روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

۳۰مرداد
دوسال پیش که شروع کردم به سیگار کشیدن میتونستم در عرض چند ساعت یه پاکت سیگارو تموم کنم...اونموقع ها همخونم خودش میکشید و فرم خونه هم جوری بود که میشد کشید و کسی نفهمه ...اون موقع ها بیشتر روز ها رو تنها بودم وبی سر خر...اما خونه و هم خونه جدیدم این اجازه رو بهم نمیداد که راحت بتونم بکشم...این روزها بیشتر از روزی دو یه تا نخ نمیتونم بکشم...حرفای دیشب...بحثای امروز...دختر بودنم ...این نیازو در من قوی کرد ...مخصوصا واسه منی که گریه کردن واسم سخترین کار دنیاست...به طرز احمقانه و سادیستیکی دارم به تمام اعضای بدن خودم اسیب میرسونم...تلخی  و مزه گس دههنمو دوس دارم بعد از سیگار کشیدن...تلخی خودمو فراموش میکنم....دقیقا به همین دلیله  که کتاب میخونم...که بشم شخصیت اصلی داستان وخودمو روزامو فراموش کنمچرا باید دختر میشدم؟تا هر کسی بتونه برام زندگیم تکلیف تعیین کنه؟که هر کسی منو مجبور کنه به ساز اون برقصم...چرا داداشم باید بتونه نوشته های خصوصیمو بخونه...وادارم کنه جایی برم که نمیخوام...چرا همه حق انتخاب دارن جز منی که دخترم؟...چرا وقتی میشم دکتر کسی جدیم نمیگیره؟ چرا وقتی میشم یه ادم کتاب خون فروشنده حتی به خودش زحمت نمیده چند تا کتاب بهم معرفی کنه؟...چرا وقتی ناراحتم کسی باور نمیکنه که میتونم جای گریه کردن سیگارمو بکشم؟...چرا کسی نمیتونه باور کنه اگه یه دختر ازادی خواست استقلال خواست اگه سیگار کشید اینا همه به این معنی نیس که نمیتونه نمازشم بخونه؟...چرا منی که دخترم اگه یواشکی سیگارمو نکشم همه فکرای رادیکالی درموردم میکنن؟انقدر پر از بغضم که میخوام برم توی غار تنهایی خودم ... چرا همه میتونن دوری رو انتخاب کنن واسه پیشرفت اما اگه من دوری رو انتخاب کنم به عنوان ارامش باید مواخذه بشم؟عباس معروفی راست میگه:تنهایی یک اعتیاد است....کسانی که به تنهایی خو میکنند .واقعا نمیدانند که دارند در اعتیاد تنهایی نابود میشوند...تنهایی بیماری وحشتناکی است.ولی بعد از 4 سال زیادی عادت کردم به تنهایی...به دوست داشته شدن های الکی و از راه دورو تلفنی...ایندمو فقط میتونم با مریض هام تقسیم کنم...کاش به جای اینکه با دعوا بخوان از تنهایی درم بیارن یه روش دیگه انتخاب میکردن...متنفرم از دختر بودنخب چرا همه دارن سعی میکنن منو بکنن اون چیزی که نیستم...خب بابا جان من خودمو دوس دارم...دوس دارم این شکلی زندگی کنم...خب حالا که چی هی مجبورم میکنی که چی که هی با حرفات ازارم میدی...باشه قبول تو از من خوشت نمیاد ولی نمیتونی دل منو تغییر بدی که...عزیز من فوق فوق فوقش بتونی کاری کنی که در مقابل تو سکوت کنم...ولی این اصلا به این معنی نیس که شدم اون ادمی که تو میگی...بذارید زندگیمو کنم...من خودمو دوس دارم...اخر سرم خدا منو بازخواست میکنه...شماها دارین با من چکار میکنین؟
زیرزمینی
۳۰مرداد
