روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۴ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

۳۰تیر
-میدونی تو چجور زنی میخوای؟+هوم؟-یه زنی که هم ارایش کنه و به خودش برسه هم وقتایی که بش میگی پاشو بزنیم بیرون گیر ناخن شکستنش و ارایش کردن نباشه+میدونی تو چجور شوهری میخوای؟-پولدار باشه؟+نه-خوشگل باشه؟+نه...مردی که درکت کنه...نه کامل هم...همین که یه سری چیزای اساسی رو بفهمه و درک کنه برات کافیه...-پس من چقدر قانعم+بستگی داره به چی بگی قانع-چرا ما مثل بقیه ادما نیستیم؟+یعنی چجوری؟-عادی و راحت دنبال پول باشیم...دنبال یه ادم پولدار...مثل (س)+خب ما زیر دست ادمای درس خونده بزرگ شدیم-خب (س) هم خونوادش همه دکتر مهندسن...کمتر از ما نیستن...نه دلیل چیز دیگس+خب ما چشم و دل سیریم-(ف) رو میشناسی؟+خب؟ـاون خیلی باباش از ما پولدارتره...همیشه ماشین شاسی بلند سوار بوده هروقت هرچی خواسته اماده شده براش...ولی بازم اول که میخواد دوست پسر پیدا کنه جیبشو میبینه...پس من چرا اینجور نیستم؟تازه اون خونوادشم تحصیل کردن+خب ذات ادما مهمه....بیبین مثلا من 2 سال پیش نمیتونستم زن بگیرم چون دستم تو جیب بابام بود...ولی االان میتونم چون دیگه خودم درامد دارم-وای اره منم از این گزینه متنفرم...شاید روم بشه به مامانم بگم یه لباس برام بخره ولی قطعا روم نمیشه بگم یه چیز گرون بخره+(م)رو که میشناسی؟-خب؟+خودش بیکار زنش دهه هفتادی بیکار دوساله عقدن بعدم هر دو اپل دارن-از دست این دهه هفتادیا...چجوری که همشون ازدواج کردن ما دهه شصتیا همه عذب موندیم+شاید چون ماها خونوادمون از فقر به این ثروت رسیدن قدر پول رو بهتر میدونیم چون دوران بی چیزی رو هم یادمون میاد-اره من تا موقعی که بستنی 250 تومن بود بابام سه تا برامون میخرید ولی وقتی شد 300 دیگه مجبور بود دوتا برای سهتامون بخره+خب ببین دلیلش همینه دیگه-نه اینم نیست...خواهر من از همون موقع بچگیش که باید همه چیز بهترینش رو میداشت چون احساس کمبود میکرد جلو بقیه...ولی من برام مهم نبود که دفتر مشقم از این معمولیا باشهیا مداد شعمی ندونم چیه؟پی نوشت:اخرش هرچی بحث کردیم نفهمیدیم چرا ما انقدر غیر عادی هستیم
زیرزمینی
۳۰تیر
-میدونی تو چجور زنی میخوای؟+هوم؟-یه زنی که هم ارایش کنه و به خودش برسه هم وقتایی که بش میگی پاشو بزنیم بیرون گیر ناخن شکستنش و ارایش کردن نباشه+میدونی تو چجور شوهری میخوای؟-پولدار باشه؟+نه-خوشگل باشه؟+نه...مردی که درکت کنه...نه کامل هم...همین که یه سری چیزای اساسی رو بفهمه و درک کنه برات کافیه...-پس من چقدر قانعم+بستگی داره به چی بگی قانع-چرا ما مثل بقیه ادما نیستیم؟+یعنی چجوری؟-عادی و راحت دنبال پول باشیم...دنبال یه ادم پولدار...مثل (س)+خب ما زیر دست ادمای درس خونده بزرگ شدیم-خب (س) هم خونوادش همه دکتر مهندسن...کمتر از ما نیستن...نه دلیل چیز دیگس+خب ما چشم و دل سیریم-(ف) رو میشناسی؟+خب؟ـاون خیلی باباش از ما پولدارتره...همیشه ماشین شاسی بلند سوار بوده هروقت هرچی خواسته اماده شده براش...ولی بازم اول که میخواد دوست پسر پیدا کنه جیبشو میبینه...پس من چرا اینجور نیستم؟تازه اون خونوادشم تحصیل کردن+خب ذات ادما مهمه....بیبین مثلا من 2 سال پیش نمیتونستم زن بگیرم چون دستم تو جیب بابام بود...ولی االان میتونم چون دیگه خودم درامد دارم-وای اره منم از این گزینه متنفرم...شاید روم بشه به مامانم بگم یه لباس برام بخره ولی قطعا روم نمیشه بگم یه چیز گرون بخره+(م)رو که میشناسی؟-خب؟+خودش بیکار زنش دهه هفتادی بیکار دوساله عقدن بعدم هر دو اپل دارن-از دست این دهه هفتادیا...چجوری که همشون ازدواج کردن ما دهه شصتیا همه عذب موندیم+شاید چون ماها خونوادمون از فقر به این ثروت رسیدن قدر پول رو بهتر میدونیم چون دوران بی چیزی رو هم یادمون میاد-اره من تا موقعی که بستنی 250 تومن بود بابام سه تا برامون میخرید ولی وقتی شد 300 دیگه مجبور بود دوتا برای سهتامون بخره+خب ببین دلیلش همینه دیگه-نه اینم نیست...خواهر من از همون موقع بچگیش که باید همه چیز بهترینش رو میداشت چون احساس کمبود میکرد جلو بقیه...ولی من برام مهم نبود که دفتر مشقم از این معمولیا باشهیا مداد شعمی ندونم چیه؟پی نوشت:اخرش هرچی بحث کردیم نفهمیدیم چرا ما انقدر غیر عادی هستیم
زیرزمینی
۲۶تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۶تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۴تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۲۴تیر
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
زیرزمینی
۱۹تیر
(م)تازه اومده توی بخش و ازم میپرسه خانم دکتر نیومده؟میگم نه...سریع میره سراغ مریض هاش...چشم های سرخ و  خمیازه های متعددش توجهمو جلب میکنه...چندتا مریض رو که میبینه میرم کنارش میشینم و میگم چی شده انگار خسته ای؟اتوماتیک وار دهن باز میشه به تعریف کردن...........دیشب ساعت یک شب (ع) بهم پیام داد:-بیداری؟گفتم:سلام...اره ...خوبی/؟گفت:ممنون...خوب بخوابی...شبت بخیر-وا...چیزی شده-نهنیم ساعت بعدش پیام داد که:-حلالم کن...خوش باشی...زندگیتو بکنگفتم:باز شروع شد؟این حرفایعنی چی؟رخساره دقیقا یاد اون لحظه افتادم که خانم دکتر میگفت:مریضی که قصد خودکشی داره از چند وقت قبلش نشون میده...مثلا حلالیت میگیره...دوستا و خونواده طرف میگن که یه مدت مشکوک شده بود و هی حلالیت میگرفت...ولی ما مسخرش میکردیم بهش میخندیدیم و میگفتیم دیوونه شدی...ترسیدم...بهش گفتم:-چی شده؟داری چکار میکنی؟گفت:کار نیمه تموم رو باید تموم کرد...ساعت 2 امشب همه چی تموم میشه ...راحت میشم-خب بگو چی شده؟گوشیتو روشن کن...بذار باهات حرف بزنم ببینم چی شده...ببینیم مشکل چیه-نه نمیخوام حرف بزنم(م) اه بلندی کشید و ادامه داد:کم کم بدنم شروع کرد به لرزیدن...دندونام به هم میخورن...یه ربع به 2 شب مونده بود...یاد 4 سال پیش افتادم یه شب ساعت 3 شب اومد ازم حلالیت گرفت...گفت میخواد خودشو بکشه...اون موقع شاید دو سه هفته بیشتر از اشناییمون نمیگذشت...مسخرش کردم...خندیدم و گفتم باشه من حلالت کردم برو خودتو بکش...و رفتم خوابیدم و اونم واقعا رگ خودشو زد...اونموقع خریتش برام اصلا مهم نبود...اونموقع اعتقاد داشتم ادم خر رو باید بذاری تو خریت خودش بمونه...باید بذاری بره به درک...مخصوصا ادمی که هیچ ربطی به من نداره...ولی حالا تا هر پیام دلیور بشه و ایکونreadپیام زده بشه سکته میکردم...چند روز پیش بود که بهش گفتم این رابطه مسخره باید واقعا تموم بشه...چون داره به هر دو تامون اسیب میزنهعکس تیغ توی دستشو برام فرستاد...یادته رخساره از خانم دکتر پرسیدی واسه مریضی که تو مطب میاد میگه قصد خودکشی دارم چکار باید بکنیم؟گفت:به خانواده یا کسی که باهاش زندگی میکنه اطلاع بدید...دستور بستری بدید...به قاضی کشیک خبر بدیدسرمو تکون میدم که اره یادمهمنم ترسیدم پیام دادم به خواهرش...گفت که (ع)با باباش دعواش شده...گفت چیز مهمی نیست...از خواهرش خواهش کردم بره و در اتاقش رو باز کنه...گفت قفله...به(ع) پیام دادم:-اخه چی شده ؟هر مشکلی یه راه حلی داره...این که نشد راه حل...گوشیتو روشن کن بذار تا حرف بزنیم-نه-خواهش میکنمخواهرش بهم گفت باهاش حرف بزن این بچه بازی رو تموم کنه گفتم:سعی میکنم باهاش حرف بزنم...به مامانت بگو...این کارو ممکنه واقعا بکنه...هر جوری شده ساعت 2 برید تو اتاقشبعد از کلی که به (ع)التماس کردم گوشیشو روشن کردزنگ زدم بهش...بی حال شروع کرد باهام حرف زدن...نمیدونسم چی بایدد بگم...دعوا کردم...التماس کردم...شوخی کردم...هیچ فرقی نکرد...از تیغی که روی دستشه حرف میزد... ازم پرسید چقدر طول میکشه که کل خونش خارج بشه...پرسید کدوم دستشو بهتره بزنه...یکم که گذشت صدای مادرش که داشت به در میکوبید  رو شنیدم...قطم کردم...مامانش از من بدش میادچیزی نگذشت که پیام داد:-تو بهشون گفتی؟-نه-مامانم ترسیده...توبه خواهرم چیزی گفتی؟-نه...این کارا بخاطر منه؟-نه...کار نیمه تموم خودمه...میخوام این عذاب رو ادامهه ندم...باید کار نیمه تمام 4 سال پیش رو تموم کنم...-چرا؟همینجور الکی نمیشه که نمیشه...خب بگو چی شده شاید راه حلی باهم به ذهنمون برسه...-نه راه حلی نداره-خواهش میکنم حداقل بهم بگو چی شده...-با بابام زد و خورد داشتم-فیزیکی؟-اره-خب حالا ادم یه دوتا چک هم از باباش بخوره اسمون که به زمین نمیاد...ما هم خوردیم ...مگه تو اولین ادمی هستی که از بابات کتک خوردی...بالاخره بابا هستن دیگه...گاهی یادش میره که تو 28 سالته...ممکنه دستم روت بلند کنهرخساره یادته اقای دکتر گفته بود:خطرناک ترین زمان برای خودکشی دم دمای صبحه...این لحظه ها مریض بی خوابی به سرش میزنه...همه اهل خونه خوابن و کسی نیست که باهاش حرف بزنن...همه جا ساکته و موقعیت برای بدترین و موفقیت امیز بودن خودکشی فراهمهبازم سرمو تکون میدم که اره یادمه...پرونده مریضشو که کامل کرده رو میبنده و میذاره روی پاش...خمیازه میکشه و ادامه میده:تا پنج و نیم صبح در حالی که میلرزیم....میترسیم ...وکلافه نمیدونستم چکار بکنم هر چرت و پرتی که به ذهنم میومد بهش گفتم...منو مقصر همه چی میدونه...مقصر تمام بدبختی هاش...