روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

۲۶آبان
تاحالا شده حس کنید ناخواسته دارید نقش بازی میکنید؟ناخواسته دارید دروغ میگید؟تاحالا شده فکر کنید چجوری ازدواج میکنید؟من هیچوقت فکر نمیکردم یه اشنایی سنتی باعث ازدواجم بشه...همیشه جمله خودم بود که خب ادم خوبی باشه مگه ادم با هر ادم خوبی ازدواج میکنه حالا خودم گیر کردم این وسط...تمام تلاشمو میکنم عاشقش بشم...قلبم براش بتپه...دوسش داشته باشم...دلم براش تنگ بشه...ولی نمیشه...مدام عاشقانه ها براش میگم...میگم که دوسش دارم...ولی هیچ حسی توی قلبم ایجاد نمیشه...این باعث میشه فکر کنم یه ادم دروغ گو هستم....نمیدونم اون چقدر حرفا و احساسش واقعیه و راست میگه...ولی خیلی بیشتر از من دم از علاقش میزنه...من فقط گوش میدم و سعی میکنم عاشقانه هایی براش بگم...بخندم و نذارم بفهمه تو دلم هیچ حسی نیس....مدام با خودم میگم اگه کس دیگه ای بود حسم فرق میکرد؟فکر نکنم...حسی برای هیچ کس توی دلم ایجاد نمیشد...ترس من از اینده و برخورد خونواده ها انقدر زیاده که دیگه دل نمیتونم ببندم....شما هم اگه عاشق یکی باشید هم اگه مدام کل خونواده با عینک بدبینی ببیننش بدون هیچ دلیلی و مدام بهتون بگن به هیچ مردی اعتماد نکن مردا همه دروغ گو هستن دلنمیبندید اعتماد نمیکنید...مشاورم میگف اینکه هیچ حسی بهش ندارم به خاطر اینه که ترس باعث شده تمام خودمو توی این رابطه نذارم...ترس از پس زده شدن از طرف خونواده خودم یا اون باعث میشه احساسم رو دخیل ندم... به نظر ما وقتی منطق میگه ادم خوبیه اگه حسی این وسط نباشه میشه دوام اورد؟میشه زندگی کرد؟اینکه اون ادم شاد خوشگذرون و متعهد به خونواده ای هست میتونه منو شاد کنه و تو سختی ها کنارش بمونم؟یا اولین مشکل به خاطر نبودن هیچ رابطه عمیق قلبی همه چی رو از هم میپاشونه؟البته دقت داشته باشید من هیچوقت هیچوقت تحت هیچ شرایطیحاضر نیستم زندگی خودمو ول کنم و برگردم پیش خونوادم...نه با این ادم نه با هیچ کس دیگه
زیرزمینی
۲۶آبان
تاحالا شده حس کنید ناخواسته دارید نقش بازی میکنید؟ناخواسته دارید دروغ میگید؟تاحالا شده فکر کنید چجوری ازدواج میکنید؟من هیچوقت فکر نمیکردم یه اشنایی سنتی باعث ازدواجم بشه...همیشه جمله خودم بود که خب ادم خوبی باشه مگه ادم با هر ادم خوبی ازدواج میکنه حالا خودم گیر کردم این وسط...تمام تلاشمو میکنم عاشقش بشم...قلبم براش بتپه...دوسش داشته باشم...دلم براش تنگ بشه...ولی نمیشه...مدام عاشقانه ها براش میگم...میگم که دوسش دارم...ولی هیچ حسی توی قلبم ایجاد نمیشه...این باعث میشه فکر کنم یه ادم دروغ گو هستم....نمیدونم اون چقدر حرفا و احساسش واقعیه و راست میگه...ولی خیلی بیشتر از من دم از علاقش میزنه...من فقط گوش میدم و سعی میکنم عاشقانه هایی براش بگم...بخندم و نذارم بفهمه تو دلم هیچ حسی نیس....مدام با خودم میگم اگه کس دیگه ای بود حسم فرق میکرد؟فکر نکنم...حسی برای هیچ کس توی دلم ایجاد نمیشد...ترس من از اینده و برخورد خونواده ها انقدر زیاده که دیگه دل نمیتونم ببندم....شما هم اگه عاشق یکی باشید هم اگه مدام کل خونواده با عینک بدبینی ببیننش بدون هیچ دلیلی و مدام بهتون بگن به هیچ مردی اعتماد نکن مردا همه دروغ گو هستن دلنمیبندید اعتماد نمیکنید...