دوسال پیش که شروع کردم به سیگار کشیدن میتونستم در عرض چند ساعت یه پاکت سیگارو تموم کنم...اونموقع ها همخونم خودش میکشید و فرم خونه هم جوری بود که میشد کشید و کسی نفهمه ...اون موقع ها بیشتر روز ها رو تنها بودم وبی سر خر...اما خونه و هم خونه جدیدم این اجازه رو بهم نمیداد که راحت بتونم بکشم...این روزها بیشتر از روزی دو یه تا نخ نمیتونم بکشم...حرفای دیشب...بحثای امروز...دختر بودنم ...این نیازو در من قوی کرد ...مخصوصا واسه منی که گریه کردن واسم سخترین کار دنیاست...به طرز احمقانه و سادیستیکی دارم به تمام اعضای بدن خودم اسیب میرسونم...تلخی  و مزه گس دههنمو دوس دارم بعد از سیگار کشیدن...تلخی خودمو فراموش میکنم....دقیقا به همین دلیله  که کتاب میخونم...که بشم شخصیت اصلی داستان وخودمو روزامو فراموش کنمچرا باید دختر میشدم؟تا هر کسی بتونه برام زندگیم تکلیف تعیین کنه؟که هر کسی منو مجبور کنه به ساز اون برقصم...چرا داداشم باید بتونه نوشته های خصوصیمو بخونه...وادارم کنه جایی برم که نمیخوام...چرا همه حق انتخاب دارن جز منی که دخترم؟...چرا وقتی میشم دکتر کسی جدیم نمیگیره؟ چرا وقتی میشم یه ادم کتاب خون فروشنده حتی به خودش زحمت نمیده چند تا کتاب بهم معرفی کنه؟...چرا وقتی ناراحتم کسی باور نمیکنه که میتونم جای گریه کردن سیگارمو بکشم؟...چرا کسی نمیتونه باور کنه اگه یه دختر ازادی خواست استقلال خواست اگه سیگار کشید اینا همه به این معنی نیس که نمیتونه نمازشم بخونه؟...چرا منی که دخترم اگه یواشکی سیگارمو نکشم همه فکرای رادیکالی درموردم میکنن؟انقدر پر از بغضم که میخوام برم توی غار تنهایی خودم ... چرا همه میتونن دوری رو انتخاب کنن واسه پیشرفت اما اگه من دوری رو انتخاب کنم به عنوان ارامش باید مواخذه بشم؟عباس معروفی راست میگه:تنهایی یک اعتیاد است....کسانی که به تنهایی خو میکنند .واقعا نمیدانند که دارند در اعتیاد تنهایی نابود میشوند...تنهایی بیماری وحشتناکی است.ولی بعد از 4 سال زیادی عادت کردم به تنهایی...به دوست داشته شدن های الکی و از راه دورو تلفنی...ایندمو فقط میتونم با مریض هام تقسیم کنم...کاش به جای اینکه با دعوا بخوان از تنهایی درم بیارن یه روش دیگه انتخاب میکردن...متنفرم از دختر بودنخب چرا همه دارن سعی میکنن منو بکنن اون چیزی که نیستم...خب بابا جان من خودمو دوس دارم...دوس دارم این شکلی زندگی کنم...خب حالا که چی هی مجبورم میکنی که چی که هی با حرفات ازارم میدی...باشه قبول تو از من خوشت نمیاد ولی نمیتونی دل منو تغییر بدی که...عزیز من فوق فوق فوقش بتونی کاری کنی که در مقابل تو سکوت کنم...ولی این اصلا به این معنی نیس که شدم اون ادمی که تو میگی...بذارید زندگیمو کنم...من خودمو دوس دارم...اخر سرم خدا منو بازخواست میکنه...شماها دارین با من چکار میکنین؟
زیرزمینی
۲۹مرداد
باز من فردا امتحان دارم وباز اومدم اینجا...ولی کتاب تماما مخصوص عباس معروفی یه کتاب فوق العادس که نمیشه بیخیالش شد...بالاخره یه روز انقدر خوندمش تا تمامش کردم...هرچند مامانم مدام غر میزد که مگه تو امتحان نداری...تماما مخصوص اخرین کتاب عباس معروفی که فروشنده شهر کتاب توصیه کرد بخرمش چون  میگفت احتمالا دیگه تجدید چاپ نشه...راستم میگفت چون پر از فحش های ناجور و صحنه های یه خرده س ک س ی بود(البته خیلی هم سانسور بود ولی خوب بالاخره خیال بوسیدن هم توی یه کتاب از نظر اینا میتونه ما رو به راههای خلاف بکشونه)کتاب در مورد مردی روزنامه نگاره که به اجبار از کشورش مهاجرت کرده و به نوغی در تبعید اجباری به سر میبره...داستان افکار مالیخولیایی این مرد واز دست دادن معشوقش و بعد هم که بعد از سالها دوباره عاشق میشه باز هم وضعیت روحییش طوری نیس که بتونه مسئولیت یه ادم یا حتی دوتا ادم دیگه رو قبول کنه...