روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۲شهریور
دیروز یه کشیک 30 ساعته زایشگاه دادم...حالا تعریف میکنم تا خودتون قضاوت کنین چقدر بد بودهبعد از چند تا کشیک پشت سر همی که داده بودم دلم خوش بود که امروز با یکی از دکترا کشیکم که اینترن نمیگیره...دلم خوش بوده که یکم میشه بپیچونم...صبح که رفتم تو زایشگاه...4تا زائو بود...گفتم وای چه خبره...بعد بهم خبر دادن که دکتر (ط) انکاله...اه از نهادم...دکتر (ط)بدترین اتند برای کشیکه...سخت گیر و ان تایم وکلی ازت کار میکشه...یهو میاد توی زایشگاه و حتی اگه میدید یه لحظه نشستی شروع میکرد جیغ زدن...طرفای ساعت 10 بود که من با دکتر (ط) بالای سر یه مریض بودم...زایشگاه دیگه هر 10 تا تختش پرشده و بوده و همه زائو ها به نوبت جیغ میزدن...همون موقع مامای ادمیت اومد تو و خنده کنون رو به همه گفت که یه مریض دیگه هم خوابیوندم...من که دیگه واقعا از این همه خون و جیغ و درد کلافه شده بودم گفتم-واااااااااای چرا یه مریض دیگه خوابوندین؟!یهو صدای جیغی از پشت سرم شنیدم که از صدای همه زائو ها بلند تر بود...دکتر (ط) که پشت سرمن ایستاده بود با اخم جیغ زد که:-کار خوبی کرده خوابونده...نخوای مریض ببینی چکار میخوای بکنی پس...همش تو فکر در رفتنیدخنده روی لبم خشکید...مسلما من داشتم به شوخی این حرفو میزدم...هیچ عکس العملی از دستم برنمیومد...خشکم زده بود...اینترن دیگه ای که کنارم ایستاده بوده وقتی بهت زدگی منو دید اروم در گوشم گفت...ناراحت نشیا داره شوخی میکنه این دیوونستدکتر (ط) که رفت من داشتم از عصبانیت و ناراحتی منفجر میشدم...عصبانیت از دکتر (ط) که اینجوری جلوی ماما ها سرم داد زده  و ناراحتی از اینکه اینترن منو ضعیف فرض کرده و منو اینجوری خواسته دلداری بده....ضعیف بودم ناراحتم بودم ولی دلم نمیخواست کسی بفهمه...پس با خنده رو کردم به اینترن دیگه و گفتم اره الان میزنم زیر گریه....و واقعا چشمام پر اشک شدتا 1 که تایم زایشگاهم تموم بشه 2 نفر زاییدن و 2تا جدید خوابوندیم...ساعت 2 رفتم درمونگاه با دکتر (ط)...مریض خانم 40 ساله مجرد و احتمالا یائسه...مریض رو پرزنت کردم ازمایشاتشو نوشتم و رفت...مریض که رفت دکتر ازم پرسی:-خانم دکتر مجردی؟با لبخند و ترس در حالی که جرات نداشتم جلوی خانم دکتر بشینم گفتم-بله-بشین خانم دکتر چرا نمیشینینشستم و لبخند زدم که دکتر ادامه داد -اره دیگه دخترا یا خوشگلن و ازدواج میکنن یا درس میخوننخشکم زد....تحقیر امیز نگاهم کرد ومن تنها چیزی که تونستم بگم این بود که-دست شما درد نکنه خانم دکترنگاه تحقیر امیزشو ادامه داد و گفت-جای اینکه همش از زیر کار دربرید یکم فعالیت مفید تو بیمارستان بکنید تا لاغر بشی...چندسالته؟با بغض و نفرت گفتم:25 سالتا ساعت 3.5 درمونگاه بودم و 4 باید میرفتم دوباره زایشگاه...رفتم زایشگاه و دیدم از 10 تا مریض فقط یکی زاییده و یکی دیگه هم جاش خوابیده...بازم جیغ بازم خون بازم دردبازم دکتر (ط)...تا ساعت 7 که زایشگاه بودم 4 نفر زاییدن...دیگه داشت کمرم نصف میشد...حدودای 7 بود که سیر زایمان یکی از مریضا متوقف شد و زنگ زدیم خانم دکتر....