روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۷۱ مطلب با موضوع «دستیاری نوشت» ثبت شده است

۱۶تیر

درست صبح فردای پست قبلی دندون موشی خیلی اصرار کرد که حتما باید بریم پیش یکی از استادات و من نگرانم...نمیدونم شاید داره اینجارو میخونه...هرچند اصلا ادم کنجکاوی نیستی ولی اگه میخونی خوش اومدی...خلاصه رفتیم پیش استادمو اونم باشوخی گفت برید خوش بگذرونید و از مرخصی لذت ببرید...خب دروغ نگم ضعف دارم سرفه های شدید خلطی هم دارم با سرگیجه ولی در کل همه چی خوبه

کرونای من مصادف شد با کنکور خیلی اتفاقی دوتا پست تو اینستا گرام دیدم که اصلا ادمهای مهمی نیستن ولی حرفشون به دلم نشست...نتیجه ای که اون حرفا روم گذاشت این بود...من تمام عمر درس خوندم یا کار کردم...سعی کردم کار درسنو بکنم و عمرمو تلف نکنم و همه مرتحا رو پشت سر هم بگذرونم تا فکر نکنم از زندگی یا از بقیه عقب موندم ولی نتیجه چی شد؟من هنوزم یه دکترم با سطح سواد متوسط یه ادمی خیلی باهاش نیست وبه اندازه کافی از زندگیش لذت نبرده و نه از کسی تو زندگی جلوتره نه عقب تره...پس قبول شدن یا نشدن ارتقا امسال چیو تغییر میده؟من میتونم تو دوران تحصیلم یبار قبول نشم و هیچ اتفاقی نیوفته...یعنی به دوران تحصیلم اضافه نشه

پس درست یا غلط تصمیم گرفتم این یه هفته رو به کارایی که دوست دارم برسم نه به درس خوندن...پس خوابیدم خیلی زیاد...بدنمو تقویت کردم...یه طرح شماره دوزی رو تموم کردم و بعدی رو شروع کردم...ساعتها سریال مورد علاقمو دیدم و روی پوستم ماسکای مختلف گذاشتم و با دندون موشی بیشتر خندیدم و بیشتر کیک پختم و در کل گور بابای ارتقا

 

زیرزمینی
۲۷بهمن

فقط تا اونجایی یادمه که داشتم میرفتم تو اتوبان به سمت دوستم...بعد ها فهمیدم چه اتفاقی افتاده...چون من اون دو روز رو دیگه به باد ندارم...چون داروهای خواب اور اثر فراموشی هم دارن...انگار وقتی خوابم میگیره کنار اوتوبان وایمیسم کجارو خودمم نمیدونم فقط شانس اوردم به ادم نزدم...بعد از دو ساعت که نمیرسم به رفیق اون زنگ میزنه دندون موشی...ازش میپرسه من کجام و دندون موشی میگه حتما من خونه رسیدم الان...رفیق ماجرا رو تعریف میکنه دندون موشی میاد و خونه دنبالم میگردهبعدها دیدم که حدود ۵۰ تا میس کال تو اون چند ساعت از رفیق و دندون موشی و داداشم...دندون موشی ورفیقم تمام مسیر خونه ما تا خونه رفیق رو میگردن ...به پلیس راه زنگ میزنن امار تصادفی ها رو میگیرن...داداش میره و گذار گم شدنم رو به پلیس میده و اونا مدام داداشم رو پرس و جو میکنن که مشکلی با شوهرش نداشته و غیره...معلوم نیس کی و کجا منو پیدا میکنن کی به اورژانس خبر میده چجوری در ماشین رو باز میکنن و منو در میارن...تو همون مدام زنگ زدنای رفیق مسیول امبولانس جواب موبایل میده و میگه فقط ما داریم میبریمش فلان بیمارستان

دادش و دندون موشی میان بیمارستان...از روی مدارک و لباسم میفهمن رزیدنت همین بیمارستانم دوستم که همون شب کشیک بوده میاد بالای سرم...گفت خودت گفتی چی خوردی ...البته چیزی که گفتم کمتر از مقداری بود که خورده بودم...احتمالا اونا هم شک میکنن چون بلافاصله انتی دوت رو شروع میکنن...خبر میپیچه بین سال بالا ها و پایین ها ونمایندمون...استاد سفید میاد بالای سرم...هیچ استاد و مسیول صنفی و نماینده ای نمیاد...فقط یکی دوتا از بچه های خودمون و تمام...استاد سفید به بچه هامیگه که اعتراض کنید...منو میفرستن ای سی یو...ای سی یو ای که دکتر مالی ویزیت میکرده با هماهنگی فلو بیمارا از ای سی یو ها جا بجا میشن تا من برم ای سی یو دیگه که زیر دست دکتر مالی نباشم...از تموم اون لحظه ها هیچی یادم نمیاد ولی بعد ها بچه ها گفتن کلی با دکتر سفید حرف زدی و از همه این روزا گفتی ...گفتن دندون موشی و داداشت بالای سرت قرار نداشتن

