روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۶ مطلب در فروردين ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸فروردين
نفر اولدومین باریه که میبینمش و دفه اول جلو مامانم خیلی نتونستیم حرف بزنیم...حالا مادر من کنار خواهر اون نشسته و ما روی میز کناری....ده دقیقه از شروع دومین مکالمه ما نگذشته که میگه-شما ظرف هم میشورین؟چشمام اندازه وزغ میشه و صورتم گر میگیره...میخوام کیفمو بلند کنم و بکوبم تو صورتش-شما فکر کردین این چند سال توی شهر غریب کی کارای خونه منو کرده؟-اخه دخترای الان خیلی کار خونه نمیکنناز عصبانیت میخوام منفجر بشم-یعنی شما ظرفای خونتون انقدر در اولویته که توی دومین دیدار بپرسی؟ببخشید سوالتون یکم مورد داره...مخصوصا واسه یه مرد سی ساله...اولا توی این دوره زمونه که ماشین ظرفشویی هست...دوما شما هم میتونی ظرفای خونتو بشوری...سوما ببخشید ولی من نمیتونم وقتی از سرکار برمیگردم و مریض زیر دستم مرده نگران ظرفای نشسته خونه شما باشمبرمیگردم خونه و دارم از عصبانیت منقجر میشم...انقدر داد میزنم...مردک حتی بلد نیست حرف بزنه...به من میگه تو ظرف میشوری؟بیچاره تنها نگرانی زندگی سی سالش ظرفای نشستشه...جای اینکه بخواد منو بشناسه از ظرفاش حرف میزنه...بابا بخدا باید چنان بلایی سرش بیارم تا دیگه جرات نکنه اینجوری بامن حرف بزنه...بابا سعی میکنه ارومم کنه ...بهم میگه من از قصد خواستم تو با این ادم حرف بزنی تا بفهمی مردم جامعه ما نمیفهمن یه زن میتونه بیشتر از یه زن تو خونه باشه...نمیفهمن مسئولیت یه پزشک چقدره و شغلش چجوره...تو هم دیگه بیخیال این ادم بشو...خودم فردا بهش میگم جوابت منفی...ادمی ک توی سی سالگی اولین فکرش ظرفای نشستشه دیگه معلومه سطح فکرش چقدره-نه خودم باید بش بگم...دفه بعد تنها میبینمش و بهش میگم ما به درد هم نمیخوریم...-چرا-چون از نظر من ظرفای خونه ادم انقدر مهم نیستن که ادم توی یک ساعت اول که داره با یه دختر حرف میزنه بپرسه...البته شایدم مهم باشه ولی نه برای زنی مثل من...من اینهمه درس نخوندم که بعد بخوام بشینم تو خونه...من 5ساله توی شهر غریب دارم توی یه خونه تنها زندگی میکنم و تمام کارای خونمو خودم انجام میدم...هیچ مشکلی هم با کارخونه ندارم ولی پرسیدنش احمقانه بود...یکم فکر میکردی خودت میفهمیدی من چجوری دارم 5سال تنها زندگی میکنمنفر دوم -عجب رسمی شده یعنی منتظر بودی بگم دارم ازدواج میکنم؟-سلام.چی؟؟؟؟؟؟-چرا چند روزه سر سنگین شدی پیامامو جواب نمیدی؟-چند روزه؟نه فقط دوروزه ...گفتم که کشیکم-میتونستی حداقل پیام بدیمیخوام سرمو بکوبم تو دیوار...چقدر بضیا نمیفهمن...یا خودشونو میزنن به نفهمی...میگم-تا حالا شده مریض زیر دستت بمیره؟تاحالا شده مریض زیر دستت تشنج کنه و ندونی باید چکار کنی؟تا حالا شده انقدر مریض تو بخش ببینی که حتی تخت ها پر باشن و مریض ها کف بخش خوابیده باشن؟تا حالا شده مسولیت یه بخش با تو باشه و ندونی باید چکار کنی؟ازهمه طرفم دکتر و پرستارا باهات دعوا کنن؟ببخشید برای من تا حالا پیش نیومده بود...