روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۴ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

۱۳دی

میم سرپرستاره اورژانسمونه...یه خانمه 40 ساله خوش رو خوش برخورد و به روز....برخلاف همه سرپرستارا که بداخلاق و مجردن این همیشه خوش اخلاق بود انقدر که یه روز داشتیم حساب میکردیم گفتم همه سرپرستارامون مجرد جز میم که بعد گفتن نه بابا میم هم مجرده...یه روز پا پیش شدم گفتم چرا شوهر نکردی تو هم مثل من بابات نذاشت؟...خندید و گفت یه روز برات تعریف میکنم...یه روز بالاخره گیرش انداختم و گفتم بگو

بالاخره یا روز برام تعریف کرد...گفت تازه درسشو تموم کرده بود و اومده بود تو بیمارستان که یکی از رزیدنتای اطفال اشنا میشه...عاشق هم میشن...رزیدنت اطفال مال شهر غریب بوده و مادر شوهرای شهر غریب خیلی معروفن...خلاصه که مادر شوهر میگه من زن پرستار واسه پسرم نمیگیرم...پسره وایمسیه تو رو خونوادش به سرپرستار میگه منو بدون خونوادم بخواه و سرپرستار هم راضی نمیشه...سال ها میگذره و این دوتا باهم رابطشونو ادامه میدن ولی بعد از چند سال و کلی اتفاق که میوفته رابطه رو کمتر میکنن و قطع میکنن...حالا اون پسر ازدواج نکرده و سرپرستارم همچنان مجرده...شاید باورتون نشه...زن 40 ساله مثل ابر بهار جلوی من گریه میکرد واسه یه عشق قدیمی...گفت تو چرا شوهر نمیکنی

گفتم مال من یکم فرق داره...بابام مخالف بود من جلوش ایستادم بعد پسره پا پس کشید بعدم رفت زن گرفت بعدم جدا شد بعدم خونوادش همچنان مخالف بودن و بعدترش.من دیگه نمیتونستم بهش اعتماد کنم و اخر اخرش اینکه کلا خیلی فرق داشتیم و یه عشق جوونی بود فقط...بعدم بابام کلا زیاد ایراد میگیره و من کلا حال چونه زدن ندارم واسه همین کلا قید همه چیو زدم...اون گریه کرد و من بغلش کردم...گریه کرد و من غبطه خوردم به حالش...گریه کرد و من خندیدم...گریه کرد و من فهمیدم چقدر ضعیفم و خندیدم

زیرزمینی
۱۳دی

الان توی تایم رست هستم توی کشیکم ولی انقدر فکر کردم به این موضوع که دیگه حتما باید بنویسمش جای اینکه بخوابم

بعد از چند سال یکی از دوستامو چند وقت پیش دیدم ...شوهر کرده بود به برادر دوست سوممون...من و دوستم م و خواهرشوهر دوستم که دوست سوممون بشه الف

م یه دختر تپلی شده با کلی ناز و عشوه که هنر خونده و جویای وهر بوده

الف معلم شده

برادر الف که شوهر م باشه که دوست داداشمم هست شغلی داره که من خیلی دوست دارم و خیلی پولداره

چند سال پیشا اتفاقی ماهمو پیدا میکنیم...ولی من تو اوج خستگی و شلوغی اینترنی محل به اونا نمیذارم. داداشم درگیر امتحان تخصص بود و محلی به داداش الف نمیذاره...الف هم دنبال زن بوده برای داداشش...منو انتخاب میکنه...میم هم نامزد داشته...وقتی میبینه داداش الف انقدر پولداره نامزدیشو بهم میزنه و زن داداش الف میشه...با همون ترفند های زنونه و ناز و عشوه ای که داشته...کلا اندازه من خر نبوده و سیاست های زنونه داشته

حالا میم خانواده الف رو زده ترکونده با عروس بازی هاش...شوهرشم یه خونه 170 متری تو یه شهرای بزرگ ایران داره با ماشین خارجی کلی خرج که برای میم میکنه...میم هم که هنر خونده مسلما بیکاره...ولی همچنان کلی ناز و عشوه و سیایت زنونه داره

بعد همه این ماجرا ها رو من بعد از کلی فهمیدم...برامم مهم نبود...بعد الان نمیدونم چرا انقدر برام مهم شده پولدار بودن...فکر میکنم چقدر خر بودم اونوقتا...بالاخره پول مهمه...زندگی تو یه شهر بزرگ مهمه...دغدغه پول نداشتن مهمه...

