلی خیلی زیاد بشه برای ایرانیا...یا حداقل برای من که تو بارداری مدت زمان محدودی دارم که بتونم پرواز کنم...و این یعنی خدا نخواست یا ما نمیتونیم برای زایمان بریم کانادا ...این غم انگیزه ولی اینجوری خودمو تو جیه میکنم که حتما خیر و صلاح بچم تو این بوده که اینجا دنیا بیاد

حالا یک ماهه که من افتادم گوشه خونه بدون هیچ هدف؛ برنامه یا در امدی...مدام به این فکر میکنم که شدم یه ادم مصرف کننده که دارم پولای دندون موشی رو خرج میکنم و هیچ کمکی نمیتونم برای خرج زندگی بهش بکنم و در حالی که اون صبح تا شب سر کاره و خسته میاد خونه و اخرشم کلی بدهکاریم و بابام کمکمون میکنه ...من سرم تو چاه توالته و دارم همش بالا میارم

میخوام اینجوری فکر کنم که کار کردنم میتونه برای دخترمون خطرناک باشه و اینمیه جور تقسیم کاره که من دارم دخترمون رو توی بدنم محافظت میکنم و اون کار میکنه ولی بازم از این بیکاریم خسته و کلافه و ناراحتم

از اینکه نمیتونم یه شناسنامه کانادایی به بچم بدم ناراحتم

از اینکه نمیتونم  اب بخورمم ناراحتم

ولی دخترم خیلی خیلی زیاد توی دلم تکون میخوره...من همیشه فکر میکردم بچه ها خیلی کمتر از این تکون بخورن ولی دختر من نصف بیشتر روزو تکون میخوره و من هربار خدارو شکر میکنم نازش میکنم و از خدا میخوام که سالم و قوی و شاد باشه

بعضی وقتا انقدر محکم لگد میزنه که حتی دردش چند دقیقه باقی میمونه

ولی بازم میگم خدارو شکر با همه افکار بدی که دارم
یه دفتر دارم که برای دخترم مینویسم... ولی فقط چیزای خوب و امیدوار کننده و همه فکرا یا چیزایی که ازارم میده رو اینجا مینویسم تا فقط برای خودم بمونه

زیرزمینی
۲۸خرداد

اپیزود اول:

بیمارم یه مرد ۵۸ ساله است با لخته توی هردو شریان ریوی به دنبال انجام عمل قلب باز...هر روز ازم میپرسه خطرناکه؟زنده میمونم؟میمیرم؟....و من هر روز جلوی خودمو میگیرم که نگم همموم اخر یه روزی میمیریم چه فرقی میکنه کی و کجا....در عوض اه عمیقم رو قورت میدم و محکم میگم حالت خوبه نگران نباش

 

اپیزود دوم:

همراه مریض میاد بالای سرم که دارم کارای مریضو انجام میدم و میگه مادرش که ۶۳ سالشه استاد دربارش چی گفته؟ من نفهمیدم منظور استادتون چی گفت؟ همونجوری که تند تند دارم مینویسم با خودم فکر میکنم مریضش کولیت اواسرو مقاوم به درمان داره کلیه اش از کار افتاده...بهش میگم احتمال زیاد سرطانه...من هنوز سرم پایینه ولی میفهمم که خشکش زده...دوباره میگه یعنی حتما سرطانه؟ تو دلم میگم وقتی مریضش انقدر حالش بده یعنی منتظر خبری جز این بوده...ولی در عوض بهش میگم ولی هنوز قطعی نیست بافت نکروتیکه و فردا باید از بافتش نمونه برداری بشه بعد اونو بفرستیم ازمایشگاه تا مطمین بشیم سرطان هست یا نه

مطمینم بازم هیچی از حرفام نمیفهمه

 

اپیزود سوم:

پسر مریضی که ۹۷ سالشه بهم میگه حالش چطوره میگم که عفونت تمام بدنش رو گرفته میپرسه میمیره؟میگم به دوزودی نه ولی احتمالا یکی دوماه اینده اره

 

اپیزود چهارم :

پسر ۱۵ ساله میگه ریه ام میسوزه چیز بدی نباشه نمیرم؟این دفه بلند اه میکشم میگم نه نمیمیری و تو دلم میگم همه یه روزی میمیرن

 

اپیزود پنجم:

خواهر شوهر بزرگه داره وصیت میکنه و میگه اگه رفتم زیر عمل و برنگشتم....میخندم و میگم همه یه روزی میمیرن

