روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۰ارديبهشت
باز نمیدونم چه حالی دارم...پر از حسای قرو قاطی...پر از گند زدن مدام...حال من مثل شعر بالاس...همون حالی که نمیدونم بالاخره میخوام چکار کنم...توی این چند وقته بسیار گند زدم...مثلا رفتار زشت و احمقانه ای که با شاعر داشتم...ولی از یه کار خودم راضیم...هرچند بیمزه و بی تاثیر باشه ولی مجبورش کردم باز شعر بگه وچه شعرای قشنگی هم گفت...دفتری که شعراشو توش جمع میکنم رو دادم امضا کرد و باهم چند تا از شعراشو خوندیم...دیدم نه بابا چه شعرای خوبیم میگم...البته که این اخریا هم بهتر شدن....تهران که رفتیم برای نمایشگاه دنبال ناشرایی که شعر چاپ میکنن گشتم و یکیشون رو به طور اتفاقی پیدا کردم...(فهمیدم مثل وقتایی که سنم کمتر بود از هرگونه سوال پرسیدن و ضایع شدن نمیترسیدم دیگه نیستم)با خجالت از فروشنده پرسیدم فلان کتاب مال شماس؟گفت اره...ازش خواستم چند تا کتاب شعر بهم معرفی کنه...منو پاس داد به یه پسر جوون دیگه... پسر ازم پرسید تا حالا چه کتابایی از من خوندی؟گفتم ببخشید من اسم شما رو نمیدونم...وای یعنی فکر کنم میخواست خفم کنه...دوتا کتاب داد دستم و رفت سراغ دوتا دختر دیگه...وایسادم تو غرفه و شروع کردم ورق زدن کتاب ها و به خودم لعنت فرستادم چرا نرفتم از شهر کتاب شهر غریب کتاب بخرم...حداقل اونجا بیشتر احتمال داشت فروشنده اونجا باشه که یکم محل بهم بذاریه. دوتا کتاب برداشتم و رفتم حساب کنم که فروشنده بهم گفت میخوای بدم کتابتو برات امضا کنه؟...گفتم باشه...تازه فهمیدم مردی که جلوم بود یکی از شاعراییه که شعراشو دوست دارم...مرد جوون قد کوتاه پشت به من ایستاده بود و با اون دوتا دختر...بله دیگه...حالا ایناش به کنار ...وقتی داشت برام کتاب رو امضا میکرد دیدم که روی ساعدش پنچ شش خط ریز ریز خال کوبی کرده....دیگه اخرش بود واقعا تو ذوقم خورد...نمیخوام کسی رو قضاوت کنم یا بگم کارش اشتباه بوده...فقط از تصور من به عنوان یه شاعر خیلی دور بود...انقدر که دیگه نمیدونم میتونم به شعر خوندنم ادامه بدم یانهبهم میگه تو که همش داری میخندی...همیشه خیلی خوشحالی پس چرا نوشته هات اینجورین؟چرا وبلاگت این ریختیه؟میگم:خب اگه نخندم همه هی میگن چته چی شده...خب وبلاگم یه جاییه که ادم خودشو تخلیه کنه دیگه واسه همین حرفامو اونجا مینویسمیعنی عاشق رشتمم...میتونه یه بلایی به سرت بیاره که از خودتم متنفر بشی...کلا دلت نخواد زندگی  کنی و تمام زندگیتو خلاصه کنه تو خودش...خب امروز اولین بار به عنوان اینترن از اتاق عمل اخراج شدم...چرا؟حالا چراش جالبه...چون از اون جملاتی که استاد امریکا رفتمون دوست داره در جواب سوالاتش استفاده نکردیم...تا این باعث بشه استاد بگه اصلا شما بیسیک مشکل دارین...خب اخه یکی نیست بش بگه اخه کچل ما اگه بیسیکم مشکل داشته باشیم بیس ما رو هم از خود راضی هایی مثل تو ساختن...من همیشه اعتقاد دارم ضایع کردن و  تحقیر دانشجوی پزشکی بخشی از اموزششه ...با کوچیک شدن توسط استاد البته فقط استاد جلوی بیمار هم تونستم کنار بیام ولی با اینکه این کچل بیخاصیت جلوی پرستار مارو ضایع کنه و با پرستار بهمون بخنده و پرستار بی رودربایستی برگرده تو رومون بگه اره شما همون دکترایی میشین که مریضا رو میکشین نمیتونم کنار بیام...یکی نیست بهش بگه اخه بیچاره مثلا من بدونم فلان کلمه انگلیسی توی جراحی چه معنی (دقیقی) داره چه ربطی به کشتن مریض داره...ابله اخه من جراح قراره بشم؟من قراره یه پزشک عمومی بشم...بعدم خیرسم اینترنم و هنوز وقت واسه یاد گرفتن دارم...جالبیش اینجاست وقتی به مدیر گروه جراحی گفتیم فلانی مارو بخاطر همچین سوالی انداخته بیرون انقدر خندید که داشت میمیردتمام این اتفاقا و اورژانس های بیخودی بخش جراحی باعث شد که برم درخواست ماه دو جراحی رو برای اتند و بیمارستانی بدم که همه میگن اونجا رفتن باعث میشه از روز اول تا روز اخر ماه ارزوی مرگ کنی...باید 5 صبح توی بخش جراحی باشی و بدترین مریض های جراحی رو ببینی و خودت و خودت باید درمانشون کنی و استاداش و رزیدنتاش فقط به چشم یه احمق نگاهت میکنن...خب خیلی هم بد نیست...بدم نمیاد ....سختی خیلی زیادش به درگیری خیلی شدیدش با مریض ها می ارزه...انقدر بترسم که به مرز سکته نزدیک بشم...ولی در کنارش چیز یاد میگیرم...انقدر که تموم زندگیم و فکر و ذکرم بشه ترسایی که توی بیمارستان میکشم...وبه قول بچه ها هرلحظه ارزوی مرگ کنم...مثل کشیکای ماه پیشم...