تقریبا ظهر فرداش تو ای سی یو کم کم بیدار میشمو دندون موشی و داداش رو میبینم انقدر گیج بودم که بازم هیچی یادم نمیاد...خبربه تهران رسیده بود..به نظام پزشکی رسیده بود و اونا به بابام خبر داده بودن...فردا صبح بابام اومد بالا سرم تا دیدم گریه کرد...ولی من بی حس بودم...بهش گفتم بابا گریه نکن دروغ گفتم به همه من قرص نخوردم.....البته که باور نکرد چون تمام از مایشات نشون میداد که اون دارو رو خوردم...مسیول نظام پزشکی اومد ازم پرس و جو کرد ماجرا رو براش گفتم گفت من برای تهران نامه مینویسم...بچه ها اون روزو اعتصاب کردن و بخشاشون نرفتم استاد مالی و استادای اون مورنینگ کذایی که من بهشون توهین کرده بودم!!!و یکی دوتا دیگه استادی که مسیولیت داشتن جمع شده بودن...بچه ها اعتراض کرده بودن که ما فقط شدیم توهین و تحقییر و بیگاری و کووید بدون هیچ اموزشی...ولی غافل از اینکه استاد مالی زورش به همه اینا میچربه...چون اعتقاد داشت من حسن شهرتشو خراب کردم...خبر تو فضای مجازی پخش شد بدون هیچ اسمی ...اینتر نا بیشتر از همه دست به کارای صنفی و اعتراضات مجازی زده بودند

ولی کل ایرانم نمیتونستن جلوی دکتر مالی باایستن...اون روزا دندون موشی هیچی به من نمیگفت و تمام پیامای گوشیمو پاک میکرد...نمیتونستم حتی تا دست شویی برم مجبور بود بیاد و دستمو بگیره...یبار تو دستشویی غش کرده بودم واسه همین میترسید و حتی باهام میومد داخل دستشویی..

دو روز بعد احتمالا بعد از کلی رای زنی استادا و مسیولین دانشگاه اومدن دیدنم...یکی بهم میگفت پیگیری قانونی کن یکی میگفت همه این اتفاقا تقصیر خودته یکی میگفت تو باعث شورش بچه ها شدی ...بی حال و بی حس و خواب الود بودم نمیدونم چی بهم میگن نمیفهمیدم...فقط میخواستم بخوابم میخواستم کسی کاری باهام نداشته باشه ...

اون ای سی یو رو یکی از فامیلای دندون موشی ویزیت میکرد... که دندون موشی و خونوادش خیلی اعتقاد دارن که خرش میره و هر کاری میتونه برای من بکنه...حتی نپرسید چی شده حتی پرونده رو نگاه نکرد حتی حالمو نپرسید وقتی بچه ها گفتن دیشب دوبار غش کرده گفت خب تا فردا بمونه

فرداش بود روز پنچ شنبه دوستام هر چند ساعت یبار میومدن...استادا شروع کرده بودن اومدن...ادمای دو رو و کثیف...همه از میپرسیدن دکتر مالی اومده بهت سر بزنه و من میگفتم نه...دوستام میگفتن ببینیش چکار میکنی گفتم تف میکنم تو صورتش

از دانشگاه اومدن و منو از درس خوندن تعلیق کردن!!!باورتون میشه؟من تعلیق شدم نه دکتر مالی ...جلسه گرفتن برای اخراجم 

گفتم نمیتونم بیمارستان بمونم به دندون موشی گفتم حالم از این بیمارستان بهم میخوره بریم رضایت شخصی بدیم بریم...همون موقع دکتر مالی اومد...دکتر مالی یه ادم خیلی محجبه با یه مقنعه خیلی باند چونه دار و از جلو هم تا ته پیشونیش...با قد حدود ۱۵۰ و وزن ۴۰ کیلو...یعنی یه ادم کاملا کوچولو..با یه قلچماق اومده بود...کی بود نمیدونم...کاره ای بود نمیدونم...میترسید که خونواده من بزننش نمیدونم...گفت باید بمونی...بازم چشماشو برام درشت کرد...نگفت تقصیر من بوده... نگفت ببخشید...نگفت منظوری نداشتم...نگفت متاسفم ...نگفت نگرانتم...هیچی نگفت...ولی من ترسیدم...ازش ترسیدم...از قلچماقی که همراهش بود ترسیدم و هیچی نگفتم...فقط سریع پرونده رو امضا کردم و اومدم خونه

چند روز بعد بابام رفت دانشگاه بهش گفتن اگه شکایت کنی روانپزشکایی که باید خود کشی رو تایید کنن مال خود دانشگاه و اونا مینویسن که دخترت دروغ گفته خودکشی کرده یا فلان قرص رو خورده و درنهایتم اخراج میشه

دکتر مالی یک هفته بعد تمام رزیدنتا رو مجبور کرد با گل و شیرینی برن ازش معذرت خواهی کنن و عکس دسته جمعی باهاش بگیرن و استوری واتس اپ کنن تا تموم دنیا ببینن...ولی همه اینا باز براش کم بود سه ماه بعد از اون ماجرا مجدد همه رو مجبور کرد تا یه متن بلند بالای عذر خواهی رو همه رزیدنتا استوری کنن وگرنه ۵ ساله میشن یا کمیته انظباتی و من هم که اخراج میشم!!!انقدر همه این اتفاقا غیر قابل باوره که خنده داره...گفتن خودش مشکل روانی داشته و تو سایت نوشته و مراجه نکرده!!!چون اونقدر من باید مریض ای سی یو کووید میدیدم که وقتی برای مراجعه نداشتم...گفتن با شوهرش مشکل داشته و هیچ مشکلی تو دانشگاه و بیمارستان نداشته

و انقدر نفرت و ذات بد دکتر مالی زیاد بود که داشت تمام تلاششو برای اخراج من میکرد

 

پ.ن.تمام این خاطرات رو که مینویسم هر لحظه خودم باهاش زار میزنم

زیرزمینی
۲۶بهمن

گفت بشین مریض بعدی معرفی بشه...نمیفهمیدم کجام با التماس گفتم اجازه بدید به مسیول کامپوتر بیاد و همه چی رو درست کنه...گفت فقط چون میخوای بری مرخصی ما معطل تو بشیم؟...نشستم...التماس کردم به تمام استادا وفلوهای اون مورنینگ...از شوک و غمی که بهم وارد شده بود افتادم به سرفه از بس که سرفه کردم بخاطر ترس استادا از اینکه نکنه کووید دارم از کلاس مورنینگ اخراج شدم...مورنینگ تمام شد و من افتادم دنبال استادا تا باز التماس کنم برای ۱۴ روزی که تمام امیدم بودم...بهم گفتم برو ...دکتر سفید رو کشیدم کنار و بهش التماس کردم.. گفت باهاش حرف میزدم ولی من میدونستم زورش به دکتر مالی نمیرسه

زار زدم ...وسط بیمارستان با تمام جونی که برام مونده بود زار زدم ...دستم گرفتم جلو صورتم که صدام خفه بشه...اینترنم اومد پیشم و باهام اشک ریخت و بهم اب داد...و این پایان بود برای من..شوک عصبی بود...ظلم ناعادلانه بود 

زنگ زدم به اموزش بیمارستانمون و با اشکی که میریختم گفتم میخوام انصراف بدم و چکار باید بکنم...ازم پرسید چی شده...گفتم هیچی...باهام اشک ریخت چون همین استادا ادنم اذیت کرده بودن و اون چند ماهی از کارش استفا کرده بود...

بهم گفت با ایتاد الف باید حرف بزنم توی یه ساعتی که منتظر استاد الف بودم زار میزدم...توی درمانگاه بیمارستان جلو فلو و رزیدنت و اینترن و استیجر...هیچ کس هیچی نگفت هیچ کاری نکرد...منشی درمانگاه اومد و بهم یه لیوان اب داد گفت اروم باش جلو مریضا برای خودت زشته ولی من نمیتونستم دیگه تحکل کنم وقتی تو این یه ساعت استاد الف نیومد دوباره زنگ زدم اموزش و بهم گفتن بهش زنگ بزن شاید نمیاد...زنگش زدم اشکام میریخت و صدام میلرزید..گفتم کارتون دارم امروز تشریف میارید بیمارستان گفت نه چیزی شده؟گفتم نه 

دوباره زنگ زدم اموزش گفت به اموزش بیمارستان اصلی زنگ بزن و با مدیر گروه یا معاونش حرف بزن...زنگ زدم اون اموزش...هنوز صدام میلرزید به منشی اصلی گروه گفتم میخوام انصراف بدم گفت چی شده؟الان؟حالا که سال سه شدی؟گفتم هیچی فقط دیگه تحمل ندارم این بیمارستانو تحمل کنم...گفت بیا تا مدیر گروه نرفته...سریع راه افتادم...انقدر اشک ریخته بودم که حتی ماسکم خیس شده بود...رسیدم به مدیر گروه گفت بسه گریه نکن بیمار رو پس فردا معرفی کن و تمام بعدشم میری مرخصی...با وجودی که میدونستم زورش به دکتر مالی نمیرسه حرفشو قبول کردم...برگشتم بیمارستان خودمکارمون تا حدود دو طول کشید رفتم با یکی دیگه از استادای همون بخش صحبت کنم و گفتم چی شده و مریضو پس فردا معرفی کنم ...داشت راضی میشد که استاد مالی سر رسید استاد دوم خواست وساطت کنه که استاد مالی گفت اصلا مرخصی نمیری تا بفهمی نباید به استادات توهین کنی...هیچی نگفتم و اشک ریختم واز اتاق اساتید پرتم کردن بیرون...

به دندون موشی گفتم بیاد دنبالم...سر راه سیگار گرفتم چون به دندون موشی قول داده بودم دیگه نکشم ولی تحمل همه چی سخت بود ومیگفتم شاید اینجوری اروم بشم...وقتی رسید ماسکو برنداشتم...باهاش مثل همیشه حرف زدم و بهش گفتم ماشین رو میخوام تا برم جایی...نپرسی کجا...نپرسید چرا ماسکتو برنمیداری...به خونه که رسی من  نشستم پشت فرمون و گاز دادم...گفتم شاید رانندگی مثل همیشه ارومم کنه...گاز دادم و رفتم سمت جاده خارج شهر تا با اخرین سرعتی که میتونم برم و اروم بشم...یه جاده ای که ترانزیتی و پر از ماشین سنگین بود...تصمیمو گرفتم...سرعت بالا به سمت که ماشین بزرگ...زندگی تموم میشد و من به ارامش میرسیدم....یاد دندون موشی که افتادم دلم لرزید ...یه فیلم از خودم گرفتم و برای گوشی دیگم که تو خونه بود فرستادم که شاید بعد از مرگم دندون موشی ببینه...رفتم تو جاده پام رو گاز بود و یه لحظه یه تریلی ازکنارم رد شد...سرعت سنجو نگاه کردم ۱۲۰ بود...ممکن بود با این سرعت نمیرم...پس گاز دادم تا یه ماشین دیگه رو انتخاب کنم...حالا سرعتم ۱۶۰ بود ویه تریلی کنارم...اگه نمیرم چی؟اگه فقط قطع نخاع بشم چی؟اگه فقط فقط ماشین اسیب ببینه چی؟

یه چیزی این وسط بگم...شب قبل همه این اتفاقا زنی از شهر محل طرح بهم پیام داد که چند روزه گشنه مونده و بچه هاش غذایی ندارن با وجودی که هموز حقوق نداده بودن بی هیچ حرفی براش مقداری پول واریز کردم

زنگ زدم به رفیق گریه کردم گفتم هیچی نشده ففط اشکم بند نمیاد ...فقط الان میترسم از خودم هر کاری ممکنه بکنم...گفت بیا...عجیب بود که رفیق تلفنشو جواب داد چون هیچ وقت اون موقی روز تلفنشو جواب نمیدار...گفتم بیا پیشم...خونش دوساعتی راهه تا ما...گفتم باشه بنزین میزنم راه میوفتم...

راهمو به سمت پمپ بنزین کج کردم کنار پمپ بنزین یه داروخانه بود...یه لحظه هیچ کاری هیچ فکری نداشتم...رفتم تو داروخانه قرص خواستم...گفت نسخه میخواد گفتم پزشکم و کیفم رو گشتم برای کارت نظامم...نبود...کارت دانشجوییم رو دراوردم...نگاه کرد مطمین نبود...دومدل قرص میخواستم...راضی نشد دوز بالا تعداد زیاد بهم بده....از هر کدوم ۲۰تا داد...بعد ها وقتی تموم خونه رو زیر رو کردم دنبال کارت نظامم دیدم تو همون کیف پولم بوده و قسمت کارتا پاره شده بود و کارتم رفته بود تو قسمت چرم کیفم

قرصارو گرفتم بنزین زدم....پشت فرمون همه رو خوردم...پوست قرضا رو پرت کردم بیرون ماشین که شاید حتی اگه یه درصد کسی پیدام کرد ندونه چی خوردم...گاز دادم و گاز دادم...انقدر قرصا زیاد بود که توی کمتر از ۵ دقه خوابم برد...قرصای خواب اور گرفته بودم و قرصایی که اول اریتمی قلبی میدن بعد اسیدوز بعد اپنه و بعد مرگ...از این جا به بعد قصه رو یادم نمیاد...بعدها دوستم ازم پرسید چرا این قرصا...اشک ریختم و گفتم شما فکر میکنید یه خودکشی نمایشی بود...بعدا فکر کردم بهش ...چون اولین مریضی که با خودکشی زیر دستم مرد با همین قرصا بود...اون موقع ترسیده بودم و اشک میریختم براش...صبح از استادم پرسیدم من فالتی داشتم؟گفت نه این قرص انقدر ناگهانی و غیر قابل پیشنیه که در لحطه میتونه مرگ بده و کاری از دست هیچ کس بر نمیاد

زیرزمینی
۲۶بهمن

رخساره اون شب بستری شد به اصرار باباش رفت تو بخش خودش...معمولا تو بیمارستانای ما بیماری که توی بخش خودش بستری نشه به هزار یک دلیل کاراش دیر و زود میشه...واسه همین ما بیمارای مهم یا بدحال رو تاکیید میکنیم که تو بخش خودشون بستری بشن...دوم ابان تعطیل بود یه  سری از بچه های خودمون متاهلی و مجردی با فلوی همون رشته که رخساره تو سرویسشون بستری شده بود برای ناهار رفتیم بیرون...گفتیم و خندیدیم...اما حالا میدونم که شاید من اون چند ماه میخندیدم ولی از هر لحاظ داغون بودم و افسردگی شدیدی داشتم...کیس های مورنینگ فردا رو براش گفتیم ...به من گفت این مریضتو میشناسم این که اصلا کیس داخلی نیستهمه کاری هم براش کردن و اینا ارزش معرفی نداره...فردا وقتی اینترنمون گفت پرونده این مریضو بیارم گفتم نه بری تا طبقه سوم و بیار که چی این مریض عفونیه اصلا داخلی نیست من یه کیس دیگه دارم که خیلی چالشیه برام و میخوام اونو معرفی کنم...رفتیم سر مورنینگ کیس های دو روز گذشته رو داشتیم بحث میکردیم مختصر معرفی کردیم و هر ارشدی کیس جالبی که انتخاب کرده بود رو گفت...وقتی استادا داشتن بحث درباره انتخاب بیمار میکردن...استاد مالی <همون استادی که گفتم خیلی مذهبی بود و دوست بابای رخساره بود وارد شد> اسم رخساره رو که دید کفت معرفی بشه ...اول ترسیدم چون مریضی نبود که امادش کرده باشیم ولی بعد پاشدم و گفتم پرونده این بیمارو نیاوردیم اگه صلاح میدونن بریم بخش و بیاریمش با غضب نگاهم کرد و گفت چرا نیوردینش؟ گفتم استاد بیمار شب خیلی دیر اومده بود و توی کشیک ما تقریبا فقط کارای اولیه براش انجام شد و بیمار از نظر من بیشتر کیس عفونی بود تا داخلی...از مغزش اتیش دراومد...میخواست منو ببلعه...برام مهم نبود و برعکس خندم گرفته بود و شانس اوردم ماسک داشتم...بعد از مورنیگ رفتم پیشش برای معذرت خواهی چون جراتم نداشتم بگم بابا حرف فلوی خودتون بوده و اون بابای خیلی باسوادش هیچ شرحالی نمیتونست بده حتی یه دارو های دخترشم بلد نبوده...عذر خواستم و گفتم چون اشنای شما بود من خوابوندمش داخلی وگرنه قطعا میفرستادمش عفونی...با چشماعی عصبانیگاهم کرد و گفت برای هفته بعد امادش کن و منم گفتم چشم

هفته بعد نه اینترن نه رزیدنت سال دو تو بیمارستان نبودن وصفر تا صد مورنینگ با من سال سه بود...اینم برام مهم نبود چون از ۱۵ همین ماه یعنی ده روز بعد میرفتم مرخصی پس خوشحال بودم و تو این سه سال اعتقاد داشتم چون دکتر مالی کلا اموزشی برای ما نداشته پس هر حرفی سر مورنینگا بزنه مهم نیست...پس برخلافه بقیه رزیدنتا اصلا استرس نداشتم هیچ وقت تو مورنینگای دکتر مالی...فردای اون روز رفتم تا برم مریضو ببینم وشاید خودش بتونه شرح حال بده ولی پرستارا گفتم رفته مرخصی موقت ...اون هفته رو هرروز رفتم سر زدم ولی کل هفته و مرخصی بود...کسی که میره مرخصی  موقت تهش چند ساعت میتونه بره چون باز بودن پرونده بیمار باعث میشه مریض دیگه ای نتونه روی اون تخت بخوابه پس برای بیمار وبیمارستان وبقیه بیمارا ضرر جانی و الی داره چون ممکنه یه مریض بدحال بیاد بیمارستان ولی تختی برای بستریش نباشه...اما صد البته که رخساره از تمام این موارد مستثنی بود و پرداخت مالی هم که نداشت...خلاصه تاروز قبل از مورنینگ کذایی من هیچ مدرک و شرحالی از بیمار نداشتم...فلو بهم گفت که مدارک قدیمی مریض رو از بستری قبلیش تو گوشیش داره و برام میفرسته...یکی دیگه از استادا وقتی اسم رخساره رو شنید گفت اصلا بیمار داخلی نیس این و بیمار عفونیه و دکتر مالی فقط واسه اینکه کم نیاره اینو هر بار میخوابونه تو سرویس خودش و حالا واسه اینکه کم نیاره میخواد معرفی بشه تا فالت های خودش رو بفهمه...رزیدنتی که تمام ماه قبلش ویزیتش میکرد گفت که یبار تو ای سی یو بین استاد عفونی و دکتر مالی دعوای بدی اتفاق افتاده که استاده عفونی گفته چرا انقدر انتی بیوتیک و ضد قارچ و ضد ویروس بدون نیاز به مریض میدین و هی مشاوره عفونی میدید و من میگم قطع کنید و شما قطع نمیکنید و استاد مالی گفته تو مشورت خودتو انجام بده من اونایی که میدونم درسته رو انجام میدم واستاد عفونی عصبانی میشه و برگه مشاوره رو پاره میکنه...

با همه این اوصاف من خوشحال بودم که به خاطر اینکه مدرکی وجود نداره پس نمیتو نن خیلی بهم گیر بدن و البته نزدیک بودن مرخصی هم بی تاثیر نبود...مورنینگ شروع شد و دکتر مالی بهم گفت برم بالا و بیمارو معرفی کنن...از شانس بد ما گوشی هیچ کدوممون به سیستم کلاس مورنینگ وصل نمیشد و مسیول کامپیوتر هم هنوز نیومده بود...شرح حال رو گفتم  و توی تارخچه بیمار وقتی به دکتر مالی گفتم مدرک و شرح حال دقیقی نداریم گفت مگه میشه این باباش دکتره و مدارک بچشو نداشته باشه و گفتم بله پدر مادر و همسر بیمار اصرار داشتن که به جز یه برگه خلاصه پرونده چیز دیگه ای ندارن...و بیمار فقط چند ساعتی توی بیمارستان بوده وبعد از مشورت عفونی که تب دارویی رو برای بیمار مطرح کرده و دارو های بیمار رو قطع کرده  تب بیمار قطع شده و بیمار رفته مرخصی موقت وبا وجودی که پرونه بازه ولی بیماری وجود نداره...با اون چشماش باز نگاهم کرد و گفت ادامه بده...ادامه دادم و در انتها گفتم داکیومنت بیمارو فقط میتونم بخونم چون گوشیم که مدارک توشه به کامپیوتر وصل نمیشه و باید مسیول کامپیوتر بیاد که دکتر مالی قاطی کرد و هر چیزی از دهنش در اومد گفت و در اخرم هم اضافه کرد که من به همه استادای داخلی توهین کردم!!!و یکی دیگه از استادا برگشت و گفت اینجوری که شما میگید بیمار فقط پرونده بوده و روح بوده!!!

اینکه بیمار رفته مرخصی موقت یعنی کم کاری من؟این که بیمار بیسواده یعنی فالت من؟اینکه سیستم کلاس مورنینگ مشکل داره یعنی توهین من به استاد؟

استاد خیلی بیرحمانه گفت پس هفته بعد دوباره مریضو معرفی میکنی...خون دویید تو صورتم و گفتم من هفته بعد مرخصی ام...از از نهادم بلند شد منی که تو هرپیک کویید انقدر جون کنده بودم...واسه بیمارا واسه پولی که بره تو جیب استادا واسه بیگاری ها واسه مرخصی قانونی که حقم بود و نرفته بودم واسه همه مریضایی که کاری ازم برنیومده بود و براشون اشک ریخته بودم...

این ظلم بود ...ظلم مطلق و نا عادلانه...بریدم تموم شدم...ضربه کاری بود...چیزی ازم باقی نموند..نابود شدم...تمام شدم...ظلم بود ظلم ظلم ظلم ومن دستم به هیچ جا بند نبود ...زورم به هیچ کس وهیچ چیز نمیرسید...زورم به دنیا نمیرسید...زورم به این دانشگاه و این استادا نمیرسید

استاد مالی گفت مرخصیت کنسه و میمونی برای معرفی مریض...

ضربه محکم و کاری بود وسط قلبم...امیدم که این دوهفته بود تمام شد...این دوهفته برای من امید زندگی بود فقط مرخصی نبود...حنکا براتون همه اینا عجیبه...میگید به درک دو هفته چیه...ولی ما تمام سال رو بیگاری میکنیم بیخوابی میکشیم توهین میشنویم درد میکشیم و این دوهفته تمام امیدمونه...تمام زندگیمون...که شاید بخندیم شاید بخوابیم شاید زندگی عادی داشته باشیم و کنار خونواده و عشقمون باشیم...

