روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۶ مطلب با موضوع «خاطرات یک پزشک» ثبت شده است

۲۵ارديبهشت

،مرگ تک تک سلول های بدنمو فرا گرفته...غم و سیاهی و تباهی...امید به پایان...تلاش برای مرگ...ازدواج کردن و بودن دندون موشی تو زندگیم نتونست امید منو برای زندگی و دوست داشتن زندگی بیشتر کنه...حالا ارامشم بیشتره فقط چون دندون موشی هر لحظه بغلم میکنه و میدونم این مدت کوتاهی فقط ادامه داره...چون کم کم اونم از نگرانی ها و نا امیدی های من خسته میشه...هنوزم دلیلی برای ادامه زندگیم ندارم...

بودن دندون موشی امیدمو بیشتر نکرد دنیا رو برام جذاب تر نکرد...زندگیو دوست داشتنی تر نکرد...

 

هر بار که سعی میکنه دلداریم بده فقط میگم بسه...هر روز بهم میگه روزای سیاه تموم میشن...ولی من این ادامه دادنو نمیخوام...

دیروز چیف زنگ زده بهم و گفته تو اگه مثبت بشی میری مرخصی ولی نه استعلاجی بلکه از مرخصی استحقاقیت کم میشه...یعنی مفهوم حرفش اینه که یا تو میمیری یا میای کشیک میدی و چیزی به نام کرونا برات تعریف نمیشه...و من چقدر متنفرم از اون استادی که مریضی که نیاز به بستری نداشت رو بستری گرد تا تمام بیماران و پرستارا و رزیدنتهای یک بخش مثبت بشن...من چقدر متنفرم از چیف رزیدنتی که سلامتی ما که هیچ انسان بودن ما براش مهم نیست...و چقدر متنفرم از خودم که این روزها هر لحظه میتونم به کشتن ادمها فکر کنم...ادمهایی که اصرار به بستری شدن و وقتی ما شرایط رو براشون توضیح میدیم فکر میکنن بخاطر راحتی کار خودمونه

ادمها خیلی راحت میتونن به قاتل تبدیل بشن...دیشب وقتی میخواستیم روحیمون و فکرمون رو عوض کنیم دندون موشی از فانتزیای قشنگش گفت و من از راه هایی که میتونی به یه نفر اسیب بزنی یا حتی بکشیش...این حرفام دندون موشی رو ترسوند...اونقدر که تمام دیشبو با کابوس بین خواب و بیداری گذرونده بود...و من حالا وسط بیمارستان با یه قلب سیاه سیاه و سنگ سنگ نشستم......

چقدر درداوره پزشکی هر لحظه به قتل انسان ها فکر کنه

و من این روزها چقدر متنفرم از این سیاهی ها...از تمام ادم هایی که تیره و تارم کردن...

خدایا امسال تمام شبهای قدرتو کشیکم...تو این شبا با این بیخوابیا خودت قلبمو نرم کن...بذار مثل بقیه نباشم و انسان باقی بمونم

زیرزمینی
۲۵شهریور

دیروز یهمریض داشتیم که یه خانم 60 و خرده ای ساله بود که با کاهش سطح هوشیاری اومده بود ولی فردا صبحش که اومدم و دیدمش دیگه کاهش سطح هوشیاری نداشت و خانم جوونی که همراهش بود مسگفت که مادرش چند روزی دفع داشته که نمیتونسته دفع کنه چون درد داشته و شروع کرده بودن بهش ملین با مقدار زیاد دادن ...حالا مریض افتاده بود روی اسهال شدید طوری که بی اختیار شده بود...صبح که من ساعت 6 رسیدم جیغ میزد و کسی همراهش نبود و میخواست کسی زیر پاشو عوض کنه و میگفت از 4 صبح خودشو کثیف کرده ...به پرستار گفتم پرستارم به کمکی گفت ولی کمکی نیومد زیر پاشو تمییز که تا 10 که دختر مریض اومد...فکر کنید یه زن از ساعت 4 صبح تا 10 صبح توی مدفوع خودش غرق شده بود...مریض با یکم سرمی که گرفت الکترولیت های خونش اصلاح شده بود و دیگه از ما کاری نداشت و شبش بچه های کشیک مرخصش کرده بودن ولی هرچی تماس میگیرن با پسر و دخترش نمیان که ببرنش و مسگن که تا صبح بمونه...از 12 شب مریض شروع میکنه به بی قراری و 3 صبح سکته میکنه و ارست قلبی تنفسی که زود سی پی ار میشه و برمیگرده...و باز که ما صبح دیدیمش مریض سرحال و هوشیار دیشبمون اینتوبه شده بود...اینتوبه لوله ایه که داخل نای میکنن و خیلی درد ناکه و مریض باید بیهوش بشه وگرنه درد شدیدی میکشه...صبح که من رفتم برای ویزیتش مریض هوشیار بود...تا استاد بیاد همونجور اینتوبه وصل به دستگاه و هوشیار بود...خلاصه یکم صبر کردیم که مطمین بشیم و اکستوبه شد...ولی نگاهش پر از درد بود