نمیتونستم وسط این همه هیر و ویر نگران این باشم که وقتی ازم میپرسی دستم بنده مریض درحال مرگ رو ول کنم به شما پیام بدم ای وای عزیزم گور بابای این ادمی که داره میمیره وقت من مال توه خب دیگه چه خبرگر گرفتم و تمام این حرفا رو میزنم...درکمال...درکمال نمیدونم چی جوابم میده-من دیگه هیچی برام مهم نیست حتی اگه یه ادمم هیمن الان جلو چشمم بمیره و فقط من باشم فقط وایمیستم و بالا سرش سیگار میکشم-متاسم ولی من نمیتونم انقدر نسبت به جون ادم ها بی تفاوت باشم...اگه میتونستم نسبت به مرگ بی تفاوت باشم هیچوقت دکتر نمیشدم-اها باز شروع شد...دوباره دکتر بودنت رو به رخم بکش...دوباره بگو تو باسوادی و من بزم...بهت گفتم دخترا رو خیلی خوب میشناسم...از روز اول میشناختم ولی نخواستم به روت بیارم-تو خودت خودت رو بز فرض کردی...یکم احترام برای خودت و من قایل باش...تو چی رو از روز اول میدونستی؟بازم شروع شد...تواصلا معلوم هست معیار قضاوتت چیه؟-از همه کارایی که کردی خبر دارم...هیچوقت نمیبخشمت...حالا هم خیلی راحت از کنارم رد شو برو-واقعا متاسفم...ولی من وجدانم راحته نه کار اشتباهی کردم نه کار غلطی که تو بخوای منو ببخشی یا نه...حواست به حرفات باشه...این دختری که داری اینجوری درموردش حرف میزدی روزها ادعای دوست داشتنش رو داشتی-اصلا شما دکتر من بز خوبه؟شما کار درست من نفهم خوبه؟دیگه طاقتم تموم میشه...این ادمی که داره مدام به من و خودش توهین میکنه رو اصلا نمیتونم درکش کنم...هیچوقت نتونستم بفهمم منطقش چیه یا چی میگه و چی میخواد...نمیتونه بفهمه یه شب تنهایی تو یه اورژانس شلوغ بودن با 50-60 تا مریضی که نه میدونی چه خاکی تو سر اونا کنی و چه خاکی تو سر خودت یعنی چی...توضیح دادنشم بی فایدس چون نمیفهمه...این ادم تصورش از زن یه زن اشپز یا خیاط همیشه بیکار و همیشه تو خونس...درکشم نمیتونه بیشتر ازاین کنه...قید همه چی رو میزنم...دیگه جوابش نمیدم...شمارشو و همه چیزشو پاک میکنم...قبلا به خواهراش همه حرفامو گفتم تا همین جاشم الکی کشش دادمهنوزم که یادم میوفته میخوام از عصبانیت منفجر بشمرفتارش دقیقا منو یاد مریضی میندازه که مواد مصرف کرده و هرچی بهش میگم اگه بره خطر مرگ ایست قلبی و تشنج براش داره به زور میخواد رضایت بده و بره و ما رو متهم میکنه که مثل سریال مهران مدیری فقط برای پول نگهش داشتیم...وهمین که تمام کارای رضایتش رو انجام میده ومیخواد از تختش بلند بشه چنان تشنجی میکنه که با وجود امپول دیازپام و 4 تا مردی که گرفتنش که از تخت نیوفته بازم نمیتونیم تشنجش رو کنترل کنیماگه قرار طبق خواسته این دوتا ادم رفتار کنم ماجرا اینشکلی میشد...میریضی که داره به سمت تشنج استاتوس میره ومن:ای وای شرمنده من الان شوهر میاد خونه باید برم ظرفاموبشورم...اکسیژن و دیازپام مریض به من ربط نداره ظرفا مهم تره...مریض دچارضایعه مغزی بشه طوری نیست من باید برم ظرفاموبشورم اون مهمترهیاایوای مریض حالا تشنج استاتوس کرد که کرد من باید جواب عزیز دلو بدم...بشم بگم عجقم مریضم داره تشنج میکنه ممکنه هران از تخت بیوفته و ضربه مغزی بشه ولی به درک عجقم مسلما پیام دادن به تو از ضایعه مغزی و مرگ مریض مهمتره