به طرز بیمارگونه ای به من و اطرافیانم بدبینه...منو بخاطردوستی با همخونه سرزنش میکنه....همه مشکلات بین منو و خودشو از همخونه میبینه...در صورتی که همخونه هیچ نقشی نداشته...بهش گفتم اشتباه رو هر جفتمون کردیم...عصبانی تر شد...شروع کرد چرتکه انداختن وکارایی که بخاطر دوست داشتن من کرده رو شمارد...میگه تو روی خونوادش بخاطر من ایستاده میگه من هرکاری بخاطر من کرده...میگه من بهش بیتفاوت بودم...هیچوقت بهش اهمیت ندادم...باهاش بهم خوش نمیگذشته...هیچی نگفتم...معذرت خواهی کردم...خودم رو مقصر جلوه دادم تا اروم بشه  ولی تمام این چهار سال رو که میذارم کنار هم میبینم من ادم بدی نیستم...بعضی رفتار هام جز خصوصیات اخلاقیمه و دست خودم نیست...ولی از دید اون همیشه من مقصر بودم...همیشه من کم گذاشتم...همیشه من اشتباه کردم...من خیانت کردم...همیشه من مورد بدبینیش بودم...همیشه بعد از هرباری که جدی بهش گفتم باید تموم بشه...تهدید شدم...با حال بدش...با مرگش...با نفرینش...با اینکه منو نمیبخشه...با اینکه خدا منو نمیبخشه و من گناهکارم...اوایلش تهدیداتش برام مهم نبودرخساره... محل بهش نمیذاشتم میگفتم هر بلایی سرت بیاد به من ربطی نداره...ازارم داد...ازارم داد...ازارم داد...وقتی که بهش علاقمند شده بودم شروع کرد ازارم دادن...کم کم همه چیزای خوب و بد قاطی شد...چیزایی بهم داد که نمیخواستم...چیزایی ازم گرفت که میخواستم...ازم میخواست کارهایی رو انجام بدم که به نظر خودش عاشقانه و هیجان انگیز بود ولی باعث دردسر من جلوی خونوادم شد...(م) مکثی میکنه و میگه:دوسش"داشتم"...داشتم رو با تاکید خاصی میگه...کلافه سرشو تکون میده و به میز جلوی روش خیره میشه...کمی که میگذره میگه:-هر دو مقصر بودیم...بچه بودیم...هیچوقت نمیتونستم این عذاب وجدان رو بذارم کنار...هیچوقت نتونستم نسبت به دوست داشته شدنم بیتفاوت باشم...مسیولم نسبت به اون و عشقش...دوسم داشت...همه جوره نشون داد...تنها کسی که توی سالهای زندگیم  دوسم داشته....منو با این اخلاق گهم قبول کرده بود...ولی این دوست داشتن به جاهای بدی کشید...حالا کم کم داره بدتر هم میشه...گیر کردم توی یه سیکل معیوبیک سال پیش بود که برای سر درد هاش رفته بود دکتر ....به جای دکتر مغز و اعصاب رفته بود پیش دکتر اعصاب و روان...کلی داروی ضد افسردگی بهش داده بود...وقتی ازم پرسید این قرصا برای چیه...بهش ننگفتم داروی روانپزشکیه بهش گفتم دارو های میگرنه...حالتو بهتر میکنه...چند روزی خورد ولی بعدش گفت همه رو ریختم توی توالت...(م)سکوت میکنه و اه میکشه و چشماششو میماله...با چشمایی که قرمز قرمزن و یه چشمش خونریزی مختصری کرده ...نگاهم میکنه...(م) رو میشناسم...دختر قویه ایه...ولی حالا مستاصل از ماجرای شب قبل خسته نشسته جلوی من و داره و این ماجرا روبرام تعریف میکنه...هیچ راه حلی براش ندارم...هیچ چیزی در این مورد به ما یاد ندادن...نگرانی وبیخوابی تو نگاهش موج میزنهمیگم:باید بعضی از ادما رو از زندگیت بیرون کنی...انقدر به گذشته چنگ نزن...