و اخر داستان هم به طرز تراژیکی پایان زندگی ها رو توصیف میکنهفوق العاده بود...توصیه میکنم حتما بخونید...من که دیوونش شدم...مثل کتاب سمفونی مردگانش شخصیت اصلی داستان یه نویسندس...منم بین دوستام نوسنده هایی دارم که دقیقا شخصیتشون مشابه توصیفات عباس معروفیهچند روز پیش که با دوستم رفته بودیم شهر کتاب نگاهم افتاد به سمفونی مردگان وهمونجوری که داشتم از فروشگاه میرفتم  بیرون نتونستم راهمو ادامه بدم وبرگشتم و دودل بودم که کتاب رو بخرم یانه چون چند وقت پیش دوبار پشت سرهم خوندمش ولی خودم کتابش رو نداشتم... البته به علت مزیقه مالی این ماه پولم نداشتم که بخوام بخرمش شاید خیلی گرون نبود ولی خب کی میدونست تا اخر ماه چقدر به پول نیاز پیدا میکنم...فروشنده اومد ایستاد کنارم گفت که این یه کتاب فوق العادس توصیه میکنم حتما بخونیدش بهش گفتم که جریان چیه....شروع کرد درمورد کتاب باهام حرف زدن...گفت که اونم خیلی این کتاب رو دوس داره و فکر میکنه یه ایدین(شخصیت اصلی داستان) توی وجود همه ما ادما هست ...من یکم فکر کردم وگفتم خب به نظر من ایدا شخصیت ملموس تری داره ..شایدم من چون دخترم با این شخصیت بهتر ارتباط برقرار میکنم وبهش گفتم بیشتر فکر میکنم یه ایدین در تمام نویسنده ها وجود داره نه تمام ادم ها...شاید خودشم نویسنده بود که ایدین رو بیشتر دوست داشت
زیرزمینی
۲۹مرداد
باز من فردا امتحان دارم وباز اومدم اینجا...ولی کتاب تماما مخصوص عباس معروفی یه کتاب فوق العادس که نمیشه بیخیالش شد...بالاخره یه روز انقدر خوندمش تا تمامش کردم...هرچند مامانم مدام غر میزد که مگه تو امتحان نداری...تماما مخصوص اخرین کتاب عباس معروفی که فروشنده شهر کتاب توصیه کرد بخرمش چون  میگفت احتمالا دیگه تجدید چاپ نشه...راستم میگفت چون پر از فحش های ناجور و صحنه های یه خرده س ک س ی بود(البته خیلی هم سانسور بود ولی خوب بالاخره خیال بوسیدن هم توی یه کتاب از نظر اینا میتونه ما رو به راههای خلاف بکشونه)کتاب در مورد مردی روزنامه نگاره که به اجبار از کشورش مهاجرت کرده و به نوغی در تبعید اجباری به سر میبره...داستان افکار مالیخولیایی این مرد واز دست دادن معشوقش و بعد هم که بعد از سالها دوباره عاشق میشه باز هم وضعیت روحییش طوری نیس که بتونه مسئولیت یه ادم یا حتی دوتا ادم دیگه رو قبول کنه...و اخر داستان هم به طرز تراژیکی پایان زندگی ها رو توصیف میکنهفوق العاده بود...توصیه میکنم حتما بخونید...من که دیوونش شدم...مثل کتاب سمفونی مردگانش شخصیت اصلی داستان یه نویسندس...منم بین دوستام نوسنده هایی دارم که دقیقا شخصیتشون مشابه توصیفات عباس معروفیهچند روز پیش که با دوستم رفته بودیم شهر کتاب نگاهم افتاد به سمفونی مردگان وهمونجوری که داشتم از فروشگاه میرفتم  بیرون نتونستم راهمو ادامه بدم وبرگشتم و دودل بودم که کتاب رو بخرم یانه چون چند وقت پیش دوبار پشت سرهم خوندمش ولی خودم کتابش رو نداشتم... البته به علت مزیقه مالی این ماه پولم نداشتم که بخوام بخرمش شاید خیلی گرون نبود ولی خب کی میدونست تا اخر ماه چقدر به پول نیاز پیدا میکنم...فروشنده اومد ایستاد کنارم گفت که این یه کتاب فوق العادس توصیه میکنم حتما بخونیدش بهش گفتم که جریان چیه....شروع کرد درمورد کتاب باهام حرف زدن...گفت که اونم خیلی این کتاب رو دوس داره و فکر میکنه یه ایدین(شخصیت اصلی داستان) توی وجود همه ما ادما هست ...من یکم فکر کردم وگفتم خب به نظر من ایدا شخصیت ملموس تری داره ..شایدم من چون دخترم با این شخصیت بهتر ارتباط برقرار میکنم وبهش گفتم بیشتر فکر میکنم یه ایدین در تمام نویسنده ها وجود داره نه تمام ادم ها...شاید خودشم نویسنده بود که ایدین رو بیشتر دوست داشت