فکر نکنم خیلی خود ازار باشمدر مصداق عنوان یه چیز دیگه هم باید بگم...چند روزی هست که شهر غریب مدام بارون بهاری میزنه...هوا بهشتی شده و من برای رسیدن به بیمارستانی که با استاد کچل میرم باید از جایی گذر کنم که کم از بهشت نداره...درخت های بلند و صدای پرنده ها و هوای خوب و اسمون ابی تموم چیزایی هستن که قبلا  تا سرحد مرگ شادم میکردن ولی احمقانه این روزها نه بارون رو دوست دارم نه درخت های سبز رو...دلیل این حس های احمقانه رو هم نمیدونم...افتادم رو درمان افسردگی به زور...هرروز خودمو مجبور میکنم از خونه بزنم بیرون و مسیر کوتاهی رو پیاده روی کنم تا شاید حالم بهتر بشه...کاش ما دخترا یه چیز تو بدنومن داشتیم که این بالا پایین رفتن استروژن رو نشون بده...تا حداقل بدونیم خل وضعیمون مال استروژنه یا کلا خلیمدر کنار همه این حس ها...حس وحشتناک خواستن امیرطاها رونمیدونم کجای دلم بذارماومدم که فقط نوشته باشم...دلم تنگ شده بود برای نوشتن
زیرزمینی
۲۰ارديبهشت
باز نمیدونم چه حالی دارم...پر از حسای قرو قاطی...پر از گند زدن مدام...حال من مثل شعر بالاس...همون حالی که نمیدونم بالاخره میخوام چکار کنم...توی این چند وقته بسیار گند زدم...مثلا رفتار زشت و احمقانه ای که با شاعر داشتم...ولی از یه کار خودم راضیم...هرچند بیمزه و بی تاثیر باشه ولی مجبورش کردم باز شعر بگه وچه شعرای قشنگی هم گفت...دفتری که شعراشو توش جمع میکنم رو دادم امضا کرد و باهم چند تا از شعراشو خوندیم...دیدم نه بابا چه شعرای خوبیم میگم...البته که این اخریا هم بهتر شدن....تهران که رفتیم برای نمایشگاه دنبال ناشرایی که شعر چاپ میکنن گشتم و یکیشون رو به طور اتفاقی پیدا کردم...(فهمیدم مثل وقتایی که سنم کمتر بود از هرگونه سوال پرسیدن و ضایع شدن نمیترسیدم دیگه نیستم)با خجالت از فروشنده پرسیدم فلان کتاب مال شماس؟گفت اره...ازش خواستم چند تا کتاب شعر بهم معرفی کنه...منو پاس داد به یه پسر جوون دیگه... پسر ازم پرسید تا حالا چه کتابایی از من خوندی؟گفتم ببخشید من اسم شما رو نمیدونم...وای یعنی فکر کنم میخواست خفم کنه...دوتا کتاب داد دستم و رفت سراغ دوتا دختر دیگه...وایسادم تو غرفه و شروع کردم ورق زدن کتاب ها و به خودم لعنت فرستادم چرا نرفتم از شهر کتاب شهر غریب کتاب بخرم...حداقل اونجا بیشتر احتمال داشت فروشنده اونجا باشه که یکم محل بهم بذاریه. دوتا کتاب برداشتم و رفتم حساب کنم که فروشنده بهم گفت میخوای بدم کتابتو برات امضا کنه؟...گفتم باشه...تازه فهمیدم مردی که جلوم بود یکی از شاعراییه که شعراشو دوست دارم...مرد جوون قد کوتاه پشت به من ایستاده بود و با اون دوتا دختر...بله دیگه...حالا ایناش به کنار ...وقتی داشت برام کتاب رو امضا میکرد دیدم که روی ساعدش پنچ شش خط ریز ریز خال کوبی کرده....دیگه اخرش بود واقعا تو ذوقم خورد...نمیخوام کسی رو قضاوت کنم یا بگم کارش اشتباه بوده...فقط از تصور من به عنوان یه شاعر خیلی دور بود...انقدر که دیگه نمیدونم میتونم به شعر خوندنم ادامه بدم یانهبهم میگه تو که همش داری میخندی...همیشه خیلی خوشحالی پس چرا نوشته هات اینجورین؟چرا وبلاگت این ریختیه؟میگم:خب اگه نخندم همه هی میگن چته چی شده...خب وبلاگم یه جاییه که ادم خودشو تخلیه کنه دیگه واسه همین حرفامو اونجا مینویسمیعنی عاشق رشتمم...میتونه یه بلایی به سرت بیاره که از خودتم متنفر بشی...کلا دلت نخواد زندگی  کنی و تمام زندگیتو خلاصه کنه تو خودش...خب امروز اولین بار به عنوان اینترن از اتاق عمل اخراج شدم...چرا؟حالا چراش جالبه...چون از اون جملاتی که استاد امریکا رفتمون دوست داره در جواب سوالاتش استفاده نکردیم...تا این باعث بشه استاد بگه اصلا شما بیسیک مشکل دارین...خب اخه یکی نیست بش بگه اخه کچل ما اگه بیسیکم مشکل داشته باشیم بیس ما رو هم از خود راضی هایی مثل تو ساختن...من همیشه اعتقاد دارم ضایع کردن و  تحقیر دانشجوی پزشکی بخشی از اموزششه ...با کوچیک شدن توسط استاد البته فقط استاد جلوی بیمار هم تونستم کنار بیام ولی با اینکه این کچل بیخاصیت جلوی پرستار مارو ضایع کنه و با پرستار بهمون بخنده و پرستار بی رودربایستی برگرده تو رومون بگه اره شما همون دکترایی میشین که مریضا رو میکشین نمیتونم کنار بیام...یکی نیست بهش بگه اخه بیچاره مثلا من بدونم فلان کلمه انگلیسی توی جراحی چه معنی (دقیقی) داره چه ربطی به کشتن مریض داره...ابله اخه من جراح قراره بشم؟من قراره یه پزشک عمومی بشم...بعدم خیرسم اینترنم و هنوز وقت واسه یاد گرفتن دارم...