دردی که نمیدوننم شاید جسمی بود شاید هم بی وفایی فرزندانش ازارش میداد...شایدم واقعا مادر بدی بوده که بچه هاش نمیخواستن بیان دنبالش...ولی درد داره یه ادم انقدر عذاب بکشه...درد داره که ما درمان میکنیم مریضو ولی یه کمکی نیست که زیر پای مریضو تمییز کنه...درد داره که ادم ها اینجا باید با درد و تنهایی بمیرن...دردداره...درد ....درد ...درد...کاش کسی پیدا میشد تا این سیستم مریضو درست کنه...کاش بیشتر به سلامتیمون فکر میکردیم نه برای سالم زندگی کردن برای راحتتر مردن

زیرزمینی
۲۴شهریور

و مرگ را پایانی نیست

پدر و مادر 75 ساله با کانسر انداستیج 3 بچه پنجاه و چند سالشون...ودرد درد درد...

ومن که کنترل اشک هامو ندا

 

معمولا وقتی مریض بدحال ودم مرگ رو میریم بالای سرش همراه ها میدونن که دیگه امیدی نیست و ارومن و اشک هاشون رو ریختن ....ولی وقتی رفتیم بالای سر مهران مریض اینتوبه ای که سرطان مری داشت لاغر بود وموهای سفیدی داشت زنی نشسته بود و صورتشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد...برام عجیب بود....وقتی بالای سر مریض بودیم مریض با درد با لوله اینتوبه اش میجنگید و تکون میخورد...از زن پرسیدم چه نسبتی باهاش داره...زن لاغر و تکیده بودو من فکر میکردم همسر مریض باشه...ولی گفت که مادرشه

از صبح یه پیرمرد توی اورزانس با دست بشه شده به هر طرف عصا میزد و با چشمایی که پر از درد بود با یه لبخند محبت امیز اروم به هر روپوش سفیدی سلام میکرد...که بعد معلوم شد پدر مریضه

پدر و مادری تکیده که پسر پنجاه و دوسالشون که سر و همسری نداشت یه دفه از یک ماه پیش تشخیص سرطان مری پیشرفته براش گذاشته بودن که دیگه حتی کاندید جراحی هم نبود...مادرش بهم گفت که برای پرستاری از دختر پنجاه سالش که تهران زندگی میکنه و سرطان معده پیشرفته داره و بهش گفته بودن زنده نمیمونه تهران بوده که خبر دادن پسرش سرطان مری داره و برگشته و پسرشو اینتوبه پیدا کرده...دختر دیگرش سرطان سینه داره  و جراحی شده و دختر سومی داره که سالمه...اشک های این زن چنان دردی به قلبم داد که دیگه نمیفهمیدم استادم چی میگه و فقط سعی میکردم سر راند اشکام سرازیر نشه

امروز که رفتم اورزانس هنوز مهران اینتوبه توی اورزانس بود و پدر پیرش بالای سرش...باهاش احوال پرسی کردم و بهم گفت که سمعک داره و نمیشنوه چی بهش میگم...باز هم با همون چشمای پر از درد بهم زل زد...مریض پذیرش ای سی یو داشت...همونطور که پرستار کارای انتقالشو میکرد هوشیاریش کمی برمیگشت و سعی میکرد با درد لوله تراش بجنگه...پدرش که طاقت دیدن درد پسرش رو نداشت بلند شده بود از کنار تخت...بردمش تو استیشن بهش صندلیمو دادم و گفتم پدر جان بشین اینجا...اینجا حداقل دیگه دست و پا زدن پسرش رو نمیدید و اشکاشو فرو داد و تشکر کرد و گفت که مزاحم شده ولی بخاطر دیسک کمرش نمیتونه بیایسته...بهش گفتم پدرجان راحت بشین اینجا مزاحم هیچ کس نیستی هر وقت خواستن پسرتو ببرن بهت میگم که باهاش بری...وقتی راه افتادن به سمت ای سی یو...عصا زنان و خمیده تر راه افتاد