 

اپیزود ششم:

خواهر شوهر کوچیکه زنگ میزنه و میگه امروز دوبار سرم گیج رفت میخندم و میگم نگران نباش نمیمیری اگه بازم مشکل داشتی بگو ازمایش بنویسم

دندون موشی که میاد خونه میگه بعد از اینکه با تو حرف زد مامانم اومد بردش دکتر ازمایش داد و رفت فوق تخصص قلب اکو داد...میگم ادم به جون دوستی شما ندیدم تا حالا

 

اپیزود هفتم:

به دندون موشی میگم بغلم نکن روی کبدم درد میکنه...قرص میخورم...شب تا صبح چند بار بیدار میشه و میگه چطوری...صبح زنگ میزنه تا بیمارستانی سونو بده ازمایش کبد بده...انقدر میگه که میگم انجام دادم...میرسم خونه میگه تابلوه الکی گفتی...میگم خب تابلوه سنگه...خب چکار کنم

 

اپیزود هشتم:

مادر اتند زنان با ۹۸ سال سن بستری میشه...سال اولم مریضم بود...چقدر بدم میاد ازش...قصه حسین کرده کارا و داروهایی که به مادرش داده...تو دلم میگم بذار تو ارامش بمیره بیچاره...انواع و اقسام پاراکلنیک و دارو های غیر ضروری رو بدون اوردر ما براش انجام داده...هر لحظه تو دلم میگم عمرش تموم شده بذار با ارامش تو خونه خودش بمیره ولش کن

 

اپیزود نهم :

با داداش و دندون موشی داریم تلویزیون میبینیم فکر کنم برنامه مهمونی بود از یارو داشت میگفت از مرگ خیلی میترسه...من گفتم ولی من راحتترین قسمت زندگیه چرا همه انقدر میترسن...مگه زندگی چی داره کهانقدر بهش چسبیدن!داداش میگه ولی مردن برای اطرافیان ادم سخته...گفتم میدونم منم نگفتم سخت نیست گفتم برای خود ادم راحتترین قسمت زندگیه

 

 

اصلا اصلا اصلا ادمایی که از بیماری یا مرگ میترسن رو درک نمیکنم...اینکه ادم از درد بترسه رو درک میکنم ولی اکثر مرگ ها درد ندارن یا یه درد خیلی کوتاه دارن...چی زندگی رو برا ادما جذاب میکنه انقدر که نخوای بمیری؟بعدم ادم که بمیره دیگه چیزی رو حس نمیکنه که....نه دردی که قبل مرگ کشیده...نه دردی که نزدیکانش بعد از مرگش میکشن رو میبینه...پس چیه مرگ ترسناکه و چیه زندگی جذابه؟

زیرزمینی
۱۹ارديبهشت

سریال خسوف رو دیدید؟این چند روزه بیشتر از همه سریالا برام جذاب بود...هر جمعه صبح زود بیدار میدم صبحانه رو اماده میکردم تا زودتر بتونم به سریالم برسم...روزایی که کشیک بودم هم بعد از کارای صبحم زودتر میومدم پاویون تا بتونم ببینمش...

خسوف برای من نماد رنج و دردیه که ادم بی گناه توش بوده...درد و رنجی عمیق که میتونه باور های قلبی یه نفر رو عوض کنه و یه ادم عادی رو به یه ادم عوضی تبدیل کنه...اینکه ادم بتونه توی اتفاقات مزخرف زندگی ادم باقی بمونه خیلی کاری سختیه...گاهی درد و رنج ادم انقدر قویه که هیچ چیزی جز انتقام نمیتونه ادم رو اروم کنه

فقط میخوای کاری کنی که کسی که اینهمه درد و رنج رو بهت تحمیل کرده همین درد و رنج رو حس کنه...وقتی تو تمام تلاشت رو کردی که ادم باشی ولی یکی دیگه که هزار جور اختلالات روانی داره انقدر بهت اسیب زده که کاری ازت برمیاد که خودتم فکرشو نمیکردی

وارد کردن درد به کسی که بتونه تمام درد و رنجی که حس کردی رو حس کنه...اگه اسیبی که بهت وارد کرده خیلی بزرگ بوده باشه من میگم که طرف یه اختلال روانی خیلی بزرگ داشته که همون باعث میشه درد رو نتونه کامل حس کنه

