روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

۲۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

۰۲آبان
شب شام غریبانه...بچه توی شکمم تکون نمیخوره...حیسینم تکون نمیخوره...یادگار عزیزم تکون نمیخوره و دلم داغ شده بود... خانم جوون سبز پوشی که هم سن خودم بود پرسید:چی شده؟ -بچم تکون نمیخوره -بخوا ب تا نوارشو حرکت بچتو بگیرم سریع حاضر میشم...چیزی مذاره روی شکمم و وسیله ای رو میده دستم و میگه هر بار تکون خورد این دکمه رو بزن... صدای تپش قلب حسینم که از دستگاه میاد اروم میشم و اشکام سرازیر میشه... -از کی اینجوری شده؟ -از سه روز پیش -سه روزه اونوقت حالا اومدی؟ -نمیفهمیدم خانم...عزیز دلم مرده به هق هق میوفتم...دستمو میگیره...متاسفم خدا رحمتشون کنه...کی بوده؟ -...بابای حسینم روسری رو میکشم توی صورتم و هق هق میکنم خسته کنارم نشسته بودی...شام غریبان بود...هنوز کسی نمیدونست با هم اومدیم بیرون...راه افتادیم به سمت جایی که مراسم بود...توی راه برام نذری شربت گرفته بودی...بهت گفتم برام شمع بخر...20 سالم بیشتر نبود...سال اولی بود که شام غریبان باهم بودیم...اولای صف عزادارا نشسته بودیم...کنارر همدیگه...روضه خونه و سینه زنی شروع شد...شمع که اشک میریخت باهاش گریه میکردی..تاحالا گریتو ندیده بودم با تعجب نگاهت کردم و پرسیدم.چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟ -همیشه روضه حضرت زینبو که میخونن گریم میگیره... دستتو میگیرم و سرم رو بلند میکنم...به جایی که سینه زن ها جمع شدن و مداح ایستاده نگاه میکنم....بالا سرشون یه مانتور خیلی بزرگ هست که داره از مراسم فیلم میگره و نشون میده...روی مانیتور مراسم تصویر ماست...گر میگیرم...سرمو میندازم پایین و شالمو میکشم توی صورتم...اگه کسی ما رو ببین و بشناسه... -کی چیزی خوردی خانم؟ -تازه دوتا ابمیوه خوردم... -بچرخ به پهلوی چپت....تاشاید نوارش بهتر بشه میچرخم سال دوم اصرار میکنم بازم همو ببینیم...ایندفه خیلی خسته تر از پارسالی...بازم برام شمع میخری...بازم برام شربت نذری میگیری...امسال خیلی دیر رسیدیم...به زور جایی پیدا میکنیمبرای نشستن....جمعیت خیلی زیادی اومدن...ایندفه منم که همراه شمع اشک میریزم ازم میپرسی-چی شده؟ -هیچی دستاتو دورم حلقه میکنی...میگی:من که هر کاری گفتی کردم -میدونم... اشکا امونم رو میبره و سرم رو توی بغلت قایم میکنم -پاشو خانم...بلند شو لباستو عوض کن اشکامو پاک میکنم..._چی شد؟بچم حالش خوبه خانم دکتر؟ -باید اماده اتاق عمل بشی -اتاق عمل چرا؟ -باید سزارین بشی.. نمیشه بچه رو بیشتر از این نگه داشت -الان خیلی زوده...یه ماه و نیم دیگه مونده.. -چاره ای نیست سال سوم یه جورایی خوب بود...با خواهرت رفتیم دسته شما...مسجد محل شما....همون که هر سال میرفتی...تسبیحم دستم بودو مدام دعا میخوندم...روبروت ایسستادم...نگاهم نمیکردی...سرت پایین بود و زنجیر میزدی...اشک میریختم...اشک میریختم...قرار هر سالمون بود...شام غریبان...شرطی که خودم گذاشتم...خواهرت دستمو گرفت و گفت.گریه نکن هر سال همینجوری زنجیر میزنه چیزیش نمیشه...ولی من واسه چیز دیگه ای گریه میکردم...میدونستم ما هیچوقت مال هم نمیشیم -بخواب رو تخت...باید سونداژ بشی... عذاب غیر قابل وصفی بهم میدن ...نیستی که دستمو بگیری و قربون صدقم بری...رگ ازم میگیرن و درد دارم...نگرانم حسینم اذیت بشه....چشمامو میبندمو دعا میخونم سال چهارم...یه جورایی همدیگه رو دزدیدیم....حالا خونواده هامون از رابطه من و تو خبر داشتن و مخالفتشون خیلی شدید شده بود...