یکم بعد مادر مهران رسید و سراغ پسرش  رو نگران ازم گرفت...بهش گفتم که نگران نباشه و پسرش رو بردن ای سی یو...ازم پرسید که پسرش بهتره یا نه...چیزی برای گفتن نداشتم...پلن ما براش درمان پلیتیو بود فقط...گفتم دارو هاشو داره میگیره تا ببینیم بدنش چه جوابی میده و توکل بر خدا

و من متنفر شدم از سیستمی که درد های دم مرگ رو کم نمیکنه...سیستمی که به فکر درد بازمانده ها نیست...سیستمی که ای سی یو رو حق مریض های دم مرگ نمیدونه...سیستمی که درد بیمار رو بیشتر و مرگ رو پروسه ای سختتر میکنه...متنفر شدم از دست هایی که توانی ندارن...

وحالا من نه برای مهران برای بلکه پدر و مادری که شاید امید خیلی کم و درد زیادی رو اواخر عمرشون متحمل شدن ارامش و عدالت رو از خدا میخوام

زیرزمینی
۱۱مرداد

مریض های بعد از ظهر کنار اینکه معمولا بد حال تر و پیچیده ترن یه چیزای باحالی مثل داستان های زندگی جذاب هم بیشتر دارن

چند روز پیش ه بعد از ظهر مطب بودم ۴ تا بارداری ناخواسته داشتم...اولی دختر ۲۱ ساله که مشکوک به بارداری بود و با پدر شوهرش اومده بود چون عقد بود میترسید که ازمایش بده

دومی خانمی بود ۳۷ ساله با دختر ۱۶ ماهه که جواب ازمایش مثبت اومد...هم خوشحال شد هم شوکه

سومی خانمی بود که شوهرش اصرار میکرد که نه حامله نیستی و زنه میگفت شاید باشم و خیلی بحث جالبی پیش اومد و اخرشم کلی اقاهه ناز خانمه رو کشید و قربون صدقش رفت و گفت وای من خیلی دوست دارم حامله باشیو و خلاصه منم کلی سر به سرشون گذاشتم و با وجودی  که ۴ سال بود ازدواج کرده بودن کلی هوای همو داشت برخلاف همه زوج هایی که دیده بودم

چهارمی یه خانم ۲۷ ساله بود که باز هم مشکوک بود و دارو دادم و گفتم که برن ازمایش بدن و گفت ما بچه میخوایم ولی الان یکم کار و بارمون گیره

خلاصه که زوج های بسیار جذابی بودن...همیشه از اینکه سر به سر مریضام بذارم و باهاشون خوش و بش کنم خوشم میاد

کلی ادامه داشت ماجراهای اون روز ولی حالا دیگه حوصله ندارم بنویسم

زیرزمینی
۲۶فروردين

چند سالی هست که دیگه برام مهم نیست خیلی که اطرافیانم بگن اخلاقم بده...خب من تقریبا از وقتی که بچه بودم کم و بیش میشنیدم که بهم میگفتن بداخلاقم و بهتره اخلاقمو درست کنمِِ...ولی بعد ها سعی کردم با خودم کنار بیام و خودمو با این اخلاق بدم بپذیرم...کم کم سعی کردم خودمو جای طرف مقابلم بذارم و قبول کنم که بعضی رفتارام بدن..ولی خب ادم یه سری چیزا رو نمیتونه عوض کنه...مثلا من ادم فول استرسی هستم و همین خیلی باعث میشه کم حوصله و کم طاقت باشم یا خیلی حرص بخورم..خب ذاتمه نمیتونم عوضش کنم که...یعنی سعی کردم ولیخب خیلیش عوض نشد