زیرزمینی
۲۸مرداد
بهم میگه:تو دکتری و فکر میکنی خداییبهش میگم:من خواستم دکتر بشم تا به ادما کمک کنم وشاید درد و رنجشون رو کم کنم نه واسشون خدایی کنمبهم میگه:چرا فکر میکنی یه دکتر نمیتونه با یه سیکل از دواج کنه؟بهش میکم:چون منطق اینو میگهبهم میگه:اگه عشق باشه این منطق میره کناربهش میگم:کی میتونه تضمین کنه احساس ادم عوض نشه؟بهم میگه:ادما باید فکرشون مثل هم باشه...ادما باید عاشق باشنبهش میگم:اره این درسته این میشه ایده ال...میدونی که من ملاکم برای خوب و بد بودن ادما نه قیافس نه پول نه تحصیلاتشونمیگه:اره توی این مدت شناختمت...تو مثل بقیه دکترا نیستی...شاید هرکسی جای تو بود حتی نگاه منم نمیکردنفس عمیقی میکشه و جدی تر حرفشو ادامه میده:-پس سه نوع رابطه داریم...منطقی...احساسی...ایده ال...من دنبال اون رابطه ایده الم-اره بهترین حالت همین ایده اله...ولی زندگی به من ثابت کرده ایده ال سختترین حالتهصدامو میارم پایین وادامه میدم...هرچند بدم میاد از بحث کردن و خودش میدونه...-ببین حالت احساسیش وقتیه که تو عاشق بشی...ادم میتونه عاشق هرکسی بشه...خوب و بد و زشت و زیبا فرق نداره...وقتی دلت تپید واسه یکی دیگه چیزیش برات مهم نیس...خودتی وقلب خودت...تازه اون وقته که مشکلات شروع میشن...اگه اون ادم با معیار های جامعه وخونوادت نخونه از خونواده جامعه وموقعیتی که توش هستی طرد میشی ...همه سرزنش میکنن...مدام ومدام بهت میگن مگه این ادم چی داره...وتو هی بیشتر شک میکنی...اونوقت اون میشه معشوق و تو میشی عاشق...کار  معشوقم که جز دل سوزوندن نیس...مگه چند نفر از ما انقدر قوی هستیم که پای همه این چیزا بایستیم وروزی پشیمون نشیم؟میگه:ولی ادم وقتی عاشق میشه بخاطر عشقش تغییر میکنه...عشق یه نعمته-میدونم منم اعتقاد دارم که خدا فقط به بنده هاییش که دوسشون داره طعم عشق رو میچشونه...وبدبخترین ادما کسایین که هیچوقت نفهمن عشق چیه... ولی بعضی چیزا تقدیرهمیگه:اره قبول دارم یه چیزایی توی زندگی هست که نمیشه تغییرشون داد و دست ما نیسمیگم:دقیقا...بعضی اتفاقا فقط باید اتفاق بیوفتن ودست کسی نیسمیگه:من دنبال اون ایده الم...من دنبال کسی هستم شبیه من باشه و منو بخواد تا ببینه چه کارایی براش میکنممیگم:هیچ تضمینی وجود نداره که یه روز اون ایده اله بیاد...یا اگه اومد اونم عاشق تو بشه...اگه تفاوت فرهنگی مذهبی اجتماعی یا اقتصادی داشه باشین چی؟تو شاعری و همه چیزو شاعرانه میبینی...زندگی بر پایه منطق میچرخهمیگه: منطق چیه؟میگم :مثلا من عاشق موسیقی بودم...دوست داشتم موسیقی بخونم...ولی اگه موسیقی میخوندم چی میشد؟خودمو میکشتم و با بدبختی لیسانس موسیقی میگرفتم ...از خونوادم طرد میشدم...اجازه ساز زدن هیچ جا نداشتم چون دختر بودم...کار پیدا نمیکردم ودرامدی نداشتم...کاری رو که خواسته بودم میکردم ولی عملا بد بخت میشدم...اهی میکشم وادامه میدم...ولی منطق میگفت برم دکتر بشم چون اونموقع هم سطح اجتماعی خوبی داشتم هم خونوادم تاییدم میکردن هم موقعیت مالی وشغلی بهتری داشتم...میگه:زندگی فرق داره با این مثالی که تو زدی..