روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۱۰ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

۲۸دی
دو جلدی بعدی امیلی رو هم خوندم...به قشنگی ان شرلی نبود ولی دوست داشتنی بود...فقط یه نقطه اریک برای اوایل قرن 19 وجود داره...اینکه زن های این داستان ها بعد از ازدواج محو میشن...حل میشن توی شوهر و بچه هاشون
زیرزمینی
۲۸دی
دو جلدی بعدی امیلی رو هم خوندم...به قشنگی ان شرلی نبود ولی دوست داشتنی بود...فقط یه نقطه اریک برای اوایل قرن 19 وجود داره...اینکه زن های این داستان ها بعد از ازدواج محو میشن...حل میشن توی شوهر و بچه هاشون
زیرزمینی
۲۷دی
شاید درمورد رضا امیر خانی و کتاب هاش نشه خیلی نوشت...ولی این نوشته نظر شخصیه من نه نقد این نوسنده....بعد از سال ها شنیدن اسم این نوسنده و کتاب هاش بالاخره تصمیم گرفتم که یکی از کتابا شو بخونم...از فروشنده خواستم یکی از کتابای خوبشو بهم معرفی کنه...ارمیا کتابی که تجدید چاپای متعدد داشته رو معرفی کرد...خریدم و شروع کردم به خوندنکتابی(از دید من ) اغراق امیز درمورد جنگ و ادمهای مذهبی...غیر قابل باور...مثل چیزی که توی خیلی از فیلما میبینیم...باب طبع من نبود...حتی با وجودی که هر چند صفحه یبار میپریدم تا حداقل بتونم تمومش کنم...بیشتر از 200 صفحشو نخوندم...در مورد جنگ و انقلاب کم نخوندم...بعضی ها رو با ولع خوندم...باور کردم...مثل کتاب های بزرگ علوی مثل کتاب دا...ولی این کتاب حداقل برای من قابل باور نبود
زیرزمینی
۲۷دی
شاید درمورد رضا امیر خانی و کتاب هاش نشه خیلی نوشت...ولی این نوشته نظر شخصیه من نه نقد این نوسنده....بعد از سال ها شنیدن اسم این نوسنده و کتاب هاش بالاخره تصمیم گرفتم که یکی از کتابا شو بخونم...از فروشنده خواستم یکی از کتابای خوبشو بهم معرفی کنه...ارمیا کتابی که تجدید چاپای متعدد داشته رو معرفی کرد...خریدم و شروع کردم به خوندنکتابی(از دید من ) اغراق امیز درمورد جنگ و ادمهای مذهبی...غیر قابل باور...مثل چیزی که توی خیلی از فیلما میبینیم...باب طبع من نبود...حتی با وجودی که هر چند صفحه یبار میپریدم تا حداقل بتونم تمومش کنم...بیشتر از 200 صفحشو نخوندم...در مورد جنگ و انقلاب کم نخوندم...بعضی ها رو با ولع خوندم...باور کردم...مثل کتاب های بزرگ علوی مثل کتاب دا...ولی این کتاب حداقل برای من قابل باور نبود
زیرزمینی
۲۳دی
یادم نمی اید چند سال پیش بود...ولی همین جایی که الان نشسته ام نشسته بودم...همراه با تو...ماتنها خواهرهایی بودیم که در این جمع هیچ شباهتی به هم نداشتیم...هیچکس نمیتوانست حدس بزند خواهر هستیم...نزدیکی های عید نوروز بود...هرسال تو برایم نوبت میگرفتی تا با هم به ارایشگاه برویم...تو موهایت را رنگ کردی و من کوتاه کردم.. ان زمان ها هنوز ایران بودی...هنوز قرار های کودکی هایمان را داشتیم...خواهر بودیم...تمام رمز و راز هایمان باخم بود...دعواهایمان باهم بود...غم و شادی هایمان با هم بود...تقریبا چیز خصوصی بینمان نبود...دعوا میکردیم... یکدیگررا می ازردیم ولی همیشه خواهر بودیم...همیشه باهم بودیم...فرقی نمیکرد مرهم زخم یا نمک روی زخم...هر دواش شیرین بود...قرار گذاشته بودیم شب خواستگاری ام باشی با شکم حامله...قرار گذاشته بودیم دربارداری دومت من ازدواج کنم...