خیلیم ادم حسودی هستم...مثلا یه کسی به یه جایی برسه که میدونم حقش نیس خیلی حرص میخورم...حقشم باشه و ولی من با همون تلاش به همون جا نرسم بازم خیلی حرص میخورم...ولی خب حسودیم این شکلیه که مثلا تو اینستا اکسپتش نمیکنم...یا مثلا عکساشو لایک نمیکنم ...کلا خودم با خودم حسودی میکنم و طرفم تا حالا پیش نیومده بفهمه و هیچ وقتم به کسی اسیبی نرسوندم ولی خب ممکنه تو دلم فحشش بدم...مثلا تو کوچمون یه ماشین بی ام و هست من هروقت میبینمش فحشش میدم تو دلم

یه چیز جالب دیگه هم اینکه من عشق میکنم به ادمای بزرگتر از خودم بگم پسرم یا دخترم...مخصوصا اگه مریضم باشن....ذوق مرگ میشم به یه ادم سی یا چهل ساله بگم دخترم یا پسرم...دقیقا همون قدری که وقتی بچه ای میاد پیشم باهاش بچگونه حرف میزنم

اینکه من ادم خوبی هستم یا بدی رو نمیدونم شایدم میدونم ولی خیلی جاهاشو نمیتونم عوض کنم...ولی سعی میکنم ادم ها رو دوست داشته باشم...خواستم بهتون بگم منو همینجوری دوسم داشته باشین...با همین اخلاق سگم...سگا هم گاهی گناه دارن خب...باید بغلشون کرد و دوستشون داشت

راستی نگفته بودم تو ترکم برای عادت بغلی بودن و وابسته بودنم...دارم سعی میکنم تنهاییاز پس خودم بر بیام و با ترسهام مقابله کنم...نزدیک ترینش همین سفر تهران...چون من واقعا از تهران میترسم

زیرزمینی
۱۷فروردين

شاید اگه اینجا هم مثل بعضی کشورای خارجی تستای شخصیتی و امادگی برای رشته پزشکی میگرفتن هیچوقت به من اجازه ورود به دانشکده پزشکی داده نمیشد...شاید هم مردم این شهر کوفتی زادگاه خیلی خیلی پرخاشگرن که تقریبا هر پزشکی که اینجا کار میکنه یا کار کرده اینو تایید میکنه

من سعی میکنم با مریضام رابطه خوبی برقرار کنم یه گفتگوی کوتاه طنز امیز یه تایید زندگیشون...یه بازی به بچه هاشون...که هم اونا به من اعتماد کنن هم من بین مریضام تنوع داشته باشم ولی خب ناهنجاری های شخصیتی همیشه و همه جا هست

مریض با تشخیص زونا براش دارو نوشتم...از کادر اتاق عمل هم بوده...بازم هم سه بار اومده دعوا کرده فحش داده و تهدید به شکایت کرده که البته ما هم گفتیم برو شکایت کن...چون نه تشخیصم نه درمانم اشتباه نبوده

وقتی به منشی گفتم نوبت نده و با التماس مریض ساعت یازده شب نوبت داد...مریض یه بچه 4 ساله بود که به گفته مادرش 3 روز بود تب و اسهال شدید داشت...وقتی باهاش دعوا کردم که بعد از 3 روز یادت افتاده بچه رو بیاری گفت که شوهرم نبوده گفتم خدا که به خودت دوتا پای دراز داده...پولم نداشتی بیمارستان دولتی میرفتی پول کمی میگرفتن ...بچه هم مدام جیغ میزد و از بغل مادرش تکون نمیخورد...معاینه کردم...مادرش گفت امپول بنویس(یعنی من موندم چقدر یه مادر میتونه بی رحم باشه که سر هر مریضی و بخاطر اسایش خودش هر بار به بچه امپول بزنه)دفتر چه رو بستم گذاشتم جلوش گفتم من امپول نمینویسم میخوای برو بیمارستان...گفت باشه دارو بنویس...گفتم من قرار نیست با داروهام معجزه کنم...بچه کم کم خوب میشه نه فردا صبح...دارو نوشتم رفت و اومو براش توضیح دادم که چکار باید بکنه...رفت با خاله بچه اومد که من اومدم بچمو امپول زدم خوب شد تو چرا نمینویسی...گفتم من اولش گفتم ببرید بیمارستان من امپول نمینویسم...رفت اومد گفت دارو رو چجوری اماده کنم...با تمام نفرتم زل زدم بهش جعبه دارو رو چرخوندم سمتش و گفتم سواد که داری روش نوشته اب باید بریزی روش...من نمیفهمم اخه یه مادر میتونه انقدر بی رحم باشه؟!