حذفشون کن(م)جواب میده که:نمیتونم با حس عذاب وجدانم کنار بیام...با حس تنهاییه این سالها...تنهایی که هر روز داره بدتر میشه...اون روزها (ع)تنهاکسی بود که کنارم بود-سعی کن یکم شاد باشی...به خودت مرخصی بده...دوست دارم همیشه بخندیپرونده مریضش رو تحویل پرستار بخش میده و میگه:من با سرنوشتم کنار اومدم...تمام این سالها سعی کردم که تنها نباشم...شاد باشم...سعی کردم تنهایی بچگیمو کنار بذارم...ولی هر بار بدتر شد...دوست های بیشتری پیدا کردم ولی هر روز یکیشون رفت پی زندگیشونمیگم:(م)الکی واسه همه انقدر مایه نذار...به فکر خودت باشسرشو میگیره بین دستاش و میگه:تو همیشه خونوادتو داشتی... همیشه اقای دماغ عملی رو داشتی...همیشه تو هر جمعی بخاطر رفتارای عشوه گرانه و ظاهر زیبات مورد توجه بودی...مورد حسادت همه دخترا بودی...ولی من همیشه تنها بودم رخساره...نه دوستی نه خونواده ای...مجبورم به ادمها سرویس بدم تا تنها نمونم-تو خونواده خوبی داری...خودت خانم دکتری این حرفا چیه...سرشو میاره بالا و لبخند تلخی میزنه و با حالت تمسخر میگه:- کسی از من چیزی نمیدونه...سعی کردم مثل شما زندگی کنم ولی انگار همش داشتم به خودم دروغ میگفتم...کم کم قبول کردم سرنوشتمو...لبخند تلخی میزنه و میگه...به قول دوستی همه اینا از سر شکم سیریهخجالت زده دیگه هیچ حرفی ندارم که بهش بزنم بلندش میکنم و از بخش روانپزشکی میبرمش بیرون...شاید هوای خنک بیرون حالشو بهتر کنه....بوی بدی که توی بخش میاد داره حال خودمم بد میکنه...پی نوشت:ویرایش شدپی نوشت:توی ماه رمضون امسال چیزی انگار گم کردم...یه چیزی که نیست...یه ارامش
زیرزمینی
۱۹تیر
(م)تازه اومده توی بخش و ازم میپرسه خانم دکتر نیومده؟میگم نه...سریع میره سراغ مریض هاش...چشم های سرخ و  خمیازه های متعددش توجهمو جلب میکنه...چندتا مریض رو که میبینه میرم کنارش میشینم و میگم چی شده انگار خسته ای؟اتوماتیک وار دهن باز میشه به تعریف کردن...........دیشب ساعت یک شب (ع) بهم پیام داد:-بیداری؟گفتم:سلام...اره ...خوبی/؟گفت:ممنون...خوب بخوابی...شبت بخیر-وا...چیزی شده-نهنیم ساعت بعدش پیام داد که:-حلالم کن...خوش باشی...زندگیتو بکنگفتم:باز شروع شد؟این حرفایعنی چی؟رخساره دقیقا یاد اون لحظه افتادم که خانم دکتر میگفت:مریضی که قصد خودکشی داره از چند وقت قبلش نشون میده...مثلا حلالیت میگیره...دوستا و خونواده طرف میگن که یه مدت مشکوک شده بود و هی حلالیت میگرفت...ولی ما مسخرش میکردیم بهش میخندیدیم و میگفتیم دیوونه شدی...ترسیدم...بهش گفتم:-چی شده؟داری چکار میکنی؟گفت:کار نیمه تموم رو باید تموم کرد...ساعت 2 امشب همه چی تموم میشه ...راحت میشم-خب بگو چی شده؟گوشیتو روشن کن...بذار باهات حرف بزنم ببینم چی شده...ببینیم مشکل چیه-نه نمیخوام حرف بزنم(م) اه بلندی کشید و ادامه داد:کم کم بدنم شروع کرد به لرزیدن...دندونام به هم میخورن...یه ربع به 2 شب مونده بود...یاد 4 سال پیش افتادم یه شب ساعت 3 شب اومد ازم حلالیت گرفت...گفت میخواد خودشو بکشه...اون موقع شاید دو سه هفته بیشتر از اشناییمون نمیگذشت...