میگم:هیچ فرقی نداره ببین مثلا منطق میگه من با یه ادمی ازدواج کنم که از نظر تحصیلات خونواده موقعیت اجتماعی و اقتصادی شبیه من باشه...فکرش شبیه من باشه...اونوقت خونوادم منو تایید میکنن جامعم منو تایید میکنه...اونوقت اگه حتی عاشقش نباشم انقدر نقاط مشترک وجود داره که ما رو کنار هم نگه داره...اونوقت احتمال اینکه زندگیمون از هم بپاشه خیلی کم میشه...اونوقت تنها چیزی که باید جلوش بایستم خودمم...زندگی به من ثابت کرده راحتترین کار منطقی انتخاب کردنه...من خیلی خسته تر از اونم که دوباره بخوام بخاطر دلم بجنگم...بخاطر کسی بجنگم...ایندفه تنها کسی که بخاطرش میجنگم خودمم...دیگه بخاطر کسی تغییر نمیکنمحرفام باب میلش نیست وسکوت میکنه...میدونم تو فکرش چی میگذره و میخواد منو قانع کنه که اشتباه میکنم...بهش مهلت نمیدم و سریع بحث رو عوض میکنم...راستی کی میری خونه؟حواسش پرت میشه و دنباله حرفش رو نمیگرهبه قول خودش من استاد حرف عوض کردنماین منطق منه...ادما نمیتونن حرفشونو به بقیه بفهمونن...نمیتونن منطق خودشونو به بقیه تحمیل کنن...ادما با منطق خودشون زندگی میکنن و این حقشونه چون فقط یبار زندگی میکنن...پس دلیلی واسه بحث کردن وجود نداره...ما فقط وظیفه داریم همونجوری که هستن دوسشون داشته باشیم نه بخوایم تغییر کنن تا ما بتونیم دوسشون داشته باشیم...اگه کسی حرفتو از نگاهت نفهمید تلاش نکن چون هرچقدر هم براش توضیح بدی حرفتو نمیفهمه
زیرزمینی
۲۸مرداد
بهم میگه:تو دکتری و فکر میکنی خداییبهش میگم:من خواستم دکتر بشم تا به ادما کمک کنم وشاید درد و رنجشون رو کم کنم نه واسشون خدایی کنمبهم میگه:چرا فکر میکنی یه دکتر نمیتونه با یه سیکل از دواج کنه؟بهش میکم:چون منطق اینو میگهبهم میگه:اگه عشق باشه این منطق میره کناربهش میگم:کی میتونه تضمین کنه احساس ادم عوض نشه؟بهم میگه:ادما باید فکرشون مثل هم باشه...ادما باید عاشق باشنبهش میگم:اره این درسته این میشه ایده ال...میدونی که من ملاکم برای خوب و بد بودن ادما نه قیافس نه پول نه تحصیلاتشونمیگه:اره توی این مدت شناختمت...تو مثل بقیه دکترا نیستی...شاید هرکسی جای تو بود حتی نگاه منم نمیکردنفس عمیقی میکشه و جدی تر حرفشو ادامه میده:-پس سه نوع رابطه داریم...منطقی...احساسی...ایده ال...من دنبال اون رابطه ایده الم-اره بهترین حالت همین ایده اله...ولی زندگی به من ثابت کرده ایده ال سختترین حالتهصدامو میارم پایین وادامه میدم...هرچند بدم میاد از بحث کردن و خودش میدونه...-ببین حالت احساسیش وقتیه که تو عاشق بشی...ادم میتونه عاشق هرکسی بشه...خوب و بد و زشت و زیبا فرق نداره...وقتی دلت تپید واسه یکی دیگه چیزیش برات مهم نیس...خودتی وقلب خودت...تازه اون وقته که مشکلات شروع میشن...اگه اون ادم با معیار های جامعه وخونوادت نخونه از خونواده جامعه وموقعیتی که توش هستی طرد میشی ...همه سرزنش میکنن...مدام ومدام بهت میگن مگه این ادم چی داره...وتو هی بیشتر شک میکنی...اونوقت اون میشه معشوق و تو میشی عاشق...کار  معشوقم که جز دل سوزوندن نیس...مگه چند نفر از ما انقدر قوی هستیم که پای همه این چیزا بایستیم وروزی پشیمون نشیم؟میگه:ولی ادم وقتی عاشق میشه بخاطر عشقش تغییر میکنه...عشق یه نعمته-میدونم منم اعتقاد دارم که خدا فقط به بنده هاییش که دوسشون داره طعم عشق رو میچشونه...وبدبخترین ادما کسایین که هیچوقت نفهمن عشق چیه... ولی بعضی چیزا تقدیرهمیگه:اره قبول دارم یه چیزایی توی زندگی هست که نمیشه تغییرشون داد و دست ما نیسمیگم:دقیقا...بعضی اتفاقا فقط باید اتفاق بیوفتن ودست کسی نیسمیگه:من دنبال اون ایده الم...من دنبال کسی هستم شبیه من باشه و منو بخواد تا ببینه چه کارایی براش میکنممیگم:هیچ تضمینی وجود نداره که یه روز اون ایده اله بیاد...یا اگه اومد اونم عاشق تو بشه...اگه تفاوت فرهنگی مذهبی اجتماعی یا اقتصادی داشه باشین چی؟تو شاعری و همه چیزو شاعرانه میبینی...زندگی بر پایه منطق میچرخهمیگه: منطق چیه؟میگم :مثلا من عاشق موسیقی بودم...دوست داشتم موسیقی بخونم...ولی اگه موسیقی میخوندم چی میشد؟خودمو میکشتم و با بدبختی لیسانس موسیقی میگرفتم ...از خونوادم طرد میشدم...اجازه ساز زدن هیچ جا نداشتم چون دختر بودم...کار پیدا نمیکردم ودرامدی نداشتم...کاری رو که خواسته بودم میکردم ولی عملا بد بخت میشدم...اهی میکشم وادامه میدم...ولی منطق میگفت برم دکتر بشم چون اونموقع هم سطح اجتماعی خوبی داشتم هم خونوادم تاییدم میکردن هم موقعیت مالی وشغلی بهتری داشتم...میگه:زندگی فرق داره با این مثالی که تو زدی..میگم:هیچ فرقی نداره ببین مثلا منطق میگه من با یه ادمی ازدواج کنم که از نظر تحصیلات خونواده موقعیت اجتماعی و اقتصادی شبیه من باشه...فکرش شبیه من باشه...اونوقت خونوادم منو تایید میکنن جامعم منو تایید میکنه...اونوقت اگه حتی عاشقش نباشم انقدر نقاط مشترک وجود داره که ما رو کنار هم نگه داره...اونوقت احتمال اینکه زندگیمون از هم بپاشه خیلی کم میشه...اونوقت تنها چیزی که باید جلوش بایستم خودمم...زندگی به من ثابت کرده راحتترین کار منطقی انتخاب کردنه...من خیلی خسته تر از اونم که دوباره بخوام بخاطر دلم بجنگم...بخاطر کسی بجنگم...ایندفه تنها کسی که بخاطرش میجنگم خودمم...دیگه بخاطر کسی تغییر نمیکنمحرفام باب میلش نیست وسکوت میکنه...میدونم تو فکرش چی میگذره و میخواد منو قانع کنه که اشتباه میکنم...بهش مهلت نمیدم و سریع بحث رو عوض میکنم...راستی کی میری خونه؟حواسش پرت میشه و دنباله حرفش رو نمیگرهبه قول خودش من استاد حرف عوض کردنماین منطق منه...ادما نمیتونن حرفشونو به بقیه بفهمونن...نمیتونن منطق خودشونو به بقیه تحمیل کنن...ادما با منطق خودشون زندگی میکنن و این حقشونه چون فقط یبار زندگی میکنن...پس دلیلی واسه بحث کردن وجود نداره...ما فقط وظیفه داریم همونجوری که هستن دوسشون داشته باشیم نه بخوایم تغییر کنن تا ما بتونیم دوسشون داشته باشیم...اگه کسی حرفتو از نگاهت نفهمید تلاش نکن چون هرچقدر هم براش توضیح بدی حرفتو نمیفهمه
زیرزمینی
۲۳مرداد
یکی از دوستای دوست داشتنیمه یه دختر 21 ساله که یه ساله مادر شده...قبل از اینکه دیپلم بگیره شوهر کرده ودرسشو ادامه نداده...مبتلا به دیابت نوع یک از 8 سالگی....که به علت بیماری که در بچگی داشته و به وجود اومدن کراس مچ و....مکانیسم دیابت نوع یکش فعال شده و پانکراس قادر به تولید انسولین نیست...توی بارداریش تحت نظر استاد خودم بوده...بچش موقع زایمان توی رنج نرمال بوده...3300...ولی برای قد کوتاه اون و جثه لاغرش باید زایمان طبیعیش خیلی سخت بوده باشه...بچش 9 ماهه بود که من دیدمش یه دختر توپولی وناز...با صلبیه ابی که نشونه فقر اهن بود...-بهش قطه اهن نمیدی؟-نه دندوناش سیاه میشه دوس ندارم-!!!!........