جالبیش اینجاست وقتی به مدیر گروه جراحی گفتیم فلانی مارو بخاطر همچین سوالی انداخته بیرون انقدر خندید که داشت میمیردتمام این اتفاقا و اورژانس های بیخودی بخش جراحی باعث شد که برم درخواست ماه دو جراحی رو برای اتند و بیمارستانی بدم که همه میگن اونجا رفتن باعث میشه از روز اول تا روز اخر ماه ارزوی مرگ کنی...باید 5 صبح توی بخش جراحی باشی و بدترین مریض های جراحی رو ببینی و خودت و خودت باید درمانشون کنی و استاداش و رزیدنتاش فقط به چشم یه احمق نگاهت میکنن...خب خیلی هم بد نیست...بدم نمیاد ....سختی خیلی زیادش به درگیری خیلی شدیدش با مریض ها می ارزه...انقدر بترسم که به مرز سکته نزدیک بشم...ولی در کنارش چیز یاد میگیرم...انقدر که تموم زندگیم و فکر و ذکرم بشه ترسایی که توی بیمارستان میکشم...وبه قول بچه ها هرلحظه ارزوی مرگ کنم...مثل کشیکای ماه پیشم...فکر نکنم خیلی خود ازار باشمدر مصداق عنوان یه چیز دیگه هم باید بگم...چند روزی هست که شهر غریب مدام بارون بهاری میزنه...هوا بهشتی شده و من برای رسیدن به بیمارستانی که با استاد کچل میرم باید از جایی گذر کنم که کم از بهشت نداره...درخت های بلند و صدای پرنده ها و هوای خوب و اسمون ابی تموم چیزایی هستن که قبلا  تا سرحد مرگ شادم میکردن ولی احمقانه این روزها نه بارون رو دوست دارم نه درخت های سبز رو...دلیل این حس های احمقانه رو هم نمیدونم...افتادم رو درمان افسردگی به زور...هرروز خودمو مجبور میکنم از خونه بزنم بیرون و مسیر کوتاهی رو پیاده روی کنم تا شاید حالم بهتر بشه...کاش ما دخترا یه چیز تو بدنومن داشتیم که این بالا پایین رفتن استروژن رو نشون بده...تا حداقل بدونیم خل وضعیمون مال استروژنه یا کلا خلیمدر کنار همه این حس ها...حس وحشتناک خواستن امیرطاها رونمیدونم کجای دلم بذارماومدم که فقط نوشته باشم...دلم تنگ شده بود برای نوشتن
زیرزمینی
۱۱ارديبهشت
اورژانس شهر برامون مریض اورده...حدودا ده شب شده...اینترنای هم کشیکم منوی توی فست اورژانس تنها گذاشتن...کسی پرونده مریض رو نمیاره که برم شرح حالشو بگیرم...عوضش یه پلیس رفته بالا سرش...راننده اورژانس مونده و کمی خوش و بش میکنه...وقت رفتن میپرسم مریض ما پروندش دست شما نیست ...میخنده که نه خانم دکتر رو پاشه...میرم بالاسر مریض...پلیس هنوز حرف میزنه...صداش منو گیج میکنه...بهش میگم شما سوالات تمومشد...میگه ارهمریض پسر جوونیه که لباس سربازی تنشه و با توضیح مولتیپل تروما تریاژ شده-چند سالته؟-23-چی شده بود؟-داشتیم سه تا مست رو که تو یه ماشین بودن تعقیب میکردیم که من اومدم جلو ماشین رو بگیرم که با ماشین زدن بهم و من پرت شدم رو زمین-کجا هات خورد به زمین با کجا اومدی پایین؟-لگن و پای چپ و دست چپم...سرمم خورد روی زمینخیلی ترسیده...بیشتر از اینکه اسیب دیده باشه ترسیده...سعی میکنم ارومش کنم....میخندم و میگم-خب حالا چرا انقدر حرکات ژانگولری کردی؟میخنده...از دردی که توی لگنش وسرش داره میترسه....معاینه کامل میکنم تقریبا هیچ نکته ای نداره...فقط توی قوزک پا و شانه اش با لمس من از درد جیغ میکشه...میگه-خانم دکتر بنویس تورو خدازیاد بنویسمیخندم و میگم-چرا میخوای معاف بشی؟-میگه من خیلی اسیب دیدم دو ماه پیش هم تو تعقیب خوردم زمین و تشنج کردم-ای بابا... خب پسر جون یکم کم فعالیت کن...این کارا چیه...مال شهر غریب نیستی؟-چرا هستم-پس چرا لهجه نداری؟-دیگه ما خونوادمون اصیلن...نقط من نخاله دراومدم...مادرم معلمه و پدر مهندس...خواهرم استاد دانشگاه برادرم فوق لیسانس-تو هم حتما حال نداشتی درس بخونیمیخنده...اروم تر شده...فشارشو که میگیرم باهام حرف میزنه...گوشی نمیذاره صداشو بشنوم الکی سرمو تکون میدم...از رشتمو اینکه سال چندم میپرسه...دارم دقت میکنم روی چیزایی که باید تو پرونده بنویسم...بی تفاوت جوابشو نمیدم...وقتی ازش میپرسم چیز دیگه ای نیست که بخواد بهم بگه ازم میپرسه-شما شیفتتون چجوری؟-بعضی روزای ماه کشیکیممیرم پیش دکتر اورژانس و با هم اوردر میذاریم...میرم سراغ مریض های دیگه که یکی از همراه مریضا میاد بهم میگه که سرباز کارم دارم-چی شده؟هنوزم ترسیده...چشماش بیرون زدس...اروم صحبت میکنه...میخواد از ادمایی که بهش حمله کردن حرف بزنه...میگه-درجه داری کسی نیومده دنبال من؟-نه زنگ زدی خونوادت؟-موبایلمو گم کردم...گفتم پلیسه برام زنگ بزنه...درد دارم خانم دکتر ...حالا کی کارامو میکنه-نترس دکتر نوشته بری اونطرف اورژانس دکتر اونورم ببینتمن و من میکنه...