مشاورم میگف اینکه هیچ حسی بهش ندارم به خاطر اینه که ترس باعث شده تمام خودمو توی این رابطه نذارم...ترس از پس زده شدن از طرف خونواده خودم یا اون باعث میشه احساسم رو دخیل ندم... به نظر ما وقتی منطق میگه ادم خوبیه اگه حسی این وسط نباشه میشه دوام اورد؟میشه زندگی کرد؟اینکه اون ادم شاد خوشگذرون و متعهد به خونواده ای هست میتونه منو شاد کنه و تو سختی ها کنارش بمونم؟یا اولین مشکل به خاطر نبودن هیچ رابطه عمیق قلبی همه چی رو از هم میپاشونه؟البته دقت داشته باشید من هیچوقت هیچوقت تحت هیچ شرایطیحاضر نیستم زندگی خودمو ول کنم و برگردم پیش خونوادم...نه با این ادم نه با هیچ کس دیگه
زیرزمینی
۲۵آبان
شروع به کار یعنی شروع به مریض دیدن...عملافقط ذیدن میشه...جایی که من هستم یه مرکز 4پزشکه است که با دوتا پزشک و بدون هیچ امکاناتی سرپرستی میشه...درروز حداقل 80_100مریض میبینم...میبینم یعنی فقط میبینم...درمان و تشخیصی درکار نیست....هرمریض نیاز به یه مترجم داره تا حرفامونو برای هم ترجمه کنه...ترس ها دوباره برگشته...ولی خوشحالم که حداقل دارم یه کار مفید انجام میدم...دارم مریض میبینم و سعی میکنم به فقر و فلاکت این مردم کمک کنم...چیزی به اسم بهداشت اینجا وجود نداره...توی تمام کوچه ها و تنها خیابون اصلی فقط زباله و فاضلاب هست...هر روز کلی دعوا میشه که به خاطر اینکه زبونشونو نمیفهمم نمیدونم چه فحشایی میخورم...بهمون گفتن فقط تا جایی جلوی مریض وایسید که کتک نخورید....من تا حالا چند بار تا مرز کتک خوردن رفتم... ظهر که میرسم خونه انقدر خستم که فقط میخوابم...عصر بلند میشم و کارای خونه و خودم و مامان رو انجام میدم...شب هم نمیفهمم چجوری بیهوش میشم...بیماری هایی اینجا هست که توی هفت سالی که توی شهر غریب بودم حتی یکبارم ندیدم...ادامه دارد پی نوشت:کامنتا رو بعد جواب میدم ببخشید
زیرزمینی
۲۵آبان
شروع به کار یعنی شروع به مریض دیدن...عملافقط ذیدن میشه...جایی که من هستم یه مرکز 4پزشکه است که با دوتا پزشک و بدون هیچ امکاناتی سرپرستی میشه...درروز حداقل 80_100مریض میبینم...میبینم یعنی فقط میبینم...درمان و تشخیصی درکار نیست....هرمریض نیاز به یه مترجم داره تا حرفامونو برای هم ترجمه کنه...ترس ها دوباره برگشته...ولی خوشحالم که حداقل دارم یه کار مفید انجام میدم...دارم مریض میبینم و سعی میکنم به فقر و فلاکت این مردم کمک کنم...چیزی به اسم بهداشت اینجا وجود نداره...توی تمام کوچه ها و تنها خیابون اصلی فقط زباله و فاضلاب هست...هر روز کلی دعوا میشه که به خاطر اینکه زبونشونو نمیفهمم نمیدونم چه فحشایی میخورم...بهمون گفتن فقط تا جایی جلوی مریض وایسید که کتک نخورید....من تا حالا چند بار تا مرز کتک خوردن رفتم... ظهر که میرسم خونه انقدر خستم که فقط میخوابم...عصر بلند میشم و کارای خونه و خودم و مامان رو انجام میدم...شب هم نمیفهمم چجوری بیهوش میشم...بیماری هایی اینجا هست که توی هفت سالی که توی شهر غریب بودم حتی یکبارم ندیدم...ادامه دارد پی نوشت:کامنتا رو بعد جواب میدم ببخشید
زیرزمینی
۰۷آبان