باهر زوری بود بچه رو دنیا اوردیم ولی کبود بود...کد احیا اعلام شد و انکال نوزادان رو گفتن بیاد...خوشبختانه بچه برگشت...وقتی رفتم تا مهر زایمانایی که گرفته بودم رو از ماما بگیرم...یکی از ماما ها رو کرد به خانم دکتر و گفت این اینترنتون خیلی خوبه خانم دکتر...خیلی فعاله و همش بالای سر مریضاست و هر چی بهش میگیم گوش میکنهخانم دکتر برگشت نگاهی به من کرد و رو به ماما گفت -وقتی یه دخترو میخوای بگیری به اخلاقش یک بده به درسش صفر بده بذار جلو یک به پولش صفر بده بذار جلوش تا اخر...این خانم دکتر اون یکه رو نداشته که تا حالا مجرد موندهوا رفتم...هیچ معلومه این دکتره امروز چه مرگشه...رفتم بخش و کارای اونجا رو هم انجام دادمدیگه ساعتای 9 بود که رفتم شام...وقتی رسیدم پاویون از ناراحتی داشتم میردم...تنها یه گوشه نشستم و هرکی میرسید ازم میپرسید چرا ناراحتی و من میگفتم واسه دوریه خواهرمه...پاشدم یه ارام بخش خوردم و یه چرتی زدم تا تایم شبم شروع بشه...ساعت 2 شب که رفتم زایشگاه خانم دکتر و دیدم...سریع لباس عوض کردم و رفتم توی زایشگاه که خانم دکتر خدافظی کرد و رفت...اینترن تایم قبلی اومد طرفم و گفت تو چه کا ر کردی خانم (غ) بدترین مامای زایشگاه جلوی خانم دکتر انقدر تعریفتو کرده این که چشم دیدن اینترن نداشت...نیم ساعتی که موندم توی زایشگاه خانم (غ) اومد و گفت خانم دکتر زایشگاه که خالی برو اگه کاری بود زنگ میزنیم...-از دکتر میترسم-برو اگه گیر داد با مسئولیت منمنم رفتم و تا صبح هیچ مریصی نیومد ومن خوابیدم
زیرزمینی
۲۲شهریور
دیروز یه کشیک 30 ساعته زایشگاه دادم...حالا تعریف میکنم تا خودتون قضاوت کنین چقدر بد بودهبعد از چند تا کشیک پشت سر همی که داده بودم دلم خوش بود که امروز با یکی از دکترا کشیکم که اینترن نمیگیره...دلم خوش بوده که یکم میشه بپیچونم...صبح که رفتم تو زایشگاه...4تا زائو بود...گفتم وای چه خبره...بعد بهم خبر دادن که دکتر (ط) انکاله...اه از نهادم...دکتر (ط)بدترین اتند برای کشیکه...سخت گیر و ان تایم وکلی ازت کار میکشه...یهو میاد توی زایشگاه و حتی اگه میدید یه لحظه نشستی شروع میکرد جیغ زدن...طرفای ساعت 10 بود که من با دکتر (ط) بالای سر یه مریض بودم...زایشگاه دیگه هر 10 تا تختش پرشده و بوده و همه زائو ها به نوبت جیغ میزدن...همون موقع مامای ادمیت اومد تو و خنده کنون رو به همه گفت که یه مریض دیگه هم خوابیوندم...من که دیگه واقعا از این همه خون و جیغ و درد کلافه شده بودم گفتم-واااااااااای چرا یه مریض دیگه خوابوندین؟!یهو صدای جیغی از پشت سرم شنیدم که از صدای همه زائو ها بلند تر بود...دکتر (ط) که پشت سرمن ایستاده بود با اخم جیغ زد که:-کار خوبی کرده خوابونده...نخوای مریض ببینی چکار میخوای بکنی پس...همش تو فکر در رفتنیدخنده روی لبم خشکید...مسلما من داشتم به شوخی این حرفو میزدم...هیچ عکس العملی از دستم برنمیومد...خشکم زده بود...اینترن دیگه ای که کنارم ایستاده بوده وقتی بهت زدگی منو دید اروم در گوشم گفت...ناراحت نشیا داره شوخی میکنه این دیوونستدکتر (ط) که رفت من داشتم از عصبانیت و ناراحتی منفجر میشدم...