با چشمای ترسیده نگاهم میکنه و حداکثر تلاششو میکنه و بالاخره میگه-شما تا کی هستین ؟اونورم میاین بالا سرم؟گر میگیرم...عصبانی میشم...اخه بچه تو از من کوچیکتری و این حرفا چیه...با غیظ میگم-من دکتر اونطرف نیستم بیماربر میاد میبرت اون طرف و دکترای همون جا میان بالا سرتپشتم و میکنم و میرم...دارم با خودم فکر میکنم بچه پررو تو این حالم ول کن نیستن این پسراچند تا مریض میبینم و تقریبا یک ساعتی گذشته که همراه مریضم که دارم معاینش میکنم میگه اونور یه سربازی خورد زمین سرش خونی شد...قلبم به تپش میوفته- همین سرباز جوونه؟که لباس سربازی تنشه؟-ارهسریع کارای مریضم رو میکنم و میرم سمت بخش اکیوت اورژانس...سرباز جوون توی وضعیت ترندلنبرگ گذاشته شده و سرش بانداژ شده و داره ناله میکنه...کفریم از دست خودم که ترسش از تنها بودن و اعتمادی که به من کرده رو گذاشتم پای جلف بازی...بالای چشمش اسیب دیده و میگه نمیتونه از درد چشم طرف مقابلش رو هم باز کنه...حالشو میپرسم...ناله میکنه...معاینش میکنم باهاش حرف میزنم...بهش میگم شماره و ادرس خونشون رو بده...بااه و ناله شمارشو میده و پرستار زنگ میزنه...پرستار میگه...این زنی که پشت خط بود به نظر خیلی جوون میومد...اصلا هم نگران نشد انگار ...هی میگه لازم ما بیایم...میگم مادرش بود حتما؟شماره دوست دختری چیزی رو نداده باشهمیرم بالا سرش و بهش اطمینان میدم که میان دنبالش...با چشمای بسته بهم میگه تو رو خدا تنهام نذارینمیگم باشه نگران نباش...از حادثه داره حرف میزنه...از اینکه کتک خورده...غرورش شکسته و ترسیده...یاد داداش میوفتم...وقتی راهنمایی بود یه روز که میره خرید چند نفر میریزن سرش و میزننش و پولشو میگیرن...اخرین باری بود که گریشو دیده بودم...خیلی غم انگیز بوددکتر طب اورژانس رو میارم بالای سرش...سونو فست میکنه و اوردر مخدر میذاره...سی تی و عکس هم مینویسه...مریض میره برای سی تی یک ساعتی که میگذره برمیگرده...حالا ارومه و یه اقا وخانم مسن هم پشت سرشن...حالا ساعت حدود دوشب شده...میره اتاق بخیه...میرم دنبالش-شما پدر و مادرشین؟-بلهبا صدای من چشماشو باز میکنه و نگاهم میکنه...حالا دل گرم تره...حالا اروم تره-شما همون خانم دکتری هستی که از اول بالا سرم بودی؟-اره-پدر و مادرش رو بیرون میکنم از اتاق بخیه و دستکش میپوشم-خانم دکتر اروم بخیه کنی...اگه میشه بخیه نکن تا جاش نمونه...-اخه پسرم انقدر سوسول...خب چرا از تختت اومدی پایین که بخوری زمین؟بخواب تا  اروم بخیش کنیممیزنه زیر گریه...بلند بلند گریه میکنه...میگه خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم جلوی یه خانم ولی خیلی بد بود...وحشی بودن...حالا اشک هاش گوله گوله داره میریزه...پرستار میاد کمکم تا با حرف ارومش کنیمپرستار شروع میکنه بخیه کردن بالای چشمش و من میرم سراغ دستش...دارم نگاه بالای چشمش میکنم ببنم زخمش چطوره...نگاهم میکنه و فکر میکنه زل زدم تو چشمش...از گوشه چشم میبینم که بهم لبخند میزنه...میرم نزدیک و با دقت بیشتری زخمشو نگاه میکنم...میفهمه که فقط نگاهم به زخمش بوده...لبخندش میخشکه...گان استریل پهن میشه روی صورتش و دیگه منو نمیبینه...دارم زخم دستشو میشورم که پرستار امپول لیدوکایین رو فرو میکنه...میدونه نباید سرشو تکون بده...داد میزنه و تا جایی که زور داره محکم دست منو فشار میده...(این وسط دقیقا یاد محمد و حرفاش میوفتم که میگفت نباید مریض مرد  رو معاینه کنی ...نباید دستت به مریض مرد بخوره...اسلام گفته...اخه این پسر بچه با اینهمه ترس و درد با فشار دادن دست من به هوس میوفته؟...تو اون لحظه که من خودمو مسبب زمین خوردنش میدونم میتونم بگم...وای خدای من دست یک نامحرم...خدایا از سر تقصیرات من بگذر...ای نا محرم هوس ران که با گرفتن دست من از درد از روی دستکش با اینهمه دردی که خودت داری ممکنه به گناه بیوفتی...از من دور شو)از مادرش میخوام که بیاد داخل...اروم بهش میگم پسرت خیلی ترسیده...دستشو بگیر تا هروقت درد داشت دستتو فشار بده تا اروم بشه و من بتونم این یکی دستشو پانسمان کنم...میگه ولش کنبهش میگم این دست منه داری فشار میدیا...دستتو باز کن تا پانسمانش کنمدستشو باز میکنه...پانسمان میشه...بخیه هم اخراشه...به پرستار میگم اگه کاری نداره من برم فست...میگه برو...بیمار و مادرش ازم تشکر میکنن و میرم...هنوز چند قدم دور نشدم که مادرش صدام میکنه-خانم دکتر ببخشید...حمل بر بی ادبی نشه...فضولی نباشه شرمنده میشه میپرسم شما مجردین یا متاهل-مجردم-قصد ازدواج دارین؟-چطور؟انقدر عصبانی میشم که میخوام بزنم توی صورت زن که با دیوار پشتت یکی بشه...فقط میشنوم که از برادر زاده خارج رفته و مهندس برقش میگه...میپرم وسط حرفش و میگم ببخشید من هنوز درسم تموم نشده...پسرتون خیلی ترسیده...سعی کنید ارومش کنید...باهاش بحث نکنید تا چند روز و سعی کنید کنارش بمونید....گر گرفتم از بی تفاوتی این مادر...از اینکه این وقت شب اومده...پسرش رو بخاطر حادثه ای که براش افتاده و ترس زیادش ملامت میکنه...بعد از همه اینا وایساده ساعت سه صبح منو نمیدونم برای کیش خواستگاری میکنه....انقدر کفری میشم که میخوام واقعا یکی بخوابونم تو گوشش...ول میکنم و میرم توی فست که میاد دنبالم و فهمیده عصبانی شدم فقط دیگه کارایی که برای ترخیص پسرش باید بکنه رو ازم میپرسهپی نوشت:تمام دیشب از اینکه خیلی زود پسر جوون رو قضاوت کرده بودم و پسر حالش بدتر شده خودمو ملامت میکنم...نتونستم اصلا بخوابم..اون فقط ترسیده بود...فقط از من خواسته بود تنهاش نذارم...باید این چیزا رو یاد بگیرم...باید میومدم و مینوشتم...اینجا...ارومم میکنهنیاز به ویرایش داره ولی بعدا...دارم میمیرم ازخواب...تمام دوساعتی که دیشب خوابیدم خواب میدیدم پسر جوون با دستاش داره خفم میکنهویرایش شد
زیرزمینی
۱۱ارديبهشت
اورژانس شهر برامون مریض اورده...حدودا ده شب شده...اینترنای هم کشیکم منوی توی فست اورژانس تنها گذاشتن...کسی پرونده مریض رو نمیاره که برم شرح حالشو بگیرم...عوضش یه پلیس رفته بالا سرش...راننده اورژانس مونده و کمی خوش و بش میکنه...وقت رفتن میپرسم مریض ما پروندش دست شما نیست ...میخنده که نه خانم دکتر رو پاشه...میرم بالاسر مریض...پلیس هنوز حرف میزنه...صداش منو گیج میکنه...بهش میگم شما سوالات تمومشد...میگه ارهمریض پسر جوونیه که لباس سربازی تنشه و با توضیح مولتیپل تروما تریاژ شده-چند سالته؟-23-چی شده بود؟-داشتیم سه تا مست رو که تو یه ماشین بودن تعقیب میکردیم که من اومدم جلو ماشین رو بگیرم که با ماشین زدن بهم و من پرت شدم رو زمین-کجا هات خورد به زمین با کجا اومدی پایین؟-لگن و پای چپ و دست چپم...سرمم خورد روی زمینخیلی ترسیده...بیشتر از اینکه اسیب دیده باشه ترسیده...سعی میکنم ارومش کنم....میخندم و میگم-خب حالا چرا انقدر حرکات ژانگولری کردی؟میخنده...از دردی که توی لگنش وسرش داره میترسه....معاینه کامل میکنم تقریبا هیچ نکته ای نداره...فقط توی قوزک پا و شانه اش با لمس من از درد جیغ میکشه...میگه-خانم دکتر بنویس تورو خدازیاد بنویسمیخندم و میگم-چرا میخوای معاف بشی؟-میگه من خیلی اسیب دیدم دو ماه پیش هم تو تعقیب خوردم زمین و تشنج کردم-ای بابا... خب پسر جون یکم کم فعالیت کن...این کارا چیه...مال شهر غریب نیستی؟-چرا هستم-پس چرا لهجه نداری؟-دیگه ما خونوادمون اصیلن...نقط من نخاله دراومدم...مادرم معلمه و پدر مهندس...خواهرم استاد دانشگاه برادرم فوق لیسانس-تو هم حتما حال نداشتی درس بخونیمیخنده...اروم تر شده...فشارشو که میگیرم باهام حرف میزنه...گوشی نمیذاره صداشو بشنوم الکی سرمو تکون میدم...از رشتمو اینکه سال چندم میپرسه...دارم دقت میکنم روی چیزایی که باید تو پرونده بنویسم...بی تفاوت جوابشو نمیدم...وقتی ازش میپرسم چیز دیگه ای نیست که بخواد بهم بگه ازم میپرسه-شما شیفتتون چجوری؟-بعضی روزای ماه کشیکیممیرم پیش دکتر اورژانس و با هم اوردر میذاریم...میرم سراغ مریض های دیگه که یکی از همراه مریضا میاد بهم میگه که سرباز کارم دارم-چی شده؟هنوزم ترسیده...چشماش بیرون زدس...اروم صحبت میکنه...میخواد از ادمایی که بهش حمله کردن حرف بزنه...میگه-درجه داری کسی نیومده دنبال من؟-نه زنگ زدی خونوادت؟-موبایلمو گم کردم...گفتم پلیسه برام زنگ بزنه...درد دارم خانم دکتر ...حالا کی کارامو میکنه-نترس دکتر نوشته بری اونطرف اورژانس دکتر اونورم ببینتمن و من میکنه...با چشمای ترسیده نگاهم میکنه و حداکثر تلاششو میکنه و بالاخره میگه-شما تا کی هستین ؟اونورم میاین بالا سرم؟گر میگیرم...عصبانی میشم...اخه بچه تو از من کوچیکتری و این حرفا چیه...با غیظ میگم-من دکتر اونطرف نیستم بیماربر میاد میبرت اون طرف و دکترای همون جا میان بالا سرتپشتم و میکنم و میرم...دارم با خودم فکر میکنم بچه پررو تو این حالم ول کن نیستن این پسراچند تا مریض میبینم و تقریبا یک ساعتی گذشته که همراه مریضم که دارم معاینش میکنم میگه اونور یه سربازی خورد زمین سرش خونی شد...قلبم به تپش میوفته- همین سرباز جوونه؟که لباس سربازی تنشه؟