اولین ملاقات افتضاح بود...تمام مدت فکر میکردم اگه یکی از اون ادمای قبلی اونجا بودن و اینهمه حرف بابام بهشون میزد...امکان نداشت انقدر متین و اروم بشینن و لبخند بزنن...اومد دنبالم و رفتیم بیرون...مامان گیر دادناش شروع شده...که بسه چقدر همو میبینین چقدر میرید بیرون...چی دیگه میخواید بفهمید...ومن هربار میگم شما که گفتید 6ماه دیگه جواب بده تا 6 ماه دیگه کهخب من اگه قرار باشه نبینمش پس دیگه جواب الان و اون وقتم چه فرقی میکنه همین الان جواب بدمخلاصه اجازه دادن بریم بیرون ولی به شرطی که زودتر از همیشه برگردیم...مامان گفت هوا خوبه ما میریم پارک تو هم بیا اونجا...دوساعتی که با هم بودیم راه افتادیم بریم سمت پارک...خیلی شلوغ بود و به زور جای پارک گیر اوردیم...بهش گفتم میتونه منو سر راه پیاده کنه و بره...ولی گفت نمیشه برسونم تو رو و خودم نیام سلام کنم(یه نکته مثبت)...پارک کردیم و با هم رفتیم پیش خونواده...بابا تعارف و اصرار زیادی کرد که بشینه...نشست...منم نشستم کنارش...حدس میزدم چی پیش میاد...میخواستم یکم هواشو داشته باشم هرچند از همون اول مامان داشت چشم غره میرفت...بابا تیر بارونو خیلی زود شروع کرد...-مهندس رخساره خیلی ازت تعریف کرده ولی خیلیم تعریفی به نظر نمیای-خیلی ساکتی-میدونی که من هیچی برای رخساره کم نذاشتم...پول تو جیبیش...تومن بوده-تو خونواده ما همه دکترن اطرافیانمونم دکترن همه...شرایط همو خوب درک میکنن...ولی خب شما که دکتر ندارین...دکتر... و دکتر ... و دکتر...میشناسی دیگه؟برج... و ساختمون...مال همین دکتراس میدونی که؟دوست صمیمی منن-انقدر اشنا دارم که رخساره برای طرحش هر جا خواست بره-من یه ساختمون 18 واحدی فلان جای شهر زادگاه دارم-فلان جا انقدر ضرر کردم ولی مهم نیس دیگه-من فقط ماهی 100 میلیون دارم قسط میدمتا اینجا هیچی نگفت...فقط دستاشو بهم میمالید...عرق میکرد و توی تاریکی میدیدم که سرخ شده-رخساره باید حق تحصیل و کار داشته باشه..خب البته خیلیا میگن ما زن دکتر میخوایم چون بالاخره میدونن یه زن دکتر درامد خیلی بالایی داره و دراینده شوهرشون راحته...باید یه روز بری بیمارستان بزرگ شهر تا ببینی چجوریه شرایط کاری ما...باید ببینی تخصص خوندن رخساره یعنی چیمنم دیگه دیدم خیلی داره تیر بارون میشه بیچاره گفتم بابا اتفاقا امروز داشتیم درمورد شرایط رزیدنتی من حرف میزدیم...براش کامل توضیح دادماونم برگشت گف:اقای دکتر رخساره اگه میخواد کار کنه برای خودشه چون خودش دوست داره وگرنه خرج زندگی و خرج زندگی رخساره همش به عهده منهکم کم سعی کردیم مسیر بحث رو عوض کنیم بریم به سمت حرفای چرت و پرت تا جو از سنگینی دربیار و لی هر از گاهی بابا یه تیری پرتاب میکرد اون وسط...غرورش له له شد...پسری که از 16 سالگی خودش مرد خونواده شده بود و همه چی تو دستش بوده و کار کرده و درس خونده حالا با ماهی 5-6 تایی که درمیاره احساس میکنه شق القمر کرده و از همسالای خودش جلو تره و واقعا هم هست...تریکیده بود جلو بابابعد که راه افتادیم که بریم غمزده نگاهم کرد و گفت من یه بازندم جلو بابا تو رو به من نمیدن...ومن خندیدم و گفتم خیلی بهتر از اون چیزی بود که من فکر میکردمواقعا انتظار یه برخورد بدتر از اینو داشتم...حتی نمیتونم تصور کنم اگه م اونجا بود و بابا این حرفا رو میزد چکار میکرد