همه اینا واسه این الان فکرمو درگیر کرده چون یه عکس جدید از میم دیدم که دارن حداقل سالی دوبار سفر خارج میره...خونش بزگه..ماشین داره...اونوقت من ماهی 12 تا کشیک میدم توهین میشنوم بدون حقوق...ایا من خر نیستم؟؟؟الان اگه خر نیستم پس چی هستم دقیقا؟؟؟لازمه بگم دارم از حسودی میترکم یا مشخصه؟؟؟

زیرزمینی
۱۰دی

خوشحالی یعنی وقتی من تشخیص و درمانم درسته و دو اشتباه میگه و از حرص اینکه منه سال پایینی درست گفتم برام کشیک اضافه میزنه...

الان با وجودی که بیشتر 24 ساعته چیزی نخوردم جز قهوه و بیسکوییت ولی خیلی خیلی خوشحالم...اینکه جون مریضو نجات دادم خیلی خوشحالم میکنه...اینکه پرسنل حرف منو قبول میکنن ولی حرف دو رو نه منو برده تو ابرا...خوشحالی اینکه پرسنل اصرار میکنه مریض منو میخوام خودت ببینی نه هیچ سال یک یا حتی سال دو دیگه منو برده تو هوا...

خدایا عاشقتم خیلی زیاد...هرچند بخاطر کشیک بدم نتونستم نمازمو بخونم

خدایا مرسی که هوامو داری...مرسی که مراقبمی...مرسی که خوشحالم

قسمت غم انگیز ماجرا اونجاس که وقتی من بدو بدو کار مریضو میکردم حتی کارای پرستاریشو...سال دو احمق منو توبیخ کرده که نامتو رد میکنم که چراوسط حرف من ول میکنی میری بالای سر مریض من نمیفهمم کدوم مریض بدحاله کدوم نیس...تو که ماه سه هستی میفهمی من سال دو نمیفهمم مریض بد حال نیس...و بد بختی اونجاس که مریض فقط چند ساعت بعد 40 ساله خیلی ناگهانی مرد...احمق حالا تو مریض بدحالو تشخیص میدی یا من؟

زیرزمینی
۰۶دی

خیلی دوست دارم بیام و از بیمارستان و مریضام بنویسم ولی خستگی زیاد ...خستگی خیلی زیاد کشیکای پشت سر هم استرس روانی و تمام انرزی روحی و جسمی که بیمارستان و سال بالایی ها از ادم میگیرن و مردم شهر زادگاه و نزاد شهر طرح همه و همه پر از انرزی های منفی هستن که تمام قدرت روحیم برای شاد بودن ادامه دادن رو ازم میگیره...مزخرفاتی که تحویلمون میدن...تحقیر و توهین و تهدید هایی که اموزشی پشتش نداره هر روز منو بیشتر از این دانشگاه ناامید و دلسرد میکنه

۲ نفر انصرافی داشتیم و توی تکمیل ظرفیت هیچ کس این شهرو انتخاب نکرده...و من هر روز بیشتر به تنفرم و انصراف فکر میکنم

بدجوری این روزا سیاه شدن برام ولی چقدر خوبه چند نفر ادم پر انرزی کنارم هستن هرچند شرایط مشابه من ندارن...چقدر خوبه که دوستایی دارم که بهم میگن توهین ها به یه ورت باشه و طاقت بیار

زیرزمینی