عصبانیت از دکتر (ط) که اینجوری جلوی ماما ها سرم داد زده  و ناراحتی از اینکه اینترن منو ضعیف فرض کرده و منو اینجوری خواسته دلداری بده....ضعیف بودم ناراحتم بودم ولی دلم نمیخواست کسی بفهمه...پس با خنده رو کردم به اینترن دیگه و گفتم اره الان میزنم زیر گریه....و واقعا چشمام پر اشک شدتا 1 که تایم زایشگاهم تموم بشه 2 نفر زاییدن و 2تا جدید خوابوندیم...ساعت 2 رفتم درمونگاه با دکتر (ط)...مریض خانم 40 ساله مجرد و احتمالا یائسه...مریض رو پرزنت کردم ازمایشاتشو نوشتم و رفت...مریض که رفت دکتر ازم پرسی:-خانم دکتر مجردی؟با لبخند و ترس در حالی که جرات نداشتم جلوی خانم دکتر بشینم گفتم-بله-بشین خانم دکتر چرا نمیشینینشستم و لبخند زدم که دکتر ادامه داد -اره دیگه دخترا یا خوشگلن و ازدواج میکنن یا درس میخوننخشکم زد....تحقیر امیز نگاهم کرد ومن تنها چیزی که تونستم بگم این بود که-دست شما درد نکنه خانم دکترنگاه تحقیر امیزشو ادامه داد و گفت-جای اینکه همش از زیر کار دربرید یکم فعالیت مفید تو بیمارستان بکنید تا لاغر بشی...چندسالته؟با بغض و نفرت گفتم:25 سالتا ساعت 3.5 درمونگاه بودم و 4 باید میرفتم دوباره زایشگاه...رفتم زایشگاه و دیدم از 10 تا مریض فقط یکی زاییده و یکی دیگه هم جاش خوابیده...بازم جیغ بازم خون بازم دردبازم دکتر (ط)...تا ساعت 7 که زایشگاه بودم 4 نفر زاییدن...دیگه داشت کمرم نصف میشد...حدودای 7 بود که سیر زایمان یکی از مریضا متوقف شد و زنگ زدیم خانم دکتر....باهر زوری بود بچه رو دنیا اوردیم ولی کبود بود...کد احیا اعلام شد و انکال نوزادان رو گفتن بیاد...خوشبختانه بچه برگشت...وقتی رفتم تا مهر زایمانایی که گرفته بودم رو از ماما بگیرم...یکی از ماما ها رو کرد به خانم دکتر و گفت این اینترنتون خیلی خوبه خانم دکتر...خیلی فعاله و همش بالای سر مریضاست و هر چی بهش میگیم گوش میکنهخانم دکتر برگشت نگاهی به من کرد و رو به ماما گفت -وقتی یه دخترو میخوای بگیری به اخلاقش یک بده به درسش صفر بده بذار جلو یک به پولش صفر بده بذار جلوش تا اخر...این خانم دکتر اون یکه رو نداشته که تا حالا مجرد موندهوا رفتم...هیچ معلومه این دکتره امروز چه مرگشه...رفتم بخش و کارای اونجا رو هم انجام دادمدیگه ساعتای 9 بود که رفتم شام...وقتی رسیدم پاویون از ناراحتی داشتم میردم...تنها یه گوشه نشستم و هرکی میرسید ازم میپرسید چرا ناراحتی و من میگفتم واسه دوریه خواهرمه...پاشدم یه ارام بخش خوردم و یه چرتی زدم تا تایم شبم شروع بشه...ساعت 2 شب که رفتم زایشگاه خانم دکتر و دیدم...سریع لباس عوض کردم و رفتم توی زایشگاه که خانم دکتر خدافظی کرد و رفت...اینترن تایم قبلی اومد طرفم و گفت تو چه کا ر کردی خانم (غ) بدترین مامای زایشگاه جلوی خانم دکتر انقدر تعریفتو کرده این که چشم دیدن اینترن نداشت...نیم ساعتی که موندم توی زایشگاه خانم (غ) اومد و گفت خانم دکتر زایشگاه که خالی برو اگه کاری بود زنگ میزنیم...-از دکتر میترسم-برو اگه گیر داد با مسئولیت منمنم رفتم و تا صبح هیچ مریصی نیومد ومن خوابیدم
زیرزمینی
۲۰شهریور
دلم میخواد یه روز یه رفیق بهم زنگ بزنه و بگه پایه ای فردا صبح صبحانه بزنیم تو رگ...منم بگم چه ساعتی کجا باشم؟
زیرزمینی
