روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۷شهریور

دلم میخواست یه خونه داشتم برای خودم بعد صبح تا ظهر میرفتم یه مطبی کار میکردم بعد ظهر میومدم خونه غذا میپختم برای خودم بعد میخوابیدم و عصر پا میشدم دوخت و دوز میکردم شماره دوزی میکردم بافتنی میکردم خلاصه کارهای ریزه ریزه هنری میکردم 

پی نوشت:البته میدونم اینا همش حرف مفته من اگه بشینم تو خونه بیکار باشم افسرده میشم...دقیقا منظورم اینه که از خستگی درحال مرگ نباشم...البته ترجیحم ماهی 5یا6 تا کشیکه نه 13 تا

زیرزمینی
۲۵شهریور

دیروز یهمریض داشتیم که یه خانم 60 و خرده ای ساله بود که با کاهش سطح هوشیاری اومده بود ولی فردا صبحش که اومدم و دیدمش دیگه کاهش سطح هوشیاری نداشت و خانم جوونی که همراهش بود مسگفت که مادرش چند روزی دفع داشته که نمیتونسته دفع کنه چون درد داشته و شروع کرده بودن بهش ملین با مقدار زیاد دادن ...حالا مریض افتاده بود روی اسهال شدید طوری که بی اختیار شده بود...صبح که من ساعت 6 رسیدم جیغ میزد و کسی همراهش نبود و میخواست کسی زیر پاشو عوض کنه و میگفت از 4 صبح خودشو کثیف کرده ...به پرستار گفتم پرستارم به کمکی گفت ولی کمکی نیومد زیر پاشو تمییز که تا 10 که دختر مریض اومد...فکر کنید یه زن از ساعت 4 صبح تا 10 صبح توی مدفوع خودش غرق شده بود...مریض با یکم سرمی که گرفت الکترولیت های خونش اصلاح شده بود و دیگه از ما کاری نداشت و شبش بچه های کشیک مرخصش کرده بودن ولی هرچی تماس میگیرن با پسر و دخترش نمیان که ببرنش و مسگن که تا صبح بمونه...از 12 شب مریض شروع میکنه به بی قراری و 3 صبح سکته میکنه و ارست قلبی تنفسی که زود سی پی ار میشه و برمیگرده...و باز که ما صبح دیدیمش مریض سرحال و هوشیار دیشبمون اینتوبه شده بود...اینتوبه لوله ایه که داخل نای میکنن و خیلی درد ناکه و مریض باید بیهوش بشه وگرنه درد شدیدی میکشه...صبح که من رفتم برای ویزیتش مریض هوشیار بود...تا استاد بیاد همونجور اینتوبه وصل به دستگاه و هوشیار بود...خلاصه یکم صبر کردیم که مطمین بشیم و اکستوبه شد...ولی نگاهش پر از درد بود

دردی که نمیدوننم شاید جسمی بود شاید هم بی وفایی فرزندانش ازارش میداد...شایدم واقعا مادر بدی بوده که بچه هاش نمیخواستن بیان دنبالش...ولی درد داره یه ادم انقدر عذاب بکشه...درد داره که ما درمان میکنیم مریضو ولی یه کمکی نیست که زیر پای مریضو تمییز کنه...درد داره که ادم ها اینجا باید با درد و تنهایی بمیرن...دردداره...درد ....درد ...درد...کاش کسی پیدا میشد تا این سیستم مریضو درست کنه...کاش بیشتر به سلامتیمون فکر میکردیم نه برای سالم زندگی کردن برای راحتتر مردن

زیرزمینی
۲۴شهریور

و مرگ را پایانی نیست

پدر و مادر 75 ساله با کانسر انداستیج 3 بچه پنجاه و چند سالشون...ودرد درد درد...