مسخرش کردم...خندیدم و گفتم باشه من حلالت کردم برو خودتو بکش...و رفتم خوابیدم و اونم واقعا رگ خودشو زد...اونموقع خریتش برام اصلا مهم نبود...اونموقع اعتقاد داشتم ادم خر رو باید بذاری تو خریت خودش بمونه...باید بذاری بره به درک...مخصوصا ادمی که هیچ ربطی به من نداره...ولی حالا تا هر پیام دلیور بشه و ایکونreadپیام زده بشه سکته میکردم...چند روز پیش بود که بهش گفتم این رابطه مسخره باید واقعا تموم بشه...چون داره به هر دو تامون اسیب میزنهعکس تیغ توی دستشو برام فرستاد...یادته رخساره از خانم دکتر پرسیدی واسه مریضی که تو مطب میاد میگه قصد خودکشی دارم چکار باید بکنیم؟گفت:به خانواده یا کسی که باهاش زندگی میکنه اطلاع بدید...دستور بستری بدید...به قاضی کشیک خبر بدیدسرمو تکون میدم که اره یادمهمنم ترسیدم پیام دادم به خواهرش...گفت که (ع)با باباش دعواش شده...گفت چیز مهمی نیست...از خواهرش خواهش کردم بره و در اتاقش رو باز کنه...گفت قفله...به(ع) پیام دادم:-اخه چی شده ؟هر مشکلی یه راه حلی داره...این که نشد راه حل...گوشیتو روشن کن بذار تا حرف بزنیم-نه-خواهش میکنمخواهرش بهم گفت باهاش حرف بزن این بچه بازی رو تموم کنه گفتم:سعی میکنم باهاش حرف بزنم...به مامانت بگو...این کارو ممکنه واقعا بکنه...هر جوری شده ساعت 2 برید تو اتاقشبعد از کلی که به (ع)التماس کردم گوشیشو روشن کردزنگ زدم بهش...بی حال شروع کرد باهام حرف زدن...نمیدونسم چی بایدد بگم...دعوا کردم...التماس کردم...شوخی کردم...هیچ فرقی نکرد...از تیغی که روی دستشه حرف میزد... ازم پرسید چقدر طول میکشه که کل خونش خارج بشه...پرسید کدوم دستشو بهتره بزنه...یکم که گذشت صدای مادرش که داشت به در میکوبید  رو شنیدم...قطم کردم...مامانش از من بدش میادچیزی نگذشت که پیام داد:-تو بهشون گفتی؟-نه-مامانم ترسیده...توبه خواهرم چیزی گفتی؟-نه...این کارا بخاطر منه؟-نه...کار نیمه تموم خودمه...میخوام این عذاب رو ادامهه ندم...باید کار نیمه تمام 4 سال پیش رو تموم کنم...-چرا؟همینجور الکی نمیشه که نمیشه...خب بگو چی شده شاید راه حلی باهم به ذهنمون برسه...-نه راه حلی نداره-خواهش میکنم حداقل بهم بگو چی شده...-با بابام زد و خورد داشتم-فیزیکی؟-اره-خب حالا ادم یه دوتا چک هم از باباش بخوره اسمون که به زمین نمیاد...ما هم خوردیم ...مگه تو اولین ادمی هستی که از بابات کتک خوردی...بالاخره بابا هستن دیگه...گاهی یادش میره که تو 28 سالته...ممکنه دستم روت بلند کنهرخساره یادته اقای دکتر گفته بود:خطرناک ترین زمان برای خودکشی دم دمای صبحه...این لحظه ها مریض بی خوابی به سرش میزنه...همه اهل خونه خوابن و کسی نیست که باهاش حرف بزنن...همه جا ساکته و موقعیت برای بدترین و موفقیت امیز بودن خودکشی فراهمهبازم سرمو تکون میدم که اره یادمه...پرونده مریضشو که کامل کرده رو میبنده و میذاره روی پاش...خمیازه میکشه و ادامه میده:تا پنج و نیم صبح در حالی که میلرزیم....میترسیم ...وکلافه نمیدونستم چکار بکنم هر چرت و پرتی که به ذهنم میومد بهش گفتم...