-ارهسریع کارای مریضم رو میکنم و میرم سمت بخش اکیوت اورژانس...سرباز جوون توی وضعیت ترندلنبرگ گذاشته شده و سرش بانداژ شده و داره ناله میکنه...کفریم از دست خودم که ترسش از تنها بودن و اعتمادی که به من کرده رو گذاشتم پای جلف بازی...بالای چشمش اسیب دیده و میگه نمیتونه از درد چشم طرف مقابلش رو هم باز کنه...حالشو میپرسم...ناله میکنه...معاینش میکنم باهاش حرف میزنم...بهش میگم شماره و ادرس خونشون رو بده...بااه و ناله شمارشو میده و پرستار زنگ میزنه...پرستار میگه...این زنی که پشت خط بود به نظر خیلی جوون میومد...اصلا هم نگران نشد انگار ...هی میگه لازم ما بیایم...میگم مادرش بود حتما؟شماره دوست دختری چیزی رو نداده باشهمیرم بالا سرش و بهش اطمینان میدم که میان دنبالش...با چشمای بسته بهم میگه تو رو خدا تنهام نذارینمیگم باشه نگران نباش...از حادثه داره حرف میزنه...از اینکه کتک خورده...غرورش شکسته و ترسیده...یاد داداش میوفتم...وقتی راهنمایی بود یه روز که میره خرید چند نفر میریزن سرش و میزننش و پولشو میگیرن...اخرین باری بود که گریشو دیده بودم...خیلی غم انگیز بوددکتر طب اورژانس رو میارم بالای سرش...سونو فست میکنه و اوردر مخدر میذاره...سی تی و عکس هم مینویسه...مریض میره برای سی تی یک ساعتی که میگذره برمیگرده...حالا ارومه و یه اقا وخانم مسن هم پشت سرشن...حالا ساعت حدود دوشب شده...میره اتاق بخیه...میرم دنبالش-شما پدر و مادرشین؟-بلهبا صدای من چشماشو باز میکنه و نگاهم میکنه...حالا دل گرم تره...حالا اروم تره-شما همون خانم دکتری هستی که از اول بالا سرم بودی؟-اره-پدر و مادرش رو بیرون میکنم از اتاق بخیه و دستکش میپوشم-خانم دکتر اروم بخیه کنی...اگه میشه بخیه نکن تا جاش نمونه...-اخه پسرم انقدر سوسول...خب چرا از تختت اومدی پایین که بخوری زمین؟بخواب تا  اروم بخیش کنیممیزنه زیر گریه...بلند بلند گریه میکنه...میگه خیلی جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم جلوی یه خانم ولی خیلی بد بود...وحشی بودن...حالا اشک هاش گوله گوله داره میریزه...پرستار میاد کمکم تا با حرف ارومش کنیمپرستار شروع میکنه بخیه کردن بالای چشمش و من میرم سراغ دستش...دارم نگاه بالای چشمش میکنم ببنم زخمش چطوره...نگاهم میکنه و فکر میکنه زل زدم تو چشمش...از گوشه چشم میبینم که بهم لبخند میزنه...میرم نزدیک و با دقت بیشتری زخمشو نگاه میکنم...میفهمه که فقط نگاهم به زخمش بوده...لبخندش میخشکه...گان استریل پهن میشه روی صورتش و دیگه منو نمیبینه...دارم زخم دستشو میشورم که پرستار امپول لیدوکایین رو فرو میکنه...میدونه نباید سرشو تکون بده...داد میزنه و تا جایی که زور داره محکم دست منو فشار میده...(این وسط دقیقا یاد محمد و حرفاش میوفتم که میگفت نباید مریض مرد  رو معاینه کنی ...نباید دستت به مریض مرد بخوره...اسلام گفته...اخه این پسر بچه با اینهمه ترس و درد با فشار دادن دست من به هوس میوفته؟...تو اون لحظه که من خودمو مسبب زمین خوردنش میدونم میتونم بگم...وای خدای من دست یک نامحرم...خدایا از سر تقصیرات من بگذر...ای نا محرم هوس ران که با گرفتن دست من از درد از روی دستکش با اینهمه دردی که خودت داری ممکنه به گناه بیوفتی...از من دور شو)از مادرش میخوام که بیاد داخل...اروم بهش میگم پسرت خیلی ترسیده...دستشو بگیر تا هروقت درد داشت دستتو فشار بده تا اروم بشه و من بتونم این یکی دستشو پانسمان کنم...میگه ولش کنبهش میگم این دست منه داری فشار میدیا...دستتو باز کن تا پانسمانش کنمدستشو باز میکنه...پانسمان میشه...بخیه هم اخراشه...به پرستار میگم اگه کاری نداره من برم فست...میگه برو...بیمار و مادرش ازم تشکر میکنن و میرم...هنوز چند قدم دور نشدم که مادرش صدام میکنه-خانم دکتر ببخشید...حمل بر بی ادبی نشه...فضولی نباشه شرمنده میشه میپرسم شما مجردین یا متاهل-مجردم-قصد ازدواج دارین؟-چطور؟انقدر عصبانی میشم که میخوام بزنم توی صورت زن که با دیوار پشتت یکی بشه...فقط میشنوم که از برادر زاده خارج رفته و مهندس برقش میگه...میپرم وسط حرفش و میگم ببخشید من هنوز درسم تموم نشده...پسرتون خیلی ترسیده...سعی کنید ارومش کنید...باهاش بحث نکنید تا چند روز و سعی کنید کنارش بمونید....گر گرفتم از بی تفاوتی این مادر...از اینکه این وقت شب اومده...پسرش رو بخاطر حادثه ای که براش افتاده و ترس زیادش ملامت میکنه...بعد از همه اینا وایساده ساعت سه صبح منو نمیدونم برای کیش خواستگاری میکنه....انقدر کفری میشم که میخوام واقعا یکی بخوابونم تو گوشش...ول میکنم و میرم توی فست که میاد دنبالم و فهمیده عصبانی شدم فقط دیگه کارایی که برای ترخیص پسرش باید بکنه رو ازم میپرسهپی نوشت:تمام دیشب از اینکه خیلی زود پسر جوون رو قضاوت کرده بودم و پسر حالش بدتر شده خودمو ملامت میکنم...نتونستم اصلا بخوابم..اون فقط ترسیده بود...فقط از من خواسته بود تنهاش نذارم...باید این چیزا رو یاد بگیرم...باید میومدم و مینوشتم...اینجا...ارومم میکنهنیاز به ویرایش داره ولی بعدا...دارم میمیرم ازخواب...تمام دوساعتی که دیشب خوابیدم خواب میدیدم پسر جوون با دستاش داره خفم میکنهویرایش شد