زیرزمینی
۰۷آبان
اولین ملاقات افتضاح بود...تمام مدت فکر میکردم اگه یکی از اون ادمای قبلی اونجا بودن و اینهمه حرف بابام بهشون میزد...امکان نداشت انقدر متین و اروم بشینن و لبخند بزنن...اومد دنبالم و رفتیم بیرون...مامان گیر دادناش شروع شده...که بسه چقدر همو میبینین چقدر میرید بیرون...چی دیگه میخواید بفهمید...ومن هربار میگم شما که گفتید 6ماه دیگه جواب بده تا 6 ماه دیگه کهخب من اگه قرار باشه نبینمش پس دیگه جواب الان و اون وقتم چه فرقی میکنه همین الان جواب بدمخلاصه اجازه دادن بریم بیرون ولی به شرطی که زودتر از همیشه برگردیم...مامان گفت هوا خوبه ما میریم پارک تو هم بیا اونجا...دوساعتی که با هم بودیم راه افتادیم بریم سمت پارک...خیلی شلوغ بود و به زور جای پارک گیر اوردیم...بهش گفتم میتونه منو سر راه پیاده کنه و بره...ولی گفت نمیشه برسونم تو رو و خودم نیام سلام کنم(یه نکته مثبت)...پارک کردیم و با هم رفتیم پیش خونواده...بابا تعارف و اصرار زیادی کرد که بشینه...نشست...منم نشستم کنارش...حدس میزدم چی پیش میاد...میخواستم یکم هواشو داشته باشم هرچند از همون اول مامان داشت چشم غره میرفت...بابا تیر بارونو خیلی زود شروع کرد...-مهندس رخساره خیلی ازت تعریف کرده ولی خیلیم تعریفی به نظر نمیای-خیلی ساکتی-میدونی که من هیچی برای رخساره کم نذاشتم...پول تو جیبیش...تومن بوده-تو خونواده ما همه دکترن اطرافیانمونم دکترن همه...شرایط همو خوب درک میکنن...ولی خب شما که دکتر ندارین...دکتر... و دکتر ... و دکتر...میشناسی دیگه؟برج... و ساختمون...مال همین دکتراس میدونی که؟دوست صمیمی منن-انقدر اشنا دارم که رخساره برای طرحش هر جا خواست بره-من یه ساختمون 18 واحدی فلان جای شهر زادگاه دارم-فلان جا انقدر ضرر کردم ولی مهم نیس دیگه-من فقط ماهی 100 میلیون دارم قسط میدمتا اینجا هیچی نگفت...فقط دستاشو بهم میمالید...عرق میکرد و توی تاریکی میدیدم که سرخ شده-رخساره باید حق تحصیل و کار داشته باشه..خب البته خیلیا میگن ما زن دکتر میخوایم چون بالاخره میدونن یه زن دکتر درامد خیلی بالایی داره و دراینده شوهرشون راحته...باید یه روز بری بیمارستان بزرگ شهر تا ببینی چجوریه شرایط کاری ما...باید ببینی تخصص خوندن رخساره یعنی چیمنم دیگه دیدم خیلی داره تیر بارون میشه بیچاره گفتم بابا اتفاقا امروز داشتیم درمورد شرایط رزیدنتی من حرف میزدیم...براش کامل توضیح دادماونم برگشت گف:اقای دکتر رخساره اگه میخواد کار کنه برای خودشه چون خودش دوست داره وگرنه خرج زندگی و خرج زندگی رخساره همش به عهده منهکم کم سعی کردیم مسیر بحث رو عوض کنیم بریم به سمت حرفای چرت و پرت تا جو از سنگینی دربیار و لی هر از گاهی بابا یه تیری پرتاب میکرد اون وسط...غرورش له له شد...پسری که از 16 سالگی خودش مرد خونواده شده بود و همه چی تو دستش بوده و کار کرده و درس خونده حالا با ماهی 5-6 تایی که درمیاره احساس میکنه شق القمر کرده و از همسالای خودش جلو تره و واقعا هم هست...تریکیده بود جلو بابابعد که راه افتادیم که بریم غمزده نگاهم کرد و گفت من یه بازندم جلو بابا تو رو به من نمیدن...ومن خندیدم و گفتم خیلی بهتر از اون چیزی بود که من فکر میکردمواقعا انتظار یه برخورد بدتر از اینو داشتم...حتی نمیتونم تصور کنم اگه م اونجا بود و بابا این حرفا رو میزد چکار میکرد