زیرزمینی
۲۸فروردين
نفر اولدومین باریه که میبینمش و دفه اول جلو مامانم خیلی نتونستیم حرف بزنیم...حالا مادر من کنار خواهر اون نشسته و ما روی میز کناری....ده دقیقه از شروع دومین مکالمه ما نگذشته که میگه-شما ظرف هم میشورین؟چشمام اندازه وزغ میشه و صورتم گر میگیره...میخوام کیفمو بلند کنم و بکوبم تو صورتش-شما فکر کردین این چند سال توی شهر غریب کی کارای خونه منو کرده؟-اخه دخترای الان خیلی کار خونه نمیکنناز عصبانیت میخوام منفجر بشم-یعنی شما ظرفای خونتون انقدر در اولویته که توی دومین دیدار بپرسی؟ببخشید سوالتون یکم مورد داره...مخصوصا واسه یه مرد سی ساله...اولا توی این دوره زمونه که ماشین ظرفشویی هست...دوما شما هم میتونی ظرفای خونتو بشوری...سوما ببخشید ولی من نمیتونم وقتی از سرکار برمیگردم و مریض زیر دستم مرده نگران ظرفای نشسته خونه شما باشمبرمیگردم خونه و دارم از عصبانیت منقجر میشم...انقدر داد میزنم...مردک حتی بلد نیست حرف بزنه...به من میگه تو ظرف میشوری؟بیچاره تنها نگرانی زندگی سی سالش ظرفای نشستشه...جای اینکه بخواد منو بشناسه از ظرفاش حرف میزنه...بابا بخدا باید چنان بلایی سرش بیارم تا دیگه جرات نکنه اینجوری بامن حرف بزنه...بابا سعی میکنه ارومم کنه ...بهم میگه من از قصد خواستم تو با این ادم حرف بزنی تا بفهمی مردم جامعه ما نمیفهمن یه زن میتونه بیشتر از یه زن تو خونه باشه...نمیفهمن مسئولیت یه پزشک چقدره و شغلش چجوره...تو هم دیگه بیخیال این ادم بشو...خودم فردا بهش میگم جوابت منفی...ادمی ک توی سی سالگی اولین فکرش ظرفای نشستشه دیگه معلومه سطح فکرش چقدره-نه خودم باید بش بگم...دفه بعد تنها میبینمش و بهش میگم ما به درد هم نمیخوریم...-چرا-چون از نظر من ظرفای خونه ادم انقدر مهم نیستن که ادم توی یک ساعت اول که داره با یه دختر حرف میزنه بپرسه...البته شایدم مهم باشه ولی نه برای زنی مثل من...من اینهمه درس نخوندم که بعد بخوام بشینم تو خونه...من 5ساله توی شهر غریب دارم توی یه خونه تنها زندگی میکنم و تمام کارای خونمو خودم انجام میدم...هیچ مشکلی هم با کارخونه ندارم ولی پرسیدنش احمقانه بود...یکم فکر میکردی خودت میفهمیدی من چجوری دارم 5سال تنها زندگی میکنمنفر دوم -عجب رسمی شده یعنی منتظر بودی بگم دارم ازدواج میکنم؟-سلام.چی؟؟؟؟؟؟-چرا چند روزه سر سنگین شدی پیامامو جواب نمیدی؟-چند روزه؟نه فقط دوروزه ...گفتم که کشیکم-میتونستی حداقل پیام بدیمیخوام سرمو بکوبم تو دیوار...چقدر بضیا نمیفهمن...یا خودشونو میزنن به نفهمی...میگم-تا حالا شده مریض زیر دستت بمیره؟تاحالا شده مریض زیر دستت تشنج کنه و ندونی باید چکار کنی؟تا حالا شده انقدر مریض تو بخش ببینی که حتی تخت ها پر باشن و مریض ها کف بخش خوابیده باشن؟تا حالا شده مسولیت یه بخش با تو باشه و ندونی باید چکار کنی؟ازهمه طرفم دکتر و پرستارا باهات دعوا کنن؟ببخشید برای من تا حالا پیش نیومده بود...نمیتونستم وسط این همه هیر و ویر نگران این باشم که وقتی ازم میپرسی دستم بنده مریض درحال مرگ رو ول کنم به شما پیام بدم ای وای عزیزم گور بابای این ادمی که داره میمیره وقت من مال توه خب دیگه چه خبرگر گرفتم و تمام این حرفا رو میزنم...