میتونی کارایی کنی که سیاه نشیه مثل مسواک انگشتی یا ته حلقش بریزی یه یا بعدش بهش اب بدی-مگه دختر فلانی رو ندیدی؟باهمه این کارا بازم دندوناش سیاه شده-...میشینیم به خوش و بش کردن حرفای خاله زنکی...خنده...از روزگار...خاطرات بد...از هر دری حرف میزنیم ومسلما از لذت غیبت کردنم نمیگذریماز زایمانش میپرسم از حس غریب مادر بودن...اون روزها از حس غریب شوهر داشتن واسه کسی که چند سالی هم از من کوچیکتره میپرسیدم والان باید از این مامان کوچولو باید درمورد مادر بودن میپرسیدم...با اون جثه ریزش چنان این دختر توپول و گذاشته بود توی بغلش و میومد...ناهار دعوتم بود ناهار که خوردیم ازش پرسیدم:-زرد نشد؟-چرا زرد شد چند روزم بستری شد گفتن باید خونش عوض بشه ولی من نذاشتم ازم رضایت گرفتنمن سعی کردم خودمو جوری نشون بدم که انگار نمیدونم-نگفتن چرا باید عوض بشه؟-چرا...متخصص اطفال گفت زردیش بالاست و ممکنه اسیب مغزی ببینه ولی این دکترای اطفال چی حالیشونه-!!!!!-بذارم به بچه دوروزه خون یه ادم بزرگه بزنن؟!مگه بچه خونش با ادم بزرگ یه شکله؟!اومدیمو خواستن خون یه ادم سیگاری رو بهش بزنن!اسیب مغزی...الکی میگن مگه قبلنا نبوده کی از زردی طوری شدهاین حرفا رو تماما داره یه دختره 22 ساله به منی که دانشجویه پزشکیم میزنه...ادمی که حتی دیپلم نداره داره از یه متخصص که 11 سال فقط دانشگاه درس خونده ایراد علمی میگیره...ومن فقط سکوت کردم...وقی حرف یه دکتر متخصص رو قبول نمیکنه حرف منه جوجه رو قبول میکنه تازه الان که 9 ماه گذشته بودمامان کوچولویی که شاید اگر سهلنگاری مامان خودش نبود شاید تمام عمر وابسته به انسولین نمیشد...تاریخ داشت تکرار میشد و دوباره این  دختر داشت همون کارو با دختر خودش میکردوقتی دوستم رفت و رفیق اومد و همخونم اعتراض کرد که چرا براش توضیح ندادی و قانعش نکردی گفتم: به قول دکتر ج خریت مردم عمق نداره...بعد 9 ماه هر اتفاقی که نباید افتاده باشه دیگه افتاده
زیرزمینی
۲۳مرداد
یکی از دوستای دوست داشتنیمه یه دختر 21 ساله که یه ساله مادر شده...قبل از اینکه دیپلم بگیره شوهر کرده ودرسشو ادامه نداده...مبتلا به دیابت نوع یک از 8 سالگی....که به علت بیماری که در بچگی داشته و به وجود اومدن کراس مچ و....مکانیسم دیابت نوع یکش فعال شده و پانکراس قادر به تولید انسولین نیست...توی بارداریش تحت نظر استاد خودم بوده...بچش موقع زایمان توی رنج نرمال بوده...3300...ولی برای قد کوتاه اون و جثه لاغرش باید زایمان طبیعیش خیلی سخت بوده باشه...بچش 9 ماهه بود که من دیدمش یه دختر توپولی وناز...با صلبیه ابی که نشونه فقر اهن بود...-بهش قطه اهن نمیدی؟-نه دندوناش سیاه میشه دوس ندارم-!!!!........میتونی کارایی کنی که سیاه نشیه مثل مسواک انگشتی یا ته حلقش بریزی یه یا بعدش بهش اب بدی-مگه دختر فلانی رو ندیدی؟باهمه این کارا بازم دندوناش سیاه شده-...میشینیم به خوش و بش کردن حرفای خاله زنکی...خنده...از روزگار...خاطرات بد...از هر دری حرف میزنیم ومسلما از لذت غیبت کردنم نمیگذریماز زایمانش میپرسم از حس غریب مادر بودن...اون روزها از حس غریب شوهر داشتن واسه کسی که چند سالی هم از من کوچیکتره میپرسیدم والان باید از این مامان کوچولو باید درمورد مادر بودن میپرسیدم...با اون جثه ریزش چنان این دختر توپول و گذاشته بود توی بغلش و میومد...ناهار دعوتم بود ناهار که خوردیم ازش پرسیدم:-زرد نشد؟