مثلا به نظرتون چندتا ادم تو دنیا میخواستن به هیتلر اسیب بزنن؟ولی اون چقدر درد رو حس میکرده؟چقدر اختلال روانی داشته؟

اخر سریال خسوف وقتی اتیه و علیرضا میخوان انتقام بگیرن و شروع میکنن اسیب زدن به بقیه...مهتاب بهش میگه ببخش بخاطر خودت بخاطر ارامش خودت

کتاب سیلی واقعیتم همینو میگه یه جور دیگه...از احساستون فاصله بگیرید بدون قضاوت دردکش کنید به خودتون حق بدید و خودتونو ببخشید بخاطر احساستون و با خودتون مهربون باشید بخاطر درد و رنجی که کشیدید

کار خیلی سختیه تبدیل انتقام به ببخشش

خانم دکتر تمام وقت عزیزم...تو سعی کردی ادم خوب و مهربونی باشی...سعی کردی ادم باشی...ولی درد کشیدی رنج کشیدی خودتو ببخش و رها کن ادم هایی رو که بهت اسیب زدن...این دنیا خیلی جای بی رحمیهو عدالتی وجود نداره

زیرزمینی
۰۸فروردين

نکته اول:میدونم تو زندگی همه چالش هست...بحث هست...میدونم زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن...ولی من هرگز ادم باسیاستی نبودم...نوه اخر و بچه اخر بودن باعث شد  همیشه همه از حرف زدن رفتار کردنم ایراد بگیرن تا من باور کنم ادم خوب و دوست داشتنی نیستم...واسه همین بنظر خودم از یه سنی به بعد ساکت شدم...حالا همین چالش ها هم تو زندگی متاهلیم هست...

نکته دوم:دعوای خواهر شوهر و مادرشوهر شوهر یه چیز همیشگی بوده...بزرگ شدن من تو یه خانواده کم جمعیت با رفت و امد های محدود و بزرگ شدن دندون موشی تو یه خانواده بزرگ و پر جمعیت یکی دیگه از تفاوت های ماست

نکته سوم:من هر بار کا دارو های روانپزشکی میخورم تشویق میشم به اینکه بیشتر احساساتم رو بروز بدم و بیشتر حرف بزننم...الان که روانشناسمم همین حرفو بهم میزنه...و همینطور کتابایی که میخونم...ولی حرف زدنم همیشه دردسر سازه

خونواده دندون موشی عادت دارن هرسال عید همو شام یا ناهار دعوت کنن ...ولی خونواده من عیددیدنی خیلی محدود داشتن درحدی که کلا همه تو یه روز با دوتا تخمه شکستن تموم میشد...ما ۴ روز پشت سر هم از این خوننه به اون خونه رفتیم...روز اول خونه مادر شوهر روز دوم خونه من روز سوم خونه عمه شوهر و روز چهارم خونه برادر شوهر...و البته که اونا عادت دارن وقتی برای ناهار دعوت میشن از ساعت ۱۲ ظهر میرن تا موقعی که صاحبخونه بخواد شام بکشه...و تو این ۷ یا ۸ ساعت...حرفای خواهر شوهر و مادر شوهر و عروس رو در نظر بگیرید چه شود

خب همه این حرفا جمع شد و امروز به دندون موشی گفتم و اتفاق بده افتاد...اونم عصبانی شد و تقریبا قهر کردیم...خب من از اونجایی که تو همه چی اول خودمو مقصر میدونم...نشستم اینجا رو تخت کنارش و خودمو دارم سرزنش میکنم و باز به همون نتیجه همیشگی میرسم که نباید حرف میزدم...و انگار سکوت کردن تنها کار درستیه که من بلدم انجام بدم‌..هر بار فکر میکنم حرف زدن درباره فکر و احساسم شاید اوضاعم رو بهتر کنه ولی هر بار بدتر میکنه انگار..‌در حال حاضر بدترین اتفاقا وقتی میوفته که با دندون موشی حرف میزنم...