و حالا همه چی تموم شده بود

زیرزمینی
۲۰بهمن

دندون موشی خیلی اصرار داره بنویسم تا اروم بشم...تا امروز نتونستم...ولی حالا شروع میکنم

ما رزیدنت ها یه مرخصی ۲ هفته ای تو کل سال داریم که توی تابستون بهمون میدم...امسال مصادف شده بوپیک پنجم کووید...کار ما خیلی زیاد شده بود  و بهمون گفتن اگه کسی میتونه فعلا مرخصی رو نره تا بعد از این پیک بهش مرخصی بدیم....چون تو شهر ما بیمارستانا حاضر نیستن پزشک یا پرستار استخدام کنن پس از رزیدنت ها انقدر کار میکشن تا بیمارستان جمع بشه با کمترین هزینه که حقوق رزیدنت هست که کارانه کووید هم نداره...از اونور رزیدنت های هیچ رشته ای جز داخلی برای کمک نمیان....چون اگه رزیدنت سایر رشته ها بیان مجبورن بهشون حقوق و کارانه کووید بدن...همه اینا یعنی مابا جمعیت ثابت رزیدنت ها باید حداقل ۵تا ۶ برابر حالت معمول بیمار ببینیم...

بذارید مثال بزنم ....مثلا من توی یک روز از ۱۰صبح  تا ۲ ظهر یعنی تو ۴ ساعت حدود ۱۲۰ مریض کرونایی دیدم و این اتفاق تو یه اتاق ۶ متری می افتاد ...یعنی حداقل همزمان ۱۵ نفر باهم تو صورت من سرفه میکردن....روزای اول دارو خیلی کم بود و تخت بیمارستان کمتر...ما مریضارو بستری نمیکردیم جز بیماران بدحال...پس بیمارا رو به صورت سرپایی تحت درمان با رمدسیویر قرار میدادیم...اون فقط مریضای پیر تر با درگیری شدید تر...روی هر تخت ۳تا۴ مریض میخوابوندیم و دارو میدادیم....

اینجوری بیمارستانی شهر ما یکی یکی تخلیه شدن و فقط کرونا شد ...بیمارا یکی یکی بدحال میشدن ...امار بستری وحشتناک شد...تو هر بیمارستانی ۸ تا ۱۰ تا ای سی یو باز شد حداقل ۶ تا ۸ تا بخشجدید کووید...خب برای اینکه بیشتر بدونید در حالت عادی هر ای سی یو به حداقل یک تا دوتا رزیدنت نیاز داره که تقریبا هر ۱۰ تا ۱۲ تا بیمار یه رزیدنت داشته باشن چون مریض ای سی یو دقت و رسیدگی بیشتری نیاز داره...اونم رزیدنت سال سه نه پایین تر...و این در حالی بود که من رزیدنت سال دو بودم و روزانه حدود ۳۰ بیمار ای سی یو میدیدم...بعد از اون روزی حدود ۲۰ تا مشورت کووید انجام میدادم و توی کشیکامونم حداقل ۳۰ تا مریض میخوابوندیم ۵۰ تا ۶۰ بیمارسر پایی میدیدم ...بخش هم که سال یکی ها ویزیت میکردن و هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ بیمار داشتن...اینا رو گفتم که بدونید حجم کاریمون چجوری بود...

حالا بیمارامون چیا بودن...مریضایی که تا دیروز سالم و سر پا بودن هیچ بیماری خیلیا شون نداشتن و کم کم به سمت خفه شدن میرفتن چون دارو ها روی ویروس به دلایلی که مشخص هست و نیست اثر نمیگذاشت....مریضا هوشیار جلوی روی ما نفس نمیتونستن بکشن خفه میشدن میمردن واز دست ما کاری برنمیومد...برخلاف سایر همکارا. من تا مریضی میمرد تو کمتر یک ساعت مریض دیگه ای میخوا بوندم روی تختم که شاید بشه این یکی رو نجات داد..هر چند کار خودم بیشتر بشه....بیمارستان ما ۳ طبقه بود و اول مصیبت شب ها بود...وقتی اکسیژن بیمارستان افت فشار پیدا میکرد ودستگاه ها یکی یکی الارم فشار کم اکسیژن میزد... بیمارا یکی یکی پشت سر هم میمردن...از طبقه سوم که کمترین اکسیژن رسانی رو داشت شروع میشد...بعد طبقه دوم و بعد اول....هر شب فشار پایین اکسیژن...الارم دستگاها و مانومتر اکسیژن ثبت میشد و به رییس بیمارستان اظلاع داده میشد ولی خب مثلا اونا که نمیخواستن براشون بد بشه همه چیو انکار میکردن و میگفتن اکسیژن بیمارستان کمبودی نداره و صبحا که مسیولین توی بیمارستان بودن همه چی اکی بود...

دیدن مرگ توی رشته ما چیز عجیب و غیر عادی نیست پس خیلی نباید اذیت بشیم چون معمولا یا خیلی پیرن یا بیماری های end stage هستن.ولی چند تا از بیمارامو بهتون میگم تا شاید شما قضاوت کنید این اتفاقا چکار با روحیه ادم میکنه چون بیماران کووید بیمارایی بودن که تا دیروز سالم و سرحال بودن