۲۰شهریور
دلم میخواد یه روز یه رفیق بهم زنگ بزنه و بگه پایه ای فردا صبح صبحانه بزنیم تو رگ...منم بگم چه ساعتی کجا باشم؟
زیرزمینی
۱۹شهریور
اینم اون کتاب غیر منتظره...حتی اگه کتابای هری پاتر رو نخونده باشید حتما اسمشو شنیدید ....ارتمیس فاول هم یه مجموعه چند جلدی مشابه...با این تفاوت که همراه مباحث جادوگری مباحث علمی زیادی رو مطرح میکنه...سال ها پیش وقتی تازه کنکور داده بودم به این نتیجه رسیدم که نباید بذارم قوه تخیل دنیای کودکی و نوجوونی از بین بره...پس شروع کردم به خوندن کتابهای تخلی نوجوانان...شاید عجیب باشه که یه خانم دکتر 25 ساله همچین کتابی بخونه ولی حفظ کردن کودکی هم لازمه
زیرزمینی
۱۹شهریور
اینم اون کتاب غیر منتظره...حتی اگه کتابای هری پاتر رو نخونده باشید حتما اسمشو شنیدید ....ارتمیس فاول هم یه مجموعه چند جلدی مشابه...با این تفاوت که همراه مباحث جادوگری مباحث علمی زیادی رو مطرح میکنه...سال ها پیش وقتی تازه کنکور داده بودم به این نتیجه رسیدم که نباید بذارم قوه تخیل دنیای کودکی و نوجوونی از بین بره...پس شروع کردم به خوندن کتابهای تخلی نوجوانان...شاید عجیب باشه که یه خانم دکتر 25 ساله همچین کتابی بخونه ولی حفظ کردن کودکی هم لازمه
زیرزمینی
۱۷شهریور
-اعتقادات مذهبی بین پزشک ها چجوریه؟-اعتقادات مذهبی که ربطی  به رشته تحصیلی ادما نداره-ببخشید منظورم خودتون بودید نمیدونستم چجوری بپرسم-بستگی داره منظورتون از مذهب چی باشه-شما چجوری تفسیرش میکنید؟-اگه منظورتون دختر تو خونه و چادر چاقچوره...نه من اینجوری نیستم...اگه منظورتون از مذهب اصول دین و نماز و روزه و قرانه...روزه رو میگیرم نماز و قران رو هم میخونم-احسنت...خب دین همینه دیگه-نه دیگه دین یه قسمت اصلی داره و یه سری فرعیات که ادمها باعقل خودشون انتخاب میکنن-شما سنی هستید؟-نه-پس بین شیعه ها که همه م.ر.ج.ع ت.ق.ل.ی.د ها یه چیز میگن-نه دیگه یکیشون میگه حتی خواهر برادر با هم روبوسی نکنن چون ممکنه به خطا بیوفتن ولی یکی میگه دختر 13 ساله نماز بخونه...اینها خیلی فرقشونه...اینجاهاست که ادما با عقل خودشون انتخاب میکنن-خب پس تو قران نوشته درمورد ح.ج.ا.ب که-بله نوشته جلباب ها رو به خودتون نزدیک کنی...که جلباب جزئی از لباس اون زمان بود ولی جز لباس الان من نیست که چ.اد.ر کنم سرم...چ.ا.د.ر کنم سرم بعد هر کاری خواستم بکنم...ح.ج.ا.ب ادم به یه تیکه پارچه سیاه که پیامبر میگه مکروهه نیست-شما چرا تا حالا ازدواج نکردی؟-شما مطمئنی 31 سالته؟-چطور؟-اخه سوالاتون در حد یه پسر بچه 18 سالس...یعنی چی تا حالا ازدواج نکردم؟-اخه شما چهره زیبا و جذابی داشتید پوست خوب و سفیدی داشتید چطور تا حالا مجرد موندی؟-اها...اقا پسر مذهبی...فکر نمیکنی نباید انقدر چشم چرونی میکردی؟مگه خدا نگفته چشم های خود رو بپوشین؟قبل از ایه ح.ج.ا.بم اینو گفته ولی از نظر شما مردهای ایرانی اصولا دین و ایمان و ح.ج.ا.ب یعنی یه تیکه پارچه تو سر زناتون-نه من ....-نه شما یه نظر دیدی و یه نظر حلاله نه؟-من میتونم شما رو به شام دعوت کنم؟رو در رو حرف بزنیم؟-نه من دلیلی نمیبینم که دعوت شما رو قبول کنم-شما از حرف من هی برداشت هایی میکنید...