زیرزمینی
۰۱آبان
میگه دوست دارم نمیگم که باور نمیکنم...نگاه میکنم به چشماش...چشمای روشن و مردمک های گشاد شدش...انگار یه چیزی تو این چشما هست...نمیگم که باور نمیکنم...نمیگم که اعتماد نمیکنم...نمیگم خیلی زوده الان بگی دوسم داری...نمیگم که چجوری یه عمر میخوای سر حرفت بمونی...اول لبخند میزنم...میگم مرسی...بعد یادم میوفته جواب دوست دارم مرسی نیست...نگاهمومیدزدم...سرمو میندازم پایین و میگم منم دوست دارم...نمیخوام با مردمکای گشاد شدش تمام درونمو ببینه...میخنده...قهقهه میزنه....انگار با تمام وجود خوشحاله...میگه خجالتی...نگاهش نمیکنم و چیزی نمیگم میگه کاش زودتر میدیدمت...اینهمه سال بدون تو بودم...میگم چند سال پیش این ادم نبودم...اینجوری رفتار نمیکردم...چندسال پیش زندگیو یه جور دیگه میدیدم... ارومه...اذیت نمیکنه...پایبند به خونوادس...ولی چجوری میشه کنار ادمی باشی که نمیتونی هیچوقت بهش اعتماد کنی...ارامشه هست ولی امنیته چی؟...نه فقط این ادم...هرمرد دیگه ای هم بود من بهش اعتماد نمیکردم...یه جایی یه کاری یه حرفی یه رفتاری میکرد که بلنگه...مردهای زندگی من هیچوقت وفا دارنبودن...دیر با زود یه جایی کمیتشون لنگ بوده...واسه همین نمیتونم اعتماد کنم...نمیگم که اعتماد نکردم...نمیخوام بپرسه چرا...نمیخوام بپرسه مگه چی دیدی تو زندگیت...پدرش ادم پایبند و محترمی بوده...هرچی اون ادمیه که گذشته براش مهمه و به اینده اطمینان داره...من اینده برام مهمه و کاری به گذشتش ندارم...بحث نمیکنه...دعوا نمیکنه...لجباز نیست...ازار نمیده... میگه به داداشم گفتم خودش دکتر پدرش دکتر برادرش دکتر...برگشته بهم گفته پس چرا میخوان بدنش تو...نمیدونه برام مهم نیس...نمیدونه برام مهمه تفاوت ها رو درک کنه...نمیدونه برام مهمه که چقدر ادم شادیه...نمیدونه درامدش برام مهم نیس...نمیدونه ارامشش برام مهمه...نمیدونه از زیباییش میترسم...نمیدونه چرا از زیباییش میترسم...تو ذهن من شوهر هیچوقت زیبا نبود...مال شهر غریب نبود...مخالف سیگارنبود...توذهن من همیشه شوهر یه مرد قد بلند بود...یه دوست بود...یه حامی با دستای سنگین بود...مردی که همیشه بخنده بود کنار همه اینا...کنار دل دردای مسخره...گیر افتادن و سر و کله زدن با مریضای احمق کفریم میکنه...دختر جوونی که قند خیلی بالاش منو میترسونه ولی میگه خودش لیسانس بیوتکنولوژی داره و میدونه نباید دارو بخوره...مریضی که رفته کپسول استنشاقی رو خورده...مریضی که هیچیش نیست و فقط پنی سیلین میخواد...مریضی که حاضر نیست درد بیضشو به من بگه...ومریضایی که فقط بابارو به دکتری قبول دارن نه منو...کفریم میکنن...افسردم میکنن که انگار اینهمه درس خوندن کنار این حجم خریت بی معنیه...درمقابل ادمایی که احساس خدایی میکنن و فقط چون میخوان دارو با دفترچه بگیرن میان پیش من...انگار فقط عمر تلف کردی...کسل و خسته میشم از این مریضا...دلم درس و بیمارستان میخواد...کشیک و بیخوابی...احساس خستگی تا سرحد مرگ میخواد...دلم مریض واقعی میخواد...باید زودتر شروع کنم به درس خوندن