قرار گذاشته بودیم هر سال عید نوروز کنار هم باشیم...خواهرانه...خالگی کنیم برای فرزندانمان...قرار گذاشته بودیم برای فرزندانمان داستانها تعریف کنیم و همدیگر را لو بدهیم... خلاف های کودکی ها را رو کنیم...قرار بود اگه فرزندانمان خاله هایشان را دوست نداشتند پشت دست بخورد...قرار بود هرسال به فرزاندان هم عیدی بدهیم.. قرار بود تو برایم برقصی درشب عروسی ام...قرار بودم دستم را بگیری درحین زایمان...قرار بود قربان صدقه بچه های یکدیگر برویم...همه قراری گذاشتیم جز اینکه تو بروی...جز اینکه دختر دار بشوی ولی دخترت حتی نداند خاله چیست...قرار بود عاشق دخترت شوم ولی نه با فیل هایی که از ان سمت کره زمین میفرستادی...قرار نبود بروی...قرار نبود تنهایم بگذاری...قرار بود کنارهم خوشبخت شویم و شاد زندگی کنیم...اما تو خوشبختی را جایی خیلی دورتر یافتی...انقدر دور که موقع رفتنت اشک هایم را ندیدی...انقدر دور که بی تاثیر شدیم در زندگی هم...روزی که برگردی هنوز هم خواهر هستیم...اما نه مثل قبل...وقتی برگردی دیگر ان ادم های قدیم نیستیم...روزگار تغییرمان داده.. اینها را ننوشتم که بگو یم برگرد...نوشتم که بگویم دوستت دارم...دلتنگت هستم و با تک تک سلول های احساس نیاز میکنم
زیرزمینی
۲۳دی
یادم نمی اید چند سال پیش بود...ولی همین جایی که الان نشسته ام نشسته بودم...همراه با تو...ماتنها خواهرهایی بودیم که در این جمع هیچ شباهتی به هم نداشتیم...هیچکس نمیتوانست حدس بزند خواهر هستیم...نزدیکی های عید نوروز بود...هرسال تو برایم نوبت میگرفتی تا با هم به ارایشگاه برویم...تو موهایت را رنگ کردی و من کوتاه کردم.. ان زمان ها هنوز ایران بودی...هنوز قرار های کودکی هایمان را داشتیم...خواهر بودیم...تمام رمز و راز هایمان باخم بود...دعواهایمان باهم بود...غم و شادی هایمان با هم بود...تقریبا چیز خصوصی بینمان نبود...دعوا میکردیم... یکدیگررا می ازردیم ولی همیشه خواهر بودیم...همیشه باهم بودیم...فرقی نمیکرد مرهم زخم یا نمک روی زخم...هر دواش شیرین بود...قرار گذاشته بودیم شب خواستگاری ام باشی با شکم حامله...قرار گذاشته بودیم دربارداری دومت من ازدواج کنم...قرار گذاشته بودیم هر سال عید نوروز کنار هم باشیم...خواهرانه...خالگی کنیم برای فرزندانمان...قرار گذاشته بودیم برای فرزندانمان داستانها تعریف کنیم و همدیگر را لو بدهیم... خلاف های کودکی ها را رو کنیم...قرار بود اگه فرزندانمان خاله هایشان را دوست نداشتند پشت دست بخورد...قرار بود هرسال به فرزاندان هم عیدی بدهیم.. قرار بود تو برایم برقصی درشب عروسی ام...قرار بودم دستم را بگیری درحین زایمان...قرار بود قربان صدقه بچه های یکدیگر برویم...همه قراری گذاشتیم جز اینکه تو بروی...جز اینکه دختر دار بشوی ولی دخترت حتی نداند خاله چیست...قرار بود عاشق دخترت شوم ولی نه با فیل هایی که از ان سمت کره زمین میفرستادی...قرار نبود بروی...قرار نبود تنهایم بگذاری...قرار بود کنارهم خوشبخت شویم و شاد زندگی کنیم...اما تو خوشبختی را جایی خیلی دورتر یافتی...انقدر دور که موقع رفتنت اشک هایم را ندیدی...انقدر دور که بی تاثیر شدیم در زندگی هم...روزی که برگردی هنوز هم خواهر هستیم...اما نه مثل قبل...وقتی برگردی دیگر ان ادم های قدیم نیستیم...روزگار تغییرمان داده.. اینها را ننوشتم که بگو یم برگرد...نوشتم که بگویم دوستت دارم...دلتنگت هستم و با تک تک سلول های احساس نیاز میکنم