درکمال...درکمال نمیدونم چی جوابم میده-من دیگه هیچی برام مهم نیست حتی اگه یه ادمم هیمن الان جلو چشمم بمیره و فقط من باشم فقط وایمیستم و بالا سرش سیگار میکشم-متاسم ولی من نمیتونم انقدر نسبت به جون ادم ها بی تفاوت باشم...اگه میتونستم نسبت به مرگ بی تفاوت باشم هیچوقت دکتر نمیشدم-اها باز شروع شد...دوباره دکتر بودنت رو به رخم بکش...دوباره بگو تو باسوادی و من بزم...بهت گفتم دخترا رو خیلی خوب میشناسم...از روز اول میشناختم ولی نخواستم به روت بیارم-تو خودت خودت رو بز فرض کردی...یکم احترام برای خودت و من قایل باش...تو چی رو از روز اول میدونستی؟بازم شروع شد...تواصلا معلوم هست معیار قضاوتت چیه؟-از همه کارایی که کردی خبر دارم...هیچوقت نمیبخشمت...حالا هم خیلی راحت از کنارم رد شو برو-واقعا متاسفم...ولی من وجدانم راحته نه کار اشتباهی کردم نه کار غلطی که تو بخوای منو ببخشی یا نه...حواست به حرفات باشه...این دختری که داری اینجوری درموردش حرف میزدی روزها ادعای دوست داشتنش رو داشتی-اصلا شما دکتر من بز خوبه؟شما کار درست من نفهم خوبه؟دیگه طاقتم تموم میشه...این ادمی که داره مدام به من و خودش توهین میکنه رو اصلا نمیتونم درکش کنم...هیچوقت نتونستم بفهمم منطقش چیه یا چی میگه و چی میخواد...نمیتونه بفهمه یه شب تنهایی تو یه اورژانس شلوغ بودن با 50-60 تا مریضی که نه میدونی چه خاکی تو سر اونا کنی و چه خاکی تو سر خودت یعنی چی...توضیح دادنشم بی فایدس چون نمیفهمه...این ادم تصورش از زن یه زن اشپز یا خیاط همیشه بیکار و همیشه تو خونس...درکشم نمیتونه بیشتر ازاین کنه...قید همه چی رو میزنم...دیگه جوابش نمیدم...شمارشو و همه چیزشو پاک میکنم...قبلا به خواهراش همه حرفامو گفتم تا همین جاشم الکی کشش دادمهنوزم که یادم میوفته میخوام از عصبانیت منفجر بشمرفتارش دقیقا منو یاد مریضی میندازه که مواد مصرف کرده و هرچی بهش میگم اگه بره خطر مرگ ایست قلبی و تشنج براش داره به زور میخواد رضایت بده و بره و ما رو متهم میکنه که مثل سریال مهران مدیری فقط برای پول نگهش داشتیم...وهمین که تمام کارای رضایتش رو انجام میده ومیخواد از تختش بلند بشه چنان تشنجی میکنه که با وجود امپول دیازپام و 4 تا مردی که گرفتنش که از تخت نیوفته بازم نمیتونیم تشنجش رو کنترل کنیماگه قرار طبق خواسته این دوتا ادم رفتار کنم ماجرا اینشکلی میشد...میریضی که داره به سمت تشنج استاتوس میره ومن:ای وای شرمنده من الان شوهر میاد خونه باید برم ظرفاموبشورم...اکسیژن و دیازپام مریض به من ربط نداره ظرفا مهم تره...مریض دچارضایعه مغزی بشه طوری نیست من باید برم ظرفاموبشورم اون مهمترهیاایوای مریض حالا تشنج استاتوس کرد که کرد من باید جواب عزیز دلو بدم...بشم بگم عجقم مریضم داره تشنج میکنه ممکنه هران از تخت بیوفته و ضربه مغزی بشه ولی به درک عجقم مسلما پیام دادن به تو از ضایعه مغزی و مرگ مریض مهمتره
زیرزمینی
۲۷فروردين
داشتم به یه مریض میرسیدم که پرستار داد زد که مریض جدید رو اورژانس اورده...برگه اورژانس رو مهر کردم و  رفتم بالای سر دختر...-چی شده؟-قرص خوردم؟-چه قرصی؟-پروپرانولول-چند تا؟-40 تا-دوزش چند بود؟-نمیدونموامصیبتا...حالا کی این مریض رو جمع میکنه...-کی خوردی؟-یه ساعت پیشای خدا...زود میگم پرستار رگش رو بگیره چون هر لحظه ممکنه مریض بد حال بشه...شروع میکنم کاراشو کردن و شرح حال رو کامل کردن...دختر 25 سالس و میگه خودش زنگ زده اورژانس...رگ دست چپشم زده...میخوام براش لوله بذارم که نمیذاره...یکی از پرستارا رو صدا کردم که بیاد کمکم...دختر قسم میخوره که 2-3 تا قرص بیشتر نخورده...مجبورم براش لوله بذارم چون هر لحظه ممکنه بد حال بشه...لوله رو به زور میذارم و شست و شو رو شروع میکنم...هیچی قرصی نمیاد...یکم دیگه ادامه میدم و وقتی مطمین میشم هیچ قرصی قرار نیست بیاد شارکول میدم و لوله رو که خیلی بیقرارش کرده در میارم....-کی همراهته-دارم زنگ میزنم بیاد...الو من مریضم...بیمارستانم...بخدا راست میگم...بیا...تورو خدا بیا...میشه شما به شوهرم بگین بیاد...-الو سلام...این خانم مریضه بدحاله...باید همراه داشته باشه...زودتر بیا...اقا بت میگم من پزشکم این خانم بیمارستان...بخش...بستری ایه...زودتر بیاگوشی رو میدم به دختر و بدم میاد از شوهرشچیزی نمیگذره که پرستار میگه شوهرش نیست و دوست پسرشه...توی شهر غریب کسی رو نداره و خونوادش اینجا نیستن...هیچ دوست دختری هم نداره که بیاد دنبالش...هرچی هم زنگ میزنه به پسره دیگه جوابش نمیده...میرم بالا سرش و دوباره باهاش دعوا میکنم که بذار اون موبایل رو کنار و انقدر پالست رو در نیار...کم کم داره ضربان قلبش میاد پایین...دارو هاشو استند بای براش میذارم و نوار قلبش نرماله...ولی هنوز نگرانمبا رزیدنت داخلی میرم بالای سر مریضی که باید اماده دیالیز بشه...صداهای جیغ دختر توی بخش میپیچه...یه یه ربعی داره جیغ میزنه ...از کنار مریض تکون نمیخورم که پرستار میاد داخل و میگه دختره یه نیدل برداشته و میگفته میخوام خودمو بزنم یا میذارید برم که دوسه تا از نگهبانا به زور میگیرنش و اخرش مجبور میشن ببندنش....میرم بالا سرش و التماس میکنه و گریه میکنه که بازم کنید...از پرستاری زنگ بزنید پسره بیاد دنبالم...پرستار زنگ میزنه که پسره بیاد دنبالش...میگه نیم ساعت دیگه میام....چندساعت میگذره و دختره با التماس از کمکی میخواد که بازش کنه...بازش میکنه...تقریبا با موبایل تمام همراه ها به پسره زنگ زده...هر چنددقه یبار میزنه زیر گریه و بخش رو میذاره رو سرش...دکتر رضایت به ارامبخش نمیده...اومده و دست دکتر رو میگیره و التماس میکنه...دکتر که از اون مذهبی هاشه داد میزنه سرش...دختر به پای دکتر میوفته روی زمین نشسته و یه نیم ساعتی گریه و قسم و الماس میکنه...دکتر میگه تا خونوادت نیان نمیتونم مرخصت کنم...باید یکی بیاد...دوستی اشنایی هرکی..بالاخره زنگ میزنه به خونه عموش و میان که ببرنش...دیگه شیفت من تموم شده...لباس پوشیدم و دم در منتظر تاکسی ام ...کنار نگهبانی ایستادم...مرد جوونی هم ایستاده...یه دفه یه پسر از این لات و لوت ها که یه لباس چسبون و زنجیر کلفت داره میاد داخل و به نگهبان اسم دختر رو میگه..میگه من همسایشونم به من زنگ زده...از حرفای نگهبان و مردی که کنارش ایستاده میفهمم این پسرعمو دختره است...نگهبان بهش میگه این لاتی که رفت داخل دوست پسر دخترعموته...از صبح تاحالا جیغ و داد میکنه که این بیاد دنبالش که نیومدهپسر میادبیرون...به پسرعموهه میگه که من همسایه دخترعموتم...زنگ زد بیاد دنبالش حالا من ماشین دارم برسونمتون...پسر عموهه فقط با تاسف سرتکون میده و میگه نهدلم خیلی میسوزه برای دختره و ناراحتشم و مدام خدا رو شکر میکنم که من توهمچین وضعیت اسفناکی گیر نکردم..اینترن بهم میگه چرا انقدر هم دردی میکنی باش؟...ین دختره خره..احمق ببین چه بلایی سر خودش اورده...میگم ما دخترا هممون خریمیاد خودم میوفتم...خیلی پیش نیس..شاید 4-5 سال پیش...منم بدحال بودم...منم زیر سرم بودم...منم تنها بودم...ولی غرور داشتم...گریه هامو برای خودم میکردم...وپدر و مادری داشتم و دارم که منو خوب بار اوردن و خدارو شکر همیشه مراقب و نگران من بودنخدای عزیزم شکرت...هیچ دختری رو به این وضعیت اسف ناک گرفتار نکن
زیرزمینی
۲۷فروردين
داشتم به یه مریض میرسیدم که پرستار داد زد که مریض جدید رو اورژانس اورده...برگه اورژانس رو مهر کردم و  رفتم بالای سر دختر...-چی شده؟-قرص خوردم؟-چه قرصی؟-پروپرانولول-چند تا؟-40 تا-دوزش چند بود؟-نمیدونموامصیبتا...حالا کی این مریض رو جمع میکنه...-کی خوردی؟-یه ساعت پیشای خدا...زود میگم پرستار رگش رو بگیره چون هر لحظه ممکنه مریض بد حال بشه...شروع میکنم کاراشو کردن و شرح حال رو کامل کردن...دختر 25 سالس و میگه خودش زنگ زده اورژانس...رگ دست چپشم زده...میخوام براش لوله بذارم که نمیذاره...یکی از پرستارا رو صدا کردم که بیاد کمکم...دختر قسم میخوره که 2-3 تا قرص بیشتر نخورده...مجبورم براش لوله بذارم چون هر لحظه ممکنه بد حال بشه...لوله رو به زور میذارم و شست و شو رو شروع میکنم...هیچی قرصی نمیاد...یکم دیگه ادامه میدم و وقتی مطمین میشم هیچ قرصی قرار نیست بیاد شارکول میدم و لوله رو که خیلی بیقرارش کرده در میارم....-کی همراهته-دارم زنگ میزنم بیاد...الو من مریضم...بیمارستانم...بخدا راست میگم...بیا...تورو خدا بیا...میشه شما به شوهرم بگین بیاد...-الو سلام...این خانم مریضه بدحاله...باید همراه داشته باشه...زودتر بیا...اقا بت میگم من پزشکم این خانم بیمارستان...بخش...بستری ایه...زودتر بیاگوشی رو میدم به دختر و بدم میاد از شوهرشچیزی نمیگذره که پرستار میگه شوهرش نیست و دوست پسرشه...توی شهر غریب کسی رو نداره و خونوادش اینجا نیستن...هیچ دوست دختری هم نداره که بیاد دنبالش...هرچی هم زنگ میزنه به پسره دیگه جوابش نمیده...میرم بالا سرش و دوباره باهاش دعوا میکنم که بذار اون موبایل رو کنار و انقدر پالست رو در نیار...کم کم داره ضربان قلبش میاد پایین...دارو هاشو استند بای براش میذارم و نوار قلبش نرماله...ولی هنوز نگرانمبا رزیدنت داخلی میرم بالای سر مریضی که باید اماده دیالیز بشه...صداهای جیغ دختر توی بخش میپیچه...یه یه ربعی داره جیغ میزنه ...از کنار مریض تکون نمیخورم که پرستار میاد داخل و میگه دختره یه نیدل برداشته و میگفته میخوام خودمو بزنم یا میذارید برم که دوسه تا از نگهبانا به زور میگیرنش و اخرش مجبور میشن ببندنش....میرم بالا سرش و التماس میکنه و گریه میکنه که بازم کنید...از پرستاری زنگ بزنید پسره بیاد دنبالم...پرستار زنگ میزنه که پسره بیاد دنبالش...میگه نیم ساعت دیگه میام....چندساعت میگذره و دختره با التماس از کمکی میخواد که بازش کنه...بازش میکنه...تقریبا با موبایل تمام همراه ها به پسره زنگ زده...هر چنددقه یبار میزنه زیر گریه و بخش رو میذاره رو سرش...دکتر رضایت به ارامبخش نمیده...اومده و دست دکتر رو میگیره و التماس میکنه...دکتر که از اون مذهبی هاشه داد میزنه سرش...دختر به پای دکتر میوفته روی زمین نشسته و یه نیم ساعتی گریه و قسم و الماس میکنه...دکتر میگه تا خونوادت نیان نمیتونم مرخصت کنم...باید یکی بیاد...دوستی اشنایی هرکی..بالاخره زنگ میزنه به خونه عموش و میان که ببرنش...دیگه شیفت من تموم شده...لباس پوشیدم و دم در منتظر تاکسی ام ...کنار نگهبانی ایستادم...مرد جوونی هم ایستاده...یه دفه یه پسر از این لات و لوت ها که یه لباس چسبون و زنجیر کلفت داره میاد داخل و به نگهبان اسم دختر رو میگه..میگه من همسایشونم به من زنگ زده...از حرفای نگهبان و مردی که کنارش ایستاده میفهمم این پسرعمو دختره است...نگهبان بهش میگه این لاتی که رفت داخل دوست پسر دخترعموته...از صبح تاحالا جیغ و داد میکنه که این بیاد دنبالش که نیومدهپسر میادبیرون...به پسرعموهه میگه که من همسایه دخترعموتم...زنگ زد بیاد دنبالش حالا من ماشین دارم برسونمتون...پسر عموهه فقط با تاسف سرتکون میده و میگه نهدلم خیلی میسوزه برای دختره و ناراحتشم و مدام خدا رو شکر میکنم که من توهمچین وضعیت اسفناکی گیر نکردم..اینترن بهم میگه چرا انقدر هم دردی میکنی باش؟...ین دختره خره..احمق ببین چه بلایی سر خودش اورده...میگم ما دخترا هممون خریمیاد خودم میوفتم...خیلی پیش نیس..شاید 4-5 سال پیش...منم بدحال بودم...منم زیر سرم بودم...منم تنها بودم...ولی غرور داشتم...گریه هامو برای خودم میکردم...وپدر و مادری داشتم و دارم که منو خوب بار اوردن و خدارو شکر همیشه مراقب و نگران من بودنخدای عزیزم شکرت...هیچ دختری رو به این وضعیت اسف ناک گرفتار نکن
زیرزمینی
۲۵فروردين
دوست دارم همین جا و همین الان جواب بدم به مردی که یه ساعته داره داد میزنه:تهران...تهران الان...تهران فوری-من یه بلیط میخوام ...بعد برم سوار اتوبوس بشم وبرم تهران ...برم و اونجا از ترس بمیرم که من اینجا چکار میکنم؟...احمقانه زنگ بزنم به دو نفری که تهران میشناسمو منتظرم نیستن ...احمقانه تر بلند بخندم و الکی بگم اومدم خوشحالت کنم و احمقانه تر باور کنم خوشحال شدهبعد که بهم گفتن نمیتونن بیان و ببیننم...دلم تنگ بشه برای یه ارامش عمیق...دلم بشکنه از خریت خودم...احمقانه ترس خودم رو قایم کنم از این شهر و برم توچال...انقدر برم بالا تا از سرما و ترس تمام بدنم به لرزه بیوفته...فکر کنم که مدیر گروه این بخشمو حذف میکنه...