امروز وقتی داشتم قضیه ها رو برای خواهرم تعریف میکردم گفت که همه چی تقصیر منه....گفت دندون موشی خیلی خوب داره منو تحمل میکنه...گفت من صبر ندارم...اینکه حرف کی درسته نمیدونم...اینکه من مقصرم یا نه نمیدونم...اینکه زیادی توسری خوردم و اعتماد به نفس ندارم نمیدونم

 

 

پی نوشت:پست قبلی اشتباهی پست شد...یه نوشته ناقص بود که قرار بود کامل بشه بعد پست بشه که اشتباهی پست شد.حالم خوبه هنوز ممنونم

زیرزمینی
۱۶شهریور

بعد از خودکشی ۵ یا ۶ تا رزیدنت توی شهرهای مختلف بالاخره سازمان یه سامانه طراحی کرد که حال روانی مارو بسنجه...کلی سوال داشت از اینکه گریه کردین یا نه اضطراب دارید یا نه افکار خودکشی دارید یا نه...یادم نیست کدوم روز این سامانه رو پر کردم ولی حداقل ۳ ماه پیش بود و پیامی که اخرش بهم داد مضمونش اینبود که شما حالت خیلی بده و ما برای کمک بهت زنگ میزنیم...بعد از سه ماه دیروزو بالاخره بهم مسیولش پیام داد...از روی فامیلش فهمیدم از مردم شهر طرحه و من نمیدونستم چکار کنم و نمیتونستم بهش بگم که از نژاد تو متنفرم و حاصر نیستم تو روانشناسم باشی)البته ای کیو پایین این نزاد هم مزید برعلت بود(خلاصه بهش گفتم بیمارستانم و نمیتونم جواب بدم...بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهش بگم من تمام ساعات کاری بیمارستانم پس نمیتونم جواب بدم...گفت باشه پس  اگه میخوای هماهنگ کنم روانپزشکمونو ببینی...گفتم اره حتما اینهمه فشار کاری و مالی و اساتید و دیدن اینهمه مرگ قطعا روان سالم برام نذاشته...گفت باشه یه روز که برات خوبه بگو ما روانپزشکمون از ۱۱ تا ۱ هست!!!!

اخه احمق اخه بیشعور اخه اون سیستم مزخرفی که به درد عمت میخوره...ابله اگه من اون تایم رو بیکار بودم که افسرده نمیشدم؟اگرم بهم یه روز مرخصی بدن که نمیدن میرم خونه کپه مرگمو میذارم...

از اون طرف بعد از سه هفته لنگیدن بخاطر خار پاشنه بالاخره تصمیم گرفتم برم و بپرسم هزینه فیزیوتراپی چقدره و من از پسش بر میام یا نه...لنگ لنگان رفتم اون فیزیوتراپی که دکتر معرفی کرد گفت دستگاه ندارم و جای دیگه رو معرفی کرد و رفتم مرکز خوب و بزرگی بود...خدارو شکر جلسه ای ۱۸۰ بود و بجای ۱۰ جلسه گفتم ۵ جلسه میام که ۹۰۰ ازم گرفت...

گفتم من شعلم سرپاییه و راه رفتن زیاد داره...هر روزم نمیتونم بیام...قبول کرد گفت دستگاها روی کم تنطیم میکنم که زیاد درد نداشته باشی برای فردا...یکی از کاراموزاش که یه دختر کوچولووه با مزه بود اومد کار منو انجام بده...پرسید مگه شعلت چیه...گفتم پزشک

اول ویبراتور گذاشت...بعد رفت روی یه چیزی که مثل چکش بود و قرار بود اون استخوان اضافه رو بشکنه تا دردم کمتر بشه...گفت این درد ناکه...اون لحظه که نه ولی تمام دیروز رو پر از غم بودم...دندون مکشی رو نبوسیدم و بغل نکردم...باهاش حرف نزدم و با کوچکترین حرکتش جیغم رفت هوا...دستگاه رو که گذاشت گفت اگه درد داشتی بگو نزنم...گفتم بزن و تمومش کن من جون سخت تر از این حرفام...گذاشت و دردش تا کمرم کشید...صورتمو مچاله کردم و زدم زیر گریه...اون فکر میکرد از دره...ولی جایی که درد داشت قلبم بود نه پام...حالا یه بهونه خوب داشتم که گریه کنم...گریه کردم...گریه کردم ...اشک ریختم و راحت شدم...حال اون دختر قوی بودم که واسه هرچیزی گریه نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که واسه مریضاش گریه نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که مرگ و کار و تنهایی و هیچ چی اذیتش نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که درد شدید کف پاش فقط میتونه اشکشو دربیاره...گریه کردم و راحت شدم