-خب ادم پشت هر حرفی میزنه فکری داره دیگه-من میتونم شما رو دعوت کنم محل کارم؟-شما باشی میذاری خواهرت به یه ادمی که نمیشناستش اعتماد کنه؟-خب پس من شما رو چجوری بشناسم؟اعتمادتون رو چجوری جلب کنم-ما انقدر متفاوتیم که دلیلی برای ادامه نداره-شما خیلی دختر پاک و محجوبی هستین فکر نمیکردم دخترایی مثل شما هم هنوز پیدا بشه...ولی ما فقط نیم ساعته حرف زدیمتو دلم میخندم و میگم واقعا فکر نمیکنی برای خر کردن یه خانم دکتر 25 ساله یکم باید بیشتر تلاش کنی و این حرفا جواب نمیده-شما لطف داری ولی دخترایی مثل من زیاد هستن...-خب شما چه شناختی از من پیدا کردی؟-شما خواهر داری؟-اره دوتا از شما هم کوچیکترن بچه هم دارن-خب یه نصیحت خواهرانه....ادم وقتی میخواد با کسی اشنا بشه اولین بحثی که میکنه بحث دینی نیست...این چیزا خیلی شخصی و خیلی متفاوته توی ادمها-خب درمورد چی حرف  بزنم-کارت... درست ....اب و هوا- خب من چه حرفی میتونم با خانم دکتر بزنم من که از کار شما سر درنمیارم شما هم که از معماری چیزی بلد نیستی-خب من یاد میگیرم شما یاد میگیری بعدم اینکه مثلا من بگم دیشب کشیک بودم دوتا مریض داشتم یکیش بد حال بود نگرانشم که فهمیدنش خیلیم سخت نیست هست؟همینطور شما میتونید از معماری حرف بزنید-من چکار کنم شما با من راه بیاید؟-شما میتونید یه دوست معمولی برای من باشید-دوست معمولی؟اینا که همش حرفه مطمئن باش هیچ پسری نمیتونه دوست معمولی برای یه دختر باشه مطمئن باش یکم که بگذره پسره فکرش س.ک.س.ی میشه-خب ببین اینا همین تفاوت هایی که میگم بین من و شما هست-دو تا دوست معمولی وقتی بخوان جدا بشن شاید پسره اسیب نبینه ولی شما دختری لطیف تری حتما اسیب میبینیسکوت میکنم...فکر میکنم...اره...شاید اسیب دیدم...دلتنگ شدم...ولی انتخاب خودم بوده-اسیبم ببینم انتخاب خودم بودم درسته؟شایدم اصلا شما درست میگی...پس ما نمیتونیم دوست معمولی باشیم....بیشتر از اونم که اصلا سنخیتی با هم نداریم
زیرزمینی
۱۷شهریور
-اعتقادات مذهبی بین پزشک ها چجوریه؟-اعتقادات مذهبی که ربطی  به رشته تحصیلی ادما نداره-ببخشید منظورم خودتون بودید نمیدونستم چجوری بپرسم-بستگی داره منظورتون از مذهب چی باشه-شما چجوری تفسیرش میکنید؟-اگه منظورتون دختر تو خونه و چادر چاقچوره...نه من اینجوری نیستم...اگه منظورتون از مذهب اصول دین و نماز و روزه و قرانه...روزه رو میگیرم نماز و قران رو هم میخونم-احسنت...خب دین همینه دیگه-نه دیگه دین یه قسمت اصلی داره و یه سری فرعیات که ادمها باعقل خودشون انتخاب میکنن-شما سنی هستید؟-نه-پس بین شیعه ها که همه م.ر.ج.ع ت.ق.ل.ی.د ها یه چیز میگن-نه دیگه یکیشون میگه حتی خواهر برادر با هم روبوسی نکنن چون ممکنه به خطا بیوفتن ولی یکی میگه دختر 13 ساله نماز بخونه...اینها خیلی فرقشونه...اینجاهاست که ادما با عقل خودشون انتخاب میکنن-خب پس تو قران نوشته درمورد ح.ج.ا.ب که-بله نوشته جلباب ها رو به خودتون نزدیک کنی...که جلباب جزئی از لباس اون زمان بود ولی جز لباس الان من نیست که چ.اد.ر کنم سرم...چ.ا.د.ر کنم سرم بعد هر کاری خواستم بکنم...ح.ج.ا.