زیرزمینی
۰۱آبان
میگه دوست دارم نمیگم که باور نمیکنم...نگاه میکنم به چشماش...چشمای روشن و مردمک های گشاد شدش...انگار یه چیزی تو این چشما هست...نمیگم که باور نمیکنم...نمیگم که اعتماد نمیکنم...نمیگم خیلی زوده الان بگی دوسم داری...نمیگم که چجوری یه عمر میخوای سر حرفت بمونی...اول لبخند میزنم...میگم مرسی...بعد یادم میوفته جواب دوست دارم مرسی نیست...نگاهمومیدزدم...سرمو میندازم پایین و میگم منم دوست دارم...نمیخوام با مردمکای گشاد شدش تمام درونمو ببینه...میخنده...قهقهه میزنه....انگار با تمام وجود خوشحاله...میگه خجالتی...نگاهش نمیکنم و چیزی نمیگم میگه کاش زودتر میدیدمت...اینهمه سال بدون تو بودم...میگم چند سال پیش این ادم نبودم...اینجوری رفتار نمیکردم...چندسال پیش زندگیو یه جور دیگه میدیدم... ارومه...اذیت نمیکنه...پایبند به خونوادس...ولی چجوری میشه کنار ادمی باشی که نمیتونی هیچوقت بهش اعتماد کنی...ارامشه هست ولی امنیته چی؟...نه فقط این ادم...هرمرد دیگه ای هم بود من بهش اعتماد نمیکردم...یه جایی یه کاری یه حرفی یه رفتاری میکرد که بلنگه...مردهای زندگی من هیچوقت وفا دارنبودن...دیر با زود یه جایی کمیتشون لنگ بوده...واسه همین نمیتونم اعتماد کنم...نمیگم که اعتماد نکردم...نمیخوام بپرسه چرا...نمیخوام بپرسه مگه چی دیدی تو زندگیت...پدرش ادم پایبند و محترمی بوده...هرچی اون ادمیه که گذشته براش مهمه و به اینده اطمینان داره...من اینده برام مهمه و کاری به گذشتش ندارم...بحث نمیکنه...دعوا نمیکنه...لجباز نیست...ازار نمیده... میگه به داداشم گفتم خودش دکتر پدرش دکتر برادرش دکتر...برگشته بهم گفته پس چرا میخوان بدنش تو...نمیدونه برام مهم نیس...نمیدونه برام مهمه تفاوت ها رو درک کنه...نمیدونه برام مهمه که چقدر ادم شادیه...نمیدونه درامدش برام مهم نیس...نمیدونه ارامشش برام مهمه...نمیدونه از زیباییش میترسم...نمیدونه چرا از زیباییش میترسم...تو ذهن من شوهر هیچوقت زیبا نبود...مال شهر غریب نبود...مخالف سیگارنبود...توذهن من همیشه شوهر یه مرد قد بلند بود...یه دوست بود...یه حامی با دستای سنگین بود...مردی که همیشه بخنده بود کنار همه اینا...کنار دل دردای مسخره...گیر افتادن و سر و کله زدن با مریضای احمق کفریم میکنه...دختر جوونی که قند خیلی بالاش منو میترسونه ولی میگه خودش لیسانس بیوتکنولوژی داره و میدونه نباید دارو بخوره...مریضی که رفته کپسول استنشاقی رو خورده...مریضی که هیچیش نیست و فقط پنی سیلین میخواد...مریضی که حاضر نیست درد بیضشو به من بگه...ومریضایی که فقط بابارو به دکتری قبول دارن نه منو...کفریم میکنن...افسردم میکنن که انگار اینهمه درس خوندن کنار این حجم خریت بی معنیه...درمقابل ادمایی که احساس خدایی میکنن و فقط چون میخوان دارو با دفترچه بگیرن میان پیش من...انگار فقط عمر تلف کردی...کسل و خسته میشم از این مریضا...دلم درس و بیمارستان میخواد...کشیک و بیخوابی...احساس خستگی تا سرحد مرگ میخواد...دلم مریض واقعی میخواد...باید زودتر شروع کنم به درس خوندن
زیرزمینی