کنار همه چیزای بد بیمارستان این روزا ساعت کاری من و دندون موشی اصلا به هم نمیخوره واسه همین خیلی کم همو میبینیم...اون ساعت ۱۰ صبح میره سر کار و ۱۰ یا ۱۱ شب میاد خونه و من اگه کشیک باشم که کلا نمیام خونه و اگه کشیک نباشم ۶ صبح میرم و ۱ یا ۲ظهر میام خونه...و شب وقتی اون میرسه و میدونه ۱۲ ساعت برای استراحت وقت داره من میدونم فقط ۶ ساعت وقت دارم..پس فقط میخوام که  زودتر بخوابم

چند روزه مدام باهاش دعوا میکنم ...شبا که بعلم میکنه میگم بهم دست نزن بذار بخوابم تکونم نده من باید ۶ صبح برم سر کار تو تا ۱۰ میخوابی...امروز صبح وقتی ۶ صبح بعلم کرد و داشت نازم میکردم جییغ زدم که ولم کن ولم کن تو نمیفهمی من نیم ساعت دیگه فقط میتونم بخوابم بذار کپه مرگمو بذارم...وقتی نذاشت بخوابم و مدابغلم میکرد و میبوسیدم و موهامو ناز میکرد از تو تخت پاشدم و وقتی پرسید کجا داد زدم قبرستون

دیشب ساعت ۳ شب خیس عرق شدم...انقدر خیس که انگار اب ریخته بود رو لباسم...دندون موشی هی دست میکشید به لباسم و میگفت چرا انقدر عرق کردی هوا که زیاد گرم نیست...نگران بود...من بی تفاوت دست زدم و وقتی دیدم انقدر خیسم که حالا حالا خشک نمیشه تمام لباسامو دراوردم و دوباره پشتمو کردم بهش و خوابیدم

زیرزمینی
۰۱فروردين

چیزی که میخوام بنویسم به نظر خودمم هم میتونه احمقانه باشه و غیر قابل باور و اگه کسی این حرفا رو ۶ماه ‍قبل این حرفا رو بهم میزد میگفتم هرموناش بهم ریخته یا دیوونه است یا رمان عاشقانه زیاد خونده و مغزش معیوب شده...برای من ایدا و شاملو هیچ وقت یه عشق واقعی نبود...برای من دوست داشتن شاملو یا عشق عمیق به ایدا غیر قابل باور بود...ولی حالا خودم دارم همین حس رو تجربه میکنم...دوست دارم هیچ کاری نکنم فقط کنار دندون موشی باشم...فقط بغلش کنم و ببوسمش...فقط کنارم باشه و دستمو بگیره...هرلحظه دلتنگشم...حتی وقتی کنارمه...بنظرم همین حسه که به طرز عجیبی گاهی ضعیفم میکنه و بی قرارم میکنه و همون لحظه میتونه قویم کنه که هر کاری رو برای دندون موشی بکنم...حس عجیبی که باور دارم هیچ کس دیگه ای توی دنیا جز من حسش نکرده...

زیرزمینی
۲۰اسفند

چند روزیه که فهمیدم خود خواه ترین ادم دنیام...دارم اینو مدام میشنوم از ادمای مهم زندگیم و این چه درد ناکه...بتا هرمونیه تو بدن که بدتر از استروژن و پروژسترون میتونه شما رو تا مرز جنون بکشونه...انقدر این هرمون تو همین مدت کوتاه روی مغزم اثر گذاشته که هر لحظه میتونم با ادما گریه کنم میتونم بدم زیر گریه و هیچ تمرکزی برای مریض دیدن ندارم...انگار گیر افتادم تو شرایط کووید که دارم تمام تلاشمو میکنم که از دست چیزی خلاص بشم که هیچ کنترلی روش ندارم...دارم خودمو بالای سر هر مریض میکشونم...تمرکز ندارم ...سواد ندارم ...خیلی چیزا رو باید بلد باش ولی نیستم...

خودخواهم چون مسئولت کاری کردم رو قبول نمیکنم...چون این بچه رو نمیخوام...چون شوهرم نمیتونه باهام حرف بزنه...چون حرفا و کارای هرکسی جز کاری که خودم انجام میدم برام احمقانس...درست کردن همه اینا باور نکردنی شده...هر لحظه اشکام سرازیر میشه...

من دلایل پزشکی این بچه رو نمیخوام و دندون موشی به دلایل تفریحی...نمیدونم چرا سعی نمیکنه گولم بزنه خرم کنه بهم دروغ بگه تا راحتتر بپذیرم و کمتر حس بدی به این ماجرا داشته باشم...