بچه 3 ساله رو صبح اورده بودن که پشه دور چشمشو نیش زده بود و ورم کرده بود...مادرش میگفت امپول براش بنویس تا عصر چشمش درست شه میخوام برم عروسی این شکلی نباشه...اخه بیشعور بچه سه ساله مگه عروسه که نگران قیافشی...برگه ویزیو پاره کردم و گفتم برو ویزتتو پس بگیر

مرده با فشار بالا اومده بود و گرفتگی عضلانی...همه دارو ها هم بلد بود...براش دارو نوشتم گفتم چون فشارت بالاس امپول خطرناکه ولی این دارو ها قوی ان خوب میشی با استراحت...ماستراحت...میگفت من امپول میخوام گفتم خب ناراحتی نداره ویزیت که ندادی برو بیمارستان یا هرجایی که برات امپول مینویسن...بادعوا گفت من وقتمو گذاشتم

مریض اومده بود با تشخیص زونا و پیش 4 تا دکتر مرد رفته بود و درد شدیدش نتونسته بود خوب بشه...بهش گفتم زوناست و براش توصیح دادم چجوریه...و تمام مدت اصرار میکرد که چرا بقیه دکترا به من نگفتن زوناست.ازمایش بنویس تا معلوم بشه زوناست...فقط حرف منو باور نمیکرد چون من یه زن بودم

مریض اومده بود تریاک کشیده بود وسایر مواد مخدری که راضی نمیشد اسمشو بگه و نمیتونست حتی چشماشو باز کنه و روی پاش بایسته...گفتم مریض بدحاله باید بره بیمارستان مریض مطب نیست...میگفت یه تقویتی و یه سرم بزن خوب میشم و وقتی قبول نکردم سر فحشو کشید بهم

مطب کلی شلوغ بود که یه مریض با داد و بیداد پرید داخل که ما اورژانسی هستیم و از طرز ایسادنش حدس زدم گرفتگی عضلات باشه...وقتی بی ادبانه منشی بهش گفت خب میرفتی بیمارستان گفت حالا که نرفتم به نفع شما پولش میره تو جیب شما...گفتم مطب جای مریض اورژانسی نیست برو بیمارستان...با داد و بیداد ورکیک ترین الفاظ بهم گفت که تو قسم پزشکی خوردی مریضم طوریش بشه ازت شکایت میکنم...گفتم من پزشکم تشخیص میدم مریض باید بره بیمارستان هرجا هم لازم بود برو شکایت کن...با کلی فحش دوباره از در مطب رفت بیرون


این جور اتفاقا خیلی خیلی کمتر از قبل اعصابمو بهم میریزه...ولی هنوزم مقدار زیادی برام ازار دهنده اس...انقدر که میتونم از همه چی متنفر بشم...و هر روز بیشتر از خدا می پرسم چرا بعضی از ادما رو افریده...البته منظورم لزوما مریضای بدم نیست...خیلی وقتا هم دلیل افرینش ادم هایی که شاید تو زندگی من خیلی خوب ولی تو زندگی بقیه خیلی بدن هم نمیفهمم...

اینجور اتفاقا باعث میشه هر لحظه بیشتر از این شهر متنفر بشم...شایدم من فقط به درد خانه داری میخوردم....این مدت خیلی دوس داشتم درمورد این چیزا با کسی حرف بزنم...کسی که فقط گوش بده و منو تایید کنه نه راه حل بده یا بهم بگه لوس و ضعیفم یا به درد کار کردن نمیخورم...ولی کسی نبود و من باید تنهایی قوی میبودم...و سخت بود برام...حرف نزدن درباره افکارم خیلی برام سخت بود

زیرزمینی
۱۴آذر

اپیزود اول:

مریض که شرح حال داد گفتم باید بری هماتولوژیت ...میگه رفتم پیش دکتر(معروفترین دکتر شهر)گفته فلان کارو کن فلان دارو رو بخور...میگه حالا اومدم شما بگی این دارو ها خوبه من بخورم یا نخورم؟

من غش کرده بودم از خنده

اپیزود دوم:

میگه مریض فلان مشکل رو داشته رفته پیش دکتر (مهروف ترین نفرولوژیست شهر)تشخیص نداده من تشخیص دادم

غش غش میخندم بهش که فلانی تشخیص نداده تو دادی...میگه تشخیص داده ولی مریض مطمئن نبوده و اومده دوباره از من پرسیده بود

نتیجه:این دوتا ماجرا اصل یه اتفاق هستن ولی تعریف کردن من با تعریف کردن پزشک دوم چقدر فرق داره...خب لامصب اینهمه اعتماد بنفسو از کجات میاری؟قیافه میخوای بیای برو برا کسی که از پزشکی چیزی نمیدونه قیافه بیا نه برا من...