-چرا زرد شد چند روزم بستری شد گفتن باید خونش عوض بشه ولی من نذاشتم ازم رضایت گرفتنمن سعی کردم خودمو جوری نشون بدم که انگار نمیدونم-نگفتن چرا باید عوض بشه؟-چرا...متخصص اطفال گفت زردیش بالاست و ممکنه اسیب مغزی ببینه ولی این دکترای اطفال چی حالیشونه-!!!!!-بذارم به بچه دوروزه خون یه ادم بزرگه بزنن؟!مگه بچه خونش با ادم بزرگ یه شکله؟!اومدیمو خواستن خون یه ادم سیگاری رو بهش بزنن!اسیب مغزی...الکی میگن مگه قبلنا نبوده کی از زردی طوری شدهاین حرفا رو تماما داره یه دختره 22 ساله به منی که دانشجویه پزشکیم میزنه...ادمی که حتی دیپلم نداره داره از یه متخصص که 11 سال فقط دانشگاه درس خونده ایراد علمی میگیره...ومن فقط سکوت کردم...وقی حرف یه دکتر متخصص رو قبول نمیکنه حرف منه جوجه رو قبول میکنه تازه الان که 9 ماه گذشته بودمامان کوچولویی که شاید اگر سهلنگاری مامان خودش نبود شاید تمام عمر وابسته به انسولین نمیشد...تاریخ داشت تکرار میشد و دوباره این  دختر داشت همون کارو با دختر خودش میکردوقتی دوستم رفت و رفیق اومد و همخونم اعتراض کرد که چرا براش توضیح ندادی و قانعش نکردی گفتم: به قول دکتر ج خریت مردم عمق نداره...بعد 9 ماه هر اتفاقی که نباید افتاده باشه دیگه افتاده
زیرزمینی
۲۱مرداد
فرانتس کافکاخب مسخ خیلی کتاب معروفیه...وکافکا هم خیلی معروفه از اون کتابا و نویسنده هایی که ادم فکر میکنه مگه میشه ازش نخوند...ولی خب خیلی ونو جذب نمیکرد ...خوندن مسخ هم خیلیییییی سخت بود خودمو کشتم تا تموم شد ....ماجرای مرد جوانی که تبدیل به سوسک!میشه...مرد جوانی که تازمانی که کار میکرد پدر مادر و خواهرش که خرجشون رو میداد وبقیه اطرافیانش دوستش داشتن ولی از وقتی که در اثر مریضی تبدیل به سوسک میشه دیگه کسی دوسش نداره و کم کم انقدر ازش منزجر میشن و با حرف ها و کارهاشون ازارش میدن که منزوی تر ومنزوی تر میشه تا بالاخره میمیره...خب حرفای این حتاب خیلی مثل حرف های خودم توی پست قبلیه...کتاب خوبی بود ولی خوندنش واقعا سخت بود و درک کردنش برای من خیلی سخت تر بود که چرا این کتاب انقدر معروفه؟کتاب جدیدی که دارم میخونم تمامامخصوص اخرین کتاب عباس معروفیه تا اینجا که من خوندم فوق العادس عالیییییییی...ولی فعلا به علت های مختلف وقت نمیکنم بخونم شاید به این زودی ها تموم نشه
زیرزمینی
۲۱مرداد
فرانتس کافکاخب مسخ خیلی کتاب معروفیه...وکافکا هم خیلی معروفه از اون کتابا و نویسنده هایی که ادم فکر میکنه مگه میشه ازش نخوند...ولی خب خیلی ونو جذب نمیکرد ...خوندن مسخ هم خیلیییییی سخت بود خودمو کشتم تا تموم شد ....ماجرای مرد جوانی که تبدیل به سوسک!میشه...مرد جوانی که تازمانی که کار میکرد پدر مادر و خواهرش که خرجشون رو میداد وبقیه اطرافیانش دوستش داشتن ولی از وقتی که در اثر مریضی تبدیل به سوسک میشه دیگه کسی دوسش نداره و کم کم انقدر ازش منزجر میشن و با حرف ها و کارهاشون ازارش میدن که منزوی تر ومنزوی تر میشه تا بالاخره میمیره...خب حرفای این حتاب خیلی مثل حرف های خودم توی پست قبلیه...کتاب خوبی بود ولی خوندنش واقعا سخت بود و درک کردنش برای من خیلی سخت تر بود که چرا این کتاب انقدر معروفه؟کتاب جدیدی که دارم میخونم تمامامخصوص اخرین کتاب عباس معروفیه تا اینجا که من خوندم فوق العادس عالیییییییی...ولی فعلا به علت های مختلف وقت نمیکنم بخونم شاید به این زودی ها تموم نشه
زیرزمینی