بمیرم از ترس که فردا کشیکمو ولی تهرانم...بمیرم از ترس که تهران چه غلطی کنم...عین احمقا تنها بمونم و ندونم چکار باید بکنم و شب کجا باید بمونم...برم ارژانتین و یه بلیط رشت بگیرم و تمام شب تو اتوبوس فکر کنم دارم چه غلطی میکنم...تنهایی یه دختر چکار میتونه بکنه...برسم رشت و تازه بمونم تو خریت خودم...بزنم زیر گریه وبه این فکر کنم چقدر دلم میخواد اروم باشم و یکی باشه بغلم کنه و بهم بگه بیخیال بابا...چقدر دلم میخواد...چقدر دلم میخواد
زیرزمینی
۲۵فروردين
دوست دارم همین جا و همین الان جواب بدم به مردی که یه ساعته داره داد میزنه:تهران...تهران الان...تهران فوری-من یه بلیط میخوام ...بعد برم سوار اتوبوس بشم وبرم تهران ...برم و اونجا از ترس بمیرم که من اینجا چکار میکنم؟...احمقانه زنگ بزنم به دو نفری که تهران میشناسمو منتظرم نیستن ...احمقانه تر بلند بخندم و الکی بگم اومدم خوشحالت کنم و احمقانه تر باور کنم خوشحال شدهبعد که بهم گفتن نمیتونن بیان و ببیننم...دلم تنگ بشه برای یه ارامش عمیق...دلم بشکنه از خریت خودم...احمقانه ترس خودم رو قایم کنم از این شهر و برم توچال...انقدر برم بالا تا از سرما و ترس تمام بدنم به لرزه بیوفته...فکر کنم که مدیر گروه این بخشمو حذف میکنه...بمیرم از ترس که فردا کشیکمو ولی تهرانم...بمیرم از ترس که تهران چه غلطی کنم...عین احمقا تنها بمونم و ندونم چکار باید بکنم و شب کجا باید بمونم...برم ارژانتین و یه بلیط رشت بگیرم و تمام شب تو اتوبوس فکر کنم دارم چه غلطی میکنم...تنهایی یه دختر چکار میتونه بکنه...برسم رشت و تازه بمونم تو خریت خودم...بزنم زیر گریه وبه این فکر کنم چقدر دلم میخواد اروم باشم و یکی باشه بغلم کنه و بهم بگه بیخیال بابا...چقدر دلم میخواد...چقدر دلم میخواد
زیرزمینی
۲۱فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۱فروردين
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۸فروردين
حق حضانت برای تو ، درد زایمان برای من!نام خانواده برای تو ، زحمت خانواده برای من !چهار عقد ، برای تو ، حسرت عشق برای من !هزار صیغه برای تو ، حکم سنگسار برای من !هوس برای تو ! عفاف برای من !هــــــــــــــزار ســـــــال گذشت این مرض درمان نشــــــــــــــد !!همه چیز برای تو ؛ و هیچ برای من ...براستی زن بودن کار مشکلی است :مجبوری مانند یک کدبانو رفتار کنی ، همانند یک مرد کار کنی ، شبیه یک دختر جوان به نظر برسی و مثل یک سالمند فکر کنی؛...پیشاپیش روزت مبارک ای بانو❤
زیرزمینی
۱۸فروردين
حق حضانت برای تو ، درد زایمان برای من!نام خانواده برای تو ، زحمت خانواده برای من !چهار عقد ، برای تو ، حسرت عشق برای من !هزار صیغه برای تو ، حکم سنگسار برای من !هوس برای تو ! عفاف برای من !هــــــــــــــزار ســـــــال گذشت این مرض درمان نشــــــــــــــد !!همه چیز برای تو ؛ و هیچ برای من ...براستی زن بودن کار مشکلی است :مجبوری مانند یک کدبانو رفتار کنی ، همانند یک مرد کار کنی ، شبیه یک دختر جوان به نظر برسی و مثل یک سالمند فکر کنی؛...پیشاپیش روزت مبارک ای بانو❤
زیرزمینی