خدایا یا منو نابود کن یا این جماعتو دون رو به جاهای بلند نرسون...یا به قول دوستمون خدایا بیا منو بخور

زیرزمینی
۲۹آبان

هیچوقت اون نگاهش یادم نمیره...چشمای زیادی باز شده و گرد شده...پوست تیره...عرق روی پیشونیش ...ناتوانیش توی حرف زدن و لرزش بی اختیار بدنش...زخم بستر استیج 4...هیچوقت اون نگاه از خاطرم نمیره

زیرزمینی
۰۵شهریور
اتفاقی که امروز افتاد از نظر بچه های پزشکی یه چیز خیلی عادی و بی استرسه ولی خب من 2 ساله از بیمارستان فاصله گرفتم و فقط مریضای سرپایی میبینم بعد از دوسال این اتفاق یکم هیجان انگیز بود دختر 19 ساله با شرح حال استفراغ مکرر اومد.دوتا عق زد گفتم بخواب رو تخت.خوابید فشارشو نگرفته چشماشو بست.شرح حال سابقه بیماری نمیداد و فقط میگفت معده درد داره.با تحریک دردناک چشمشو باز کرد و دیدم که این دردسره به مادرش که از همون مردم روستای محل طرحم بود و من میبینمشون کلا کهیر میزنم بود.گفتم بلندش کن ببرش بیمارستان.زنه درست فارسی بلد نبود هیج شیون میکرد اون وسط اعصابمو خرد کرد تا مریضا بلند کردیم فینت کرد و افتاد وسط مطب .فشارشو گرفتم خوب بود.چشماشو باز میکرد ولی واقعا داشت دردسر میشد زنگ زدم 115.حالا میگم خودم دکترم مریض اینجوری.اون زن احمق پشت تلفن میگه میدونم دکتری اب زدی به صورتش؟بش میگم مریض هوشیاریش پایینه...حالا مرکز 115 تا محل مطب 3 دقه هم فاصله نداره...خلاصه زنه منو وصل کرد به دکتر 115...به دکتر که گفتم کجام و مریض چی شده گفت ااا دکتر نیستش؟گفتم من دخترشم خودمم دکترم.گفتم اااا خانم دکتر خوبی؟بابات خوبه؟داداشت چطوره.گفتم ممنون...گفت داداشت مطب زد؟ ...حالا مادر مریضم شیون اون طرف بقیه بیمارا هم وای دیدی تشنج کرد وای دیدی ال شد بل شد...گفتم اقاااااای دکتر میشه بگید ماشین بیاد...گفت خانم دکتر چیزیش نیس که...گفتم میدونمممممم ولی من اینو چکارش کنم وسط مطب جلو این همه ادمی که دارن زر زر میکنن...گفت باشه خانم دکتر ادرسو بگو میگم بفرستن... خلاصه 115 اومد...رگ نتونست بگیره با وجودی که فشار مریص 9 بود...هی میگفت خوبه که خانم دکتر...گفتم باو خودم میدونم هیچیش نیس خو نمیبینی چه کولی بازه در میاره؟بعدم مال روستای محل طرحه شره؟حالا شوهرشم باش نیس میاد منو له میکنه؟بعدم مریضی که فقط استفراغ میکنه که نباید اینجوری کاهش هوشیاری بشه...اصلا شرح حالش مشکوکه ببرش بابا...خلاصه یه دوتا دادم اون سر همراه مریض زد که خانم بس کن دیگه چقدر شیون میکنی چیزیش نیس که... برخلاف همیشه من هیچ استرسی بهم وارد نشد چون واقعا مریض بد نبود...میلرزید مریض ولی خب هوشیار بود تشنج نبود...خلاصه اینم شد استرس سر صبح ما...منشی مطب داشت غش میکرد...منشیای مطبای اطراف اومده بودن تماشا...بچه های داروخانه. اومده بودن...وای دلم میخواست کله همشونو بکنم اون وسط...