من میترسم از تمام اشعه ها و مواد و شیمیایی و دارو ها و وکوویدی که این چندتا سلول تو این یک ماه در معرضش بوده...و اون نمیخواد چون بنظرش زوده

بنظر خواهرم من یه ادم خودخواهم و تو هر شرایطی جز این بود هم این بچه رو نمیخواستم...

دندون موشی میگه خودخواهم چون حرفایی که میزنه رو نمیفهمم...مثلا از نظر من لایک کردن اینستا گرام نشونه دوست داشتن نیست ولی دندون موشی میگه هست...بنظر من هر موقع جواب دادن تلفن نشونه احترام نیست ولی اون میگه هست...وقتی خندیدم به همه حرفاش بی منظور اون گفت که واقعا خودخواهم

چقدر درد داره این روزا...چقدر خودخواهم این روزا

این روزا پر از ترسم از موجودی که ما منتظرش نیستیم و از بین رفتنش منو رو برو میکنه با ترس تمام عمرم که بچه دار نشدنه...و بودنش منو روبرو میکنه حداقل با ترس ده سال اینده که تمام چیزهای که تو ماه اول در معرضشون بوده چه بیماری هایی میتونه براش ایجاد کنه

داییم مرد...و من حتی لحظه ای ناراحت مرگش نشدم و این همه بی تقاوتیم منو ترسوند...

همه این اتفاقا به همراه فالت هایی که توی بیمارستان دادم منو پر از رنجی کردی که تمام توانم رو گرفتهانگار دوباره اسمون سیاه شده و خورشیدی درکار نیست

حالا من خود خواه ترین ادم دنیام و نشستم و اشک میریزیم برای دردی که نمیدونم چیه نمیدونم چکارش باید بکنم و توانی که برای ادامه راه انگار نیست

 

زیرزمینی
۰۵مرداد

توی مسافرت نصفه روزه به شهر نزدیک جهت خرید جهزیه توراه بهم گفت که یکم دلخوره از اینکه من خیلی رمانتیک نیستم...فرداش میشد دوماه که از عقدمون گذشته بود...برنامه ریزی داشتم میکردم که سوپرایزش کنم...ظهر که ومد بیمارستان دنبالم و چیزی نگفت خوشحال شدم که یادش رفته و میتونم خوب سوپرایزش کنم...قیافش وقتی سوپرایز میشه خیلی باحال میشه...با خواهرش هماهنگ کردم که برم مطبش...اخر وقت گل وکادویی که گذاشته بودم تو یه جعبه پر شکلات رو بردم طبش...توی اتاق معاینه داشت معاینه میکرد و من یواشکی رفتم تو اتاقش و پشت پرده رادیو لوژی قایم شدم...چند دقه بعد اومد تو اتاق یهو منو دید...قیافش دیدنی بود اول تعجب کرد نفسش حبس شد بعدخندید سرشو انداخت پایین در اتاق رو بست و اومد بغلم کرد...بهترین بغل دنیا بود...وقتی خوب همو بغل کردیم و خندیدیم...کادوشو باز کرد و گفتم بذار خواهرتو صدا کنم ازمون عکس بگیره...گفت صبر کن خودم صداش میکنم...رفت و با یه دسته گل بزرگتر برگشت...نامرد اول اون میخواسته منو سوپرایز کنه که من پیش قدم شده بودم

زیرزمینی
۲۴تیر

دیروز وقتی خواسته عصر بره سرکار میگفت یه جوری سفت بغلش کرده بودم که رجوری تکون میخورده من بیدار مشدم بعد از یه ساعت به زور و با تکونای ریز بدون اینکه بیدارم کنه از بغلم اومد بیرون و رفت سر کار

شب ساعت ۱۰.۵رسید خونه شام سریع خوردیم...از خستگی نا نداشت...منم خسته بودم ...پا درد یه هفته س که ولم نمیکنه و دیگه هیچ مسکنی موثر نیست...داشت خوابم میبرد که برم گردوند سمت خودش و گفت سه روزه نبوسیدیم...دیگه هیچوقت این کارو نکن

بغلش کردم و گفتم ببخشید از خستگیه...بوسیدم بغض کرد  گفت لعنت به این زندگی...منم خیلی خستم...خیلی کم همو میبینیم...

به پنج دقیقه نرسید که دوتایی خوابمون برد...

زندگیمون شده فقط کار و خستگی ...و این انگار تمومی نداره

زیرزمینی