منو مقصر همه چی میدونه...مقصر تمام بدبختی هاش...به طرز بیمارگونه ای به من و اطرافیانم بدبینه...منو بخاطردوستی با همخونه سرزنش میکنه....همه مشکلات بین منو و خودشو از همخونه میبینه...در صورتی که همخونه هیچ نقشی نداشته...بهش گفتم اشتباه رو هر جفتمون کردیم...عصبانی تر شد...شروع کرد چرتکه انداختن وکارایی که بخاطر دوست داشتن من کرده رو شمارد...میگه تو روی خونوادش بخاطر من ایستاده میگه من هرکاری بخاطر من کرده...میگه من بهش بیتفاوت بودم...هیچوقت بهش اهمیت ندادم...باهاش بهم خوش نمیگذشته...هیچی نگفتم...معذرت خواهی کردم...خودم رو مقصر جلوه دادم تا اروم بشه  ولی تمام این چهار سال رو که میذارم کنار هم میبینم من ادم بدی نیستم...بعضی رفتار هام جز خصوصیات اخلاقیمه و دست خودم نیست...ولی از دید اون همیشه من مقصر بودم...همیشه من کم گذاشتم...همیشه من اشتباه کردم...من خیانت کردم...همیشه من مورد بدبینیش بودم...همیشه بعد از هرباری که جدی بهش گفتم باید تموم بشه...تهدید شدم...با حال بدش...با مرگش...با نفرینش...با اینکه منو نمیبخشه...با اینکه خدا منو نمیبخشه و من گناهکارم...اوایلش تهدیداتش برام مهم نبودرخساره... محل بهش نمیذاشتم میگفتم هر بلایی سرت بیاد به من ربطی نداره...ازارم داد...ازارم داد...ازارم داد...وقتی که بهش علاقمند شده بودم شروع کرد ازارم دادن...کم کم همه چیزای خوب و بد قاطی شد...چیزایی بهم داد که نمیخواستم...چیزایی ازم گرفت که میخواستم...ازم میخواست کارهایی رو انجام بدم که به نظر خودش عاشقانه و هیجان انگیز بود ولی باعث دردسر من جلوی خونوادم شد...(م) مکثی میکنه و میگه:دوسش"داشتم"...داشتم رو با تاکید خاصی میگه...کلافه سرشو تکون میده و به میز جلوی روش خیره میشه...کمی که میگذره میگه:-هر دو مقصر بودیم...بچه بودیم...هیچوقت نمیتونستم این عذاب وجدان رو بذارم کنار...هیچوقت نتونستم نسبت به دوست داشته شدنم بیتفاوت باشم...مسیولم نسبت به اون و عشقش...دوسم داشت...همه جوره نشون داد...تنها کسی که توی سالهای زندگیم  دوسم داشته....منو با این اخلاق گهم قبول کرده بود...ولی این دوست داشتن به جاهای بدی کشید...حالا کم کم داره بدتر هم میشه...گیر کردم توی یه سیکل معیوبیک سال پیش بود که برای سر درد هاش رفته بود دکتر ....به جای دکتر مغز و اعصاب رفته بود پیش دکتر اعصاب و روان...کلی داروی ضد افسردگی بهش داده بود...وقتی ازم پرسید این قرصا برای چیه...بهش ننگفتم داروی روانپزشکیه بهش گفتم دارو های میگرنه...حالتو بهتر میکنه...چند روزی خورد ولی بعدش گفت همه رو ریختم توی توالت...(م)سکوت میکنه و اه میکشه و چشماششو میماله...با چشمایی که قرمز قرمزن و یه چشمش خونریزی مختصری کرده ...نگاهم میکنه...(م) رو میشناسم...دختر قویه ایه...ولی حالا مستاصل از ماجرای شب قبل خسته نشسته جلوی من و داره و این ماجرا روبرام تعریف میکنه...هیچ راه حلی براش ندارم...هیچ چیزی در این مورد به ما یاد ندادن...نگرانی وبیخوابی تو نگاهش موج میزنهمیگم:باید بعضی از ادما رو از زندگیت بیرون کنی...