زیرزمینی
۰۵ارديبهشت
لوکیشن:قسمت فست اورژانس بیمارستانزمان:2.30 دقیقه بامداد شنبه بعد از 19 ساعت کشیک و سر پا بودنبیمار:خانم 58 ساله با درد قفسه سینهاینترن:منهمراه بیمار:خانم جوان که بعدا معلوم شد عروسه بیمارهپرستار:بازم من-خانم من چکارکنم؟مریضم بدحاله-اول برو اونجا پرونده تشکیل بده تا من بیاممیره و بعد از مدت کوتاهی برمیگرده-بفرماییدمیرم بالا سر مریض...خستم میشینم کنار مریض روی صندلی همراه و شروع میکنم شرح حال گرفتن-چند سالشه؟نگاه دفترچه میکنه و با لبخند میگه اخه دقیق نمیدونم-58 سالمه-چی شده بود؟-یک ساعت پیش حالم بد شده...نفسم گرفت ضعف کردم...سینم درد گرفت-عرق سرد؟-نه-سابقه مشکل قلبی؟-بله چند سال پیش بهم گفتن سکته کردی-فشار خون؟-بله دارم-دیگه چی داری؟-همه چی دارممیخندم و میگم همه چی؟لبخند میزنهرو به دختر جوون میپرسم دارو چی میخوره؟-من نمیدونم اخه من عروسشونمخود مریض هم اسم دارو هاشو به یاد نمیاره...با شک به سکته خودم میرم و نوار قلب رو میگیرم...کشیک بدی رو گذروندم...نتونستم یک لحظه بخوابم و هم کشیکای بدی داشتم که حداکثر اذیت رو کردن...کلی امروز بد اخلاق بودم ولی چهره اروم این زن خوش اخلاقم میکنه...میخندم و حین کار میگم:-چی شده حاج خانم؟بحثی چیزی داشتی اعصابت خورد بشه؟؟-نه-پس حتما این عروست اذیتت میکنهعروس و مادر شوهر فقط میخندن-دخترام پرستارن تو بیمارستان...-پس چی شده اونجا رو ول کردی اومدی اینجا حاج خانم؟-اخه اینجا پرسنلش مهربونن...میخندم ...نوار قلب مشکوک به بلوکه ...به عروسش میگم فعلا باید بمونید...دکتر دستور ازمایش میده و داوطلبانه از پرستار میخوام که من خون بگیرم...ترسم از هر کار اینویزیوی رو پشت خنده و شوخی هام پنهان میکنم...ترسم از مریض ها رو پشت داوطلبانه شرح حال گرفتن از مریضا قایم میکنم...ترسم از خون و بخیه و جراحی و پشت مدام و مدام خودم رو تو این موقعیت ها قرار دادن پنهان میکنم...عروسش میاد سمتم و میگه...اروم لطفا ازش خون بگیرید...اذیت نشهمیخندم میرم سمت زن مسن و میگم...اذیت و شما کردی دیگه که مادر شوهرت بدحال شده...با یه خون گرفتن که اذیت نمیشههرسه میخندیم...زن میگه:نه عروسم خوبه...هرچند هنوز عروسم نشده-نامزدیم-حاج خانم عروستم همه چی داره؟-نه هیچی نداره فقط یه چیزی که باید داشته باشه رو داره...و چشماشو میبندهنمیخوام فضولی کرده باشم و بحث خصوصی بشه...میگم-اره دیگه دل پسرتو داره چی مهم تر از این...حالا پسرت کجاست؟-پسرشم اومد...ایناهاشپسر جوان باقیافه هپلی و چشمای قرمز و خوابالو میاد طرف ما-دیگه زن گرفتی و مادرتو یادت رفت؟-من دوشب سر کارم و نخوابیدم...مادر و پدر و زن و همه رو یادم رفته-حاج خانم فایده نداره استینت بالا نمیره مانتو رو باید در بیاریپسر میخنده و میگه پرده رو بکشم کسی دست مامانم رو نبینهمیخندم و میگم...-اینم غیرت مرد ایرانی ...اونوقت که مامانت حالش بد بود کجا بودی؟...دخترات کجان حاج خانم؟-دیر بود مزاحم اونا نشدم-اینم بچه بزرگ کردن...وقتی که باید باشن نیستن...خودم ماتم میبره یهو...ادامه میدم-منم پیش مامانم نیستم...ایشالا مامان منم عروس دار بشه-ایشالا که مادرت همیشه سلامت باشه دخترمصداش تو گوشم زنگ میزنهخون میگیرم و میفرستم برای ازمایش...از تایم کشیک من نیم ساعت هم گذشته ولی هنوز اینترن بعدی نیومده...بحث میکنم با دکتر تا میذاره من برم...دلم میخواد برم اول سر به زن بزنم و بعد برم ولی میدونم اگه برگردم دکتر نمیذاره برم...میدونم که احتمال اینکه تا صبح تو اورژانس بمونه و صبح بتونم سرش بزنم کمه...ولی انقدر خستم که نمیتونم روی پاهام بایستم...راهم رو به سمت پاویون ادامه میدمبی ربط نوشت:از اون وقتای دلتنگیه...از اونوقتایی که میدونم باید زنگ بزنم به یکی تا حالم بهتر بشه ولی نمیزنم...از اون وقتاییه که میدونم باید یه نفر رو ببینم ولی نمیرم که ببینم...میدونم برم بیرون و باد خنک بخوره تو صورتم بهتر میشم ولی لج کردم باخودم و بیرون نمیرم...لج کردم با خودم...فقط بیمارستاو اورژانس و مریض...سرم و گرم کردم به کارم...تا یادم بره چقدر خوشحال نیستم...خودم رو با ترس و اضطراب وحشتناک بیمارستان و مریض ها سرگرم کردم
