روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی
۱۲تیر
دوباره ویر کتاب خوندنم گرفته توی این فرجه امتحان چشم. مثل خوره افتادم روی کتابایی که جدید خریدم ومدام میخونم...دیشب تا 4.30 صبح بیدار بودم وخوابم نمیبرد...بعد از یه مکالمه خسته کننده با یه ادمی که نمیدونم چرا توی زندگیمه...شروع کردم به خوندن کتابی که همون اولاشم برام جذاب بود...انقدر خوندم تا بالاخره ساعت 4 تمام شدتمام بند ها را بریده ام از سیاوش گلشیریکتاب خوبی بود...دوسش داشتم زیاد...داستانای ایرانی که بیشتر از داستانای خارجی  میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد.داستان  عشق پسر جوونی به دختری به اسم ری را وازدواجش بادختر دومی که رویا اسمشه.وعاشقانه همسرشو دوست داره واز عشق قبلی شوهرش خبر داره ولی بازم تلاش میکنه تمام عشق شوهرشو به دست بیاره.ولی مشکلات روزمره این روزهای زندگی ما ادما‍‍‍.اخرش کارایی میکنه که جز پشیمونی چیزی واسه ادم  های داستان نمیذاره...تمام احساسات رویا رو میتونستم درک کنم وپایان داستان چنان شوکی به ادم وارد میکنه که از خودت میپرسی اگه من توی این شرایط بودم چطوری میتونستم طاقت بیارم؟اخیرا دوباره خوره کتاب گرفتم و کتابای فوق العاده خوندمزندگی منفی یک از احسان نراقی که منو با زندگی وطرز فکری که همرده های من میتونن داشته باشن بیشتر اشنا کرد.کلا احسان نراقی خیلی خوب میتونه خوانندشو غافلگیر کنه.سرزمین نوچ هم تازه از احسان نراقی خوندم که از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم.درمورد مهاجرت از وطنه ویه قسمتای پزشکی هم چاشنی کارش کرده که واسه من داستان رو جذاب تر میکنه.عاشقانه ازفریبا کلهر بایه فضای کاملا فانتزی تو روبه یه داستان عاشقانه وتقریبا تخیلی میبره که تااخر داستان لبخند میزنی و نمیتونی باور کنی یه شخصیت اسمش خال بانو باشه...ولی بازم دوستش داشتم یه حال گنگ ومبهمی داشتم تا اخر داستان.هرچند شوهر عزیز من از همین نویسنده خیلی بیشتر برام جذاب بوداسمان.کیپ ابر از محمود حسینی زاد داستان کوتاهه با وجود اینکه من اصلا داستان کوتاه دوست ندارم ولی اولین سالی که نمایشگاه کتاب رفتم از همین نویسنده این برف کی امده رو خریدم وداستانای اون کتاب رو هم دوست داشتم.داستان های معمولی که تکه کوتاهی از زندگی ادمای معمولی رو بدون اینکه خیلی مسائل رو روشن کنه شرح داده.این کتابم یه جور خاصی ارومم میکرد...
زیرزمینی
۱۲تیر
دوباره ویر کتاب خوندنم گرفته توی این فرجه امتحان چشم. مثل خوره افتادم روی کتابایی که جدید خریدم ومدام میخونم...دیشب تا 4.30 صبح بیدار بودم وخوابم نمیبرد...بعد از یه مکالمه خسته کننده با یه ادمی که نمیدونم چرا توی زندگیمه...شروع کردم به خوندن کتابی که همون اولاشم برام جذاب بود...انقدر خوندم تا بالاخره ساعت 4 تمام شدتمام بند ها را بریده ام از سیاوش گلشیریکتاب خوبی بود...دوسش داشتم زیاد...داستانای ایرانی که بیشتر از داستانای خارجی  میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد.داستان  عشق پسر جوونی به دختری به اسم ری را وازدواجش بادختر دومی که رویا اسمشه.وعاشقانه همسرشو دوست داره واز عشق قبلی شوهرش خبر داره ولی بازم تلاش میکنه تمام عشق شوهرشو به دست بیاره.ولی مشکلات روزمره این روزهای زندگی ما ادما‍‍‍.اخرش کارایی میکنه که جز پشیمونی چیزی واسه ادم  های داستان نمیذاره...تمام احساسات رویا رو میتونستم درک کنم وپایان داستان چنان شوکی به ادم وارد میکنه که از خودت میپرسی اگه من توی این شرایط بودم چطوری میتونستم طاقت بیارم؟اخیرا دوباره خوره کتاب گرفتم و کتابای فوق العاده خوندمزندگی منفی یک از احسان نراقی که منو با زندگی وطرز فکری که همرده های من میتونن داشته باشن بیشتر اشنا کرد.کلا احسان نراقی خیلی خوب میتونه خوانندشو غافلگیر کنه.سرزمین نوچ هم تازه از احسان نراقی خوندم که از نمایشگاه کتاب پارسال خریده بودم.درمورد مهاجرت از وطنه ویه قسمتای پزشکی هم چاشنی کارش کرده که واسه من داستان رو جذاب تر میکنه.عاشقانه ازفریبا کلهر بایه فضای کاملا فانتزی تو روبه یه داستان عاشقانه وتقریبا تخیلی میبره که تااخر داستان لبخند میزنی و نمیتونی باور کنی یه شخصیت اسمش خال بانو باشه...ولی بازم دوستش داشتم یه حال گنگ ومبهمی داشتم تا اخر داستان.هرچند شوهر عزیز من از همین نویسنده خیلی بیشتر برام جذاب بوداسمان.کیپ ابر از محمود حسینی زاد داستان کوتاهه با وجود اینکه من اصلا داستان کوتاه دوست ندارم ولی اولین سالی که نمایشگاه کتاب رفتم از همین نویسنده این برف کی امده رو خریدم وداستانای اون کتاب رو هم دوست داشتم.داستان های معمولی که تکه کوتاهی از زندگی ادمای معمولی رو بدون اینکه خیلی مسائل رو روشن کنه شرح داده.این کتابم یه جور خاصی ارومم میکرد...
زیرزمینی
۱۲تیر
این روزها مدام نگران توام شاعر عزیزم...تویی که داری بدترین روزای ممکن رو میگذرونی و دم نمیزنی....الان حدودا 4-5 ماهی هست که توی این وضعیت گیر کردی...من هر روز یقه خدا رو میچسبم که چرا تو؟...که بسه دیگه داره خفه میشه بذار یه نفسی بکشه...مدام دعا میکنم فکر میکنم خواهش میکنم به هرکس و هرچیزی متوصل میشم تا تو حالت خوب بشه...میخوام حالت خوب بشهبهت نزدیک میشم تا شاید یه گوشه از بارتو روی شونه من بذاری...تویی که صبور ترینی...تویی که نمیخوای کسی شریک دردت بشه...تویی که نه داد میزنی نه گریه میکنی نه به زمین وزمان بد میگیازت دور میشم چون میترسم وقتی کنارتم با حرفا وکارایی که با بی فکری میکنم بیشتر ازارت بدم...باری از دوشت برندارم و بیشتر بشم بار اضافه برات...نمیخوام من بشم یکی دیگه از نگرانی هات...بعد از دوبار اخری که از نزدیک باهات حرف زدم دیگه مطمئن شدم برات دوست نیستم بلکه یه بار اضافم...چیزی که هیچوقت دوست نداشتم...با تو فهمیدم اگه دکترم بشم خیلی وقتا کاری از دستم برنمیاد...که خواست خدا یه چیز خیلی عجیبیه که من هیچوقت منطقشو درک نمیکنکاش میتونستم بهت بفهمون م چقدر نگرانتم...کاش میتونستم برات توضیح بدم که چرا چند وقته ازت دورم...که وقتی شدی سکوت محض میفهمم چه حالی داری حتی اگه خیلی ازت کوچیکتر باشم حتی اگه سختی هایی که تو کشیدی رو هیچکدوم تجربه نکرده باشم...میفهمم که وقتی یه مرد بیکار باشه چقدر داغون میشه که غرورش از هم میپاشه که حرفی واسه گفتن ندارهماه هاست دارم تلاش میکنم حالتو خوب کنم....که کنارت باشم مثل تمام این سالها...مدام خواستم با حرفایی که از همه چیز و همه کس میزنم فکرتو واسه دقیقه ها هم که شده از مشکلاتت منحرف کنم...ولی هیچوقت نتونستم و توی کارم موفق نبودم ...از راه دور کاری بیشتر از این ازم بر نمیاد...سلاحی به جز این ندارم ...ولی وقتی مدام از حرفای و چیزای مسخره ای که برات تعریف کردم بیشتر حرص خوردی...وقتی که گفتی نگرانی که یه روزی من ازدواج کنم ومجبور باشیم باهم نباشیم ...وقتی توی نمایشگاه کتاب انقدر باهم حرف زدیم وتو برای اولین بار با میل خودت شروع کردی به حرف زدن واز هردری خواستی گفتی...وقتی نتونستی هیچ دلیلی برای دوستیمون بیاری...وقتی که گفتی منظورتو از سوالات اشتباه فهمیدم....مثل همه وقتای دیگه ای که قلبم شروع میکنه به شدید زدن و راهی واسه اروم کردن خودم جز خندیدن ندارم...بهت لبخند زدم...فهمیدم که وقتشه دیگه باهم دوست نباشیم...یه ماه بعدش که اینو بهت گفتم انکار کردی و گفتی نمیخوای که دیگه نباشم...ولی شاعر عزیزم تو یکی رو میخوای که برات بشه مرهم نه نمک لای زخم...من شدم نمک لای زخم چیزی که هرگز نخواستم باشمنتونستم وقتی داستان ارزو رو خوندم حرفی بزنمحسودی نبود...عاشقت نبودم که حسودی کنم...دلم نشکست...ولی مدتی قبلش بود که تصمیم گرفته بودم کم کم ازت دور باشم و فقط وقتایی که میخوای کنارت باشم...وقتی ظهر از خواب بیدار شدم وپیامت رو دیدم که:اپ کردم اگه دوس داری بخون ولی چیزی نپرس و نظری داشتی همونجا برام بذار...اول حول کردم بعد دیدم انقدر دوست بدی بودم که حتی نمیتونم نظرمو مستقیم به خودت بگم بعد فهمیدم حتی نمیخوای چیزی از من بشنوی...سکوتارزو برای تو یه عشق بود یه دنیا بود بهت زندگی داده بود ...ارزو برای تو تمام خوبی های زندگی و شادی بود...کاری که من حتی با تلاش زیاد نتونسته بودم یه گوششو انجام بدم وقتی خوندم مطلبتو هیچی نتونستم بگم چون ادمی نیستی که وقتی حالت بده بذاری کسی دلداریت بده...چون دلداری های من هیچوقت واست فایده نکردن...ارزو یه دنیا خوبی بود که الان نیستش...نمیدونم اینهمه با عجله چرا بهم گفتی بخونم؟هیچوقتم نمیفهمم چون تو ادم گفتن نیستی منم میدونم که نباید بپرسم...و نمیدونم کی احتمال داره تو این وبلاگ رو پیدا کنی واین مطلب رو بخونی...توضیح دادنش سخته ....متنفر میشم از خودم وقتی نمیتونم کاری کنم...نمیتونم کاری کنم برای تو...بهت نزدیک شدم.ازت دور شدم ولی تو هیچوقت کاری نکردی که بفهمم کدو مو میخوای...شاعر عزیزم بی خاصیت بودن برای بهترین دوست دنیا خیلی سختهکاش میفهمیدی سکوتت برام سخته...رنج کشیدنت برام سخته....زندگی نکردنت برام سخته...بیتفاوت بودنت برام سختهوقتی نمی تونم کاری برات کنم بذار نباشم کنارت ندونم چقدر داری رنج میکشی از چیزایی که هیچوقت برام نگفتی....خیلی سخته سهمی تو زندگی بهترین دوستت نداشته باشی...نمیخوام اسیب ببینم نمیخوام اسیب بزنم...نمیخوام نگران من باشی...نگران بودن یا نبودنم...هروقت ازت ناراحت بودم خندیدمبعد از خوندن مطلبت روزها فریاد زدم ...گلایه کردم به زمین وزمان ...که چرا تو؟چرا سرنوشت روی خوششو داره از تو دریغ میکنه...چرا من نمیتونم کاری کنمشاعر عزیزم دوست کوچیکتو به خاطر همه ندونم کاری هاش.ناتوان بودنش.بی فکر بودنش ببخش...شاید تو نتونی حتی یه دلیل برای دوستی با من پیدا کنی ولی من هزاران دلیل دارم که نخوام دوستی مثل تو رو از دست بدم...حتی اگه مجبور بشم بخاطر خودت تنهات میذارمپی نوشت:امیدوارم یه روز این مطلبو بخونی شاعر
زیرزمینی
۱۲تیر
این روزها مدام نگران توام شاعر عزیزم...تویی که داری بدترین روزای ممکن رو میگذرونی و دم نمیزنی....الان حدودا 4-5 ماهی هست که توی این وضعیت گیر کردی...من هر روز یقه خدا رو میچسبم که چرا تو؟...که بسه دیگه داره خفه میشه بذار یه نفسی بکشه...مدام دعا میکنم فکر میکنم خواهش میکنم به هرکس و هرچیزی متوصل میشم تا تو حالت خوب بشه...میخوام حالت خوب بشهبهت نزدیک میشم تا شاید یه گوشه از بارتو روی شونه من بذاری...تویی که صبور ترینی...تویی که نمیخوای کسی شریک دردت بشه...تویی که نه داد میزنی نه گریه میکنی نه به زمین وزمان بد میگیازت دور میشم چون میترسم وقتی کنارتم با حرفا وکارایی که با بی فکری میکنم بیشتر ازارت بدم...باری از دوشت برندارم و بیشتر بشم بار اضافه برات...نمیخوام من بشم یکی دیگه از نگرانی هات...بعد از دوبار اخری که از نزدیک باهات حرف زدم دیگه مطمئن شدم برات دوست نیستم بلکه یه بار اضافم...چیزی که هیچوقت دوست نداشتم...با تو فهمیدم اگه دکترم بشم خیلی وقتا کاری از دستم برنمیاد...که خواست خدا یه چیز خیلی عجیبیه که من هیچوقت منطقشو درک نمیکنکاش میتونستم بهت بفهمون م چقدر نگرانتم...کاش میتونستم برات توضیح بدم که چرا چند وقته ازت دورم...که وقتی شدی سکوت محض میفهمم چه حالی داری حتی اگه خیلی ازت کوچیکتر باشم حتی اگه سختی هایی که تو کشیدی رو هیچکدوم تجربه نکرده باشم...میفهمم که وقتی یه مرد بیکار باشه چقدر داغون میشه که غرورش از هم میپاشه که حرفی واسه گفتن ندارهماه هاست دارم تلاش میکنم حالتو خوب کنم....که کنارت باشم مثل تمام این سالها...مدام خواستم با حرفایی که از همه چیز و همه کس میزنم فکرتو واسه دقیقه ها هم که شده از مشکلاتت منحرف کنم...ولی هیچوقت نتونستم و توی کارم موفق نبودم ...از راه دور کاری بیشتر از این ازم بر نمیاد...سلاحی به جز این ندارم ...ولی وقتی مدام از حرفای و چیزای مسخره ای که برات تعریف کردم بیشتر حرص خوردی...وقتی که گفتی نگرانی که یه روزی من ازدواج کنم ومجبور باشیم باهم نباشیم ...وقتی توی نمایشگاه کتاب انقدر باهم حرف زدیم وتو برای اولین بار با میل خودت شروع کردی به حرف زدن واز هردری خواستی گفتی...وقتی نتونستی هیچ دلیلی برای دوستیمون بیاری...وقتی که گفتی منظورتو از سوالات اشتباه فهمیدم....مثل همه وقتای دیگه ای که قلبم شروع میکنه به شدید زدن و راهی واسه اروم کردن خودم جز خندیدن ندارم...بهت لبخند زدم...فهمیدم که وقتشه دیگه باهم دوست نباشیم...یه ماه بعدش که اینو بهت گفتم انکار کردی و گفتی نمیخوای که دیگه نباشم...ولی شاعر عزیزم تو یکی رو میخوای که برات بشه مرهم نه نمک لای زخم...من شدم نمک لای زخم چیزی که هرگز نخواستم باشمنتونستم وقتی داستان ارزو رو خوندم حرفی بزنمحسودی نبود...عاشقت نبودم که حسودی کنم...دلم نشکست...ولی مدتی قبلش بود که تصمیم گرفته بودم کم کم ازت دور باشم و فقط وقتایی که میخوای کنارت باشم...وقتی ظهر از خواب بیدار شدم وپیامت رو دیدم که:اپ کردم اگه دوس داری بخون ولی چیزی نپرس و نظری داشتی همونجا برام بذار...اول حول کردم بعد دیدم انقدر دوست بدی بودم که حتی نمیتونم نظرمو مستقیم به خودت بگم بعد فهمیدم حتی نمیخوای چیزی از من بشنوی...سکوتارزو برای تو یه عشق بود یه دنیا بود بهت زندگی داده بود ...ارزو برای تو تمام خوبی های زندگی و شادی بود...کاری که من حتی با تلاش زیاد نتونسته بودم یه گوششو انجام بدم وقتی خوندم مطلبتو هیچی نتونستم بگم چون ادمی نیستی که وقتی حالت بده بذاری کسی دلداریت بده...چون دلداری های من هیچوقت واست فایده نکردن...ارزو یه دنیا خوبی بود که الان نیستش...نمیدونم اینهمه با عجله چرا بهم گفتی بخونم؟هیچوقتم نمیفهمم چون تو ادم گفتن نیستی منم میدونم که نباید بپرسم...و نمیدونم کی احتمال داره تو این وبلاگ رو پیدا کنی واین مطلب رو بخونی...توضیح دادنش سخته ....متنفر میشم از خودم وقتی نمیتونم کاری کنم...نمیتونم کاری کنم برای تو...بهت نزدیک شدم.ازت دور شدم ولی تو هیچوقت کاری نکردی که بفهمم کدو مو میخوای...شاعر عزیزم بی خاصیت بودن برای بهترین دوست دنیا خیلی سختهکاش میفهمیدی سکوتت برام سخته...رنج کشیدنت برام سخته....زندگی نکردنت برام سخته...بیتفاوت بودنت برام سختهوقتی نمی تونم کاری برات کنم بذار نباشم کنارت ندونم چقدر داری رنج میکشی از چیزایی که هیچوقت برام نگفتی....خیلی سخته سهمی تو زندگی بهترین دوستت نداشته باشی...نمیخوام اسیب ببینم نمیخوام اسیب بزنم...نمیخوام نگران من باشی...نگران بودن یا نبودنم...هروقت ازت ناراحت بودم خندیدمبعد از خوندن مطلبت روزها فریاد زدم ...گلایه کردم به زمین وزمان ...که چرا تو؟چرا سرنوشت روی خوششو داره از تو دریغ میکنه...چرا من نمیتونم کاری کنمشاعر عزیزم دوست کوچیکتو به خاطر همه ندونم کاری هاش.ناتوان بودنش.بی فکر بودنش ببخش...شاید تو نتونی حتی یه دلیل برای دوستی با من پیدا کنی ولی من هزاران دلیل دارم که نخوام دوستی مثل تو رو از دست بدم...حتی اگه مجبور بشم بخاطر خودت تنهات میذارمپی نوشت:امیدوارم یه روز این مطلبو بخونی شاعر
زیرزمینی
۱۲تیر
دختر ماتش برده بود به سمت مادرش دوید و دست کرد ته حلق مادرش تا شاید بتواند اورا وادار به برگردوندن قرص هایی بکنه که بسته خالیشون کف اتاق پخش بود...وقتی مادر عکس العملی نشون نداد دختر سر خواهرش فریاد زد :برو ماشینو بیارخواهر بزرگتر گریه کنان به سمت پارکینگ دوید...مرد زنش رو بغل کرد و از پله ها پایین برد دختر انقدر حول شده بود که روی بلوز شلوار گل گلیه ماماندوزش فقط یه روسری کهنه بست روی سرش و با همون دمپایی ابری به دنبال پدرش از خونه خارج شد وسوار ماشین شد...توی تمام راه دختر سر مادرش رو روی پاهاش گذاشته بود و فقط نفس های مادرش رو میشمارد.خواهر تمام مدت درحال رانندگی گریه میکرد و پدرش با حالتی تبدار هذیون میگفتمادر رو روی تخت بیمارستان گذاشتن ودختر با همون سر ووضع نامناسبش در حالی که تمام بدنش میلرزید رفت دنبال دکتر وپرستار.دختر جواب هیچ کس را نمیداد تا وقتی پزشک اورژانس بالای سر مادرش امد.شرح حال گرفت و دستورات لازم رو داد.اول شست وشوی معده وبعد هم عکس برداری.دختر با حالتی تبدار بی توجه به اطرافیانش که اونو به دلیل لباس ناجوری که به تن داشت با تعجب نگاه میکردند دنبال ویلچر رفت تا مادرشو به بخش عکس برداری ببره...بعد از عکس برداری دیگه نتو نست تحمل کنه و حاله اشکی که جلوی دیدش رو گرفته بود سرازیر شد....تازه بعد از یک ساعت بود که متوجه شد خواهرش و پدرش نیستن...بعد فهمید خواهرش غش کرده و روی تخت کنار مادرش خوابیده و پدرش رو هم به بخش قلب بردننمیدونست چطور رسیدن خونه...کی کارهای بستری مادرش را انجام داده بود ...فردا صبح قرار بود مادر مرخصی بشه.دختر به اصرار پدر به دبیرستان رفته بود وخواهر بزرگتر به بیمارستان.نزدیکای ظهر بود که خواهر بزرگتر زنگ زد وگریه کنان گفت که مامانو مرخص نمیکنن...گفتن باید روانپزشک ببینش...به هر  زحمتی بود تا بعد از ظهر مادر مرخص شده بود دختر مدام مادرش رو میبوسید و از کنارش تکون نمیخورد.دختر میدونست که تنها درمان مادرش برادره که اونم راه دور بود.یه سالی میشد که برادر رو ندیده بودن.خیلی زود کارای سفر مادر رو کردن وهفته بعد پیش برادر فرستاده بودنش.در نبود مادر دختر میخواست مرهم درد های سالیان دراز خواهری بشه که در شرف یه ازدواج بود...میخواست مرهم دردهای پدری بشه که روز به روز بیشتر خودشو توی کار غرق میکرد...مرهم سالهای از دست رفته مادر بشه ...دلسوز برادر غربت زدش باشه...تو اون سن وسال کمش چاره تمام این دردها رو دکتر شدن میدونست..همون موقع ها بود که دختر برای خودش یه دنیا خیالی ساخت دنیایی که توی اون دوستای مهربونی داشت...میتونست بلند بلند بخنده گریه کنه نگران کسی نباشه وکسی رو داشته باشه که نگرانش باشه یه دنیای سر سبز با جنگل و کلبه و درخت وحیوونایی که دوست داشتنین وخونه جنگلی وسامان ومژده وساشا وانوش و خیلیای دیگه ...دنیاییی که توش تایید بشه .سازشو بزنه .بخنده .بدوهدختر فقط خواسته بود همه رو خوشحال کنه فقط میخواست مرهم درد باشهدوسالی گذشت و دختر دکتر شد...ولی مادرش هنوزم شاد نبود...پدرش هنوزم از خونه فراری بود...خواهرش طلاق گرفته بود وغم زده برگشته بود...برادرش هنوز توی غربت بود...دختر هنوز غمگین بود هنوز ناتوان بود وفهمیده بود که دکتر بودن شادی براش نیوردهدختر فکر میکرد حالا که نتونستم کسی رو شاد کنم شاید حداقل خودم بتونم زندگی شادی داشته باشمتا اینکه دختر یه روز یه لبخند جلوش دید...یه مرد که دستاشو به سمت دختر دراز کرده بود.دختر بهت زده نگاه مرد میکرد ولی بالاخره فهمید که این عشقه.این خوشبختیه.این لذته این زندگیه.دختری که سالها بود به هیچ کس اعتماد نمیکرد.حالا با یه لبخند کوچیک همه خودشو باخته بود.مرد به دختر میگفت که دوسش داره ودختر ابلهانه اون لبخند شیرین رو باور میکرد...دختر نفس عمیقی کشید پسر جوان هنوز پشت خط تلفن درسکوت کامل گوش میداد و دختر باسردی هر چه تمام تر به تعریف ادامه داد:مرد دوبار دل دختر رو شکوند و هربار با دلایل احمقانه کار خودش رو توجیه میکرد ودختری که سالها با بی اعتمادی به اطرافیانش سرکرده بود حالا هر بار حرف های احمقانه مرد رو باور میکرد و هر روز بیشتر دلش تنگ  شاد بودن میشدتا روزی که مرد بهش گفت دیگه نمیتونه با دختر باشه و میخواد با کس دیگه ای باشهتمام دختر فرو ریخت.تمام باورش از پزشک بودن وخوشبختی به فنا رفت...بعد از سالها دختر شروع کرد به گریه کردن...بعد از این همه سال که به خودش قول داده بود گریه نکنه حالا مرد تونسته بود اشکشو در بیاره...دختر تنها وغریب بود...پدر سرگرم مسایل خودش بود وگوش نمیداد...مادر وبرادر در غربت بودند و خواهر در تدارک ازدواج دومش بود...دختر تنهای تنها بود وزخم خورده...بعد از این ههمه سال دلش لک زده بود برای یه اغوش که بدون اینکه غرورش بشکنه خودش رو توش رها کنه و تمام غم هاش از چشماش بزنه بیرون...واسه اینکار فقط یه دوست داشت...دوستی که حاضر به گوش کردن نبود و دختر نمیدونست چرا...پنهان کردن تمام این چیزا و مدام گوش دادن به درد بقیه دختر رو ضعیف کرده بود...حالا بعد از یه سال وتحمل تمام اون دردها...دختر تصمیم گرفت واسه دوستش یه قصه بگه....حرف های دختر که تمام شد گریه نمیکرد ولی پشیمون شده بود از گفتن تمام این حرف ها....-الو صدا میاد؟هنوز هستی؟صدای پسر جوان انگار که از ته چاه میامد:-اره.......پسر به سرفه افتاد شدید سرفه میکرد و در بین سرفه هایش با حالتی بغض الود گفت:-زن...زنگ...می...میزنموتلفن قطع شد.دختر بهت زده و پشیمان به سقف تاریک اتاقش خیره شده بود.بعد از مدتی تایپ کرد:ببخش نباید میگفتم.جواب امد:متاسفم.هیچوقت فکر نمیکردم تویی که همه چی توی زندگیت داری و مدام میخندی این اتفاقا برات افتاده باشه
زیرزمینی
۱۲تیر
دختر ماتش برده بود به سمت مادرش دوید و دست کرد ته حلق مادرش تا شاید بتواند اورا وادار به برگردوندن قرص هایی بکنه که بسته خالیشون کف اتاق پخش بود...وقتی مادر عکس العملی نشون نداد دختر سر خواهرش فریاد زد :برو ماشینو بیارخواهر بزرگتر گریه کنان به سمت پارکینگ دوید...مرد زنش رو بغل کرد و از پله ها پایین برد دختر انقدر حول شده بود که روی بلوز شلوار گل گلیه ماماندوزش فقط یه روسری کهنه بست روی سرش و با همون دمپایی ابری به دنبال پدرش از خونه خارج شد وسوار ماشین شد...توی تمام راه دختر سر مادرش رو روی پاهاش گذاشته بود و فقط نفس های مادرش رو میشمارد.خواهر تمام مدت درحال رانندگی گریه میکرد و پدرش با حالتی تبدار هذیون میگفتمادر رو روی تخت بیمارستان گذاشتن ودختر با همون سر ووضع نامناسبش در حالی که تمام بدنش میلرزید رفت دنبال دکتر وپرستار.دختر جواب هیچ کس را نمیداد تا وقتی پزشک اورژانس بالای سر مادرش امد.شرح حال گرفت و دستورات لازم رو داد.اول شست وشوی معده وبعد هم عکس برداری.دختر با حالتی تبدار بی توجه به اطرافیانش که اونو به دلیل لباس ناجوری که به تن داشت با تعجب نگاه میکردند دنبال ویلچر رفت تا مادرشو به بخش عکس برداری ببره...بعد از عکس برداری دیگه نتو نست تحمل کنه و حاله اشکی که جلوی دیدش رو گرفته بود سرازیر شد....تازه بعد از یک ساعت بود که متوجه شد خواهرش و پدرش نیستن...بعد فهمید خواهرش غش کرده و روی تخت کنار مادرش خوابیده و پدرش رو هم به بخش قلب بردننمیدونست چطور رسیدن خونه...کی کارهای بستری مادرش را انجام داده بود ...فردا صبح قرار بود مادر مرخصی بشه.دختر به اصرار پدر به دبیرستان رفته بود وخواهر بزرگتر به بیمارستان.نزدیکای ظهر بود که خواهر بزرگتر زنگ زد وگریه کنان گفت که مامانو مرخص نمیکنن...گفتن باید روانپزشک ببینش...به هر  زحمتی بود تا بعد از ظهر مادر مرخص شده بود دختر مدام مادرش رو میبوسید و از کنارش تکون نمیخورد.دختر میدونست که تنها درمان مادرش برادره که اونم راه دور بود.یه سالی میشد که برادر رو ندیده بودن.خیلی زود کارای سفر مادر رو کردن وهفته بعد پیش برادر فرستاده بودنش.در نبود مادر دختر میخواست مرهم درد های سالیان دراز خواهری بشه که در شرف یه ازدواج بود...میخواست مرهم دردهای پدری بشه که روز به روز بیشتر خودشو توی کار غرق میکرد...مرهم سالهای از دست رفته مادر بشه ...دلسوز برادر غربت زدش باشه...تو اون سن وسال کمش چاره تمام این دردها رو دکتر شدن میدونست..همون موقع ها بود که دختر برای خودش یه دنیا خیالی ساخت دنیایی که توی اون دوستای مهربونی داشت...میتونست بلند بلند بخنده گریه کنه نگران کسی نباشه وکسی رو داشته باشه که نگرانش باشه یه دنیای سر سبز با جنگل و کلبه و درخت وحیوونایی که دوست داشتنین وخونه جنگلی وسامان ومژده وساشا وانوش و خیلیای دیگه ...دنیاییی که توش تایید بشه .سازشو بزنه .بخنده .بدوهدختر فقط خواسته بود همه رو خوشحال کنه فقط میخواست مرهم درد باشهدوسالی گذشت و دختر دکتر شد...ولی مادرش هنوزم شاد نبود...پدرش هنوزم از خونه فراری بود...خواهرش طلاق گرفته بود وغم زده برگشته بود...برادرش هنوز توی غربت بود...دختر هنوز غمگین بود هنوز ناتوان بود وفهمیده بود که دکتر بودن شادی براش نیوردهدختر فکر میکرد حالا که نتونستم کسی رو شاد کنم شاید حداقل خودم بتونم زندگی شادی داشته باشمتا اینکه دختر یه روز یه لبخند جلوش دید...یه مرد که دستاشو به سمت دختر دراز کرده بود.دختر بهت زده نگاه مرد میکرد ولی بالاخره فهمید که این عشقه.این خوشبختیه.این لذته این زندگیه.دختری که سالها بود به هیچ کس اعتماد نمیکرد.حالا با یه لبخند کوچیک همه خودشو باخته بود.مرد به دختر میگفت که دوسش داره ودختر ابلهانه اون لبخند شیرین رو باور میکرد...دختر نفس عمیقی کشید پسر جوان هنوز پشت خط تلفن درسکوت کامل گوش میداد و دختر باسردی هر چه تمام تر به تعریف ادامه داد:مرد دوبار دل دختر رو شکوند و هربار با دلایل احمقانه کار خودش رو توجیه میکرد ودختری که سالها با بی اعتمادی به اطرافیانش سرکرده بود حالا هر بار حرف های احمقانه مرد رو باور میکرد و هر روز بیشتر دلش تنگ  شاد بودن میشدتا روزی که مرد بهش گفت دیگه نمیتونه با دختر باشه و میخواد با کس دیگه ای باشهتمام دختر فرو ریخت.تمام باورش از پزشک بودن وخوشبختی به فنا رفت...بعد از سالها دختر شروع کرد به گریه کردن...بعد از این همه سال که به خودش قول داده بود گریه نکنه حالا مرد تونسته بود اشکشو در بیاره...دختر تنها وغریب بود...پدر سرگرم مسایل خودش بود وگوش نمیداد...مادر وبرادر در غربت بودند و خواهر در تدارک ازدواج دومش بود...دختر تنهای تنها بود وزخم خورده...بعد از این ههمه سال دلش لک زده بود برای یه اغوش که بدون اینکه غرورش بشکنه خودش رو توش رها کنه و تمام غم هاش از چشماش بزنه بیرون...واسه اینکار فقط یه دوست داشت...دوستی که حاضر به گوش کردن نبود و دختر نمیدونست چرا...پنهان کردن تمام این چیزا و مدام گوش دادن به درد بقیه دختر رو ضعیف کرده بود...حالا بعد از یه سال وتحمل تمام اون دردها...دختر تصمیم گرفت واسه دوستش یه قصه بگه....حرف های دختر که تمام شد گریه نمیکرد ولی پشیمون شده بود از گفتن تمام این حرف ها....-الو صدا میاد؟هنوز هستی؟صدای پسر جوان انگار که از ته چاه میامد:-اره.......پسر به سرفه افتاد شدید سرفه میکرد و در بین سرفه هایش با حالتی بغض الود گفت:-زن...زنگ...می...میزنموتلفن قطع شد.دختر بهت زده و پشیمان به سقف تاریک اتاقش خیره شده بود.بعد از مدتی تایپ کرد:ببخش نباید میگفتم.جواب امد:متاسفم.هیچوقت فکر نمیکردم تویی که همه چی توی زندگیت داری و مدام میخندی این اتفاقا برات افتاده باشه
زیرزمینی
۰۹تیر
ساعت یازده شب بود ...صدای زنگ موبایل توی اتاق پیچید...دختر جوان با دیدن عکس رز ابی روی صفحه موبایل لبخندی برلبش نقش بست و گفت سلام-سلااامهمیشه همینجور سلام میکرد ...با تاکیدی کوتاه ودلنشین روی حرف الف....دختر مثل همیشه بی حوصلگی هایش را فراموش کرد وشروع کرد به حرف زدن...چند روزی بود که دو دل بود نمیدانست انجام کاری که به ان فکر میکرد درست بود یا نه...ولی دوست داشت انجامش دهد....حدودا دوسالی بود که او را میشناخت ولی هرگز از زندگی خصوصی دختر  چیزی نمیپرسید...همانطور که خودش هم جز حوادث روزانه از چیزی حرف نمیزدبعد از مکالمه ای کوتاه وحرف زدن از هر دری خداحافظی کردند.دختر درحالی که همچنان لبخند میزد تلفن را قطع کرد وبرگشت پشت میز تحریر وشروع به مطالعه کرد.-باید باهاش حرف بزنم .دیگه فایده ای نداره .بعد از این همه مدت باید درموردم بیشتر بدونه.نمیخواااااام دوستیمون خراب بشه.فکر دختر ارام نمیگرفت تا به مرور درس هایش بپردازد...تصمیمش راگرفت به ساعت گوشی نگاهی انداخت.حدود یک شب بود.-میدونم که صبح زود میره سر کار ولی شاید بیدار باشه...دختر جوان شروع به تایپ کرد:نمیخوای یه قصه بشنوی تا خوابت ببره؟برخلاف همیشه خیلی زود جواب امد-سلام.خوبی؟تو چرا بیداری؟اتفاقا خوابم نمیبرد...بفرما من در خدمتمدختر لبخندی با دلهره زد وگوشی را برداشت شماره گرفت...عکس رز ابی روی صفحه نمایش ظاهر شد واوای انتظار پسر جوان از پشت خط شنیده شد...ـسلااام-سلام...چطوری؟چرا بیداری؟-سلامتی هیچی خوابم نمیبرد-مزاحم نباشم؟-نه اتفاقا تنهام امیر رفته شهرشون...خب داستانتو بگو نمیدونستم داستنم میگی خانم قصه گودختر جوان خندید وگفت:نه داستان که نیست فقط میخوام یه چیزایی بگم شاید باید بدونی نمیدو نم چرا میخوام بگم ولی دوست دارم بدونی-بفرمادختر از پشت میز تحریر بلند شد و روتخت دراز کشید...یکی بود یکی نبود...توی یه شهر دور یه دختر بچه باخونوادش زندگی میکرد...فرزنداخر خونواده...همیشه کوچیکه...ولی یکم زیادی میفهمید ... وقتی دعوای مامان باباشو میدیددوست داشت کاری کنه که زندگی بهتر بشه که همه شاد تر باشن همیشه با خود ش میگفت اگه دکتر بشم .میشم باعث سرافرازی...تا روزی که مادر دختر بخاطر خیانت های پدر کلی قرص خورد ...دختر داشت درس میخوند وقتی صدای گریه خواهرش رو شنید فکر کرد ای بابا دوباره دعواستولی رفت ودید که مادرش بیهوش افتاده کف اتاق وخواهرش بغلش کرده و مدام جیغ میزنه وگریه میکنه.پدر بهت زده نگاه زنش میکرد واروم ومدام زنش رو صدا میکرد...
زیرزمینی
۰۹تیر
ساعت یازده شب بود ...صدای زنگ موبایل توی اتاق پیچید...دختر جوان با دیدن عکس رز ابی روی صفحه موبایل لبخندی برلبش نقش بست و گفت سلام-سلااامهمیشه همینجور سلام میکرد ...با تاکیدی کوتاه ودلنشین روی حرف الف....دختر مثل همیشه بی حوصلگی هایش را فراموش کرد وشروع کرد به حرف زدن...چند روزی بود که دو دل بود نمیدانست انجام کاری که به ان فکر میکرد درست بود یا نه...ولی دوست داشت انجامش دهد....حدودا دوسالی بود که او را میشناخت ولی هرگز از زندگی خصوصی دختر  چیزی نمیپرسید...همانطور که خودش هم جز حوادث روزانه از چیزی حرف نمیزدبعد از مکالمه ای کوتاه وحرف زدن از هر دری خداحافظی کردند.دختر درحالی که همچنان لبخند میزد تلفن را قطع کرد وبرگشت پشت میز تحریر وشروع به مطالعه کرد.-باید باهاش حرف بزنم .دیگه فایده ای نداره .بعد از این همه مدت باید درموردم بیشتر بدونه.نمیخواااااام دوستیمون خراب بشه.فکر دختر ارام نمیگرفت تا به مرور درس هایش بپردازد...تصمیمش راگرفت به ساعت گوشی نگاهی انداخت.حدود یک شب بود.-میدونم که صبح زود میره سر کار ولی شاید بیدار باشه...دختر جوان شروع به تایپ کرد:نمیخوای یه قصه بشنوی تا خوابت ببره؟برخلاف همیشه خیلی زود جواب امد-سلام.خوبی؟تو چرا بیداری؟اتفاقا خوابم نمیبرد...بفرما من در خدمتمدختر لبخندی با دلهره زد وگوشی را برداشت شماره گرفت...عکس رز ابی روی صفحه نمایش ظاهر شد واوای انتظار پسر جوان از پشت خط شنیده شد...ـسلااام-سلام...چطوری؟چرا بیداری؟-سلامتی هیچی خوابم نمیبرد-مزاحم نباشم؟-نه اتفاقا تنهام امیر رفته شهرشون...خب داستانتو بگو نمیدونستم داستنم میگی خانم قصه گودختر جوان خندید وگفت:نه داستان که نیست فقط میخوام یه چیزایی بگم شاید باید بدونی نمیدو نم چرا میخوام بگم ولی دوست دارم بدونی-بفرمادختر از پشت میز تحریر بلند شد و روتخت دراز کشید...یکی بود یکی نبود...توی یه شهر دور یه دختر بچه باخونوادش زندگی میکرد...فرزنداخر خونواده...همیشه کوچیکه...ولی یکم زیادی میفهمید ... وقتی دعوای مامان باباشو میدیددوست داشت کاری کنه که زندگی بهتر بشه که همه شاد تر باشن همیشه با خود ش میگفت اگه دکتر بشم .میشم باعث سرافرازی...تا روزی که مادر دختر بخاطر خیانت های پدر کلی قرص خورد ...دختر داشت درس میخوند وقتی صدای گریه خواهرش رو شنید فکر کرد ای بابا دوباره دعواستولی رفت ودید که مادرش بیهوش افتاده کف اتاق وخواهرش بغلش کرده و مدام جیغ میزنه وگریه میکنه.پدر بهت زده نگاه زنش میکرد واروم ومدام زنش رو صدا میکرد...
زیرزمینی
۰۹تیر
ـکارت شناسایی؟دختر با تعجب نگاه کرد وگفت:ندارم.-عابر بانک یا هر کارتی که اسم وفامیلت روش نوشته باشه.دختر تازه سرش را بالا اورده بود.زنی جوان را مقابل خود میدید که با نفرت هرچه تمام تر سوال و جوابش میکرد.چادری وسر تا پا سبز...سبز...دختر کم کم نگران میشد.زن کارت بانک را گرفت وفرمان داد...-سوار شو...صندلی عقب...زود باش...شنیدی چی میگم یا نه؟نفرت زن در صدایش موج میزد..-مگه کری؟سوار شو دیگهدختر جوان بهت زده سوار ماشین پلیس شد.وقتی روی صندلی نشست وسر برگرداند پسر جوان را دید که کنار پلیس مرد ایستاده بودو با نگرانی تمام نگاهش میکرد.چه اتفاقی افتاده بود؟چرا مستحق این همه تحکم ونفرت بود؟دختر در کمال خونسردی نشسته بود و فکر میکرد...-من گناهی نکردم.پس نگرانی او بی مورد ه.ماشین به راه افتاد واز پسر جوان دور شد.دختر سرش را پایین انداخت ودید که دارد ناخن هایش را به هم میسابد...ناخن هایی که برای اذیت نشدن جسم بیمار حین معاینه همیشه باید کوتاه وبدون هیچ ارایشی میبود.تمام صحنه های چند ساعت قبل داشت باسرعت از جلوی چشمش میگذشت...چند ساعت قبل...خانه خواهرش...با هیجان و وسواس شدیدی لباس هایش را انتخاب میکرد.مثل هر موقع دیگری که اضطراب داشت مدام حرف میزد ومیخندید...اضطراب دیدن یک دوست بعد از مدتها...دوستی که واقعا دوست بود...تنها کسی که همیشه سکوتش را شنیده بود...حتی اگر جنسیتش با دختر یکی نبود...پسر جوان بهترین دوستی بود که دختر داشت...-ایران جای زندگی نیست...این کثافت...این شهر سیاه...هر روز داره انسانیت انسان هاشو از بین میبره...باید رفت...دختر خندید وسعی کرد پسر جوان را با هر دلیلی...بی منطق یا با منطق به ماندن امیدوار کند...خود خواه نبود..فقط از اینده مطمئن نبود...فقط چون نگران بود ومیترسید...پسر چکارمیکرد؟تنها‍‍‍.در غربت؟...دختر این روزگار را گذرانده بود...به جبر زمانه...نمیخواست پسر هم این روزها را تحمل کند...میدانست طاقت ندارد...دل نازکی داشت...غربت. تمام او را نابود میکرد.-موبایلتو خاموش کن بده به من.زن از صندلی جلوی ماشین پلیس این فرمان را میداد.دختر عجولانه درحالی که دستش میلرزید موبایلش را دراورد.خاموش کرد وبه زن تحویل داد.مغز دختر منجمد شده بود واشفته فکر میکرد.-فکر کن...نترس...یه کاری کن...حرفی بزن...بدون دلیل تو رو گرفتن...چه جرمی کردی مگه...گناهی نکردی...نه خلاف عرف نه خلاف شرع...-سکس یه رابطه خیلی لذت بخشه.چه فرقی میکنه طرفت کی باشه...مهم اینه که خوشگل وخوش هیکل باشه تا تورو ارضا کنه...همیندختر نگاهی به کیانا کرد و گفت:-نه اینکه ادم سنتی باشم واین کار به نظرم قبیح بیاد ومیدونم که میل جنسی توی هر انسانی یه نیاز فیزیولوژیکه.ولی یه سکس وقتی کامله که قبل از لمس یه جسم یه روح رو لمس کرده باشی.وقتی یه روح رو دوست داشته باشی وعاشقه لمسش کرده باشی جسمی که همراهشه رو بی منطق دوست داری...سکس وقتی کامله که روح و جسمت باهم درگیر یه نفر باشن...-بابا بیخیال...فکرکردی مردی که بعدا میشه شوهرت قبل از تو هیچ کاری نکرده وبه تمام اینایی که گفتی فکر کرده؟کیانا کوسن مبل را پشت کمرش مرتب کرد وادامه داد...-نخیر عزیزم...هر غلطی خواسته کرده اخرشم میزنه تو سر زنش که بپوشون خودتو...که لذت نبر...نبین...خودتومحدود کن..تاخودش به لذت بردنش از تو وبقیه زن ها ادامه بده..بله عزیزم جامعه ما همینه...دختر جوان لبخند تلخی زد وگفت-نظری درمورد حرفت ندارم...ولی به اعتقاداتت احترام میذارم...خب فکرادما فرق میکنه...سکس برای من فقط بین زن وشوهر معنی میده-خانم تورو خدا...من اینجا پیش خواهرم هستم.بارداره.پره اکلامپسی داره وتهدید به سقطه.خواهش میکنم فقط گوشیم دست خودتون روشن باشه که نگران نشهزن با بی تفاوتی سرش را تکان داد و گفت:-باید صبر کنی تا برسیم پایگاه ارشاد.میخواستی مثل زنای بد کاره  نیای توی خیابون.تو خونت این جوری لباس بپوش نه واسه شوهرای مردم.زن بدکاره؟؟؟دختر صدای شسکتن غرورش را میشنید واین تازه اول راه بود.دختر بغض کرداشک در چشمانش جمع شد ولی به خودش قول داد که جلوی این زن ضعف نشان ندهد.کیفش را بغل کرد وبه لباس هایش نگاه کرد.شلوار کهنه گشادی به پا داشت.پالتوی سفید خواهرش وشال قهوه ای...-چه شالت قشنگه دخترم خودت بافتی؟-ممنون خانم قابلی ندارهزن چادری که در صف جلوی دختر ایستاده بود میپرسید...-خودت قابلی دخترم سبزی چی میخوای؟-من سبزی نمیخوام نوبت خواهرم رو نگه داشتم.بارداره نمیتونه بایسته-اعزیزم خدا حفظت کنه کجا زندگی میکنی دخترم؟-شهرستان درس میخونم .خونه خواهرم اینجاستزن مهربانانه لبخندی زد وگفت:ماشالا چی میخونی؟منم پسرم تازه لیسانس گرفته شهرستان سربازه-پزشکی میخونم.سال اخرم.منم از خونوادم دورم.مادر پدرم تنها شهرستانن.ما که بچه های خوبی برای خونوادمون نبودیم.تابچه بودیم که خون دل میخوردن بزرگمون کنن الانم که اونا پیر شدن ما ازشون دوریمچشم های زن برقی از تحسین زد گفت.ماشالا چه خانم دکتر با کمالاتی...خداحفظت کنه برای خونوادت...پدرمادرت بهت افتخار میکنن...تو دختر خوبی هستی...-این دستمالو بگیر ارایشتو پاک کن.دختر دستمال را گرفت اول اشک هایش را پاک کرد وبعد دستمال را به صورتش کشید.به دستمال نگاه کرد فقط جای دو قطره اشک روی دستمال بود-آجی حاضری میخوای بری بیرون؟-اره...وای نه نمازمو نخوندمدختر صورتش را شست وضو گرفت ونمازش را خوانددختر جوان خواهرش را میدید که دست به کمر ونفس زنان وارد اتاق شد ورو برویش نسشت.شکمش بزرگ شده بود در هفت ماهگی.-ای بابا تو ارایشتو پاک کردی که نماز بخونی؟خب میرفتی بعد قضاشو میخوندیدختر صلوات فرستاد و با لبخندی چادرش را از سر برداشت.-جناب سروان!اون دختره...مانتو ابیه..اتوموبیل توقف کرد وپلیس زن و مردباعجله به سمت دختر جوان ابی پوش رفتند.دختر به بیرون نگاه میکرد. -سلام-سلام محمد خوبی؟محمد نگاهی به سر تا پای دختر کرد وگفت:-این مانتو کوتاه ابی چیه پوشیدی؟و با عداوت ادامه داد:امیدوارم ارشاد بگیرت تا دیگه این مانتو رو نپوشیدختر با لحنی غمگین گفت:-بخاطر تو پوشیدمتمام شادی قلب دختر در همین اولین دقیقه دیدار از بین رفته بودچند سال پیش بود و دختر جوان تازه با محمد اشنا شده بود.محمد عاشقش بود ولی عاشق دختری که خودش بسازد وبجایش فکر کند و تصمیم بگیرد نه عاشق دختری که رو به رویش مینشست.محمد تمام عشق و گذشت دخترک را نمیدید وبه تحکم و تححقیر دختر ادامه میداد...دختر میدانست که محمد تمام این کارهارا بدون بدجنسی انجام میدهد.ولی دختر نمیتوانست بفهمد چرا محمد به سرزنش کردنش در مورد مسایلی که نقشی در ان نداشت ادامه میداد-پدرت فاسده...چرا باید یه زن دیگه میگرفت؟دخترک جواب سوال را نمیدانست ولی عاشق پدرش بود.-بیچاره شوهر قبلی خواهرت ...خوب شد از خواهرت جدا شد.تو هم نباید با خواهرت رفت وامد کنی.فکرتو خراب میکنه.-ازبرادرت متنفرم چرا انقدر دوسش داری؟دختر عاشق بود.عاشق تمام خوانواده واطرافیانش ودلیل نفرت محمد را درک نمیکرد.دختر تمام حرف هایش را در نگاهش سکوت کرده بود.ولی محمد هرگز ندید.-برو کنار...بشین عقبدخترک فرمانبردارانه به صندلی عقب رفت.زن ابی پوش سوار شد ونالید:-خانم تورو خدا...شوهر م منو میکشه-خفه شو...ساکت...صداتو نشنوم-تورو امام حسین خانم بذاربرم.قول میدم دیگه اینجوری نپوشم.-دهنتو اب بکش...اسم امام حسینو نبر...همین شماها با این حجابتون دشمن امام حسینید.دختر باشنیدن صدای روضه امام حسین شروع کرد به کریه کردن.سه سال قبل بود...شام غریبان...محمد کنار دختر نشسته بود.باهم شمع روشن کرده بودند.دخترهمانطور که ذکر میگفت وتسبیح را در دست میچرخاند بی صدا اشک میریخت.روبه محمد کرد وگفت:-محمد من دوست دارم ولی توی زندگی دوست داشتن کافی نیس.احترام مقابل هم لازمه...یادت باشه نجابت و ایمان هیچ ربطی به چادر سر کردن نداره.محمد که انتظار این کلمات را نداشت با تعجب نگاه دختر کرد...نمیخواست قبول کند که برای عشقش هیچ تلاشی نکرده بود-ببخشد خانم ما کی میتونیم بریم خونه؟-یه ساعت دیگه-ولی شما یه سا عت پیشم گفتی یه ساعتی دیگه ولی ما هنوز تو این ماشینیم...من که بهتون گفتم خواهرم بارداره...توروخداگوشیموروشن کنید...یه وقت زنگ میزنه نگران میشهدیگر تنها چیزی که از دست دختر بر می امد التماس بود.صدای خواهرش توی گوشش زنگ میزد که میگفت:-تو همیشه فکر میکنی فقط مشکلات خودت مشکلن...تو فقط به فکر خودتیصدای پسر جوان را میشنید که میگفت:-خیلی بچه گانه فکر میکنی...مشکلات تو که مشکل نیستندختر با خود فکر کرد...نباید از کسی کمک بخوام...باید خودم حلش کنم.یاد چند سال پیش افتاد وقتی که از هر کس و نا کسی هزار ویک حرف وحدیث در مورد ازدواج پدرش میشنید ودم نمیزد تا مادرش با خبر نشود...وقتی خبر طلاق خواهرش را شنیدبا تمام رنجی که تحمل میکرد بایداورا دلداری میداد ومیخنداد...باید تنهایی ودوری را تحمل میکرد...باید مادرش را که در بیمارستان روانی بستری بود هرروز به زندگی امیدوارتر میکرد...باید محرم دل شکسته وعاشق برادر میبود...بار تمام این مسیولیت ها را تنها به دوش میکشید درحالی که هنوز بیست سال هم نداشت...در تمام ان روزها دختر سنگ صبور همه اعضای خانواده بود...درتمام ان روزها به خاطر خنده های بلند وطولانی اش متهم به خوشبخت بودن میشد...خندهای بلندی که برای پنهان کردن غم های دل خودش میکرد...درتمام ان روزها تنها پسر جوان نصفه ونیمه به سکوتش گوش میداد...-پیاده شید زود باشید....زود برید داخلدختر از ماشین پیاده شد...خود را دراحاطه مردان سبز پوشی میدید که به شرمانه به انها لبخند میزدند...یاد شنیده هایش افتاد وبیشتر ترسید...احساس میکرد برهنه در برابراین مردان ایستاده است.سرما به زیر لباس های گرم به جان دختر نفوذ میکرد.دختر لرزیدشالگردنش را به خودش نزدیکتر کردو با عجله از محوطه گذشت و وارد اتاق شداتاقی پراز زنان ودختران جوان بودکثرا میخندیدند و عده ای هم گریه میکردند.زنی برسر یک پلیس فریاد زد-اول برید زنای خیابونی رو جمع کنید نه اینکه به ما گیر بدید...مگه ما چکار کردیم؟-ساکت حرف نزن...با این قیافه توی جامعه اومدن جرمه ولی هر کاری توی خونه بکنید به ما ربطی نداره-پس به زنای بدکاره کاری ندارین ولی زن ودخترای مردم گناهکارن که یکم از موهاشون پیداست تا مردای شما به گناه نیوفتن...که گه کاریا توی خونه باشه اره؟این خوبه/صیغه؟-بیا بریم تو خونه...تنهام...یکم پیشم باش بعد برو-نه محمد تو که منو میشناسی.جایی نمیام که با هم تنها باشیم-ای بابا تو قراره زن من بشی.من دوست دارم-میدونم ولی همه این چیزا بمونه برای بعد از عقد...من به خودمو مامانم قول دادم تا عقد کاری نکنم...واینکه الان باهاتم بخاطر اینه که بابا و مامانم بهم اعتماد دارن-اه...از دست مامانت خفه شدم...خب پس من اینجا کار دارم...توپیاده شو برودرحالی که ناخن هایش را بهم میسابید فکر میکرد محمد منو دوست داره مطمینمدختر در حالی که پیاده میشد گفت-محمدمن خیلی دوست دارم ولی یکم به اعتقاداتم احترام بذار-مگه کری؟یا خودتو میزنی به کری؟میگم برای چی تورواوردن اینجا؟دختر به خودش امدتوی سالن بزرگ سبزرنگ روبروی زن سبز پوش نشسته بوددختر با لکنت گفت:نمی...نمیدونموناخن هایش رابه هم سابیدزن با خشونت پرسید:مگه میشه؟چی تنت بوده؟دختر بهت زده جواب داد-همین پالتوی سفیددختر میخندید وبه خواهرش میگفت:میخوام با پالتوی سفید برم که مثل خانم دکترا باشم...یه سالی هست ندیدمش-اینو ببر میز بعدی استعلام بگیراین زن هم سبز پوش بود...سرتاپا...باچادر مشکیسبز...سبز...دختر به سبز علاقه ای نداشت و خواهرش عاشق سبز بود...دختر میگفت سبز برای طبیعت قشنگ است...دوسال پیش بود وقتی که دختر برای اولین بار به اتاق عمل  میرفت.استاد با صدای بلند وسط اتاق عمل شماره سه میگفت:-ما توی اتاق عمل سبز میپوشیم...تابتونیم به مریض ارامش بدیم...سر تا پا سبز چون رنگ ارامش بخشه...پس یادتون باشه توی اتاق عمل حق پوشیدن روپوش سفید ندارینارامش...ارامش...دختر تنها چیزی که در ان لحظه نداشت ارامش بود.زن برگه استعلام را به دختر داد وگفت:ببر اونور برات تایید کنن...بذار توی صف باشه صدات میکنندختر برگه را گذاشت ونشست وشروع کرد به سابیدن نا خن هایش به همدختر بغل دستی اش با صدای هر چه خشن تر در حالی که اینه را از کیفش درمی اورد تا ارایشش را ببیند گفت:-برید بمیرید همتون...ازتون متنفرمدختر صدای خودش را میشنید که میگفت:-من از هیچ کس و هیچ چیز نمیتونم متنفر باشم.میتونم بیتفاوت باشم ولی متنفرنهپسر جوان خندید و دختر را در اغوش کشید و گفت تو دختر خوبی هستی.اسم دختر را صدا زدند...-بله خانم منموایسا روبرو دوربین ازت عکس بگیرمدختر ایستاد وزن پرسید:-تورو چرا گرفتن ؟چی تنت بود؟-همین پالتو-دروغ نگو.همتون دروغ گویید...الکی که کسیو نمیارن اینجا-دروغ نمیگم نشسته بودم سر ایستگاه اتوبوس دکمم باز شده بود وقتی بلند شدم یادم رفت ببندم چند قدم اونطرف تر گرفتنم-دروغ گو...دختر دوساعت پیش وقتی از فاصله نیم متری دو اتوبوسی که روبرویش ایستاده بودند به خیابان وگذر ادم ها وماسین ها نگاه میکرد را به یاد اورد.فکر میکرد قضاوت ما ادم ها هم اینجوریه...فقط یه لحظه از یه ادمو میبینیم وبه خودمون اجازه میدیم قضاوتش کنیم...مگه ما چند سال جای اون ادم زندگی کردیم که بتونیم قضاوتش کنیم...پس یادم باشه...فقط میتونم زندگی خودمو داشته باشم...قضاوت بقیه ادم ها با خداست  فقط اونه که میتونه ادما رو قضاوت کنه-بچرخ رو به من...هی مگه با تو نیستم بچرخ روبه من...پلاک بالادختر پلاکی که مشخصات فردی اش روی ان نوشته بود را بالا گرفت وبه دوربین نگاه کرد...برق مکررفلاش دوربین چشمش را ازار میداد .یاد مجرم های فیلمهای جنایی افتاده بود...چیزی که در دلش جوانه میزد از چشمش تراوش میشد...چه بود؟خودش هم نمیدانست-برگه رو بگیر ببر میز 4-بفرمایید خانم میششه کار منو زودتر انجام بدید؟من مال این شهر نیستم داره دیرم میشه-تو مال اینجا نیستی؟نمیشه بری...زنگ بزن بیان دنبالتدختر له شده بود...دیگر اینهمه حقارت را نمیتوانست تحمل مند.تمام تلاشش را کرده بود که کسی بویی از ماجرا نبرد ولی حالا...فشار حقارتی که دراین دوساعت تحمل کرده بود بیشتر از توان او بود...24 سال رنج درس خواندن را تحمل کرده بود که این حقارت را تجربه نکند ...به کدام جرم این همه تحقیر میشد...بغض دختر ترکید.پسر جوان در راه بود ولی چاره کار نبود...پدر بیمارش تنها چاره بود-الو-الوبفرمایید-بابا؟-شما؟خانم با کی کار داری خانم؟-بابامنم-چی شده عزیزم؟چرا صدات اینطوری شده؟نشناختمت اصلاصدای گرم ومهربان پدر دختر را دلگرم میکردپدر بازن پلیس حرف زد دختر ازاد شد...به جرمی که هنوز نمیدانست چیست؟-باشه تو ازادی میتونی بری .پدرت گفت میتونی بری.فقط باید این فرم پر بشه بعد بری...مدرک تحصیلی؟-دکتریدختر نگاه متعجب دخترکان وپلیس های اطرافش را حس کرد ونگران تر شد...دختری از ان عقب سوتی به نشانه تعجب زد.-خانم میتونم برم؟-شغل پدر؟-پزشکزن پلیس بالاخره سر بلند کرد ونگاهی به سر تا پای دختر کرد وبرگه را به دستش داد وگفت:در سمت چپدختر از پایگاه خارج شد وبغضش ترکید.بعد از سالها که قول داده بود گریه نکند ودرتمام این سالها در مقابل هیچ مشکلی زیر قولش نزده بود.ولی حالا بعد از این همه تحقیر بغضش ترکید وفریاد زد:-از همتون متنفرمپسر جوان دوان دوان ومضطرب به سمت دختر امد واورا در اغوش کشید وگفت:-اروم باش.من اینجامدختر هق هق کنان گفت:-تقاص این کارشونو پس میدن...مطمئنمولی دختر تقاص کدام گناهش را داشت پس میداد؟شاید تقاص عشق پنهانش به پسر جوان یا خیال بوسه های گرم و عاشقانه او را پس میداد...
زیرزمینی
۰۹تیر
ـکارت شناسایی؟دختر با تعجب نگاه کرد وگفت:ندارم.-عابر بانک یا هر کارتی که اسم وفامیلت روش نوشته باشه.دختر تازه سرش را بالا اورده بود.زنی جوان را مقابل خود میدید که با نفرت هرچه تمام تر سوال و جوابش میکرد.چادری وسر تا پا سبز...سبز...دختر کم کم نگران میشد.زن کارت بانک را گرفت وفرمان داد...-سوار شو...صندلی عقب...زود باش...شنیدی چی میگم یا نه؟نفرت زن در صدایش موج میزد..-مگه کری؟سوار شو دیگهدختر جوان بهت زده سوار ماشین پلیس شد.وقتی روی صندلی نشست وسر برگرداند پسر جوان را دید که کنار پلیس مرد ایستاده بودو با نگرانی تمام نگاهش میکرد.چه اتفاقی افتاده بود؟چرا مستحق این همه تحکم ونفرت بود؟دختر در کمال خونسردی نشسته بود و فکر میکرد...-من گناهی نکردم.پس نگرانی او بی مورد ه.ماشین به راه افتاد واز پسر جوان دور شد.دختر سرش را پایین انداخت ودید که دارد ناخن هایش را به هم میسابد...ناخن هایی که برای اذیت نشدن جسم بیمار حین معاینه همیشه باید کوتاه وبدون هیچ ارایشی میبود.تمام صحنه های چند ساعت قبل داشت باسرعت از جلوی چشمش میگذشت...چند ساعت قبل...خانه خواهرش...با هیجان و وسواس شدیدی لباس هایش را انتخاب میکرد.مثل هر موقع دیگری که اضطراب داشت مدام حرف میزد ومیخندید...اضطراب دیدن یک دوست بعد از مدتها...دوستی که واقعا دوست بود...تنها کسی که همیشه سکوتش را شنیده بود...حتی اگر جنسیتش با دختر یکی نبود...پسر جوان بهترین دوستی بود که دختر داشت...-ایران جای زندگی نیست...این کثافت...این شهر سیاه...هر روز داره انسانیت انسان هاشو از بین میبره...باید رفت...دختر خندید وسعی کرد پسر جوان را با هر دلیلی...بی منطق یا با منطق به ماندن امیدوار کند...خود خواه نبود..فقط از اینده مطمئن نبود...فقط چون نگران بود ومیترسید...پسر چکارمیکرد؟تنها‍‍‍.در غربت؟...دختر این روزگار را گذرانده بود...به جبر زمانه...نمیخواست پسر هم این روزها را تحمل کند...میدانست طاقت ندارد...دل نازکی داشت...غربت. تمام او را نابود میکرد.-موبایلتو خاموش کن بده به من.زن از صندلی جلوی ماشین پلیس این فرمان را میداد.دختر عجولانه درحالی که دستش میلرزید موبایلش را دراورد.خاموش کرد وبه زن تحویل داد.مغز دختر منجمد شده بود واشفته فکر میکرد.-فکر کن...نترس...یه کاری کن...حرفی بزن...بدون دلیل تو رو گرفتن...چه جرمی کردی مگه...گناهی نکردی...نه خلاف عرف نه خلاف شرع...-سکس یه رابطه خیلی لذت بخشه.چه فرقی میکنه طرفت کی باشه...مهم اینه که خوشگل وخوش هیکل باشه تا تورو ارضا کنه...همیندختر نگاهی به کیانا کرد و گفت:-نه اینکه ادم سنتی باشم واین کار به نظرم قبیح بیاد ومیدونم که میل جنسی توی هر انسانی یه نیاز فیزیولوژیکه.ولی یه سکس وقتی کامله که قبل از لمس یه جسم یه روح رو لمس کرده باشی.وقتی یه روح رو دوست داشته باشی وعاشقه لمسش کرده باشی جسمی که همراهشه رو بی منطق دوست داری...سکس وقتی کامله که روح و جسمت باهم درگیر یه نفر باشن...-بابا بیخیال...فکرکردی مردی که بعدا میشه شوهرت قبل از تو هیچ کاری نکرده وبه تمام اینایی که گفتی فکر کرده؟کیانا کوسن مبل را پشت کمرش مرتب کرد وادامه داد...-نخیر عزیزم...هر غلطی خواسته کرده اخرشم میزنه تو سر زنش که بپوشون خودتو...که لذت نبر...نبین...خودتومحدود کن..تاخودش به لذت بردنش از تو وبقیه زن ها ادامه بده..بله عزیزم جامعه ما همینه...دختر جوان لبخند تلخی زد وگفت-نظری درمورد حرفت ندارم...ولی به اعتقاداتت احترام میذارم...خب فکرادما فرق میکنه...سکس برای من فقط بین زن وشوهر معنی میده-خانم تورو خدا...من اینجا پیش خواهرم هستم.بارداره.پره اکلامپسی داره وتهدید به سقطه.خواهش میکنم فقط گوشیم دست خودتون روشن باشه که نگران نشهزن با بی تفاوتی سرش را تکان داد و گفت:-باید صبر کنی تا برسیم پایگاه ارشاد.میخواستی مثل زنای بد کاره  نیای توی خیابون.تو خونت این جوری لباس بپوش نه واسه شوهرای مردم.زن بدکاره؟؟؟دختر صدای شسکتن غرورش را میشنید واین تازه اول راه بود.دختر بغض کرداشک در چشمانش جمع شد ولی به خودش قول داد که جلوی این زن ضعف نشان ندهد.کیفش را بغل کرد وبه لباس هایش نگاه کرد.شلوار کهنه گشادی به پا داشت.پالتوی سفید خواهرش وشال قهوه ای...-چه شالت قشنگه دخترم خودت بافتی؟-ممنون خانم قابلی ندارهزن چادری که در صف جلوی دختر ایستاده بود میپرسید...-خودت قابلی دخترم سبزی چی میخوای؟-من سبزی نمیخوام نوبت خواهرم رو نگه داشتم.بارداره نمیتونه بایسته-اعزیزم خدا حفظت کنه کجا زندگی میکنی دخترم؟-شهرستان درس میخونم .خونه خواهرم اینجاستزن مهربانانه لبخندی زد وگفت:ماشالا چی میخونی؟منم پسرم تازه لیسانس گرفته شهرستان سربازه-پزشکی میخونم.سال اخرم.منم از خونوادم دورم.مادر پدرم تنها شهرستانن.ما که بچه های خوبی برای خونوادمون نبودیم.تابچه بودیم که خون دل میخوردن بزرگمون کنن الانم که اونا پیر شدن ما ازشون دوریمچشم های زن برقی از تحسین زد گفت.ماشالا چه خانم دکتر با کمالاتی...خداحفظت کنه برای خونوادت...پدرمادرت بهت افتخار میکنن...تو دختر خوبی هستی...-این دستمالو بگیر ارایشتو پاک کن.دختر دستمال را گرفت اول اشک هایش را پاک کرد وبعد دستمال را به صورتش کشید.به دستمال نگاه کرد فقط جای دو قطره اشک روی دستمال بود-آجی حاضری میخوای بری بیرون؟-اره...وای نه نمازمو نخوندمدختر صورتش را شست وضو گرفت ونمازش را خوانددختر جوان خواهرش را میدید که دست به کمر ونفس زنان وارد اتاق شد ورو برویش نسشت.شکمش بزرگ شده بود در هفت ماهگی.-ای بابا تو ارایشتو پاک کردی که نماز بخونی؟خب میرفتی بعد قضاشو میخوندیدختر صلوات فرستاد و با لبخندی چادرش را از سر برداشت.-جناب سروان!اون دختره...مانتو ابیه..اتوموبیل توقف کرد وپلیس زن و مردباعجله به سمت دختر جوان ابی پوش رفتند.دختر به بیرون نگاه میکرد. -سلام-سلام محمد خوبی؟محمد نگاهی به سر تا پای دختر کرد وگفت:-این مانتو کوتاه ابی چیه پوشیدی؟و با عداوت ادامه داد:امیدوارم ارشاد بگیرت تا دیگه این مانتو رو نپوشیدختر با لحنی غمگین گفت:-بخاطر تو پوشیدمتمام شادی قلب دختر در همین اولین دقیقه دیدار از بین رفته بودچند سال پیش بود و دختر جوان تازه با محمد اشنا شده بود.محمد عاشقش بود ولی عاشق دختری که خودش بسازد وبجایش فکر کند و تصمیم بگیرد نه عاشق دختری که رو به رویش مینشست.محمد تمام عشق و گذشت دخترک را نمیدید وبه تحکم و تححقیر دختر ادامه میداد...دختر میدانست که محمد تمام این کارهارا بدون بدجنسی انجام میدهد.ولی دختر نمیتوانست بفهمد چرا محمد به سرزنش کردنش در مورد مسایلی که نقشی در ان نداشت ادامه میداد-پدرت فاسده...چرا باید یه زن دیگه میگرفت؟دخترک جواب سوال را نمیدانست ولی عاشق پدرش بود.-بیچاره شوهر قبلی خواهرت ...خوب شد از خواهرت جدا شد.تو هم نباید با خواهرت رفت وامد کنی.فکرتو خراب میکنه.-ازبرادرت متنفرم چرا انقدر دوسش داری؟دختر عاشق بود.عاشق تمام خوانواده واطرافیانش ودلیل نفرت محمد را درک نمیکرد.دختر تمام حرف هایش را در نگاهش سکوت کرده بود.ولی محمد هرگز ندید.-برو کنار...بشین عقبدخترک فرمانبردارانه به صندلی عقب رفت.زن ابی پوش سوار شد ونالید:-خانم تورو خدا...شوهر م منو میکشه-خفه شو...ساکت...صداتو نشنوم-تورو امام حسین خانم بذاربرم.قول میدم دیگه اینجوری نپوشم.-دهنتو اب بکش...اسم امام حسینو نبر...همین شماها با این حجابتون دشمن امام حسینید.دختر باشنیدن صدای روضه امام حسین شروع کرد به کریه کردن.سه سال قبل بود...شام غریبان...محمد کنار دختر نشسته بود.باهم شمع روشن کرده بودند.دخترهمانطور که ذکر میگفت وتسبیح را در دست میچرخاند بی صدا اشک میریخت.روبه محمد کرد وگفت:-محمد من دوست دارم ولی توی زندگی دوست داشتن کافی نیس.احترام مقابل هم لازمه...یادت باشه نجابت و ایمان هیچ ربطی به چادر سر کردن نداره.محمد که انتظار این کلمات را نداشت با تعجب نگاه دختر کرد...نمیخواست قبول کند که برای عشقش هیچ تلاشی نکرده بود-ببخشد خانم ما کی میتونیم بریم خونه؟-یه ساعت دیگه-ولی شما یه سا عت پیشم گفتی یه ساعتی دیگه ولی ما هنوز تو این ماشینیم...من که بهتون گفتم خواهرم بارداره...توروخداگوشیموروشن کنید...یه وقت زنگ میزنه نگران میشهدیگر تنها چیزی که از دست دختر بر می امد التماس بود.صدای خواهرش توی گوشش زنگ میزد که میگفت:-تو همیشه فکر میکنی فقط مشکلات خودت مشکلن...تو فقط به فکر خودتیصدای پسر جوان را میشنید که میگفت:-خیلی بچه گانه فکر میکنی...مشکلات تو که مشکل نیستندختر با خود فکر کرد...نباید از کسی کمک بخوام...باید خودم حلش کنم.یاد چند سال پیش افتاد وقتی که از هر کس و نا کسی هزار ویک حرف وحدیث در مورد ازدواج پدرش میشنید ودم نمیزد تا مادرش با خبر نشود...وقتی خبر طلاق خواهرش را شنیدبا تمام رنجی که تحمل میکرد بایداورا دلداری میداد ومیخنداد...باید تنهایی ودوری را تحمل میکرد...باید مادرش را که در بیمارستان روانی بستری بود هرروز به زندگی امیدوارتر میکرد...باید محرم دل شکسته وعاشق برادر میبود...بار تمام این مسیولیت ها را تنها به دوش میکشید درحالی که هنوز بیست سال هم نداشت...در تمام ان روزها دختر سنگ صبور همه اعضای خانواده بود...درتمام ان روزها به خاطر خنده های بلند وطولانی اش متهم به خوشبخت بودن میشد...خندهای بلندی که برای پنهان کردن غم های دل خودش میکرد...درتمام ان روزها تنها پسر جوان نصفه ونیمه به سکوتش گوش میداد...-پیاده شید زود باشید....زود برید داخلدختر از ماشین پیاده شد...خود را دراحاطه مردان سبز پوشی میدید که به شرمانه به انها لبخند میزدند...یاد شنیده هایش افتاد وبیشتر ترسید...احساس میکرد برهنه در برابراین مردان ایستاده است.سرما به زیر لباس های گرم به جان دختر نفوذ میکرد.دختر لرزیدشالگردنش را به خودش نزدیکتر کردو با عجله از محوطه گذشت و وارد اتاق شداتاقی پراز زنان ودختران جوان بودکثرا میخندیدند و عده ای هم گریه میکردند.زنی برسر یک پلیس فریاد زد-اول برید زنای خیابونی رو جمع کنید نه اینکه به ما گیر بدید...مگه ما چکار کردیم؟-ساکت حرف نزن...با این قیافه توی جامعه اومدن جرمه ولی هر کاری توی خونه بکنید به ما ربطی نداره-پس به زنای بدکاره کاری ندارین ولی زن ودخترای مردم گناهکارن که یکم از موهاشون پیداست تا مردای شما به گناه نیوفتن...که گه کاریا توی خونه باشه اره؟این خوبه/صیغه؟-بیا بریم تو خونه...تنهام...یکم پیشم باش بعد برو-نه محمد تو که منو میشناسی.جایی نمیام که با هم تنها باشیم-ای بابا تو قراره زن من بشی.من دوست دارم-میدونم ولی همه این چیزا بمونه برای بعد از عقد...من به خودمو مامانم قول دادم تا عقد کاری نکنم...واینکه الان باهاتم بخاطر اینه که بابا و مامانم بهم اعتماد دارن-اه...از دست مامانت خفه شدم...خب پس من اینجا کار دارم...توپیاده شو برودرحالی که ناخن هایش را بهم میسابید فکر میکرد محمد منو دوست داره مطمینمدختر در حالی که پیاده میشد گفت-محمدمن خیلی دوست دارم ولی یکم به اعتقاداتم احترام بذار-مگه کری؟یا خودتو میزنی به کری؟میگم برای چی تورواوردن اینجا؟دختر به خودش امدتوی سالن بزرگ سبزرنگ روبروی زن سبز پوش نشسته بوددختر با لکنت گفت:نمی...نمیدونموناخن هایش رابه هم سابیدزن با خشونت پرسید:مگه میشه؟چی تنت بوده؟دختر بهت زده جواب داد-همین پالتوی سفیددختر میخندید وبه خواهرش میگفت:میخوام با پالتوی سفید برم که مثل خانم دکترا باشم...یه سالی هست ندیدمش-اینو ببر میز بعدی استعلام بگیراین زن هم سبز پوش بود...سرتاپا...باچادر مشکیسبز...سبز...دختر به سبز علاقه ای نداشت و خواهرش عاشق سبز بود...دختر میگفت سبز برای طبیعت قشنگ است...دوسال پیش بود وقتی که دختر برای اولین بار به اتاق عمل  میرفت.استاد با صدای بلند وسط اتاق عمل شماره سه میگفت:-ما توی اتاق عمل سبز میپوشیم...تابتونیم به مریض ارامش بدیم...سر تا پا سبز چون رنگ ارامش بخشه...پس یادتون باشه توی اتاق عمل حق پوشیدن روپوش سفید ندارینارامش...ارامش...دختر تنها چیزی که در ان لحظه نداشت ارامش بود.زن برگه استعلام را به دختر داد وگفت:ببر اونور برات تایید کنن...بذار توی صف باشه صدات میکنندختر برگه را گذاشت ونشست وشروع کرد به سابیدن نا خن هایش به همدختر بغل دستی اش با صدای هر چه خشن تر در حالی که اینه را از کیفش درمی اورد تا ارایشش را ببیند گفت:-برید بمیرید همتون...ازتون متنفرمدختر صدای خودش را میشنید که میگفت:-من از هیچ کس و هیچ چیز نمیتونم متنفر باشم.میتونم بیتفاوت باشم ولی متنفرنهپسر جوان خندید و دختر را در اغوش کشید و گفت تو دختر خوبی هستی.اسم دختر را صدا زدند...-بله خانم منموایسا روبرو دوربین ازت عکس بگیرمدختر ایستاد وزن پرسید:-تورو چرا گرفتن ؟چی تنت بود؟-همین پالتو-دروغ نگو.همتون دروغ گویید...الکی که کسیو نمیارن اینجا-دروغ نمیگم نشسته بودم سر ایستگاه اتوبوس دکمم باز شده بود وقتی بلند شدم یادم رفت ببندم چند قدم اونطرف تر گرفتنم-دروغ گو...دختر دوساعت پیش وقتی از فاصله نیم متری دو اتوبوسی که روبرویش ایستاده بودند به خیابان وگذر ادم ها وماسین ها نگاه میکرد را به یاد اورد.فکر میکرد قضاوت ما ادم ها هم اینجوریه...فقط یه لحظه از یه ادمو میبینیم وبه خودمون اجازه میدیم قضاوتش کنیم...مگه ما چند سال جای اون ادم زندگی کردیم که بتونیم قضاوتش کنیم...پس یادم باشه...فقط میتونم زندگی خودمو داشته باشم...قضاوت بقیه ادم ها با خداست  فقط اونه که میتونه ادما رو قضاوت کنه-بچرخ رو به من...هی مگه با تو نیستم بچرخ روبه من...پلاک بالادختر پلاکی که مشخصات فردی اش روی ان نوشته بود را بالا گرفت وبه دوربین نگاه کرد...برق مکررفلاش دوربین چشمش را ازار میداد .یاد مجرم های فیلمهای جنایی افتاده بود...چیزی که در دلش جوانه میزد از چشمش تراوش میشد...چه بود؟خودش هم نمیدانست-برگه رو بگیر ببر میز 4-بفرمایید خانم میششه کار منو زودتر انجام بدید؟من مال این شهر نیستم داره دیرم میشه-تو مال اینجا نیستی؟نمیشه بری...زنگ بزن بیان دنبالتدختر له شده بود...دیگر اینهمه حقارت را نمیتوانست تحمل مند.تمام تلاشش را کرده بود که کسی بویی از ماجرا نبرد ولی حالا...فشار حقارتی که دراین دوساعت تحمل کرده بود بیشتر از توان او بود...24 سال رنج درس خواندن را تحمل کرده بود که این حقارت را تجربه نکند ...به کدام جرم این همه تحقیر میشد...بغض دختر ترکید.پسر جوان در راه بود ولی چاره کار نبود...پدر بیمارش تنها چاره بود-الو-الوبفرمایید-بابا؟-شما؟خانم با کی کار داری خانم؟-بابامنم-چی شده عزیزم؟چرا صدات اینطوری شده؟نشناختمت اصلاصدای گرم ومهربان پدر دختر را دلگرم میکردپدر بازن پلیس حرف زد دختر ازاد شد...به جرمی که هنوز نمیدانست چیست؟-باشه تو ازادی میتونی بری .پدرت گفت میتونی بری.فقط باید این فرم پر بشه بعد بری...مدرک تحصیلی؟-دکتریدختر نگاه متعجب دخترکان وپلیس های اطرافش را حس کرد ونگران تر شد...دختری از ان عقب سوتی به نشانه تعجب زد.-خانم میتونم برم؟-شغل پدر؟-پزشکزن پلیس بالاخره سر بلند کرد ونگاهی به سر تا پای دختر کرد وبرگه را به دستش داد وگفت:در سمت چپدختر از پایگاه خارج شد وبغضش ترکید.بعد از سالها که قول داده بود گریه نکند ودرتمام این سالها در مقابل هیچ مشکلی زیر قولش نزده بود.ولی حالا بعد از این همه تحقیر بغضش ترکید وفریاد زد:-از همتون متنفرمپسر جوان دوان دوان ومضطرب به سمت دختر امد واورا در اغوش کشید وگفت:-اروم باش.من اینجامدختر هق هق کنان گفت:-تقاص این کارشونو پس میدن...مطمئنمولی دختر تقاص کدام گناهش را داشت پس میداد؟شاید تقاص عشق پنهانش به پسر جوان یا خیال بوسه های گرم و عاشقانه او را پس میداد...
زیرزمینی