ومن که کنترل اشک هامو ندا

 

معمولا وقتی مریض بدحال ودم مرگ رو میریم بالای سرش همراه ها میدونن که دیگه امیدی نیست و ارومن و اشک هاشون رو ریختن ....ولی وقتی رفتیم بالای سر مهران مریض اینتوبه ای که سرطان مری داشت لاغر بود وموهای سفیدی داشت زنی نشسته بود و صورتشو تو دستاش گرفته بود و گریه میکرد...برام عجیب بود....وقتی بالای سر مریض بودیم مریض با درد با لوله اینتوبه اش میجنگید و تکون میخورد...از زن پرسیدم چه نسبتی باهاش داره...زن لاغر و تکیده بودو من فکر میکردم همسر مریض باشه...ولی گفت که مادرشه

از صبح یه پیرمرد توی اورزانس با دست بشه شده به هر طرف عصا میزد و با چشمایی که پر از درد بود با یه لبخند محبت امیز اروم به هر روپوش سفیدی سلام میکرد...که بعد معلوم شد پدر مریضه

پدر و مادری تکیده که پسر پنجاه و دوسالشون که سر و همسری نداشت یه دفه از یک ماه پیش تشخیص سرطان مری پیشرفته براش گذاشته بودن که دیگه حتی کاندید جراحی هم نبود...مادرش بهم گفت که برای پرستاری از دختر پنجاه سالش که تهران زندگی میکنه و سرطان معده پیشرفته داره و بهش گفته بودن زنده نمیمونه تهران بوده که خبر دادن پسرش سرطان مری داره و برگشته و پسرشو اینتوبه پیدا کرده...دختر دیگرش سرطان سینه داره  و جراحی شده و دختر سومی داره که سالمه...اشک های این زن چنان دردی به قلبم داد که دیگه نمیفهمیدم استادم چی میگه و فقط سعی میکردم سر راند اشکام سرازیر نشه

امروز که رفتم اورزانس هنوز مهران اینتوبه توی اورزانس بود و پدر پیرش بالای سرش...باهاش احوال پرسی کردم و بهم گفت که سمعک داره و نمیشنوه چی بهش میگم...باز هم با همون چشمای پر از درد بهم زل زد...مریض پذیرش ای سی یو داشت...همونطور که پرستار کارای انتقالشو میکرد هوشیاریش کمی برمیگشت و سعی میکرد با درد لوله تراش بجنگه...پدرش که طاقت دیدن درد پسرش رو نداشت بلند شده بود از کنار تخت...بردمش تو استیشن بهش صندلیمو دادم و گفتم پدر جان بشین اینجا...اینجا حداقل دیگه دست و پا زدن پسرش رو نمیدید و اشکاشو فرو داد و تشکر کرد و گفت که مزاحم شده ولی بخاطر دیسک کمرش نمیتونه بیایسته...بهش گفتم پدرجان راحت بشین اینجا مزاحم هیچ کس نیستی هر وقت خواستن پسرتو ببرن بهت میگم که باهاش بری...وقتی راه افتادن به سمت ای سی یو...عصا زنان و خمیده تر راه افتاد

یکم بعد مادر مهران رسید و سراغ پسرش  رو نگران ازم گرفت...بهش گفتم که نگران نباشه و پسرش رو بردن ای سی یو...ازم پرسید که پسرش بهتره یا نه...چیزی برای گفتن نداشتم...پلن ما براش درمان پلیتیو بود فقط...گفتم دارو هاشو داره میگیره تا ببینیم بدنش چه جوابی میده و توکل بر خدا

و من متنفر شدم از سیستمی که درد های دم مرگ رو کم نمیکنه...سیستمی که به فکر درد بازمانده ها نیست...سیستمی که ای سی یو رو حق مریض های دم مرگ نمیدونه...سیستمی که درد بیمار رو بیشتر و مرگ رو پروسه ای سختتر میکنه...متنفر شدم از دست هایی که توانی ندارن...