ب ادم به یه تیکه پارچه سیاه که پیامبر میگه مکروهه نیست-شما چرا تا حالا ازدواج نکردی؟-شما مطمئنی 31 سالته؟-چطور؟-اخه سوالاتون در حد یه پسر بچه 18 سالس...یعنی چی تا حالا ازدواج نکردم؟-اخه شما چهره زیبا و جذابی داشتید پوست خوب و سفیدی داشتید چطور تا حالا مجرد موندی؟-اها...اقا پسر مذهبی...فکر نمیکنی نباید انقدر چشم چرونی میکردی؟مگه خدا نگفته چشم های خود رو بپوشین؟قبل از ایه ح.ج.ا.بم اینو گفته ولی از نظر شما مردهای ایرانی اصولا دین و ایمان و ح.ج.ا.ب یعنی یه تیکه پارچه تو سر زناتون-نه من ....-نه شما یه نظر دیدی و یه نظر حلاله نه؟-من میتونم شما رو به شام دعوت کنم؟رو در رو حرف بزنیم؟-نه من دلیلی نمیبینم که دعوت شما رو قبول کنم-شما از حرف من هی برداشت هایی میکنید...-خب ادم پشت هر حرفی میزنه فکری داره دیگه-من میتونم شما رو دعوت کنم محل کارم؟-شما باشی میذاری خواهرت به یه ادمی که نمیشناستش اعتماد کنه؟-خب پس من شما رو چجوری بشناسم؟اعتمادتون رو چجوری جلب کنم-ما انقدر متفاوتیم که دلیلی برای ادامه نداره-شما خیلی دختر پاک و محجوبی هستین فکر نمیکردم دخترایی مثل شما هم هنوز پیدا بشه...ولی ما فقط نیم ساعته حرف زدیمتو دلم میخندم و میگم واقعا فکر نمیکنی برای خر کردن یه خانم دکتر 25 ساله یکم باید بیشتر تلاش کنی و این حرفا جواب نمیده-شما لطف داری ولی دخترایی مثل من زیاد هستن...-خب شما چه شناختی از من پیدا کردی؟-شما خواهر داری؟-اره دوتا از شما هم کوچیکترن بچه هم دارن-خب یه نصیحت خواهرانه....ادم وقتی میخواد با کسی اشنا بشه اولین بحثی که میکنه بحث دینی نیست...این چیزا خیلی شخصی و خیلی متفاوته توی ادمها-خب درمورد چی حرف  بزنم-کارت... درست ....اب و هوا- خب من چه حرفی میتونم با خانم دکتر بزنم من که از کار شما سر درنمیارم شما هم که از معماری چیزی بلد نیستی-خب من یاد میگیرم شما یاد میگیری بعدم اینکه مثلا من بگم دیشب کشیک بودم دوتا مریض داشتم یکیش بد حال بود نگرانشم که فهمیدنش خیلیم سخت نیست هست؟همینطور شما میتونید از معماری حرف بزنید-من چکار کنم شما با من راه بیاید؟-شما میتونید یه دوست معمولی برای من باشید-دوست معمولی؟اینا که همش حرفه مطمئن باش هیچ پسری نمیتونه دوست معمولی برای یه دختر باشه مطمئن باش یکم که بگذره پسره فکرش س.ک.س.ی میشه-خب ببین اینا همین تفاوت هایی که میگم بین من و شما هست-دو تا دوست معمولی وقتی بخوان جدا بشن شاید پسره اسیب نبینه ولی شما دختری لطیف تری حتما اسیب میبینیسکوت میکنم...فکر میکنم...اره...شاید اسیب دیدم...دلتنگ شدم...ولی انتخاب خودم بوده-اسیبم ببینم انتخاب خودم بودم درسته؟شایدم اصلا شما درست میگی...پس ما نمیتونیم دوست معمولی باشیم....بیشتر از اونم که اصلا سنخیتی با هم نداریم
زیرزمینی
۱۵شهریور