زیرزمینی
۰۵ارديبهشت
لوکیشن:قسمت فست اورژانس بیمارستانزمان:2.30 دقیقه بامداد شنبه بعد از 19 ساعت کشیک و سر پا بودنبیمار:خانم 58 ساله با درد قفسه سینهاینترن:منهمراه بیمار:خانم جوان که بعدا معلوم شد عروسه بیمارهپرستار:بازم من-خانم من چکارکنم؟مریضم بدحاله-اول برو اونجا پرونده تشکیل بده تا من بیاممیره و بعد از مدت کوتاهی برمیگرده-بفرماییدمیرم بالا سر مریض...خستم میشینم کنار مریض روی صندلی همراه و شروع میکنم شرح حال گرفتن-چند سالشه؟نگاه دفترچه میکنه و با لبخند میگه اخه دقیق نمیدونم-58 سالمه-چی شده بود؟-یک ساعت پیش حالم بد شده...نفسم گرفت ضعف کردم...سینم درد گرفت-عرق سرد؟-نه-سابقه مشکل قلبی؟-بله چند سال پیش بهم گفتن سکته کردی-فشار خون؟-بله دارم-دیگه چی داری؟-همه چی دارممیخندم و میگم همه چی؟لبخند میزنهرو به دختر جوون میپرسم دارو چی میخوره؟-من نمیدونم اخه من عروسشونمخود مریض هم اسم دارو هاشو به یاد نمیاره...با شک به سکته خودم میرم و نوار قلب رو میگیرم...کشیک بدی رو گذروندم...نتونستم یک لحظه بخوابم و هم کشیکای بدی داشتم که حداکثر اذیت رو کردن...کلی امروز بد اخلاق بودم ولی چهره اروم این زن خوش اخلاقم میکنه...میخندم و حین کار میگم:-چی شده حاج خانم؟بحثی چیزی داشتی اعصابت خورد بشه؟؟-نه-پس حتما این عروست اذیتت میکنهعروس و مادر شوهر فقط میخندن-دخترام پرستارن تو بیمارستان...-پس چی شده اونجا رو ول کردی اومدی اینجا حاج خانم؟-اخه اینجا پرسنلش مهربونن...میخندم ...نوار قلب مشکوک به بلوکه ...به عروسش میگم فعلا باید بمونید...دکتر دستور ازمایش میده و داوطلبانه از پرستار میخوام که من خون بگیرم...ترسم از هر کار اینویزیوی رو پشت خنده و شوخی هام پنهان میکنم...ترسم از مریض ها رو پشت داوطلبانه شرح حال گرفتن از مریضا قایم میکنم...ترسم از خون و بخیه و جراحی و پشت مدام و مدام خودم رو تو این موقعیت ها قرار دادن پنهان میکنم...عروسش میاد سمتم و میگه...اروم لطفا ازش خون بگیرید...اذیت نشهمیخندم میرم سمت زن مسن و میگم...اذیت و شما کردی دیگه که مادر شوهرت بدحال شده...با یه خون گرفتن که اذیت نمیشههرسه میخندیم...زن میگه:نه عروسم خوبه...هرچند هنوز عروسم نشده-نامزدیم-حاج خانم عروستم همه چی داره؟-نه هیچی نداره فقط یه چیزی که باید داشته باشه رو داره...و چشماشو میبندهنمیخوام فضولی کرده باشم و بحث خصوصی بشه...میگم-اره دیگه دل پسرتو داره چی مهم تر از این...حالا پسرت کجاست؟-پسرشم اومد...ایناهاشپسر جوان باقیافه هپلی و چشمای قرمز و خوابالو میاد طرف ما-دیگه زن گرفتی و مادرتو یادت رفت؟-من دوشب سر کارم و نخوابیدم...مادر و پدر و زن و همه رو یادم رفته-حاج خانم فایده نداره استینت بالا نمیره مانتو رو باید در بیاریپسر میخنده و میگه پرده رو بکشم کسی دست مامانم رو نبینهمیخندم و میگم...-اینم غیرت مرد ایرانی ...اونوقت که مامانت حالش بد بود کجا بودی؟...دخترات کجان حاج خانم؟-دیر بود مزاحم اونا نشدم-اینم بچه بزرگ کردن...وقتی که باید باشن نیستن...خودم ماتم میبره یهو...ادامه میدم-منم پیش مامانم نیستم...ایشالا مامان منم عروس دار بشه-ایشالا که مادرت همیشه سلامت باشه دخترمصداش تو گوشم زنگ میزنهخون میگیرم و میفرستم برای ازمایش...از تایم کشیک من نیم ساعت هم گذشته ولی هنوز اینترن بعدی نیومده...بحث میکنم با دکتر تا میذاره من برم...دلم میخواد برم اول سر به زن بزنم و بعد برم ولی میدونم اگه برگردم دکتر نمیذاره برم...میدونم که احتمال اینکه تا صبح تو اورژانس بمونه و صبح بتونم سرش بزنم کمه...ولی انقدر خستم که نمیتونم روی پاهام بایستم...راهم رو به سمت پاویون ادامه میدمبی ربط نوشت:از اون وقتای دلتنگیه...از اونوقتایی که میدونم باید زنگ بزنم به یکی تا حالم بهتر بشه ولی نمیزنم...از اون وقتاییه که میدونم باید یه نفر رو ببینم ولی نمیرم که ببینم...میدونم برم بیرون و باد خنک بخوره تو صورتم بهتر میشم ولی لج کردم باخودم و بیرون نمیرم...لج کردم با خودم...فقط بیمارستاو اورژانس و مریض...سرم و گرم کردم به کارم...تا یادم بره چقدر خوشحال نیستم...خودم رو با ترس و اضطراب وحشتناک بیمارستان و مریض ها سرگرم کردم
زیرزمینی