تو از وسط مراسم اومدی و من به بهونه دیدن یکی از دوستام وسط جمعیت از مادرم جدا شدم تا بتونم تو رو پیدات کنم و با هم باشیم...فرصت زیادی نداشتیم...شمع تو دستت بود...پریدم تو بغلت و زدم زیر گریه.... -زشته اینجا...وسط مراسم -حرف نزن...دلم برات خیلی تنگ شده بود... -فدات بشم...بشین تا شمعو روشن کنیم...نشستیم و با شمع اشک ریختیم...دیگه مطمئن شده بودم که هیچوقت نمیشه ماسکو دکتر میذاره رو صورتم و میگه-اروم نفس بکش...کم کم خوابت میبره... اشکام سرازیر میشه...چشمام بسته میشه -نفس...نفس؟! -جانم؟ وسط اتاق عملیم...کنارتختم ایستادی و بهم لبخند میزنی کلی ادم سبز پوش افتادن روی شکمم و نمیدونم دارن چکار میکننخودمو میبینم که زیر دستشون خوابم -مراقب حسین هستی؟ بغض میکنم -بی قراری نکنی اروم اشکام میریزه -سال پیشو یادت رفت...هر دو شبش سر کار بودیم...تنها سالی که اجازه داشتیم با هم باشیم...دیگه رسمی و قانونی زنم بودی...شرط قرار باهم بودنومون شب شام غریبان رو خودت گذاشته بودی ولی...به من مرخصی ندادن و تو هم مجبور شده بودی جای یکی از خدمه بایستی...توی زایشگاه...یادته؟گفته بودی از بوی خون و گوه حالت بد شده بود...گفته بودی مجبور شدی استفراغی که روی زمین ریخته بودی رو تمییز کنی...بهت قول داده بودم نذارم دیگه خدمه بیمارستان باشی...گفته بودم که بیشتر توی کارخونه میمونم...سر کوره کار میکنم...همون کوره ای که اخرش توش سوختم...گریه نکن عزیز دلم...گریه نکن نفسم...مراقب حسین باش...حالش خوبه...صدای گریشو میشنوی؟...امسالم اومدم پیشت...شرط خودت بود...شام غریبان... چشمامو باز کردم...5 تا تخت دیگه ای کنارم بود...حسین توی بغلم بود و داشت شیره جونم رو میمکید...به خودم فشردمش و توگوشش گفتم -عزیز دلم...تو بهترین یادگاریش هستی...همه کاری برات میکنم...حتی خدمه زایشگاه
زیرزمینی
۰۲آبان
شب شام غریبانه...بچه توی شکمم تکون نمیخوره...حیسینم تکون نمیخوره...یادگار عزیزم تکون نمیخوره و دلم داغ شده بود... خانم جوون سبز پوشی که هم سن خودم بود پرسید:چی شده؟ -بچم تکون نمیخوره -بخوا ب تا نوارشو حرکت بچتو بگیرم سریع حاضر میشم...چیزی مذاره روی شکمم و وسیله ای رو میده دستم و میگه هر بار تکون خورد این دکمه رو بزن... صدای تپش قلب حسینم که از دستگاه میاد اروم میشم و اشکام سرازیر میشه... -از کی اینجوری شده؟ -از سه روز پیش -سه روزه اونوقت حالا اومدی؟ -نمیفهمیدم خانم...عزیز دلم مرده به هق هق میوفتم...دستمو میگیره...متاسفم خدا رحمتشون کنه...کی بوده؟ -...بابای حسینم روسری رو میکشم توی صورتم و هق هق میکنم خسته کنارم نشسته بودی...شام غریبان بود...هنوز کسی نمیدونست با هم اومدیم بیرون...راه افتادیم به سمت جایی که مراسم بود...توی راه برام نذری شربت گرفته بودی...بهت گفتم برام شمع بخر...20 سالم بیشتر نبود...سال اولی بود که شام غریبان باهم بودیم...اولای صف عزادارا نشسته بودیم...کنارر همدیگه...روضه خونه و سینه زنی شروع شد...شمع که اشک میریخت باهاش گریه میکردی..تاحالا گریتو ندیده بودم با تعجب نگاهت کردم و پرسیدم.چی شده عزیزم؟چرا گریه میکنی؟ -همیشه روضه حضرت زینبو که میخونن گریم میگیره... دستتو میگیرم و سرم رو بلند میکنم...به جایی که سینه زن ها جمع شدن و مداح ایستاده نگاه میکنم....بالا سرشون یه مانتور خیلی بزرگ هست که داره از مراسم فیلم میگره و نشون میده...روی مانیتور مراسم تصویر ماست...گر میگیرم...سرمو میندازم پایین و شالمو میکشم توی صورتم...اگه کسی ما رو ببین و بشناسه... -کی چیزی خوردی خانم؟ -تازه دوتا ابمیوه خوردم... -بچرخ به پهلوی چپت....تاشاید نوارش بهتر بشه میچرخم سال دوم اصرار میکنم بازم همو ببینیم...ایندفه خیلی خسته تر از پارسالی...بازم برام شمع میخری...بازم برام شربت نذری میگیری...امسال خیلی دیر رسیدیم...به زور جایی پیدا میکنیمبرای نشستن....جمعیت خیلی زیادی اومدن...ایندفه منم که همراه شمع اشک میریزم ازم میپرسی-چی شده؟ -هیچی دستاتو دورم حلقه میکنی...میگی:من که هر کاری گفتی کردم -میدونم... اشکا امونم رو میبره و سرم رو توی بغلت قایم میکنم -پاشو خانم...بلند شو لباستو عوض کن اشکامو پاک میکنم..._چی شد؟بچم حالش خوبه خانم دکتر؟ -باید اماده اتاق عمل بشی -اتاق عمل چرا؟ -باید سزارین بشی.. نمیشه بچه رو بیشتر از این نگه داشت -الان خیلی زوده...یه ماه و نیم دیگه مونده.. -چاره ای نیست سال سوم یه جورایی خوب بود...با خواهرت رفتیم دسته شما...مسجد محل شما....همون که هر سال میرفتی...تسبیحم دستم بودو مدام دعا میخوندم...روبروت ایسستادم...نگاهم نمیکردی...سرت پایین بود و زنجیر میزدی...اشک میریختم...اشک میریختم...قرار هر سالمون بود...شام غریبان...شرطی که خودم گذاشتم...خواهرت دستمو گرفت و گفت.گریه نکن هر سال همینجوری زنجیر میزنه چیزیش نمیشه...ولی من واسه چیز دیگه ای گریه میکردم...میدونستم ما هیچوقت مال هم نمیشیم -بخواب رو تخت...باید سونداژ بشی... عذاب غیر قابل وصفی بهم میدن ...نیستی که دستمو بگیری و قربون صدقم بری...رگ ازم میگیرن و درد دارم...نگرانم حسینم اذیت بشه....چشمامو میبندمو دعا میخونم سال چهارم...یه جورایی همدیگه رو دزدیدیم....حالا خونواده هامون از رابطه من و تو خبر داشتن و مخالفتشون خیلی شدید شده بود...تو از وسط مراسم اومدی و من به بهونه دیدن یکی از دوستام وسط جمعیت از مادرم جدا شدم تا بتونم تو رو پیدات کنم و با هم باشیم...فرصت زیادی نداشتیم...شمع تو دستت بود...پریدم تو بغلت و زدم زیر گریه.... -زشته اینجا...وسط مراسم -حرف نزن...دلم برات خیلی تنگ شده بود... -فدات بشم...بشین تا شمعو روشن کنیم...نشستیم و با شمع اشک ریختیم...دیگه مطمئن شده بودم که هیچوقت نمیشه ماسکو دکتر میذاره رو صورتم و میگه-اروم نفس بکش...کم کم خوابت میبره... اشکام سرازیر میشه...چشمام بسته میشه -نفس...نفس؟! -جانم؟ وسط اتاق عملیم...کنارتختم ایستادی و بهم لبخند میزنی کلی ادم سبز پوش افتادن روی شکمم و نمیدونم دارن چکار میکننخودمو میبینم که زیر دستشون خوابم -مراقب حسین هستی؟ بغض میکنم -بی قراری نکنی اروم اشکام میریزه -سال پیشو یادت رفت...هر دو شبش سر کار بودیم...تنها سالی که اجازه داشتیم با هم باشیم...دیگه رسمی و قانونی زنم بودی...شرط قرار باهم بودنومون شب شام غریبان رو خودت گذاشته بودی ولی...به من مرخصی ندادن و تو هم مجبور شده بودی جای یکی از خدمه بایستی...توی زایشگاه...یادته؟گفته بودی از بوی خون و گوه حالت بد شده بود...گفته بودی مجبور شدی استفراغی که روی زمین ریخته بودی رو تمییز کنی...بهت قول داده بودم نذارم دیگه خدمه بیمارستان باشی...گفته بودم که بیشتر توی کارخونه میمونم...سر کوره کار میکنم...همون کوره ای که اخرش توش سوختم...گریه نکن عزیز دلم...گریه نکن نفسم...مراقب حسین باش...حالش خوبه...صدای گریشو میشنوی؟...امسالم اومدم پیشت...شرط خودت بود...شام غریبان... چشمامو باز کردم...5 تا تخت دیگه ای کنارم بود...حسین توی بغلم بود و داشت شیره جونم رو میمکید...به خودم فشردمش و توگوشش گفتم -عزیز دلم...تو بهترین یادگاریش هستی...همه کاری برات میکنم...حتی خدمه زایشگاه
زیرزمینی