وحالا من نه برای مهران برای بلکه پدر و مادری که شاید امید خیلی کم و درد زیادی رو اواخر عمرشون متحمل شدن ارامش و عدالت رو از خدا میخوام

زیرزمینی
۲۳شهریور

کی فکرشو میکرد من ارتوپدی تهران بیارم؟؟؟

کارنامه دوم اومده و من ارتوپدی هم قبول شدم...یعنی اگه داخلی شهر زادگاهو نزده بودم الان ارتوپدی تهران داشتم میخوندم

زیرزمینی
۱۵شهریور

خب ما فعلا ابزرور هستیم و اجازه مهر کردن پرونده بدون اجازه سال بالاهامون نداریم...تو دوتا چیز من خیلی شانس اوردم یکی اینکه با اورژانس شروع کردم...یکی اینکه بهترین رزیدنت سال بالا افتاده با من ...کم کم دارم دارم یاد میگیرم چجوری شرح حال بگیرم چجوری نت بذارم چجوری مریص ها رو منیج کنم و غیره

رروزای اول یه مریض داشتم ازمردم شهر طرح یه اقای 22 ساله که با کمک لوله نفس میکشید وفلج بود و از 11 سال پیش بدون هیچ علت مشخصی تشنج غیر قابل کنترلش شروع شده بود...با چشمای ابی و درشت و همیشه بازش که پر اشک بود به ما زل میزد...صحنه خیلی غم انگیز بود ما منتظر مرگش بودیم و خونوادش با ازدواجای فامیلی و کم کاریای دیگه باعث شده بودن یه ادم به اینجا برسه

یه مریضم داشتیم خونریزی شدید ریه...همینجوری خون خالص و شدید و با هر سرفه بالا میورد و در حال خفه شدن بود...ترسناک بود من برای اولین بار بود که میدیدم ...

یکی از بچهای رشته ای که من عاشقش بودم انصراف داده و دلم میخواست برم خفش کنم

دوتا از بچه های خودمون تا حالا انصراف دادن

دوتا از بچه های قلب هم تو فکر انصراف هستن

شروعم با اورژانس و بهترین رزیدنت رو به فال نیک گرفتم و دارم هرروز به خودم انرژی میدم که روزای سخت میگذره و همش تا عیده فقط

خدای به امید خودت

یادم رفت بگم یه چیف رزیدنت هم داریم که خیلی خیلی کشیک هارو بد میچینه...

یه چیز دیگه هم که خیلی حرصمو درمیاره ادمایی ان که خیلی خنگن ولی میبینیم خیلی رشته های بهتر قبول شدن و یا لول بالاتر از ما هستن...اینش البته خیلی حرص ادمو درنمیاره اینکه خیلی ادعاشون میشه خیلی حرص ادمو درمیاره و فکر میکنن ما گوشامون درازه که نمیفهمیم با سهمیه اومدن

بعدا نوشت:شهر زادگاه خیلی جالبه برخلاف تصور من اینجا هم خیلی زود ازدواج میکنن...اکثر اینترنایی که میبینیم زن و شوهر هستن...همش باهمن با هم کشیک وایمسن...همش با همن...حوصله دارن بخدا...چقدر زوج زوج...جالبترش اونجاس که همو دکتر یا با اسم کوچیک صدا نمیکنن با فامیل صدا میکنن جلو بقیه...یه چیز دیگشم اینکه هرچی پسره خفن تر دختره محجبه تر...وباید پسراشون رو ببینی که چقدر ادعای قدرت و سواد و منیج بیمار و غیره دارن...کم کم دارم میرم تو فاز تدافعی بازم...دارم شروع میکنم با پسرا دعوا کنم...دوباره دارم با هم لول ها و پسرای اینترن مخصوصا مجرد ها دعوا میکنم و با متاهل ها خوبم تقریبا...خیلی مزخرفه این اخلاقم...شدم مثل این دختر ترشیده حسودا غرغروها😂😂😂