بچه اول...کشیک دوم زایشگاهمو میگذروندم ر حالی که هنوز حتی یه زایمانم نگرفته بودم...بدترین تایم شب به من افتاده بود...درحالی که به زور چشمامو باز میکرم در اسانسور که باز شد از پشت در های زایشگاه صدای جیغ زائو رو که شنیدم اخمام رفت توی هم...همراها که پشت در نشسته بودن به قیافه در هم من خندیدن و من در حالی که در زایشگاهو هل میدادم به ساعت نگاه کرددم...2 صبح بود...تمام چراغای زایشگاه روشن بود...معمولا وقتایی که مریض نباشه چراغا رو نصفه روشن میذارن ولی اون شب مثل روز روشن بود و چشمای خواب الود من اذیت میشد...با شنیدن جیغ اول سریعتر لباس عوض میکنم و میرم توی زایشگاه...در اتاق زایمان رو که فشار میدم ماما داد میزنه لباس بپوش و بیا...درحالی که تمام بدنم داره میلرزهشروع میکنم به دست شستن و لباس پوشیدن وچکمه پا کردن...میرم بالا سر زائو...-زووووووووووووووور بده...بدههههه ....بدهههههههه...ولش نکن...ادامه بده...بگیرش خانم دکتر سرشو بگیر...لیز نخوره...کلامپش کن...بگیر بچه رو...بچه لیز و لزش توی دستامه...رنگش تیرس...هنوز دارم میلرزم...زائو دیگه جیغ نمیزنه...شروع میکنه دعا کردن...میگن توی لحظه زایمان هر دعایی کنی براورده میشه...ماما دوم به بچه میرسه و ما میریم دوباره سراغ مادر...خونریزی شدیدی داره و پارگی شدید...خروج جفت و بقیه کارهارو انجام میدیم...ماما کارها رو به من سپرده و رفته و برگشته...اروم دم گوشم میگه خونریزیش زیاده گفتم خانم دکتر بیاد...سعی میکنه بفهمه خونریزی از کجاست و کلامپ میکنه...خون روشن همینجوری از جای زخم میزنه بیرون و حالا ساعت 3 رو نشون میده...کمک ماما کلامپ ها رو گرفتم ولی نمیتونیم خونریزی رو بند بیاریم...حالت تهوع پیدا میکنم...به خودم میگم میتونم...سرگیجه هم اضافه میشه...باید بتونم...چشمام سیاهی میره...شوک وازوواگاله...قبل از اینکه پخش زمین بشم تنها کاری که میتونم بکنم اینه که به ماما بگم کلامپ ها رو از دستم بگیره وگرنه رحم رو موقع افتادن با خودم در میارم....بچه دوم...-خسته نباشی خانم دکتر...بچه ای داری که تو تایم من دنیا بیاد؟-دوست داری دنیا بیاد یا نه؟-بدم نمیاد ...هنوز درست و حسابی نتونستم زایمان بگیرم6 تا زائو داریم که احتمال زاییدنشون توی تایم من زیاده...اولی دختری 23 سالس زایمان دوم وارایش کرده روی تخت دراز کشیده و ریز ریز درد میکشه...معاینش میکنم خوبه...یکم که میگذره ماما میگه پاشو بیا رو تخت زایمان...قبل از اینکه بیای لبه تخت بایست و دوتا زور محکم بزن...خانم دکتر مریض رو بیار و لباس بپوشمریض رو میبرم روی تخت...جیغ میزنه-بخدا بچه اومد..در همون حالت ایستاده سر بچه رو بین پاهای زن میبینیم...به زوردستکشو دستم میکنم و ماما با عجله بدون دستکش میدوه سمت زائو و سر بچه رو میگیره و میگه برو بالا...بدو خانم دکتر...سریع میدوم سمت تخت زایمان...بچه یهو پرت میشه بیرون...بند ناف دو دور دور گردن بچه تابیده...بازش میکنم و شروع میکنم کارای بچه رو کردن...گریه میکنه وهمه خوشحال میشنبچه سوم...-خانم دکتر بارداری دوم...سابقه زایمان طبیعی دوسال پیش...بچه ترم...ولی ضربان قلب افت میکنه-دستکش و هوک بیاریندکتر شروع میکنه معاینه و میگه مکونیوم...فایده نداره ببرید روی تخت زایمان و وکیوم رو اماده کنید...بند ناف تابیده...مریضو میبرم روی تخت زایمان و با خانم دکتر لباس میپوشم...وکیوم رو اماده میکنیم و خانم دکتر شروع میکنه...این مریض خیلی منو نگران کرده بود...سرمشو کامل خودم وصل کرده بودم و نگران بودم نکنه اشتباهی کرده باشم...