زیرزمینی
۱۹دی
دلتنگت که میشوم مینشینم روبروی کتابخانه...خیره میشوم به کتابهایی که با وجود تمام تفاوت هایمان باهم خواندیم...فکر میکنم به لحظاتی که مجبورت میکردم برایم شعر بگوییی...به شعر هایی که بی علت با یاد تو میخواندم...دلتنگت که میشوم سرم را می اندازم پایین ویادت میکنم...اینکه برایت مهم نبودم...یا شاید خیلی مهم نبودم...یا شاید انقدر که میخواستم مهم نبودم...دلتنگت که میشوم فکر میکنم به مشکلاتت...به نگرانی هایم برای تو...دلتنگت که میشوم نوشته هایت را میخوانم...تصورت میکنم در همان خانه کوچک با پله های زیاد....سرد...تاریک...شومینه کوچک دیوار جنوبی...دلتنگت که میشوم میروم و کتابی را که به تو هدیه داده بودم میخرم...در اغوش میکشم...لبخند میزنم و فکر میکنم شاید من هم روزی شاعر شومدلتنگت که میشوم فکر میکنم به اینکه چقدر از من بزرگتر بودی...اینکه چقدر بچه بودم...فکر میکنم عشق جوانی چقدر هیجان انگیز است...دلتنگت که میشوم یاد دفتری می افتم که دوسال بعد از اخرین دیدارمان سوزاندمش...سوزاندمش چون خیال میکنم تا هست هر بار باشنیدم اسمت سرم را برمیگردانم...داخل تمام ماشین های شبیه ماشین تو را جستجوگرانه نگاه میکنم...دلتنگت تو و دفترم که میشوم...یاد شب عروسیت می افتم...یاد اولین سیگاری که کشیدم...نقطه ضعفم را به یاد داری ؟...بعد از تو دلتنگی هایم کمتر شد...اما هنوز هم اگر کسی اسمم را صدا کند دلم میرزد...نگران میشوم...بی سلاح میشوم و هرچه بگوید دهانم بسته می ماند...دلتنگت که میشوم دعا میکنم کاش دفترم را نسوزانده بودم...خود عاشقم را دوست داشتم...حتی اگر اشتباه بود...تو مهم نیستی...پر و بال من در دوران عاشقی مهم استدلتنگت که میشوم یاد گل هایت میافتم...دلتنگت که میشوم یاد جعبه پر از گل های خشک شده ات می افتم که ته کمد لباس هایم پنهانش کرده ام تا فنگ شویی اتاق بهم نخورد...دلتنگت که میشوم یادم می افتد که بچه بودی...کوچک بودی...برای من کم بودی...دلتنگت که میشوم لبخند میزنم...دیگر دلم نمیخواهد از تو چیزی برای دخترم بگوویم...داستانمان عاشقانه نبود...شاید حتی دوست داشتن هم نبود...دستان ما داستان دو جوان تنها بود...که میخواستند زندگیشان را تغییر دهند...در داستان ما تو لجبازی ها و بچه بازی هایش را میساختی...و من دل شکستن هایش را...یادت که می افتم لبخند هم نمیزنم...اما اخم هم نمیکنم...یادت که می افتم به تفاوت هایمان فکر میکنم...به اینکه در کنارت چقدر تنها بودم
زیرزمینی
۱۹دی
دلتنگت که میشوم مینشینم روبروی کتابخانه...خیره میشوم به کتابهایی که با وجود تمام تفاوت هایمان باهم خواندیم...فکر میکنم به لحظاتی که مجبورت میکردم برایم شعر بگوییی...به شعر هایی که بی علت با یاد تو میخواندم...دلتنگت که میشوم سرم را می اندازم پایین ویادت میکنم...اینکه برایت مهم نبودم...یا شاید خیلی مهم نبودم...یا شاید انقدر که میخواستم مهم نبودم...دلتنگت که میشوم فکر میکنم به مشکلاتت...به نگرانی هایم برای تو...دلتنگت که میشوم نوشته هایت را میخوانم...تصورت میکنم در همان خانه کوچک با پله های زیاد....سرد...تاریک...شومینه کوچک دیوار جنوبی...دلتنگت که میشوم میروم و کتابی را که به تو هدیه داده بودم میخرم...