زیرزمینی
۰۹شهریور

فردا اولین روزیه که برامون کشیک گذاشتن و طبق معمول من روز اول کشیک افتاده بهم...بریم به امید خدا ببینیم چی میشه

زیرزمینی
۰۴شهریور

همکلاسی نفر اول دختری متولد ۶۸ و از مازندرانه...خب من خودم مازندران زدم ولی قبول نشدم ولی این خودش میگه ترجیحش اینجا بوده دوره عمومی هم از خونواده دور بوده...یه دختر جدی و مصمم که سرع هم قاطی میکنه ظهر تا خونش رسوندمش...از ظهر تا حالا تو فکرشم که خوش بحالش کاش منم خونه داشتم کاش منم یه شهر دیگه و وقتی گفت حتما پیشم بیا کلی خوشحال شدم...شاید اون تعارف کرده ولی من کلی استقبال کردم

خواب دیدنام شروع شده که استاد داشتیم دوره جی پی که خیلی داف بود...استاد اطفالمون بود روز اولی که توی دوره استیجری دیدیمش نصف دخترا عاشقشش شدن...یه اقای قد بلند موهای سفید صورت اصلاح کرده مرتب بلوز مردونه ابی یه شلوار کتونی ابی اسمونی با کالج پوشیده بود اما فوق العاده بداخلاق و جدی و سختگیر...کلی منو تو اون دوره دعوا و توبیخ و اخراج از بخش و غیره کرد بماند...از همون دوره من هی خواب میدیم این میاد به من میگه من عاشقتم...خلاصه کلی خنده دار همیشه اینو به هم خونم میگفتم و کلی با هم میخندیدیم...حالا هم دوباره همون خوابو میبینم هی به همخونه میگم من اصلا ضمیر ناخوداگاهم میخواد که زن این بشم...بعد یه زنی داشت از خودش صد برابر دافتر...خوشگل و جوون

امروز دخترای متاهل کلاس میخواستن منو شوهر بدن و من از ارتوپدیا پسندیدم...خلاصه انقدر مسخره بازی سر کلاس دراوردیم و خندیدیم که حد نداشت

زیرزمینی
۰۲شهریور

امروز روز معرفیمون بود همه رزیدنتهای وردی جدید همه رشته ها بودیم...رییس دانشگاه و دانشگده و اموزش و اینا اومدن برامون حرف زدن...البته حرف که نه تهدید

1_جز چشم هیچی نمیگید

2_حجابتون اسلامی و ناخونتون کوتاه باشه

3_یا برید انصراف بدید یا تا اخر سال یک زنده بمونید...فقط زنده بمونید وماهی یبارم حموم کنید

امروز در کنار اینکه کلی تهدید شدیم و به همش خندیدیم کلی هم ترسیدیم ...خیلی هم من خسته شدم با وجودی که فقط نشسته بودمتقریبا از بین دخترا و پسرا همه متاهلند به جز من و 68 خانم و یه اقا که لو نمیده سنشو...چرا مهمه تاهل؟چون متاهل ها یه سری شرایط ویزه دارن دیگه مثل گرفتن خوابگاه و غیره

خلاصه که بگذریم...خواب دیدن هام شروع شده...احساس خستگی...درد پاهام...ترس و احساس شدید غم...خلاصه همون چیزایی که توی اینترنی داشتم...سعی میکنم ولی مثل اون موقع به خودم سخت نگیرم و تو روی هر کی که بگه چرا این رشته چرا این شهر و برو انصراف بده بایستم و خلاصه به قول استادمون سال اول رو زنده بمونم...این روز ها میخندیم ولی میدونیم روزای سختی در انتظارمونه...در هرصورت توکل برخدا...

این دو روز به اندازه کل این سه سال از اینترنت دور بودم

پی نوشت:خیلی دوست دارم بهش بگم دوسش دارم دلم براش تنگه و خیلی خیلی ازش ممنونم ولی مثل یه مرد قوی میمونم و نمیگم

زیرزمینی