روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴۸ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۲۵تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۵تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۵تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۵تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۸تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۸تیر
این روزها مدام خاطرات روزای اینترنی از جلوم رد میشن... نه خستگی هاش... مریض های بدش و ترس هاش چند روز پیش مامان گفت الان همه دوستات میخوان جای تو باشن... پزشک هستی سر کاری... گفتم منم میرفتم یه لیسانس الکی میگرفتم از 22سالگی میرفتم فروشکندگی میکردم نه استرسی نه ترسی فقط ترس کار فرما بود... باور نمیکرد حرفامو من میخواستم پزشک بشم تا قدرتمند بودن خودمو ثابت کنم ولی من اونقدر قوی نبودم الان فقط به روح و روان خودم اسیب زدم و زندگی رو برای خودم جهنم کردم
زیرزمینی
۱۸تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۸تیر
این روزها مدام خاطرات روزای اینترنی از جلوم رد میشن... نه خستگی هاش... مریض های بدش و ترس هاش چند روز پیش مامان گفت الان همه دوستات میخوان جای تو باشن... پزشک هستی سر کاری... گفتم منم میرفتم یه لیسانس الکی میگرفتم از 22سالگی میرفتم فروشکندگی میکردم نه استرسی نه ترسی فقط ترس کار فرما بود... باور نمیکرد حرفامو من میخواستم پزشک بشم تا قدرتمند بودن خودمو ثابت کنم ولی من اونقدر قوی نبودم الان فقط به روح و روان خودم اسیب زدم و زندگی رو برای خودم جهنم کردم
زیرزمینی
۱۷تیر
گفت مثلا فکر کردی خیلی بهم خدمت کردی؟ خیلی مراقبم بودی؟ ده سال پیش فکر میکردم ده سال دیگه میفهمین ولی هنوزم نمیفهمین... کارتون مراقبت نبود مامان خیانت بود گفت تو چت شده دختر دیوونه شدی؟ گفت مامان من مثل یه درخت بی بارم دستامو نگاه کن خالیه خالیه گفت خب حالا که چی... یه بچه هم پس مینداختی مثل خودت تو روت وایمستاد و همه چیو مینداخت گردن تو که تمام شکستای زندگیش و تو مقصری اشک تو چشاش جمع شدو گفت راس میگی مامان... مقصر منم باید ولتون میکردم و میرفتم ولی خیلی بی عرضه بودم... جوون که بودم دوست داشتم کسی عاشقم باشه بغلم کنه... فکر کردی فقط مردان که ن. یاز. جن. سی دارن؟ من نبودم نداشتم؟ گفت خاک برسرت خب الان برو ج. ن. د. ه شو اشکاش سرازیر شد پوزخند زد و گفت اره درست میگی من هر. زه ام... دلم میخوایت بچه خودمو بغل کنم... روزگار جوونیم بابد میموندم و مراقب پدر مریضم میشدم بعدم که تو و زن دادن داداش... انقدر بی عرضه بودم که به غکر خودم نبودم... حالا هیچی ندارم... نه مردی نه بچه ای... یه عمر با ترس تنهایی سر کردم تا بهش دچار شدم... حالا 38سالمه...چی دارم؟؟؟ هیچی.... این داغ تنهایی داره منو میکشه مامان... هرروز یه ایراد از من از اونا... مامان خودتون که دیدبکسی نبود.... من فرشته دوعالم ولی کسی نبود... چکار میکردم ها؟ کسی منو دوست نداشت نخوذست... هرروز سخت گرفتین هرروز سختتر من موندمو تنهاییم حالا خیلی خوشبختم؟ فقط چون طلاق نگرفتم خیلی خوشبختم... مامان شما مگه چقدر دیگه زنده این؟ امیدوارم فقطشده حتی یه روز من زودتر از شما بمیرم... در گ دیوار این خونه بدجوریداره خفم میکنه گفت... بمونو پادشاهی کن ارث منو باباتو بخور... پول داری شوهر براچیته گفت مامان من یکیو میخوام بهم بگه جوونم خوشگلم... یکی که کنارم باشه بهم نیاز داشته باشه یکی که بهم محبت کنه.... اصلا محبت نکنه ولی من بهش محبت کنه... اصلا یکی که فقط نذاره این فکرا بیاد تو مغزم... یکی که زندگی کنمم پوزخند زد وگفت زندگی کردن تو شوهر کردنه فقط؟ بهت زده نگاهش کرد و گفت راست میگی مامان من خیلی ناشکرم پینوشت:برای دوست عزیزم بی غرض و قضاوت... برای اینکه لحظه ای روزگارشو درک کنم
زیرزمینی
۱۷تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی