روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۴تیر

اقایون محترم یا نسبتا محترم یا هر چی اصلا...انقدر به یه خانم نگید بانو.زندگیم.عشق.نفس.زیبا.گلی. ...یا هرکوفت دیگه ای...بابا یه چیزیم نگه دارین شاید یه روز عاشق شدین با یکی خواستین برای تمام عمر زندگی کنید به اون بگید...بله ما خانما میدونیم نه زندگیتونیم نه عشق نه بانو نه هر کوفت دیگه ای ولی متاسفانه وقتی پریود باشیم انقدر این هرمونای کوفتی بالا میره که باور میکنیم...اونوقت عاشق میشیم...بعد خر بیار باقالی بار کن...نگو برادر من...نگو پسر من...اسمش چه ایرادی داره که اینا رو میبندی به ناف یه خانم...ول بده بابا

اخه اون چه عشقیه که یه ماه بعدش میری با یه دختر پولدار ازدواج میکنی؟اون چه گلیه که یه هفته بعدش رفتی سراغ بعدی؟این چه زندگیه که سریه سال انقدر میتونی به گریه بندازیش؟

الان بگم هنوز این چند وقته چقدر حرص خوردم یا متوجه شدید؟

زیرزمینی
۲۰تیر

و بالاخره به خواستگار محترم گفتم نه...درحالی که خونواده خیلی اصرار داشتن که هنوز خیلی زوده و خودش میگفت که باید فرصت بدیم به خودمون و برخلاف من اون خیلی به این رابطه امیدواره ...ولی لنگه بابام بود و من نمیخواستم که زندگیمو با یکی مث بابام ادامه ادامه بدم

یه مرد سالار کامل...یه شلخته کامل که فکر میکرد حتی شخصی ترین کاراش وقتی قراره تو خونه انجام بشه فقط یه زن باید انجام بده و من دلم نمیخواد بقیه عمرم فکر کنم کلفت کسی هستم(هرچند کلفت بودن یکی از شغلای مورد علاقم بوده همیشه)

و بقیه اش که خیلی چیزای بزرگی ان ولی بخاطر اینکه منو خیلی ترسوند اینجا نمیتونم بنویسم

ولی وقتی بدون اینکه به خونه بگم رفتم و قاطعانه گفتم نه حس میکنم خیلی  کار درستی کردم

ولی یه چیز جالبی داشت اتفاق میوفتاد ...جواب منفی من به این ادم و نیومدن اون پسری که بابام برای من خواستگاری کرده بود باعث شد خونه خیلی نگران شوهر کردن من بشن و بحث ادمای قدیمی زندگیم دوباره بیاد بالا...بابا گفت که سه سال پیش خیلی سر حق طلاق سخت گرفته و منو ناراحت کرده و دیگه نمیخواد تو زندگیم دخالت کنه...منم تو دلم گفتم چرا همون سه سال پیش نفهمیدی ناراحت شدم...بعد حرف پسری شد که توی ۲۰ سالگی عاشقش شدم...البته اون دیگه خیلی ربطی به خونواده نداشت...من نمیخواستم انقدر زود ازدواج کنم و اون میخواست زودتر متاهل بشه و یه سری مسایل دیگه که باعث شد اون منو ول کنه.... و البته جناب میم...مهمترین ادم زندگی من تا حالا...چقدر خونوادم ازش متنفرن و من تازه فهمیدم

خلاصه اینکه زندگی بازی های عجیبی میکنه با ادم...وقتی عادت کردی به تنهایی کاری میکنه که یادت بیوفته چقدر تنهایی...وقتی دلت رفتن میخواد مجبورت میکنه بمونی...من به تقدیر خیلی اعتقاد دارن...ادمها تلاش میکنن زندگیشونو بسازن ولی اتفاقایی که از دست ما خارجن و مسیر ما رو تغییر میدن سرنوشتی هستن که از دستای ما خارجه

زیرزمینی
۱۶تیر

خدایا واقعا شکرت بابت قبولیم توی تخصص ...ولی با قبول شدنم تو شهر زادگاه زندگی بدجوری انگشت شستشو گرفته سمتم

این چند وقته انقدر استرس کشیدم که ۲ کیلو لاغر شدم...خدایا چشه بابای من ول نمیکنه؟اینهمه خودمو سفت و محکم گرفتم ...چند ساله فقط به خودم وابسته بودم...ولی الان واقعا یه بغل سفت و محکم میخوام...یکی که بهم بگه خره من میدونم همه چی خوب میشه و من دلم اروم بگیره

پی نوشت:خدا رو شکر اون دکتری که قرار بود بابام منو بهش قالب کنه در رفته و دیگه قرار نیس بیاد خونمون...حداقل این یکی خودش راحت حل شد...خدایی من چه عیب و ایرادی دارم که میخوان ردم کنن؟پدر من ادم که از مجرد بودن نمیمیره که من دومیش باشم که

پی نوشت:خدایا نمیشد به جای این کروموزوم ایکس کوفتی یه وای به من میدادی؟

پی نوشت:تمام این چند روز همش تو خواب حرف میزدم...سالها بود دیگه تو خواب حرف نمیزدم

زیرزمینی
۱۵تیر

بابام رفته یه پسری رو برای من خواستگاری کرده

جمله بالا رو باور کنید...بابام و دوستش وقتی هردو بهم درمورد این پسره که پزشکم هست حرف زدن گفتم چرا پسر بیچاره رو میخواین بذارید توی معذوریت و هرچی سعی کردن به من بقبولونن که واقعا خونواده پسر خواستگاری کردن نمیتونم قبول کنم...پسره همسن من و پسر همکلاسی دبیرستان بابامه...توی ازمون دستیاری امسال رشته وشهری که میخواسته نیورده و حالا میخواد درس بخونه دوباره و یه جای سبک کار کنه...بابام و واسطه این وسط میگن که خونواده پسر اول گفتن و اصرار کردن ولی چون پسرشون از نظر مالی ضعیف تره از پارسال پا پیش نذاشتن ولی من باور نمیکنم...یه پسر ۳۰ ساله که میخواد ازمون دستیاری بده عمرا به فکر زن گرفتن باشه...خب پدر من چرا دختر خودتو کوچیک میکنی؟

بابام کمر بسته منو قبل از شروع دوره دستیاری شوهر بده و نمیدونم چرا...بش میگم پدر من تو که انقدر تعریف این پسره رو میدی رفتی بش بگی حق طلاق میخوای برا من ببینی قبول میکنه یا نه؟میگه نه من ۳ سال خواستم برات حق طلاق بگیرم تو ناراحت شدی دیگه نمیخوام...این پسر انقدر خوبه که مهریه هم نمیخوام...واقعا اگه تحت تاثیر ارامبخش نبودم حتما از عصبانیت منفجر میشدم

شما راه حلی ندارین که اون پسر بیچاره تو امپاس قرار نگیره؟قراره خونوادش چند روز دیگه بیان خونمون ولی حرف جدی نزنن و فقط مثلا منو ببینن میپسندن یا نه پسرشون همراهشون نمیاد چون سر کاره

دلم برای اون پسره بیچاره میسوزه فکر کن به زور یه دختری رو بکنن تو پاچت...دلم برای خودمم میسوزه خیلی حس میکنم بابام داره کوچیکم میکنه

توی امسال این چهارمین نفریه که مثلا قراره درباره ازدواج باهاش فکر کنم...بابام و دوستاش نشستن دور هم بنگاه شادمانه باز کردن هی دختر پسرا همو وصل میکنن به هم...خب پدرای محترم بکشید بیرون از ما

من قبلا هم تو شرایطی بودم که طرفم گفته به زور اومده خواستگاری ولی هیچوقت انقدر احساس خاری نداشتم...فکر کن پسره بیاد بشینه جلوم بگه بابا من میخوام درس بخونم زن کیلو چند...اخه من سر خودمو نکوبونم تو دیوار

زیرزمینی
۱۳تیر

خب دیروز وقتی به مامانم گفتم خواستگارو قراره ببینم خیلی استقبال کرد که برای من عجیب بود داداشم که میکفت بیشتر وقت بده...اصلا ادم من نیس ولی نمیدونم چرا حرف زدن باهاش برام جذابه...فکر میکنم فقط بخاطر تنهایی باشه...طولانی تنها بودن من...روی همه چی اخلاف داریم ...با من طوری حرف میزنه که انگار باشه حالا دور توه بعد ادمت میکنم...میدونم منم خیلی همه چیو اول با دید بدمیبینم و گارد میگیرم...بهش همه چیو گفتم... هرچیزی که توش منفی بود برام ولی اینکه هیچکدوم براش مشکل حساب نمیشد باعث شد دقیقا حس ادمت میکنم به من دست بده...تنها چیزیو که نگفتم حق طلاق بود که  میدونستم تیر خلاصه...میدونم ادم من نیس...باید تمومش میکردم...

زیرزمینی
۱۲تیر

همیشه فکر میکردم جواب مثبت دادن به پیشنهاد ازدواج کسی کار سختیه ولی حالا فهمیدم جواب منفی دادن هم همونقدر سخت میتونه باشه...برای فردا با جناب خواستگار قرار گذاشتم که خیلی ملایم بگم ما خیلی فرق داریم..اخرشم تیر خلاصو بزنم و از طلاق خواهرم بگم و شرط حق طلاقو براش بذارم و اینکه من حتما میخوام از شهر غریب برم...امیدوارم دیگه خودم خیلی شاد و خوشحال به من جواب منفی بده...انقدر استرس دارم که از وقتی که زنگ زد دارم عق میزنم...اصلا درکش نمیکنم که داره ذوق چیو میکنه...دقیقا از چی من خوشش اومده؟...چند تا فرضیه دارم مطرح میکنم...اولیش اینکه خیلی ذوق زده اس که داره تو سی و چند سالگی دامادمیشه... که فکر نمیکنم من اولین خواستگاری بودم که رفته باشه...دوم اینکه ساقی محلشون خیلی خوبه دمش گرم...دلیل دیگه ای واقعا ندارم برای کاراش...بهش گفتم ببخشید من سفر بودم نشد حرف بزنیم گفت بله ما که افتادیم تو دام صیاد و صیاد ول کرد رفت!!!خداییش ساقیش خوبه نه؟فازت چیه خب؟من الان یه دخر ۱۵ ساله تو دهه هفتادم که اینجوری بخواب مخمو بزنی؟خدایی نگین از موقعیت مالی و اجتماعی  وتحصیلیت که صدتا بهتر از من اطرافش ریخته...درکش نمیکنم واقعا

میرسیم به قرار فردا...هنوز به خونواده نگفتم که فردا باش قرار گذاشتم...بعد از ماجرا های سه سال پیش واقعا حقم هست انقدر خودم برای زندگیم بتونم تصمیم بگیرم که جواب رد رو خودم بدم...گاهی حس میکنم واقعا سهم خودم از تعیین سرنوشتم حداقل تو مورد ازدواج بدجوری ازم گرفته شده

همه بهم میگن نباید انقدر استرس فردا رو داشته باشم و بهم دلداری میدن و میگن باید برای سرنوشتم بجنگم...تو این یه قسمت بدجوری ضعیفم فکر میکردم با رفتن از شهر زادگاه اوضاعم بهتر بشه که پا بنده همین جا شدم باز...نمیدونم جنگیدن واسه این یه مورد حق انتخاب مردب که بخوام ایندمو باهاش بسازم انقدر برام سخته که همیشه تنها موندنو انتخاب کردم به جای جنگیدنه...فکر کنم تنها جاییه که کاملا شکستو قبول کردم و خودمو قانع کردم که همینجوری شادم

دلم میخواست امشب مینشستم زار زار گریه میکردم...یا تو تنهایی مطلق تو خونه خودم یا تو بغل کسی که دوسم داره و فقط به حرفم گوش میده و چیزی نمیگه...هروقت به این چیزا فکر میکنم بیشتر و بیشتر از زن بودن خودم متنفرمیشم

پی نوشت:یه چیز جدید کشف کردم...وقتی نمیدونستم چجوری به مامانم بگم با خواستگار قرار گذاشتم با کلی ترس و مقدمه چینی که گفتم منو دعوا نکن...گفت کار خوبی کردی...سریع نگو نه...جالبه که بابام و داششم هم همینو میگن...حالا دیگه علاوه بر اینکه جناب خواستگارو نمیفهمم خونواده خودمم نمیفهمم که از چیه جناب خواستگار خوششون میاد؟

زیرزمینی
۰۸تیر

این سفر اخری رو دارم کاملا زمینی تجربه میکنم...مثل دوران دانشجویی...خیلی برام نوستالژیک و جذابه...سفرم خیلی بد داره پیش میره به علت گرونی بلیط هواپیما سفر زمینی انتخاب شد...بعد که رسیدم شهر غریب معلوم شد جشن چند روز عقب افتاده و من نمیرسم بهش ...بعد که خواهر خواستگار نسبتا محترم زنگ زد...گرمای هوا خیلی برام ازار دهنده بود...کارای اداریم طول کشید...تو این شهر به این بزرگی یه دفتر خدمات پستی پسدا نمیشد...دوستم که مدارکشو برام فرستاده بود نصفه بود و کلی اذیت و عصبی شدم...بعد داداش مغموم بود بعد از امتحان تخصص ...رفتم امامزاده نشستم یه ساعت گریه کردم...کلی تو کارای جشن کمک کردم...حالا دارم میرم برسم تهران...مسیر اتوبوس رو از شهر غریب به تهرانو خیلی دوس دارم...ولی فکر کردن زیاد تو ماشینایی که راننده نیستم وجود داره...فکر و خیال....دلم برای خرگوشم خیلی تنگ شده...کلی با مامان بابا سر سفر و خواستگار بحثم شد...و ادامه سفر با داداش ترسناکه...باید اصلا پارو دمش نذارم...دفه اخری که با هم سفربودیم با وجودی که انقدر اوضاع قاراشمیش نبود دعوای سختی کردیم...و حالا که هرچی گفت نباید جواب بدم...و فردا قراره دوست قدیمی رو ببینم...اینبار هم احتمالا میره تا چند سال دیگه...توی این دیدار اخر خیلی استرس دارم...دفه اخری خیلی گیر کردیم به هم...کاش سفرم به سمت خوبی بره

زیرزمینی
۰۶تیر

بنظرون چطور میشه به خواستگاری یه ادم گردن کلفت جواب منفی داد؟مثلا در حد رییس دانشگاهی که من توش قبول شدم؟انقدر استرس دارم که نمیتونم بخوابم

پی نوشت :انقدر استرس این قضیه رو دارم که دیشب تا صبح یا بیدار بودم یا کابوس میدیدم

زیرزمینی
۰۳تیر

دیشب کلی به خودم افتخار کردم...با جنبه های جدیدی از زندگیم اشنا شدم که باعث شد بفهمم قبولی من تو یه رشته ماژور تو شهر زادگاه به هرچیزی ربط داشته باشه به هوش و استعدادم ربط نداره...فهمیدم تو کشورم خیلی راحت میشه دانشجو بهترین رشته تو بهترین شهرا شد...حتی تخصص و فوق تخصصی که با جون ادما در ارتباطه...میشه راحتتر بیشرین حقوق رو داشته باشی...وهمه اینها هیچ ربطی به وجود خودت نداره...همه ربط به پ.ا.ر.ت.ی که داره داره...لازم نیس حتی در حد وزیر و وکیل هم باشه...با پ.ا.رپ.ا.ر.ت.ی.های خیلی ریز تر از این میشه به بهترین جاها رسید...مشیه از بهترین کشورا پذیرش برای اقامت تحصیل یا کار گرفت...درست کردن یه رزومه قلابی مورد تایید اروپا یا امریکا هم کاری نداره...دیشب به خودم افتخار کردم که میتونستم همین الان یه راه مستقیم و راحت به فوق تخصص انتخاب کنم ولی نکردم...حاضر نشدم یکباری که زندگی میکنم رو به دروع و ریا بگذرونم...در ظاهر چیزی باشم که در باطن نیستم...دیشب خیلی خیلی به خودم افتخار کردم...

خدا جون ممنونم که این مدت اتفاقات عجیبی رو سر راهم قرار دادی...هنوزم نمیدونم خدایی هست یا نه ولی من دوس دارم باشه...نمیدونم عادله یا نه...ولی دوست دارم باشه...دوست دارم اون دنیا از کسایی که حق ادمارو خوردن نگذره...یکیش خودمم وقتی برای طرحم افتادم شهری نزدیک خونه...اون موقع انتخاب باید میکردم که ظالم باشم یا مظلوم و هیچ حد درستی این وسط وجود نداشت...من یا با پ.اپ.ا.ر.ت.ی شهرای نزدیک میوفتادم...یا بدون اون و بدون عشوه و بدون استفاده ابزاری از جنسیتم شهرای خیلی دور ...خدا جونم...باش...حق ادمارو بگیر

زیرزمینی