روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

حرف هایی از جنس دیوانگی

روزهای دکتر تمام وقت

یک عدد پزشک جوان...در تلاش برای ادم خوب بودن و دکتر خوبی بودن...تمام وقت چون تنها کاری که توی زندگیم کردم پزشک بودن بود...بافتنی میکنم...اشپزی میکنم...یه زمانی ساز میزدم ناشیانه...
این وبلاگ همیشه زندگی حقیقی نیست...گاهی مجازی گاهی خیالی...پس "من" نوشته ها همیشه این خانم دکتر تمام وقت نیست.
حالا این دکتر زیرزمینی کنار دندون موشیش خوشبختترینه

بایگانی

همه یه روزی میمرند...

يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۴ ق.ظ
شنیدن این جمله یا حتی به زبون اوردنش برای من واحتمالا واسه تمام پزشک ها اصلا جدید نیساولین بار شاید چند ماه پیش بود که این جمله رو فریاد زدم...فریادی توی دل خودم وقتی که دوستی بخاطر از دست دادن عزیزش انتظار شنیدن دلداری از من داشت...ولی من تنها دلداری که داشتم همین جمله بود واسه همین سکوت کردم...ولی حالا...حالا که میدونم داییم بیماره...و بیماریش داره یه سیر poor prognosis رو طی میکنه بازم همین جمله فقط توی ذهنم میاد...جون اصولا ما پزشک ها هیچ کاری از دستمون برنمیاد...فقط میتونیم بگیم کی زودتر میمیره وکی دیرتر کی با عذاب میمیره و کی راحتواقعا این منم که دارم انتخاب میکنم شغلی رو که مدام و مدام به مرگ داره ختم میشه؟که تنها چیزی که به ذهنم میاد شاید برای ارام کردن خودم همین جملس که ...همه یه روز میمیرن ....منم یه روز میمیرم....خب چکار کنم دارم چکار میکنم با زندگیم ؟با زنده بودن ادم هایی که مدام ومدام فراموش میکنم شاید روزی نباشنALS یا amyotrophyc lateral sclerosis یه جور بیماری نرون ها که نادره ...یک در صد هزار نفر...که گاهی میتونه ارثی باشه...اونم اتوزوم غالب!!!!که اگر مال دایی من ارثی باشه یعنی مامانم من وتمام خانواده....از دست دادن دایی یعنی چی؟ تنها دایی من ...اولین کسی که به من میگفت دکتر کوچولو و بهم زیست درس میداد...حالا مغزم پره...پر از دایی ای که خیلی کم به یادش میارم...که نمیدونم چرا خیلی کم میدیدیمش...که من بچه کوچیکه بودم...چرا این همه فاصله؟ازکدوم بغض میومد فاصله بین خواهر و برادرای مامانم؟ارزششو داشت؟حالا باز منم...حالا باز منم تنها کسی که از همه چی خبر داره...بازمن...فقط من...تنها بودن سخته واسه به دوش کشیدن بعضی چیز ها ...منی که پرم از بی خاصیتی...منی که باز الکی باید بخندم و سعی کنم پنهان کنم همه چیز رو از بقیه ولبخند بزنم که ایشالا زودتر خوب میشه...خوب شدنی که اسمش مرگهواقعا میتونم تحمل کنم؟تمام ازدست دادن ها رو؟تمام تنهایی دونستن ها رو؟واقعا میتونم بشم یه مدیکال انکولوژیست؟گریه نمیکنم...مدتهاست که گریه نمیکنم ...فقط و فقط یقه خدا رو میچسبم...واسه همه چی...که چیه این حکمت تو که از هیچیش من سر در نمیارم نمیخوام باور کنم که اینبارم دوباره خوابم داره واقعی میشه...دوباره که نه چندین باره...دوبار پشت سر هم این خوابو دیدم و حالا دایی....چقدر بده دیدن اتفاقای بد زودتر از اینکه توی واقعیت اتفاق بیوفتن...دلم نمیخواد از اینده خبر داشته باشم...هرچی هم این خوابارو برای کسی تعریف نمیکنم و فقط به اب میگم که برن وخیر باشن بازم شر اتفاق میوفتن...تا کی قراره مردن ادما رو خواب ببینم؟منتظرم...اخرین خوابی که باید اتفاق بیوفته...که اگه اتفاق بیوفته مامانم چی میشه؟ طاقت میاره؟اگه اتفاق بیوفته بازم اجی میره؟...اگه مامانم تنها بشه چه بلایی قراره سرش بیاد...بقیه تحمل میکنن ولی مامانم چی...ضعیف تر از اونه که تحمل کنه...تنها تر ازاونه که طاقت بیارهاونروزی که با جیغ از خواب بیدار شدم وانقدر جیغ زدم که همسایه طبقه پایین اومد بالا...وقتی هم خونه ایم از صدای جیغم میترسید بیاد سمتم ومن فقط جیغ میزدم که  مممممممرد...کی مرده بودو هیچوقت به هیچ کس نگفتم تا چند روز پیش که اتفاق افتاد...که وقتی همخونم خبرشو بهم داد دیگه نتونستم سر پا بایستم و وقتی فهمید که اون شب خواب همین ادم رو دیدم بودم با وحشت نگام میکرد...که سعی کرد قانعم کنه که اتفاق افتادنش ربطی به خواب من نداشت...ولی بازم با وحشت نگاهم میکرد...ولی حالا چی میگه اگه بفهمه خوابم دوباره تعبیر شد؟از بچگی خوابهام منو ول نکردن
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۱۲
زیرزمینی