مریم یه دختر ۳۶ ساله بود که از بخش بدحال شده بود و اومده بود ای سی یو من...خواهرش از کوووید مرده بود توی بخش دیگه و هنوز به مریم نگفته بودن...مریم از اون مریضای اروم بود...معمولا بیمارایی که بیقراری کمتری دارن احتمال خوب شدنشون بیشتره...ولی خب وقتی مرگ از کرونا تو خونواده باشه شانس مرگ و میر بیشتر میشه کم کم مریم به دارو ها جواب نداد و مامجبور شدیم با

niv بهش اکسیژن بدیم

...یعنی ما با یه فشار بیشتر از حالت عادی به بیمار اکسیژن میدیم...یعنی سعی میکنیم از اون بافت باقی مونده بیشتر استفاده کنیم...ولی از اون طرف این فشار میتونه با بیماری  ای که ریه داره  هر دو با هم باعث اسیب ریه بشه و اکسیژن به زیر پوست بیمار میره...یعنی طرف بادمیکنه مثل بادکنک...معمولا این هوا کمه و بعد از بهبود جذب میشه و مشکلی ایجاد نمیکنه ولی وقتی اسیب ریه شدید باشه این هوا زیر پوست د بیمار از گردن تا نوک پاش میره...اینا بیمارایی هستن که احساس خفگی شدید دارن اکسیژن خونشون خیلی پایینه و کم کم به سمت اینتوبیشن میره...یعنی بیهوش میشه و به دستگاه وصل میشه...این پروسه حدود یکی دو روز طول میکشه و بیمار معمولا زود میمیره...ولی مریم فرق داشت...هوا تا نوک انگشتاش رفته بود ولی کاملا هوشیار بود اکسیژ ن خونش خیلی پایین بود ولی هر بار موقع ویزیت میگفت حالم خوبه طی ۱۰ روز من هر روز میدیدم دختر جوون و سالم جلوی روی خودمون داره باد میکنه ولی هیچ دارویی روش اثر نداره و بیهوشم نمیشه که به دستگاه وصل بشه...ترسناکه نه؟

قضیه وقتی وحشتناک تر میشه که بعد از 10 روز انقدر اکسیژن خونش اومد پایین که مجبور شدیم که بخوابونیمش که به دستگاه وصلش کنیم...معمولا این بیمارا توی کووید خیلی به مرگ نزدیکن و چند روز بعد افت فشار خون پیدا میکنن که به دارو جواب نمیدن و میمیرن...ولی مریم روزها فشارش پایین نیومد وزجر میکشید ولی زنده بود...غم انگیز و ترسناک نیست؟ و ما هر روز مرگ این دختر جوون رو میدیدم و منتظرش بودیم در حالی که هیچ کاری نمیتونستیم بکنیم ...در نهایت مریم توی یکی از این افت فشار اکسیژن بیمارستان  مرد

 

 

زیرزمینی
۱۶شهریور

بعد از خودکشی ۵ یا ۶ تا رزیدنت توی شهرهای مختلف بالاخره سازمان یه سامانه طراحی کرد که حال روانی مارو بسنجه...کلی سوال داشت از اینکه گریه کردین یا نه اضطراب دارید یا نه افکار خودکشی دارید یا نه...یادم نیست کدوم روز این سامانه رو پر کردم ولی حداقل ۳ ماه پیش بود و پیامی که اخرش بهم داد مضمونش اینبود که شما حالت خیلی بده و ما برای کمک بهت زنگ میزنیم...بعد از سه ماه دیروزو بالاخره بهم مسیولش پیام داد...از روی فامیلش فهمیدم از مردم شهر طرحه و من نمیدونستم چکار کنم و نمیتونستم بهش بگم که از نژاد تو متنفرم و حاصر نیستم تو روانشناسم باشی)البته ای کیو پایین این نزاد هم مزید برعلت بود(خلاصه بهش گفتم بیمارستانم و نمیتونم جواب بدم...بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهش بگم من تمام ساعات کاری بیمارستانم پس نمیتونم جواب بدم...گفت باشه پس  اگه میخوای هماهنگ کنم روانپزشکمونو ببینی...گفتم اره حتما اینهمه فشار کاری و مالی و اساتید و دیدن اینهمه مرگ قطعا روان سالم برام نذاشته...گفت باشه یه روز که برات خوبه بگو ما روانپزشکمون از ۱۱ تا ۱ هست!!!!

اخه احمق اخه بیشعور اخه اون سیستم مزخرفی که به درد عمت میخوره...ابله اگه من اون تایم رو بیکار بودم که افسرده نمیشدم؟اگرم بهم یه روز مرخصی بدن که نمیدن میرم خونه کپه مرگمو میذارم...

از اون طرف بعد از سه هفته لنگیدن بخاطر خار پاشنه بالاخره تصمیم گرفتم برم و بپرسم هزینه فیزیوتراپی چقدره و من از پسش بر میام یا نه...لنگ لنگان رفتم اون فیزیوتراپی که دکتر معرفی کرد گفت دستگاه ندارم و جای دیگه رو معرفی کرد و رفتم مرکز خوب و بزرگی بود...خدارو شکر جلسه ای ۱۸۰ بود و بجای ۱۰ جلسه گفتم ۵ جلسه میام که ۹۰۰ ازم گرفت...