خدا خدا میکردم مریض سزارین بشه ولی خانم دکتر مخالف بود...بچه خیلی راحت با وکیوم اومد بیرون و من کاراشو کردم...گریه کرد و من خدا رو شکر کردمبچه چهارم...زائو خانم چاقی بود که بارداری اول واجازه معاینه به هیچ کس نمیداد...نصف شب بود که خانم دکتر اومد بالای سرش...بعد از سرم و کلی معاینه...دکتر گفت با وکیوم بره رو تخت زایمان...تخت زایمان زیر مریض میشنه و و سط زاسمان مجبور میشیم روی تخت دیگه مریض رو بخوابونیم...وکیوم شروع میشه...ولی بچه تکونی نمیخوره...در عوض وکیوم جدا میشه وخانم دکتر پرت میشه...وکیوم بزرگتری میارن...بعد از کلی تلاش  من و خانم دکتر و ماما ها بچه با مکونیوم خیلی غلیظ و بند نافی که دور گردنش پیچیدهسیاه و بی حرکت دنیا میاد...حالا زائویی که از صبح تمام زایشگاه رو روی سرش گذاشته بود ساکت شده ولی بچه هم گریه نمیکنه...مادر اجازه معاینه به هیچ کس نداده بود...هیچ کس نمیدونست وضعیت بچه چطوره...همه فقط جیغ میزدن...بچه قلب داشت ولی نفس نمیکشید...ساکشن و اکسیژن...سی پپ...دارم نگاه این بچه میکنم که هر از گاهی چشماشو باز میکنه...گریه نمیکنه...تکون نمیخوره ...من هرگز زنان نمیخونم هرگز زنان نمیخونم هرگز زنان نمیخونم...بعد از حدود نیم ساعت بچه گریه خفیفی میکنه...منتقل میشه و ماما سر من داد میزنه بیابالای سر زائو...پاهام به فرمان من نیستن-بچم چی شد خانم دکتر...نمیدونم چی باید بگم...جفت خارج نمیشه وباز دکتر میاد....سرتا پا پر از خون شدیم...باز شروع میشه...تهوع...سرگیجه..سبکی سر...لبه تخت زایمان رو میگیرم...برای فرار از اونجا به ماما میگم میرم دستگاه فشار خونو بیارم...خانم دکتر توی استیشن میبینتم و میگه...تو که حالت از زائو بدتره...نمیخواد بمونی برو...مکونیوم اولین مدفوعیه که بچه میکنه...اگه تحت زجر تنفسی توی شکم مادر قرار بگیره این مکونیوم وارد ریه جنین میشه و مشکلات ریوی ایجاد میکنه بخاطر همین انقدر ترسناکهوکیوم دستگاهیه مثل جاروبرقی که وقتی رحم و مادر خسته میشن و توانایی خروج بچه رو ندارن ازش استفاده میشهپی نوشت:میدونم بد نوشتم ولی فقط به اصرار دوستان اومدم که نوشته باشم...بخش زنان کشیک هاش زیاد و پر از استرس هستنپی نوشت:امروز یه نفر که از اینجا بی خبر بود خیلی اصرار داشت که من حتما مینویسم...ومن خیلی مصرانه تر اصرار میکردم که نه هرگز ننوشتم چراشو خودمم نمیدونم...شاید چون بعد از یه کشیک سخت خسته بودم از توضیح دادن و اینکه اخرش متهم بشم به فخر فروشی درمورد رشتم
زیرزمینی
۰۹شهریور
ین اون کتاب غیر منتظره ای که گفته بودم نیست...این داستان اثر سیامک گلشیریه...داستان از دعوای دوتا نامزد شروع میشه که پسره با یاد اوری عشق گذشتش نامزدشو ول میکنه...حالا دوتا دزد با اسم و کارت پلیس برای جستجوی مواد مخدر وارد خونه مرده میشن...تو همین حین زن و شوهر سرایدار خونه سر اینکه مرده زن گرفته دعواشون میشه...اخر داستانم کلا بازه...معلوم نمیشه مرد سرایدار واقعا زن گگرفته یا  نه...پسره واقعا بخاطر عشق قدیمیش نامزدشو ول کرده یا نه...وسایل دزدی پیدا میشه یانه....خلاصه زیاد جذاب نبودمهمتر از همه این بود که من بالاخره نفهمیدم چهره پنهان عشقش کجاش بود
زیرزمینی