انقدر به گذشته چنگ نزن...حذفشون کن(م)جواب میده که:نمیتونم با حس عذاب وجدانم کنار بیام...با حس تنهاییه این سالها...تنهایی که هر روز داره بدتر میشه...اون روزها (ع)تنهاکسی بود که کنارم بود-سعی کن یکم شاد باشی...به خودت مرخصی بده...دوست دارم همیشه بخندیپرونده مریضش رو تحویل پرستار بخش میده و میگه:من با سرنوشتم کنار اومدم...تمام این سالها سعی کردم که تنها نباشم...شاد باشم...سعی کردم تنهایی بچگیمو کنار بذارم...ولی هر بار بدتر شد...دوست های بیشتری پیدا کردم ولی هر روز یکیشون رفت پی زندگیشونمیگم:(م)الکی واسه همه انقدر مایه نذار...به فکر خودت باشسرشو میگیره بین دستاش و میگه:تو همیشه خونوادتو داشتی... همیشه اقای دماغ عملی رو داشتی...همیشه تو هر جمعی بخاطر رفتارای عشوه گرانه و ظاهر زیبات مورد توجه بودی...مورد حسادت همه دخترا بودی...ولی من همیشه تنها بودم رخساره...نه دوستی نه خونواده ای...مجبورم به ادمها سرویس بدم تا تنها نمونم-تو خونواده خوبی داری...خودت خانم دکتری این حرفا چیه...سرشو میاره بالا و لبخند تلخی میزنه و با حالت تمسخر میگه:- کسی از من چیزی نمیدونه...سعی کردم مثل شما زندگی کنم ولی انگار همش داشتم به خودم دروغ میگفتم...کم کم قبول کردم سرنوشتمو...لبخند تلخی میزنه و میگه...به قول دوستی همه اینا از سر شکم سیریهخجالت زده دیگه هیچ حرفی ندارم که بهش بزنم بلندش میکنم و از بخش روانپزشکی میبرمش بیرون...شاید هوای خنک بیرون حالشو بهتر کنه....بوی بدی که توی بخش میاد داره حال خودمم بد میکنه...پی نوشت:ویرایش شدپی نوشت:توی ماه رمضون امسال چیزی انگار گم کردم...یه چیزی که نیست...یه ارامش
زیرزمینی
۱۸تیر
از سیامک گلشیری و نشر چشمه بعید بود...این کتابو از نمایشگاه کتاب امسال خریدم...ترکیب اسم ناشر و نویسنده تردیدی برای خریدنش باقی نمیذاشت...ولی ببخشید اقای گلشیری و نشر چشمه...ولی واقعا مزخرف بود...ولی انگار نوسنده قصد داشته یه خاطره دردناک رو که کسی براش نقل کره با یه لحن داش مشتی تعریف کنه...عین چیزی که ادم توی داستان های رادیویی میشنوه...150 صفحه رو تندتندخوندم شاید به جاهای خوب کتاب برسم ولی جای خوب نداشت...داستان بی سر و تهی که چند تا بچه دبیرستانی گرفتارش میشن...و اخرش یکی کشته میشه و یکی شاهد قتله...داستانی که هیچ منطقی پشتش نیست
زیرزمینی
۱۸تیر
از سیامک گلشیری و نشر چشمه بعید بود...این کتابو از نمایشگاه کتاب امسال خریدم...ترکیب اسم ناشر و نویسنده تردیدی برای خریدنش باقی نمیذاشت...ولی ببخشید اقای گلشیری و نشر چشمه...ولی واقعا مزخرف بود...ولی انگار نوسنده قصد داشته یه خاطره دردناک رو که کسی براش نقل کره با یه لحن داش مشتی تعریف کنه...عین چیزی که ادم توی داستان های رادیویی میشنوه...150 صفحه رو تندتندخوندم شاید به جاهای خوب کتاب برسم ولی جای خوب نداشت...داستان بی سر و تهی که چند تا بچه دبیرستانی گرفتارش میشن...و اخرش یکی کشته میشه و یکی شاهد قتله...داستانی که هیچ منطقی پشتش نیست
زیرزمینی