گفتم من شعلم سرپاییه و راه رفتن زیاد داره...هر روزم نمیتونم بیام...قبول کرد گفت دستگاها روی کم تنطیم میکنم که زیاد درد نداشته باشی برای فردا...یکی از کاراموزاش که یه دختر کوچولووه با مزه بود اومد کار منو انجام بده...پرسید مگه شعلت چیه...گفتم پزشک

اول ویبراتور گذاشت...بعد رفت روی یه چیزی که مثل چکش بود و قرار بود اون استخوان اضافه رو بشکنه تا دردم کمتر بشه...گفت این درد ناکه...اون لحظه که نه ولی تمام دیروز رو پر از غم بودم...دندون مکشی رو نبوسیدم و بغل نکردم...باهاش حرف نزدم و با کوچکترین حرکتش جیغم رفت هوا...دستگاه رو که گذاشت گفت اگه درد داشتی بگو نزنم...گفتم بزن و تمومش کن من جون سخت تر از این حرفام...گذاشت و دردش تا کمرم کشید...صورتمو مچاله کردم و زدم زیر گریه...اون فکر میکرد از دره...ولی جایی که درد داشت قلبم بود نه پام...حالا یه بهونه خوب داشتم که گریه کنم...گریه کردم...گریه کردم ...اشک ریختم و راحت شدم...حال اون دختر قوی بودم که واسه هرچیزی گریه نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که واسه مریضاش گریه نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که مرگ و کار و تنهایی و هیچ چی اذیتش نمیکنه...حالا اون دختر قوی بودم که درد شدید کف پاش فقط میتونه اشکشو دربیاره...گریه کردم و راحت شدم

کنار همه چیزای بد بیمارستان این روزا ساعت کاری من و دندون موشی اصلا به هم نمیخوره واسه همین خیلی کم همو میبینیم...اون ساعت ۱۰ صبح میره سر کار و ۱۰ یا ۱۱ شب میاد خونه و من اگه کشیک باشم که کلا نمیام خونه و اگه کشیک نباشم ۶ صبح میرم و ۱ یا ۲ظهر میام خونه...و شب وقتی اون میرسه و میدونه ۱۲ ساعت برای استراحت وقت داره من میدونم فقط ۶ ساعت وقت دارم..پس فقط میخوام که  زودتر بخوابم

چند روزه مدام باهاش دعوا میکنم ...شبا که بعلم میکنه میگم بهم دست نزن بذار بخوابم تکونم نده من باید ۶ صبح برم سر کار تو تا ۱۰ میخوابی...امروز صبح وقتی ۶ صبح بعلم کرد و داشت نازم میکردم جییغ زدم که ولم کن ولم کن تو نمیفهمی من نیم ساعت دیگه فقط میتونم بخوابم بذار کپه مرگمو بذارم...وقتی نذاشت بخوابم و مدابغلم میکرد و میبوسیدم و موهامو ناز میکرد از تو تخت پاشدم و وقتی پرسید کجا داد زدم قبرستون

دیشب ساعت ۳ شب خیس عرق شدم...انقدر خیس که انگار اب ریخته بود رو لباسم...دندون موشی هی دست میکشید به لباسم و میگفت چرا انقدر عرق کردی هوا که زیاد گرم نیست...نگران بود...من بی تفاوت دست زدم و وقتی دیدم انقدر خیسم که حالا حالا خشک نمیشه تمام لباسامو دراوردم و دوباره پشتمو کردم بهش و خوابیدم

زیرزمینی
۳۰آذر

تاحالا چندبار تو زندگیتون ارزوی مرگ کردین؟چند بار دلتون خواسته همین الان بمیرید و همه چی تموم بشه؟

من خیلی خیلی زیاد بهش فکر میکنم و ارزوشو میکنم و اینکه بمیرم در حال حاضر شاید خیلی برام فرقی نداشته باشه...این حس بعد از ازدواجم کمتر شده البته...بودن دندون موشی یه جور نیروی محرکه است برای ادامه دادن...ولی این روزا که توی مرکز کووید کار میکنم و هر لحظه مرگ ناگهانی رو میبینم...وقتی خسته میشم از این شهرو  دانشگاهی که ازش متنفرم وقتی خستگی بدجوری بهم غلبه میکنه و قتی به نظرم همه چی بیهودس...با خودم فکر میکنم اگه من مثل این ادما روی این تختا بخوابم هیچ تلاشی برای زنده بودن نمیکنم...تلاشی برای ادامه دادن نمی کنم...شاید دیدن دندون موشی و نگرانی مادرم قلبمو بلرزونه و اشکمو دربیاره ولی بازم انگیزه کافی برای زنده بودن بهم نمیده...

من زیادی تو زندگی لوسم...مشکلات زندگی خیلی خیلی بهم فشار میاره...محکم بودن هر روز و هر روز برام سختتر میشه

ولی همه میگن وقتی مقابل مرگ قرار بگیری دیگه دلت نمیخواد بمیری...نمیدونم شایدم همینجوری باشه

افسرده نیستم ولی واقعا فکر نمیکنم فرقی بین زنده بودن یا مردنم وجود داشته باشه و هروقت هم خواستم بمیرم بمیرم...

دیروز وقتی بالای سر یه مریض ۹۴ ساله از مردن و زنده بودن حرف زدیم وقتی به استادم گفتم حداکثر ترجیح میدم دوسال دیگه زنده باشم...مدت طولانی مات نگاهم کرد و گفت یعنی چی این حرف؟خندیدم و حرف رو پیچوندم خلاصه و رومم نشد که بگم هنوز یه ماهم نیست که ازدواج کردم

زیرزمینی
۱۶تیر

حالا دندون موشی تنها کسیه تو دنیا که میدونه من چرا همیشه از دختر بودن متنفر بودم...وقتی شنید اشک تو چشماش جمع شد...دلیل همه کارای غلطم رو فهمید...دستشو گذاشت دور کمرم و بغلم کرد و ازم خواست که همیشه باهاش حرف بزنمح

زیرزمینی
۲۴بهمن

وسط اورژانس نشستم از خستگی گریه کردم

چرا من انقدر خر بودم که پزشکی رو ول نکردم برم موسیقی بخونم؟یا هنر؟

زیرزمینی
۰۷بهمن

من ماهیانه بین 420 تا 450 ساعت توی بیمارستان کار میکنم...امروز حقوقمون رو دادن حساب کردم میشه ساعتی 3 هزار تومن!!!

زیرزمینی