هی به منشی میگفتن اخی اخی دکتر ندارین!!!! ولی واقعا حالا که دارم فکر میکنم اون قسمت خوش و بش کردن دکتر 115 واقعا خنده دار بود خدا امروزو بخیر بگذرونه و صبری جمیل به من عطا کنه استرس امروزم خواب بدی بود که دیشب دیدم و از نگرانی هر لحظه ممکن بود برنم زیر گریه تو تاکسی پی نوشت:اون مریضه هم که دستش درد میکرد میگفت سرطان دارم اومد دوباره.رفته بود پیش متخصص ...اقا من دوباره خندیدم به این.یعنی خودشم مرده بود از خنده.گفتم خانم دکتر رفتم پیش دکتره گفتم منو خانم دکتر فرستاده.دیگه من غش کردم(اخه اون متخصصه که منو نمیشناسه)بعد همون معاینه هایی که شما کردینو دوباره کرد و ام ار ای برام نوشت.حالا گفته زود بیار جوابشو.من ام ار ای رو بدون جواب براش ببرم طوری نیس؟اقا یعنی باز من مرده بودم از خنده (که این فکر میکرد ام ار ای یه کار اورژانسیه براش)خلاصه بهش گفتم نه ببر همونجوری اشکال نداره
زیرزمینی
۰۳شهریور
1.پدر خواستگار سابقم اومد تو.مهرمو که دید پرسید کی هستی اشنایی دادم گفت فلانی ام.شناختم.خواستگار نمیشه گفت چون من 17 ساله و پسر اون 18 ساله بود.به بابام گفته بود دوتاشونو بفرستم خارج درس بخونم.پسرش وقتی 22ساله شد در اثر یه بیماری عصبی فلج شد و خودش مشکلات زیادی(خیلی خیلی زیاد)پیدا کرد.وحالا با وجودی که میدونستم سنی نداره ولی تمام موهاش سفید شده بود.خیلی دوست داشتم بدونم پس همه اون حرفاش و نگاه کردنش وقتی ویزیتشو پس دادم چه فکری با خودش کرده(منظورم اینه که حتما خیلی دلش سوخته برای پسرش و ناراحتش شده که پسر اونم میتونست مثل من سالم باشه ولی نیست) 2.با شرح حال مریض میخوام معاینه سینه کنم به همراه مریض که اقا بود میگم لطفا بیرون باشد درم ببندید.میگه من شوهرشم.میگم بله ولی منم خانمم روم نمیشه جلو شما معاینه کنم و از حاضر جوابی اقاهه قرمز شدم که مریض خودش مرده بود از خنده میگفت دکتر به این خجالتی ندیده بودم که قرمز بشه 3.انقدر ذوق میکنم مریضایی که میان و میگن رفتن شهر غریب فلان بیمارستان یا فلان دکتر بعد میگم خب فلان جا یا فلان کارو باید میکردی بعد میگن خانم دکتر دکترای شهر غریب رو مشناسی و من میگم بله وهمون شهر درس خوندم.مردم شهرزادگاه فکر میکنن دکترای شهر غریب باسواد تر و بهترن 4.دختر جوون و ترسیده با یه خانم سی و چند ساله بدون نوبت مستقیم اومدن تو اتاق پزشک بدون نوبت منشی پشت سرش اومد تو گفت خانم ویزیت.گفت ویزیت باید بگیرم؟که سر قیمت ویزیت با منشی دعواش شده بود یکم که اومد و حرف زد دختر بدحال با استفراغ مکرر شرح حال مشکوک...بدون والدین یا اعضای خانواده...خلاصه همه چیش مشکوک بود.خدارو شکر خودش خواست که بره 5.مریضه میگه که درد دست داشته بهش گفتن سرطانه رفته دکتر هماتو لوژیست.یکم بیشتر که میپرسم میفهمم همکارش بهش میگه ما یه فامیل داشتیم اونم درد دست داشت سرطان بود.اینم بی هیچ کاری میره دکتر هماتولوژیست.انقدر خندیدم که پسره خودشم دیگه میخندید.تازه اخرسر گفت هماتولوژیست اصلا ندیدش.
زیرزمینی