در اغوش میکشم...لبخند میزنم و فکر میکنم شاید من هم روزی شاعر شومدلتنگت که میشوم فکر میکنم به اینکه چقدر از من بزرگتر بودی...اینکه چقدر بچه بودم...فکر میکنم عشق جوانی چقدر هیجان انگیز است...دلتنگت که میشوم یاد دفتری می افتم که دوسال بعد از اخرین دیدارمان سوزاندمش...سوزاندمش چون خیال میکنم تا هست هر بار باشنیدم اسمت سرم را برمیگردانم...داخل تمام ماشین های شبیه ماشین تو را جستجوگرانه نگاه میکنم...دلتنگت تو و دفترم که میشوم...یاد شب عروسیت می افتم...یاد اولین سیگاری که کشیدم...نقطه ضعفم را به یاد داری ؟...بعد از تو دلتنگی هایم کمتر شد...اما هنوز هم اگر کسی اسمم را صدا کند دلم میرزد...نگران میشوم...بی سلاح میشوم و هرچه بگوید دهانم بسته می ماند...دلتنگت که میشوم دعا میکنم کاش دفترم را نسوزانده بودم...خود عاشقم را دوست داشتم...حتی اگر اشتباه بود...تو مهم نیستی...پر و بال من در دوران عاشقی مهم استدلتنگت که میشوم یاد گل هایت میافتم...دلتنگت که میشوم یاد جعبه پر از گل های خشک شده ات می افتم که ته کمد لباس هایم پنهانش کرده ام تا فنگ شویی اتاق بهم نخورد...دلتنگت که میشوم یادم می افتد که بچه بودی...کوچک بودی...برای من کم بودی...دلتنگت که میشوم لبخند میزنم...دیگر دلم نمیخواهد از تو چیزی برای دخترم بگوویم...داستانمان عاشقانه نبود...شاید حتی دوست داشتن هم نبود...دستان ما داستان دو جوان تنها بود...که میخواستند زندگیشان را تغییر دهند...در داستان ما تو لجبازی ها و بچه بازی هایش را میساختی...و من دل شکستن هایش را...یادت که می افتم لبخند هم نمیزنم...اما اخم هم نمیکنم...یادت که می افتم به تفاوت هایمان فکر میکنم...به اینکه در کنارت چقدر تنها بودم
زیرزمینی
۱۴دی
عاشقم شو و به یادم ار که دوست داشتن چیست...در اغوشم بگیر و اطمینان به قلبم ببخش...به من بقبولان کع مرگ جزیی از زندگی است...کمک کن تا باور کن دست های بی خاصیتم را...بپذیرم زندگی را مرگ را...باید کنارم باشی وبمانی تا به یاد بیاورم چقدر در تمام عمر عاشقت بودم...به یادم بیاور که چه شیرین است این عشق سخت...میخواهم زندگی را با این عشق شیرین و شور تجربه کنم...میخواهم اثری از من در دنیا باقی بماند...نیازمندم به تو برای ارامش...نیازمندم به تو تا تنها نمانم...زندگی کنم...باور کنم که لایق این زندگی هستم.. میخواهم بیای و دستم را بگیری...روزهارا کنارم سپری کنی...ارامشم باشی.. عشقم باشی...عاشقم شو تا ارام شوم...تا بر زبان بیاورم این نیاز را...
زیرزمینی
۱۴دی
عاشقم شو و به یادم ار که دوست داشتن چیست...در اغوشم بگیر و اطمینان به قلبم ببخش...به من بقبولان کع مرگ جزیی از زندگی است...کمک کن تا باور کن دست های بی خاصیتم را...بپذیرم زندگی را مرگ را...باید کنارم باشی وبمانی تا به یاد بیاورم چقدر در تمام عمر عاشقت بودم...به یادم بیاور که چه شیرین است این عشق سخت...میخواهم زندگی را با این عشق شیرین و شور تجربه کنم...میخواهم اثری از من در دنیا باقی بماند...نیازمندم به تو برای ارامش...نیازمندم به تو تا تنها نمانم...زندگی کنم...باور کنم که لایق این زندگی هستم.. میخواهم بیای و دستم را بگیری...روزهارا کنارم سپری کنی...ارامشم باشی.. عشقم باشی...عاشقم شو تا ارام شوم...تا بر زبان بیاورم این نیاز را...
زیرزمینی